فریدون منو، آخرین بازماندهی ۵۳ نفر
پس از سالها بیخبری، به خانهاش تلفنی میكنم. خانمی گوشی را برمیدارد. خودم را معرفی میكنم. خانم مرا میشناسد و سراغ همسرم و بچهها را میگیرد و میپرسد از كجا زنگ میزنم. با تعجب میپرسم:
شما پروینخانم هستید؟
جوابش مثبت است. خشکام میزند. همسرم گفته بود كه از او از میان ما رخت بربسته است. گیج شدهام. قدرت حرفزدن ندارم. انگار زبانم را بستهاند. نه توان ابراز شادی دارم و نه سر دادن گریه. گریه از بیخبری، گریه از جدائی. صدای آن طرف خط به خود میآوردم.
آقای افراسیابی! خانم چطورند؟ از كجا تلفن میكنید؟
اینجا هستم. تهران.
و طرف میپرسد:
پیش ما نمیآیید؟ خانم هم هستند؟
میگویم:
بله، حتمن که میآییم! غرض از زنگ زدنم هم، همینه كه خدمت برسیم. شوهرش گوشی را میگیرد.
تویی پسرم؟ خوبی؟ سالمی؟
و پیرمرد میزند زیر گریه. زبان من دوباره بند میرود و اشكهایم جاری میشود. تا به خود مسلط شوم. همسرم میپرسد:
چه ته؟ چرا گریه میکنی؟
آقای منو است. او هم گریه میكند!
روی دهنی تلفن را میگیرم تا صدایم به آنطرف خط نرسد و اضافه میكنم:
خانماش بود كه گوشی را برداشت. زنده هستند.
برق شادی درچشمان همسرم میدرخشد واضافه میكند:
چه خوب!
آقای منو به خود آمده است.
ممد جان كی به بینمت؟ من از خانه كمتر بیرون میروم. آخر خیلی پیر شده ام و ...
نه نه! حرفش را قطع میكنم.
ما خدمت میرسیم. كی و چه وقتی برای شما مناسب است؟
او هنوز هم چون آنروزهای دور، چهارشنبهی اول هر ماه پذیرای دوستان خویش است. او وكیل دادگستری است. مشاورِ حقوقی گمرک ایران بود. یكدوجین حقوقدان جوان بودیم كه كارهای روزمّره را انجام میدادیم. در مواردی استثنائی كه دادگاه به دلیلی، حضور وكیل رسمی را لازم میدانست، او وكالت پرونده را به عهده میگرفت. اما كارهای عملی پروندهها با ما بود.
از همان ماههای اولِ ورودم به ادارهی حقوقی و قضایی گمرک ایران، بین من و او رابطهای حسنه برقرار شد. او به من اطمینان كرد. همكاریمان به دوستی تبدیل شد. دوستی بین دو نسل، رابطهای دو جانبه، رابطهی پدر و پسر.
چند نفری بودیم كه مورد علاقهاش بودیم و هم آنان بودند كه با تعریف و تمجید، مرا پیش او لانسه كردند. هر از چندی كه پر و پولی گیرش میآمد، كه انتظارش را نداشت، به شکلی سهمی از آن پول را خرج ما میكرد.
گاه میشد كه سركی به من میزد و میپرسید:
ممدجان اوضاع كاریات چطوره؟ خیلی گرفتاری؟
من میفهمیدم كه انتظار كمكی دارد. میگفتم درخدمتم آقای منو.
دست میکرد توی كیفش و پروندهای بیرون می کشید و میگفت:
نگاهی به آن كن و لایحهی دفاعیاش را بنویس! من امضایش میكنم. و گاهی هم نشد كه متن نوشته شدهی مرا به خواند.
هر گاه با هم به دادگستری میرفتیم قضات زیرپایاش بلند میشدند و احترامش میکردند. او در را باز میکرد. سلامی میداد. مرا به اسم كوچكم معرفی میكرد و میگفت:
ممد نمایندهی من است. و غیباش میزد. بعدها میآمد و خبر میداد كه ما دعوا را بردهایم.
سالانه دو سه باری راهی فرانسه میشد برای دیدن بچههایاش كه به دلیل فعالیتشان در كنفدراسیون دانشجوئی. وقتی از سفربر میگشت، سوغاتی ما حتمی بود و فرقی نمیكرد كه به دیدنش برویم یا نرویم. خانمش آنها را برای ما نگه میداشت تا روز دیدار فرا رسد.
از تهران که منتقل شدم هر گاه سری به تهران میزدم حتمن دستهجمعی با بچههامان به دیدنش میرفتیم. زمان خدا حافظی میگفت:
پروین سوغاتیهای ممد و اکرم بیار!
سه چهار پیراهن و كراوات سهمیهی من بود، حاصل چند بار سفر او به فرنگ. كراواتها را هنوز هم دارم.
پیرمرد در جلو آپارتماناش انتظار ما را میكشد. به محض دیدار بغلم میكند و میگوید:
سلام! خدا را شكر كه دوباره دیدمات! نه! به حمدالله سالمی! همسرم را نیز در آغوش میگیرد، میبوسد و سفارش میكند كه مواظب هم باشیم. او از علاقهی ما بهم خبر دارد. و خودش نیز در هشتاد وپنج سالهگی طوری ازشریك زندگیاش حرف میزند كه فقط باید باشی و بشنوی تا درك كنی صداقتاش را.
بالا میرویم. تنی چند از وكلای قدیمی، همكاران قبلی من جمعاند. همه مرا میشناسند و میگویند كه من هم پیر شدهام.
خب! این امری است طبیعی که همه پیر میشویم.
قیافهها آشناست اما یاد آوری نامهایشان به زمان نیاز دارد. آنان در نبودن من ذهن خویش را سنگ زدهاند. طولی نمیكشد. نام یک یک آنان در ذهنم زنده میگردد. ولی آنها فوری میروند تا من با دوستم تنها بمانم. آخر گفتنی بسیار است.
مدتی به پای صحبتش نشستم.
پینوشت ۱
آخرین دیدار از وطن ترافیك لعنتی تهران زیارت دیدار او را ازمن گرفت. و چقدر دلتنگ شد خواهر زنم كه راه را گم كرد و به جای خیابان گاندی از میدان توحید سر در آورد. تلفنی به او جریان راه گم کردنمان را گفتم و پوزش خواستم از معطل گذاشتناش.
او، فریدون منو، آخرین بازماندهی ۵۳ نفری که رضا شاه به اتهام دارا بودن عقاید کمونیستی به زندانش کشیده بود.اتهامی نه واقعیت داشت و نه به او نمیچسبید. و بیاد میآورم شبی را که در فرودگاه مهرآباد به استقبالش رفته بودم. از من خواست که طوری با دوستان جلویاش به ایستیم تا از چشم دکتر باهری، تودهای سابق و وزیر دادگستری وقت پنهان بماند تا مجبور به سلام و علیکی با او نشود.
پینوشت ۲
از همسرم که در ایران است خواهش کرده بودم که حتمن سری به آقای فریدون منو بزند. تلاشهای مکرر او برای برقراری ارتباط تلفنی به جایی نرسیده بود.
همسرم امشب خبر داد که آخرین بازماندهی پنجاهوسهنفر نیز چند ماه پیش برای همیشه رخت سفر بربسته و به مهاجرتی ابدی رفته است.
یادش گرامیباد!
خاطرهی بهمن کشاورز را از آن مرد بزرگ در مراسم یادبودش در اینجا بخوانید!
8 نظرات:
عمو شما همیشه جوری داستان را روایت می کنید که انسان خودش را جای شما می گذارد. همانقدر که شما از مرگ ایشان ناراحت می شوید خواننده هم بخشی را همذاد پنداری می کند.
حیف است این قلم کم بنویسد.
یادش گرامی وقلمت پایدار
shoma mageh zanet pishet nist?..
در جواب ناشناس بینام و نشان باید بگویم شما با مسایل شخصی من چه کاری دارید؟ اگر در مطلب نوشته ایراد و اشکالی دیدهاید آن را مطرح کنید.
ایکاش پنجاه و سه نفر پانصد و سه نفر بودند شاید حال و روز ما الان فرق میکرد
ایکاش پنجاه و سه نفر پانصد و سه نفر بودند شاید حال و روز ما الان فرق میکرد
شما به بهمن کشاورز هم دوره بودید؟ اگر بوده باشید، پدر من از هم دوره ای های شما بوده.
نه حاجی جان! بهمن دو سال از من جلوتر بود و من بعدن و توسط زندهیاد منو به او معرفی شدم.
ارسال یک نظر