قلم بجای اسلحه
![](http://bilder.panorstedt.se/bilder/Omslag/112/51845660_O_2.jpg)
تازه کارم را در ادارهی حقوقی و قضایی گمرک ایران آغاز کرده بودم که مدیرکل مربوطه احضارم کرد برای توضیحی در مورد گزارش پروندهای که نوشته بودم. در اتاق انتظار، به انتظار نوبت به سخنان منشی مدیر کل، که خانمی نسبتن سالخورده بود، به گوش نشسته بودم. او علاوه بر منشیگری، نامههای حوزهی مدیریت را هم تایپ میکرد، به جواب تلفنها جواب میداد و اوقات ملاقات مدیرکل را هم تنظیم میکرد.
مصاحبش آقایی مسنی بود از کارمندان با سابقهی سازمان گمرک و آنجا حضور داشت تا به ملاقات مدیرکل رود.
همکار پیر، به رسم همدلی به خانم منشی گفت:
کار مشکلی دارید.تلفن که مرتب زنگ میزند. مراجعین آقای مدیرکل و معاونشان هم که هست. نوشتههای این جوانان تازهکار را با آن خط عجق وجقشان را هم مجبورید بخوانید و ماشین کنید و ...
خانم منشی حرفش قطع کرد و گفت:
نه! تصادفن بچای ادارهی حقوقی خوانا مینویسن. من در خواندن دست خط اونا مشکلی ندارم ولی در فهم نوشتههاشان چرا.
بتازهگی آقایی اومده که خیلی خوش خطه. اما اونقدر قلمبه سلمبه مینویسه که نگو. اینجا را نگاه کنید!. نوشته "موضوع استنادی وکیل محترم نمیتواند از مصادیق نمیدونم چیچیه ذیل مادهی... قانون مدنی باشد".
همکار پیر بلند شد، عینکاش را بالا پائین کرد، نگاهی به کل نوشته انداخت، من منی کرد و گفت:
منم نمیفهمم چی نوشته. شاید خودشم نفهمه. اینطوی مینویسن که بگن با سوادن.
به خانم منشی گفتم:
اجازه میفرمائید من تلفظ صحیح کلمه را خدمتتان عرض کنم؟
خانم منشی نگاهی بمن کرد و گفت:
حتمن! خیلی هم ممنونتان میشم.
گفتم:
شُقوق بهمعنی بندها است و مفردش میشود شِقّ. مثل بند یک ماده یک فلان قانون.
خانم منشی، سری تکان داد و تشکری کرد. بعد پرسید:
به بخشید، شما باید همان آقای تازهکار باشید، مگر نه؟
گفتم:
تازه کار که چه عرض کنم. شاید تازه وارد درستتر باشد. چون من هفده هیجده سالی کار کردهام. آموزگار بودهام و سالهایی در دبیرستان تدریس کردهام و شش هفت سالی هم بخشداری کردها دارم.
بله، بله معلومه! قصد بدی نداشتم. ولی خوب چرا سادهتر نمینویسید؟
گفتم:
متاسفانه اگر از اصطلاحات مرسوم حقوقی در دادگستری استفاده نکنیم با توجه به سن و سال نه زیادمان، به بیسوادی متهم میشویم یا شاید محکوم. گناهمان جوانی است.
کارمند پیر نگاهی از روی غیض بمن کرد و چیزی ولی چیزی برای گفتن نداشت.
زمستان ۱۳۵۲ خورشیدی
این منطقه بدلیل قرارداشتنِ ویلای امالکلثوم، خوانندهی مشهور مصر، به اسم او معروف بود.
صبح زود، هنوز تخت را ترک نگفته بودم که زنگِ در بصدا در آمد. در را باز کردم. خانمی میانسال، با لبخندی چندشآور و نازی شتری، دستش را به طرف صورتم آورد. خودم عقب کشیده و دستش را کنار زدم و به کریم که میپرسید کیه، گفتم:
نمیدانم.خودت بیا و باهاش صحبت کن.
کریم آمد و گفت:
نه ترس! آدمخور نیست. تا عصر این بساط ادامه خواهداشت و دهها زن این چنینی زنگ آپارتمان را خواهند زد. اینجا قاهره است.
همینطور هم شد مگر روز جمعه که از آنها خبری نشد. دلیل نیامدن زنان، تعطیلی مردانشان از کار بود.
با تاکسی راهی مرکز شهر شدیم. کریم هوس گنجشککباب کرده بود. رفتیم بازار مرغفروشها که معرکه بود. هر نوع پرنده و چرندهای، زندهاش در آنجا یافت میشد. بوی گندی همه جا را فراگرفته بود.
تیر کریم به سنگ خورد. گنجشکی در کار نبود. در عوض تعدادی سار خرید. فروشنده همانجا سر آنها را برید. به خانه که برگشتیم، سارها را به عمله اکرهی ساختمان سپردیم که پس از تمیز کردن آنها را در تابه سرخ کردند.
غذا خوردن کریم تماشایی بود. دو سه سار سرخ شده را، درسته توی لواشی میپیچید، گاز میزد و میجوید تا له شود. بعد استخوانهای خردشده را تف میکرد. صادق هم که بدتر از من دندانهای درست و حسابی نداشت، از او تقلید کرد. لاشهی استخوانی توی دندان ناسالمش فرو رفت. از درد بخود پیچید. تمام شهر را برای یافتن کاشه کالمین، داروی مورد دلخواه او، زیر و رو کردیم . کسی آن دارو را نمیشناخت و صادق هم جز کاشه کالمین به مسکن دیگری رضایت نداد. دو روز گرفتار دندان درد بود.
ترافیک شهر، وحشتناک بود. وحشتناکتر از تهران. کمبود وسایل نقلیهی عمومی توی چشم میزد. از همهجای اتوبوسها آدم آویزان بود. مسافران مرد و اغلب جوان، دستشان را به جایی از اتوبوس بند میکردند و نوک پاییشان به نقطهای دیگر تکیه میدادند و در حال نیمه آویزان با اتوبوس بحرکت در میآمدند. مقابل در عقبی، نیم استوانهای از انسانها به شعاع درازی دست یک انسان تشکیل شده بود. گاهی یکی از مسافران تکیهگاهش را از دست میداد و روی اسفالت پخش میشد. حتا روی پنجرههای باز اتوبوسها نیز نوجوانان نشسته بودند.
حرکت اتوبوسهای بنز ساخت ایران توی خیابانهای قاهره چشمگیر بود. بعد فهمیدیم که که آنها بخشی از کمکهای یکمیلیارد دلاری شاه ایران به دولت مصر است. اتوبوسهای اهدایی ایران، تسهیل فوقالعادهای در جابجایی مردم قاهره فراهم آورده بود. آن وقت بود که متوجه دلیل خوشرفتاری مصریان با خودمان شدیم.
فقر و فحشاء چشمگیر بود. عکس تمام قد سادات مانند هر کشور دیکتاتوری دیگری، در جاجای شهر دیده میشد.
روزی با تاکسی راهی اسکندریه بودیم. از مقابل یکی از همان عکسهای تمام قد سادات گذشتیم. دوستم شیشکی برای سادات بست. راننده سخت عصبانی شد. تاکسی نگه داشت و به دوستم حمله کرد. اگر کریم نبود مسلمن کار به جاهای باریک کشیده میشد.
تورم اقتصادی و فساد اداری آشکارا به چشم میخورد. قاچاق ارز رواج کامل داشت. پول رسمی مصر را به راحتی میشد در بازار سیاه به نیمه بها خرید.
![]() |
نفر ایستاده: پرویز اسماعیلزاده. نشستهها: حسن ابریشمی، علی مشعل، اصغر ابریشمی، تقی رئوفی و صادق ابریشیمی |
صبح کلهی سحر خانه را ترک کرده بودم تا بموقع به اداره برسم. حدود هشت بعد از ظهر بود که خسته و کوفته اداره را ترک کردم. حوصلهی هیچم نبود جز رسیدن به خانه، دیدار همسر و بچهها. خوردن غذایی و سپس استراحتی.
سوار اولین تاکسیای که جلوی پایم توقف کرد شدم. در صندلی جلویی، خانمی نشسته بود و با راننده سخت مشغول گفتوگو بود. خانم که پیاده شد، من ماندم و راننده که شاید دو، سه سالی از من جوانتر بود. توی عوالم غرق بودم که رانند مرا مورد خطاب قرار داد و پرسید:
خانم را شناختی؟
نه! غرق افکار خودم بودم. متوجه صحبتهای شما هم نشدم.
خانم فروهر بود.
نمیشناسمش.
مادر لیلا فروهر .
ایشان را هم نمیشناسم.
راننده به عقب برگشت، نگاهی به سر و هیکلم کرد و متعجبانه پرسید:
تلویویزن ندارین؟
چرا. یک عدد بیست و هشت اینچی رنگی و یک عدد هم سیاه و سفید.
به تلویزیون نگاه هم میکنی؟
ای! گاهی!
سینما میری؟
گهگاهی. اما نه به تماشای فیلمای فارسی. نه حوصلهی سه ساعت توی صف واسادن دارم و نه اعتقادی به خرید بلیت از بازار سیاه. بعدشام باید کلی اعصاب خرد کنم تا بفهمم فیلمه چه پیامی داشته. درده میشناسم اما چه چارهاش مشکله.
نگاه راننده بهمن، همان نگاه عاقل اندر سفیه بود که با خودش میگفت «این دیگر چه آدم عوضیه که به تور ما خورده!»
به مقصد رسیدم. کرایهاش را دادم و پیاده شدم. خانه که رسیدم داستان را تعریف کردم. دختر ده، یازده سالهام گفت:
بابا! لیلا فروهر همونه که ادای گوگوشو در میاره.
یاد حرف آقای صابری رئیس بانک ملی شازند افتادم در جواب یکی از آشنایانش که گفت:
دیشب گوگوش توی تلویزیون برنامه داشت. میدونید که بچهها همه عاشق گوگوشاند و پای تلویزیون میخکوب شده بودند.
آقای صابری گفت:
والله دروغ چرا. پدر بچهها هم عاشق هنرنمایی گوگوش هستند اما از ترس مادر بچهها خودشان را به کوچهی علی چپ میزنند.
این در اینجا نوشته بودم با همین عنوان "روشنفکر"।
در واقع قصدم اشارهای نقادانه بود به نگرش خودم به دنیای اطرافم। امروز سری به آنجا زدم و متوجه شدم که کسانی دو سه سال پس از انتشار نوشته، آن را خوانده و نقدش کردهاند।
انتقادات اعم از مثبت یا منقی برایم جالب بود و نظرات داده شده مسلمن بسیار محترم। اما آنچه مورد توجه منقدین محترم واقع نشده است از قرار زیر است:
۱- عنوان "روشنفکر" .نوشته.
۲- اصل ماجرا که منِ مدعیِ روشنفکری، نه لیلا فروهر را میشناختهام و نه مادرش را که هر دو از هنرمندان دوران جوانیم بودهاند. پس داوری و قضاوتی هم در مورد هنر و هنرمندی آنان نمیتوانستهام داشته باشم.
طراحی پوسته: Hoctro
اصلاح پوسته: بلاگر فارسی