سفر مصردر آن روز و امروز
(اینجا) را میخواندم. یاد اولین مسافرتم به خارج از ایران در ذهنم جان گرفت.
سال ۱۹۷۵ میلادی دولت شاهنشاهی، ورود اتومبیلهای دست دوم خارجی مدل ۱۹۷۳ به پائین را توسط مسافران آزاد اعلام کرد. سیل مسافران ایرانی به اروپا و امارات عربی برای وارد کردن اتومبیل روان شد. بنگاههای فروش اتومبیل نیز وارد عمل شدند و سهمیهی مسافرانی را که بدلیلی شخصن قصد وارد کردن اتومبیل را نداشتند، خریدند و از میان سودی سرشار به جیب زدند.
حالا چرا دولت اجازه ورود ماشین نو را نمیداد مسئلهی دیگری است که همیشه مردم از علت و چگونهگی تصمیمهای پشت پرده در سر زمین من محروم بودهاند.
مدتی پیش ما اتومیبلمان را به این قصد فروخته بودیم که هرگز اتومبیلی نخریم. فکر میکردیم علاوه بر صرفهجویی مادی به حفظ محیط زیست هم کمکی خواهیم کرد. اما اشتغال هردوی ما و داشتن دو کودک سه و پنجساله، دوری محل کار، همسرم محل کارش بیمارستان راه آهن بود و دیگری در مرکز شهر، سپردن بچهها به مهد کودک و اجبار من به انجام اضافهکار هم بدلیل درآمدیاضافی و هم سنگینی کار، رویای دنیای بدون اتومیبل را بر ما حرام کرد.
یکی از همکاران که با هم رابطهای صمیمانه بهم زدهبودیم، دوست دوران کودکیاش ساکن کویت بود/ حالا هم هست و بارها او را به کویت دعوت کردهبود. اما دوست من ترس از سفررا از حافظ شیرازی به ارث برده بود و متاسفانه فقط در این خصیصه با حافظ وجه اشتراک داشت. از این رو همیشه گرفتاری اداری را بهانه قرار میداد. اما در نهایت رضا داد تا با هم روانهی کویت شویم.
دوستش در فرودگاه به استقبالمان آمد. مستقیم به بازار رفتیم. بازار را به ما نشان داد و برای صرف ناهار راهی خانهاش شدیم.
فردای آن روز توی بازار قدم میزدیم. سیگارمان تمام شده بود. از مغازهای بوکسی سیگار وینستون خریدیم ولی فروشنده پولی از ما نگرفت و بهانه آورد که صاحب مغازه کریم است من اینجا کارهای نیستم. جایی دیگر نشستیم و دوستم لیوانی چای خورد و من نوشابهای. باز هم پولی از ما نگرفتند. نهایت معلوم شد که در همان گردش کوتاه روز قبل، کریم به همهی مغازهدارهها سفارش کرده بود که از ما پولی گرفته نشود مگر اجناسی که به عنوان سوقاتی خریداری کنیم.
چند روزی کویت بودیم، اتومبیلی خریدم. دیگر نه ما کاری نداشتیم و نه کویت جایی برای دیدن داشت. کریم اصرار داشت که سفری به سوریه و مصر کنیم.
پیش از سفر به کویت، یکی از همکارانم که پس از سفر حج عمره راهی مصر شده بود از رفتار بد ماموران کنترل گذرنامهی مصری با ایرانیها سخت عصبانی و دلخور بود و میگفت:
تا افسر گذرنامه چشماش به عبارت دولت شاهنشاهی در گذرنامهی من افتاد، با حالتی تمسخرآمیز آن را بالا و پایین کرد و گفت: شاهنشاهی شاهنشاهی!
و کلی ما را مسخره کرد.
ولی ما راهی مصر شدیم از طریق سوریه. دو روزی در دمشق بودیم. در نظرمان بود سری هم به بیروت بزنیم که بدلیلی شدت جنگ و سرازیر شدن جنگزدهگان به دمشق، منصرف شدیم. توی فرودگاه قاهره نیز چون دیگر کشورهای عربی سه نوع باجهی پاسکنترل هست.
اولی ویژهی «المواطنین»
دومی ویژهی«الاخوان العرب»
سومی برای «الاجنبیون».
ما لاجرم توی صف اجنبیها ایستادیم. وقتی به جلوی باجه رسیدیم با «السلام علیک» محکمی پرسیدم:
مگر نه اینکه قرآن همهی مسلمانان را برادر میداند؟
افسر پاسکنترل متعجبانه نگاهی بمن کرد و پرسید:
چطور مگر؟
به نوشتهی «الاجنبیون» بالای سرش اشاره کردم و گفتم: من فکر میکنم بهتر بود مینوشتید «المسلمون»!
افسر نگاهی به گذرنامهام انداخت و گل از گلاش شکفت. گذرنامهام را به افسر باجهی بغلی نشان داد و به عربی گفت:
به بین این آقاهه ایرانیه! و رویاش به من برگرداند و پرسید:
آنها هم با تواند؟
در جواباش گفتم:
بله! همه ایرانی هستیم و گذرنامههای دوستانم را نیز به او دادم. گذرنامهها را نگاه کرد و با صدای بلند و به عربی گفت:
چشممان روشن! خوش آمدید!
و مُهرش را روی گذرنامههایمان کوبید، از جایاش بلند شد و دو باره گفت:
چشممان روشن! خیلی خوش آمدید! هر جا رفتید حتمن بگویید که ایرانی هستید! ما مصریها ایرانیها را دوست میداریم. و هر جا رفتیم بواقع چنین بود مگر در آرامگاه عبدالناصر که با ما نامهربانی کردند و بدرون راهمان ندادند. اما زمانی که کریم بالای قبری که در بیرون آرامگاه بود، نشست و فاتحهای خواند، همان نگهبان بدعنق جلو آمد و از ما پرسید:
مگر شما مسلمانید؟
کریم که زبان عربی را خوب تکلم میکند و از رفتار او هم خیلی دلخور بود، گفت:
برو گم شو! بتو مربوط نیست که من چه دینی دارم.
اما نگهبان معذرت خواست و از ما خواست که بدرون آرامگاه برویم. گویا فکر کرده بود ما یهودی هستیم. ولی کریم سخت عصبانی بود.
تا افسر گذرنامه چشماش به عبارت دولت شاهنشاهی در گذرنامهی من افتاد، با حالتی تمسخرآمیز آن را بالا و پایین کرد و گفت: شاهنشاهی شاهنشاهی!
و کلی ما را مسخره کرد.
ولی ما راهی مصر شدیم از طریق سوریه. دو روزی در دمشق بودیم. در نظرمان بود سری هم به بیروت بزنیم که بدلیلی شدت جنگ و سرازیر شدن جنگزدهگان به دمشق، منصرف شدیم. توی فرودگاه قاهره نیز چون دیگر کشورهای عربی سه نوع باجهی پاسکنترل هست.
اولی ویژهی «المواطنین»
دومی ویژهی«الاخوان العرب»
سومی برای «الاجنبیون».
ما لاجرم توی صف اجنبیها ایستادیم. وقتی به جلوی باجه رسیدیم با «السلام علیک» محکمی پرسیدم:
مگر نه اینکه قرآن همهی مسلمانان را برادر میداند؟
افسر پاسکنترل متعجبانه نگاهی بمن کرد و پرسید:
چطور مگر؟
به نوشتهی «الاجنبیون» بالای سرش اشاره کردم و گفتم: من فکر میکنم بهتر بود مینوشتید «المسلمون»!
افسر نگاهی به گذرنامهام انداخت و گل از گلاش شکفت. گذرنامهام را به افسر باجهی بغلی نشان داد و به عربی گفت:
به بین این آقاهه ایرانیه! و رویاش به من برگرداند و پرسید:
آنها هم با تواند؟
در جواباش گفتم:
بله! همه ایرانی هستیم و گذرنامههای دوستانم را نیز به او دادم. گذرنامهها را نگاه کرد و با صدای بلند و به عربی گفت:
چشممان روشن! خوش آمدید!
و مُهرش را روی گذرنامههایمان کوبید، از جایاش بلند شد و دو باره گفت:
چشممان روشن! خیلی خوش آمدید! هر جا رفتید حتمن بگویید که ایرانی هستید! ما مصریها ایرانیها را دوست میداریم. و هر جا رفتیم بواقع چنین بود مگر در آرامگاه عبدالناصر که با ما نامهربانی کردند و بدرون راهمان ندادند. اما زمانی که کریم بالای قبری که در بیرون آرامگاه بود، نشست و فاتحهای خواند، همان نگهبان بدعنق جلو آمد و از ما پرسید:
مگر شما مسلمانید؟
کریم که زبان عربی را خوب تکلم میکند و از رفتار او هم خیلی دلخور بود، گفت:
برو گم شو! بتو مربوط نیست که من چه دینی دارم.
اما نگهبان معذرت خواست و از ما خواست که بدرون آرامگاه برویم. گویا فکر کرده بود ما یهودی هستیم. ولی کریم سخت عصبانی بود.
3 نظرات:
سلام سرور ارجمند
از آنجا که چشمان بزرگان ما برایمان بسیار عزیزند، سیاهی زمینه وبلاگم را به سپیدی بدل کردم تا نکند قید خواندن مطالبم را بزنید...
سلام
در آن روزگاران منهم سفری به مصر داشتم اما از طریق بیروت شاید در فرصتی شرحش را بنویسم !
جالب بود...اما فاتحه تو آرامگاه عبدالناصر!؟
ارسال یک نظر