فساد اداری بخش ۲
همین که همسفرم از دید چشمان من غایب شد، من به یاد روزی افتادم که رئیس ادارهی حقوقی و قضایی گمرک ایران، سیگار بدست و عصبی جلوی اتاقم سبز شد و گفت: ممد! زود برو بالا! مدیرکلت احضارت کردهاست. اتاق مدیر کل در طبقهی چهارم بود و ادارهی ما در طبقهی سوم. وقتی وارد اتاق مدیرکل شدم، مجلسی معاون مدیرکل هم آنجا نشسته بود. تا مرا دید گفت: باز مژدهی کلک خودش را زد! پرسیدم: جریان چیه؟ مهندس داوودی وارد صحبت شد و گفت: ایرادی نداره. ولی خود مژدهی هم حتمن باید بیاد. بعد توضیح داد که ارزیابان در خروج گمرک غرب شعبه ۲، از خروج کالایی به ظن قاچاق خودداری کردهاند. برای کسب تکلیف منتظر ما هستند. شاید کارمان تا عصری بطول انجامد. برو هم بخانه خبر بده و هم لوازمی که احتیاج داری بردار و همراه با مژدهی بیا! محمود مژدهی وکیل دادگستری بود و رئیس ادارهی ما. او از خانوادههای هزار فامیل بود و به توصیه بستهگانش به این پست منصوب شده بود. او مرد سالمی بود و اهل زد و بند با مراجعین گرفتن رشوه نبود. ولی نه تسلطی به کار حقوقی داشت و نه جربزهی ریاست. بینهایت ترسو بود. به همه مظنون بود و میترسید به او کلکی بزنند. اوایل که تازه به آن اداره منتقل شده بودم، شاهد مذاکرهی مدام او با یکی از همکاران بودم که به تیزهوشی و درستکاری مشهور بود. تصادفن فرد مزبور کارشناس راهنمای من نیز بود. روزی جریان را مذاکرات صبحگاهی او و رئیس اداره را از او جویا شدم. او گفت: آقای رئیس وکیل بیسوادی است. میترسد کارشناسان سرش کلاه بگزارند. روی این اصل در چنین مواردی، علاوه بر مشورت با معاونینش نظر مرا هم میپرسد و شاید نظرات کارشناسان دیگری را هم. بعدها فهمیدم که گزارشاتی را که همین همکار تنظیم میکرد با دیگران که میانهی خوبی با او نداشتند، در میان میگذاشت. روی این اصل هم رئیس حرمتی در میان مرئوسیناش نداشت. بعدها به خودم گفت که من اگر حس کند پروندهای بو دارد، از هر دوی معاونانش میخواهد تا مفاد گزارش تهیه شده را تایید کنند. باری با رئیس راهی دفتر مدیرکل شدم. او بهر بهانهای متوصل شد که شاید مدیرکل را از تصمیمی که گرفته بود منصرف کند. آخرش گفت: من پیر مردأم. گرسنه هم هستم. جرآت رانندهگی در جنوب شهر را هم ندارم. اگر کامیونی یک بوق شیپوری پشت سرم بزند، دستوپایم را گم میکنم و تلف میشوم. شما مسول مرگ من خواهی بود. قرار شد من راننده گی کنم و در اولین رستوران هم برای خوردن ناهار متوقف شویم. ناهار را جایی خوردیم و راهی گمرک غرب شدیم. به گمرک که وارد شدیم، مژدهی غیباش زد و کسی او را نتوانست پیدا کند. بعد از مدتی، دیدم که پیژامه به پا، در بالکن مشغول دود کردن سیگار است. تا چشماش بمن افتاد، انگشتاش را به علامت سکوت جلوی دهانش برد و غیب شد. بازدید از کالا و تطابق کالا با تعرفه توسط مجلسی که متخصص این نوع کارها بود، انجام شد. موضوع صورتجلسه گردید و پرونده را برای تکمیل و تنظیم گزارش بمن سپرده شد. از آنجا که تخلف توسط کارکنان دولت انجام گرفته بود، موضوع میبایسی در دیوان کیفر کارکنان دولت نطرح میشد. همین که کارها تمام شد، سروکلهی مژدهی هم پیدا شد. فردای آن روز بکوب گزارش تخلف را نوشتم و پس از امضای معاون و رئیس اداره تحویل دفتر مدیرکل دادم تا به نظر ریاست کل گمرک ایران برساند. تنظیم اعلام جرم به دادسرای کیفر کارکنان دولت منوط به اجازهی رئیس کل بود. جریان کار به این شکل بود که شخصی کالایی را با نام و نشان کالایی دیگر که حقوق گمرکی و سود بازرگانی بسیار کمتری داشت، به گمرک، اظهار کرده بود. کالا در بخشهای ارزیابی و ارزش تایید شده بود. ولی در موقع خروج کالا از گمرک، سر ارزیاب در خروج متوجه عدم تطابق کالا با تعرفهی اظهاری، گردیده بود و مانع خروج کالا از گمرک شده بود. با بررسیهای اولیه جای پایی از دخالت رئیس گمرک در ماجرا به دست نیامد. حدس من بر این بود که رئیس گمرک در این ماجرا بینقش نبود. بسیاری نیز در این حدس و گمان با من همرای بودند اما همانطور که گفتم مدرکی دادگاه پسند در اختیار نداشتیم. اعلام جرمی علیه رئیس فنی و ارزیابان مربوطه تهیه و پس از تایید وکیل مشاور گمرک؛ زندهیاد فریدون منو؛ به امضای ریاست کل گمرک رسید و تحویل دادسرای کیفر کارکنان دولت شد. امید من بر این بود که متهمین به هنگام بازجویی، خود پرده از این راز بردارند و اما داستان آنچنان بهم ریخت و قضیه آنچنان بیخ پیدا کرد که قضیه قاچاق کالا رنگ باخت. پینوشت کسانی که بخش اول را نخواندهاند میتوانند به (اینجا) مراجعه کنند.
5 نظرات:
دوست عزیز این نوشته شما مر بردبه جاده ثدیم کرج که اگر اشتباه نکنم دورو بر شیر پاستوریزه یا دپو ارتش که با دوستی برای ترخیص کالا که بقیمت نیمی از روز ما تمام شد و آنجا بود که به معنی جنگل مولاچه در جاده و چه در آن اداره پی بردم و امروز در حسرت دوباره دیدن آن جنگل و . .اما هدف از این نوشته ابراز احترام است بشما که دیدم فوت شادروان صفار زاده لینک داده ایدمن نه ایشان رادیده و یا نسبتی دارم شادی من از این است که هنوز انسانهای والایی چون شما یافت میشوند مسایل را قاطی ناکرده و به ارزشها بها میدهند.
شادباشید
خاطرات شما مرا بی اختیار به یاد خاطرات پدرم می اندازد که همیشه در محفل های خانوادگی، بسیار ی چیزها همچون شما برای تعریف کردن داشت.
از اظهار محبت شما تشکر می کنم.
هموطن عزیزم
با درود و آرزوی بهترین ها .
از بازدید و همچنین آشنایی با شما بسیار خرسندم .
گرامی
در مورد آنچه که در تارنگارم اظهار محبت فرموده بودید باید بگویم که کشتار حیوانات راهکار اساسی نمیباشد بلکه نوع مدیریت شهری و جمع آوری زباله در وهله اول باید که اصلاح شود . متاسفانه حیوانات ولگرد در دیگر کشورها نیز بعنوان یک معضل اجتماعی قلمداد می شوند اما با ساخت " پناهگاه " قرنطینه کردن - واکسیناسیون - عقیم سازی و در نهایت واگذاری آنها - نه تنها دستشان به خون این مخلوقات بی زباتن آلوده نمیشود بلکه به نوعی زمینه اشتغال زایی را نیز فراهم کرده اند . تصور بفرمایید با وجود اینهمه فارغ التحصیل رشته دامپزشکی که بیکار و بدون هدف شب را به صبح میرسانند چقدر این پروژه میتوانست در سرزمینمان کار ساز باشد .
نیک می دانم که بر این قضیه اشراف دارید که از من به عنوان یک " فعال حقوق حیوانات و محیط زیست " نباید انتظار داشته باشید که به دنبال رفع مشکل ناشی از قتل عمدی تلقی شده یک جوان 18 ساله نابالغ بروم . !! همانطوری که من از شما بنا به رشته تحصیلی و نوع فعالیتتان نباید انتظار این را داشته باشم که به دنبال راهی برای عدم صدور " گربه ایرانی " به چین و یا ورود شیر آلوده به ماده سمی ملامین از چین و کشته شدن هزاران کودک و نوزاد هموطنمان باشید ..!
عزیز نادیده
در مورد آنچه که در پست اخیرم نوشته بودم - ذره ای بر زشتی و پلیدی آن نیفزوده بودم .. من نمیدانم شما در کدامین قسمت از غرب تهران تشریف دارید اما پنجشنبه شب در منطقه ای که من هستم این کشتار را تمامی کسانی که در اطراف من هستند ولو آنهایی که به شدت از این عمل غیر انسانی خشنود اند میتوانند تایید کنند .
اهورا مزدای ایران زمین همواره نگاهبانتان باد .
برای مرجانک
متشکر از پاسخات!
من نه کار سککشی را تایید کردهام و نه شیوهی آن را و حتا متذکر شدهام که در گذشته شیوهی سگکشی زشتتر و بد آیندتر از شیوهی امروزی بود و از استرکنین استفاده میکردند. من گفتهام "فکر میکنم باید راه دیگری در پیش گرفت و راه حلی ارائه کرد." و شما به درستی همان راه حل را ارایه کردهاید.
متشکرم!
کاش آدرس وبلاگت را هم میگذاشتی که من برای یافتن دو بارهات مجبور به رفتن گوگل نمیشدم. کاری که معمولن جواب نمیدهد.
من ساکن تهران نیستم.سالهاست ساکن سوئد شدهام. اما آن روزها در یکی از خیابانهای منتهی به خیابان فاطمی ساکن بودم و روزی که برای ورزش صبحگاهی راهی پارک لاله شدم، راه بر بسته بودند و پارک پر از سگهای ولگرد بود که بعد همه به همان شیوهای که نوشتهای کشته شدند.
البته شهر تمیزتر شد ولی میشد راهی معقولانهتر در پیش گرفت.
عمو جان
نمی دونم تا کی از خواندن نوشته هات محروم خواهم بود
ارسال یک نظر