"روشن فکر"
صبح کلهی سحر خانه را ترک کرده بودم تا بموقع به اداره برسم. حدود هشت بعد از ظهر بود که خسته و کوفته اداره را ترک کردم. حوصلهی هیچم نبود جز رسیدن به خانه، دیدار همسر و بچهها. خوردن غذایی و سپس استراحتی.
سوار اولین تاکسیای که جلوی پایم توقف کرد شدم. در صندلی جلویی، خانمی نشسته بود و با راننده سخت مشغول گفتوگو بود. خانم که پیاده شد، من ماندم و راننده که شاید دو، سه سالی از من جوانتر بود. توی عوالم غرق بودم که رانند مرا مورد خطاب قرار داد و پرسید:
خانم را شناختی؟
نه! غرق افکار خودم بودم. متوجه صحبتهای شما هم نشدم.
خانم فروهر بود.
نمیشناسمش.
مادر لیلا فروهر .
ایشان را هم نمیشناسم.
راننده به عقب برگشت، نگاهی به سر و هیکلم کرد و متعجبانه پرسید:
تلویویزن ندارین؟
چرا. یک عدد بیست و هشت اینچی رنگی و یک عدد هم سیاه و سفید.
به تلویزیون نگاه هم میکنی؟
ای! گاهی!
سینما میری؟
گهگاهی. اما نه به تماشای فیلمای فارسی. نه حوصلهی سه ساعت توی صف واسادن دارم و نه اعتقادی به خرید بلیت از بازار سیاه. بعدشام باید کلی اعصاب خرد کنم تا بفهمم فیلمه چه پیامی داشته. درده میشناسم اما چه چارهاش مشکله.
نگاه راننده بهمن، همان نگاه عاقل اندر سفیه بود که با خودش میگفت «این دیگر چه آدم عوضیه که به تور ما خورده!»
به مقصد رسیدم. کرایهاش را دادم و پیاده شدم. خانه که رسیدم داستان را تعریف کردم. دختر ده، یازده سالهام گفت:
بابا! لیلا فروهر همونه که ادای گوگوشو در میاره.
یاد حرف آقای صابری رئیس بانک ملی شازند افتادم در جواب یکی از آشنایانش که گفت:
دیشب گوگوش توی تلویزیون برنامه داشت. میدونید که بچهها همه عاشق گوگوشاند و پای تلویزیون میخکوب شده بودند.
آقای صابری گفت:
والله دروغ چرا. پدر بچهها هم عاشق هنرنمایی گوگوش هستند اما از ترس مادر بچهها خودشان را به کوچهی علی چپ میزنند.
این در اینجا نوشته بودم با همین عنوان "روشنفکر"।
در واقع قصدم اشارهای نقادانه بود به نگرش خودم به دنیای اطرافم। امروز سری به آنجا زدم و متوجه شدم که کسانی دو سه سال پس از انتشار نوشته، آن را خوانده و نقدش کردهاند।
انتقادات اعم از مثبت یا منقی برایم جالب بود و نظرات داده شده مسلمن بسیار محترم। اما آنچه مورد توجه منقدین محترم واقع نشده است از قرار زیر است:
۱- عنوان "روشنفکر" .نوشته.
۲- اصل ماجرا که منِ مدعیِ روشنفکری، نه لیلا فروهر را میشناختهام و نه مادرش را که هر دو از هنرمندان دوران جوانیم بودهاند. پس داوری و قضاوتی هم در مورد هنر و هنرمندی آنان نمیتوانستهام داشته باشم.
2 نظرات:
خاطرات خواندنی و جالبی است . در آنها نکاتی مهم دیده می شه که برام اهمیت دارند . همیشه برقرار و پاینده باشی .
عمو جان این روشنفکری یا به قول شما روشن فکری که سر دراز داره. اما چه دوستهای جالبی دارین. کیف کردم از برخورد نظراتشون!
ارسال یک نظر