فساد اداری
بعد ظهر یکی از روزهای داغ مرداد ماه سال ۱۳۶۰ خورشیدی بود. پس از انجام ماموریت بازرسی در گمرک غرب تهران، راهی خانه بودم. اتومبیلم بدلیل ماندن زیر آفتاب داغ تبدیل به یک سونای واقعیاش کرده بود. مدتی درهای آن را باز گذاشتم تا داغی آلوده به بوی چرم و لاستیک و بنزین حبس شده در آن بیرون رود و از داغی چرخهی فرمان که دستم را میسوزاند، کاسته شود. عرق از همه جای بدنم جاری بود. استارتی زدم و اتومبیل براه افتاد. جاده پر از همهگونه وسایط نقلیه بود و همهگی نیز سخت عجله داشتند. عجلهی رانندهگان کامیونها؛ خدایان جادهها؛ از همه بیشتر بود. نیمی از پهنای جاده را گرفتهبودند و اصبن پروای دیگرانشان نبود.
راهی نپیموده بودم که هیکل انسان تنهائی در کنار جاده توجهم را جلب کرد. مردی میان سال و کیف بدست در زیر آفتاب ظهر تابستان، انتظار وسیلهی نقلیهای را میکشید تا او را از آن جهنم دود و آهن دور کند. ترمزی کردم و مسیرم را به او گفتم. در را باز کرد و در کنارم جای گرفت.
بعد سلام و علیکی پرسیدم:
باید کارمند گمرک باشید، مگرنه؟
گفت:
بودم. اخراجم کردند و حالا حقالعملکاری میکنم.
گفتم:
خب، چه از این بهتر؟ زحمت کمتر، درآمد بیشتر.
پرسید:
شما هم حقالعملکار میکنید؟
گفتم:
نه! هنوز اخراجم نکردهاند
قیافهاش سخت آشنا مینمود. توی ذهنم دنبال نام و نشانش میگشتم که بوق شیپوری کامیونی به زمان حال بر گرداندم. مسیرم را اصلاح کردم. کامیونچی بوق ممتد دیگریزد. مطمئن هستم که تشکری نبود. در سرزمین من صاحبان قدرت را رسم بر تشکر کردن نیست. بیشک باید فحش آبداری نثار آباء و اجدادم کرده باشد.
خودم را به همسفرم خودم را معرفی کردم و اسمش را پرسیدم. گفت:
قدکساز.
خشکم زد. وراندازش کردم و پرسیدم:
کی از زندان آزاد شدی؟
جواب داد:
انقلابیون آزادم کردند. درها که گشوده شد من هم بیرون آمدم. سه سالی میشود و تا بحال هم کسی دنبالم نیامدهاست.
محض اطمینان خاطر پرسیدم آیا مرا شناخته است.
جوابش مثبت بود و اضافه کرد:
روز از نو، روزی از نو. هر چه داشتم بر باد رفت.
به میدان آزادی رسیدیم. قدکساز پیاده شد و در انبوده مسافران منتظران تاکسی گم گردید.
و من به یاد آن روزی افتادم که رئیس ادارهی حقوقی و قضایی گمرک ایران، سیگار بدست و عصبانی جلوی اتاقم سبز شد و گفت:
ممد! زود برو بالا! مدیرکلت احضارت کردهاست.
گفتم:
چرا مدیرکل من؟ رییس اداره تویی با همه مزایایش و من یک کارشناس.
با خنده گفت:
مدیرکل توست! زود برو که با تو هم سر لج نیفتد!
وارد اتاق مدیرکل شدم. مجلسی معاون او، با لبخندی جواب سلامم را داد و گفت:
باز مژدهی کلک خودش را زد!
مهندس داوودی گفت ایرادی ندارد. ولی خود مژدهی هم حتمن باید بیاید. سپس رو بمن کرد و گفت:
درب خروج گمرک غرب شعبه دو، کالایی را به ظن قاچاق توقیف کرده است. منتظر ما هستند. شاید کارمان تا عصر بطول انجامد. بخانه خبر بده.
6 نظرات:
به خاطر بذل توجه و اصلاح ناهنجاری های نوشتاری از شما سپاسگزارم . جای شادمانی است که بنده را بیش از آنچه مینویسم نمیشناسید. اگر میشناختید در بسیاری از موارد نوشتاری, گفتاری , رفتاری و ... نیاز به اصلاح بنیادی دارم و گرفتاری آموزشی شما افزون میگردید
امید شادکامی شما را دارم
بدرود
سلام عموجان
من امروز تلفنی با مهدی محسنی تماس گرفتم
جای هیچگونه نگرانی نیست
چند روزی رفته ماموریت به اینترنت دسترسی نداره بنابراین نمی تونه وبشو آپ کنه
آقا مهدی سلام رسوند.
مرا یاد دوستی انداختید که انقلابیون آزادش کردند.
شهربانو
"در سرزمین من صاحبان قدرت را رسم بر تشکر کردن نیست"...عالی بود عمو !
سلام عمو جان
دستم به دامنت
یه مطلب نوشته ام از سر درد
اگر ممکنه شما اینو بفرسیتد تو بلاگ نیوز
ببخشید که این خواهشو می کنم
بعدا جبران یم شود.
ممون
سلام
محمد جان سالها است که این واژه ( جنس قاچاق ) برای من مساله شده از نفت و بنزین تا پرتقال ونارگی در این سرزمین قاچاق است ؟
ارسال یک نظر