۱۳۸۷ مرداد ۹, چهارشنبه

درس ایده‌ئولوژی

به دار کشیدن ۳۰ انسان و لایحه‌ی چند زنی مرا به یاد نوشته‌ای انداخت كه نویسنده‌اش مدعی بود "اگر زنان بر جهان حكومت می‌كردند، ما دنیای دیگری داشتیم غیر قابل قیاس با این جهانی کنونی با حكامی دست آلوده به خون بی‌گناهان".

نمی‌دانم! شاید این طور می‌بود اگر زنان حاكم ِبرجهان بودند. و آن طورمی شد وضع جهان كه مؤلف مقاله ادعا کرده‌است چرا که زنان اصولن مهربان‌تر از ما مردانند.

من یك فمینیست هستم و شدیدا هم به این اصل معتقدم كه زن و مرد از نظر هوشی برابرند.

اوائل انقلاب بود. جنگ بیداد می‌كرد. من جنگ‌زده نیز راهی تهران شده بودم. شاكر هم بود كه اگر مقام و خانه و كاشانه‌ام از دست رفته است چه باك! كه جان سالم بدر برده‌ام.

روزی مدعیان مسلمانی آمدند به محل كارمان و تحكم، كه كلاس ایده ئولوژی دائر است و همه باید در نمازخانه حاضر باشند!

مهدی گفت:

به فرما! آن‌ همه فقه واصولی که خواندی، حساب نیست. حالا باید بری زیر زمین تمرین نماز و روزه کنی.

گفتم:

من درسم را بلدم، نیازی هم به تمرین ندارم. شما برید من نمیام.

ولی همکاران دست بردار نبودند و نهایت من هم با آنان راهی زیر زمین شدم.

وارد که شدیم، حضرت حجت‌الاسلام درسش را شروع کرده بود. گچ در دست، روی تخته‌ی سیاه مشغول نوشتن اعداد و ارقامی بود. نگاهی کجکی بما کرد و به فرمایشاتش ادامه داد:

به بینید! این که من می‌گویم اصلی است از اصول ثابت شده‌ی روانشناسی. هیچ جای شك و تردیدی هم در درستی آن‌ها نیست.

تحقیقات روانشناسی نشان داده اند که مردها از ۹۶.۶۰ «شصت ممیز نود و شش» درصد كل قوه‌ی عاقله بهره‌ورند. در حالی كه سهم زنان از این موهبت الهی فقط ۴۰/ « چهل صدم» درصد است.

درعوض زنان «شصت ممیز نود و شش» درصد از كل قوه‌ی احساس بهره‌مند هستند و سهم مردها ۴۰ صدم در صد است.

به همین دلیل هم هست که زنان شایستگی قضاوت ندارند. چرا که این امكان هست كه آنان به دلیل رئوفت و مهربانی بیش از اندازه، از اجرای احكام شدید الهی باز مانند. نتیجه این‌كه جای آنان خانه است و بچه داری. ( نقل به مضمون)

آهسته گفتم:

خود گوزی خود خندی/ به‌به! چه هنرمندی.

اطرافیان زدند زیر خنده.

ایرج گفت:

ممد! کاش نیامده بودی!

رویش را برگرداند تا به حرف‌های «نا ملا » گوش كند. دستش را حمایل بدنش كرد و روی آن لنگر انداخت و ششدانگ حواسش متوجه مزخرفات ناملا بود، تا فردا از گفته‌هایش جوكی به سازد.

با ضربه‌ای آهسته، ستون بدنش را خراب كردم. تعادلش بهم ریخت و لنگهایش رو به آسمان شد.

شلیك خنده بلند شد بین ما كه لژنشین هم بودیم. و آخوندك، گیج و ویج درسش را قطع کرد ولی چیزی دستگیرش نشد.

ایرج که سخت كلافه شده بود، داد و هوارش رفت بالا که نا مسلمان من زن و بچه دارم. تو جان سگ داشتی که بمب‌های عراقی‌ها بهت کارگر نشد.

جایش را عوض کرد و رفت صف جلوتر نشست.


۱۳۸۷ مرداد ۴, جمعه

همکار بهایی من

در سالن انتظار اداره هرمز و پروانه را دیدم. هر دو هم‌شهری‌اند و زمانی با پروانه هم‌کار بودم که تحمل رفتارش را نداشتم و از کارم استعفا کردم. چهره‌ی هر دو آفتاب سوخته بوده و نشان از مسافرت به سرزمین‌های آفتابی می‌داد. مراجعم انتظارم را می‌کشید و آنان نیز با همکاری راهی اتاقش بودند. پس فرصت گپی نبود. سلامی کردم و پرسیدم: گویا تن به آفتاب داده بودید؟ هر دو گفتند: هم آره و هم نه! بسفر حج رفته بودیم. مهری خانم را هم بعد سال‌ها ملاقات کردیم. برایش تعریف کردیم که با شما هم‌شهری هستیم و هر از گاهی دیداری رخ می‌دهد. ایشان کلی متعجب شد و سلام بلند بالائی برای شما فرستاد. چون در لباس احرام بودیم امکان گرفتن آدرس و تلفن میسر نشد و از هم جدا شدیم. فهمیدم رفته بوده‌اند اسرائیل، برای انجام مراسم حج خودشان و در آنجا تصادفی مهری را دیده‌اند. و اما مهری که بود؟ مهرانگیز متحدین، بچه‌هایش که بزرگ شدند، هوس درس خواندن بسرش زد، حقوق خواند و در اداره‌ی ما مشغول به کار شد. در اداره‌ی ما هم مثل دیگر ادارات، دوگانه‌گی وجود داشت. رئیس اداره هم بی‌سواد و هم بی‌عرضه‌. دلیل رئیس شدن‌ش، وابسته‌گی‌اش به هزار فامیل بود. دو معاونان اداره، بکار خویش مسلط بودند و در کل سازمان ارج و منزلتی داشتند. روابطشان هم با یکدیگر محترمانه بود. نگرش معاونان به جهان و جهانیان یکسان نبود. انسان‌هایی‌بودند با ایده‌لوژی‌های متفاوت. کارمندان نیز حسب مذاق اجتماعی‌شان، با آن معاونی که فصل مشترکی داشتند، کار می‌کردند و این انتخابی دوجانبه بود. جمعی که متعهد به صحت عمل بودند، دور و بر معاون مرد اداره جمع شده‌بودند. دیگران دور و بر معاون زن که خود شیر‌زنی بود. تند روها که جاه‌طلب‌ هم بودند، به معاون زن اداره، نه تنها مهری نداشتند که صلاحیت‌اش را نیز زیر سوال می‌بردند، چون تحصیلات حقوقی نداشت. حتا به حمایت از کارمندان خاطی که به حقوق خویش قانع نبودند و با ارباب‌رجوع زد و بندهائی داشتند، متهم‌اش می‌کردند. ولی هرگز نشنیدم که به خود او نیز این اتهام را وارد کنند. مهری، هم‌کار تازه‌‌ی ما توسط این خانم معاون به ما معرفی شد. او در اتاق خودش جائی به او داد و سرپرستی دوره‌ی کارآموزی او را نیز خودش، به عهده گرفت. با شروع کار مهری، بگومگوها شروع شد که طرف باید از بالاها معرفی شده‌باشد که فلانی این‌چنین زیر بالش را گرفته‌است. جبهه‌گیری‌ها از همان روز اول علیه‌ مهری آغاز شد. مهری در آغاز کار، سی‌و‌ اندی از عمرش گذشته بود و فاقد هرگونه تجربه‌ی کار اداری. خانمی خوش‌ برخورد و مودب بود. مدتی نگذشت که خبر آمد که او بهائی‌ است. زمزمه‌ها ادامه یافت. روزی او پرونده‌ به دست، به اتاق من آمد و گفت که خانم معاون مرا به شما ارجاع داده‌اند. کارش که تمام شد، به گفت‌وگو نشستیم. معلوم شد که همدانی است. باب دوستی باز شد. گذشت زمان نشان داد که مهری انسانی خود‌ساخته است و روی پای خودش ایستاده است. آشنائی‌اش هم با معاون اداره، نه ناشی از سفارش بالادستی‌ها که سفارش یکی از هم‌دوره‌‌های دانشکده‌اش بوده است که با معاون اداره‌ی ما رابطه‌ی دوستی داشته بود بتدریج مهری در بین هر دو گروه، جای خود را باز کرد. صحت عمل و درک خوب حقوقی او، دیوارهای ناباوری‌ها را خراب کرد. او زود به کار سوار شد. اگر در انجام کار به مشکلی بر می‌خورد، بهر کس مراجعه می‌کرد. در مقابل، بسیار هم کار راه‌انداز بود و آمادهِ‌ی کمک به دیگران. روزی، من و او در اتاق آقای معاون نشسته بودیم و از همه جا صحبت می‌کردیم که در باز شد و معاون اداره وارد گردید. مهری به حرفش ادامه داد و گفت: حال که شما با ادیان دیگر این چنین برخوردی دارید، چه بهتر که با دین ما نیز آشنا شوید. معاون با لهجه‌ی یزدی‌اش گفت: به بینم خانم متحدین... مگه شما از دین و مذهب خودتان خسته شده‌اید؟ مهری گفت: نه! به هیچ وجه. شما چرا این سوال را می‌کنید. معاون گفت: پس بهتره که با این ممد وارد بحث دین نشی! و الا دین‌ِتو از دست می‌دی. او در این‌کار استاده. مهری گفت: من فکر می‌کنم برخورد ایشان با فلسفه‌ی دین جالب است و من ازین جهت می‌خواهم ایشان را با دین بهائیت نیز آشناکنم. معاون گفت: همین که گفتم. اگر از دینت خسته شده‌ای، بنشین تا فردا با او سر این جور چیزا بحث‌کن. من اونو خوب می‌شناسم. در را باز کرد که برود. رو بمن کرد و گفت: من میرم پیش رئیس کل. شاید طول بکشه. کسی تلفن کرد جوابش را بده! واسه‌‌ی ناهار منتظرم بمان! آشنائی من و مهری مبدل به دوستی شد. دیگر هم بحثی در مورد ادیان در میان من و او پیش نیامد. طولی نکشید که من منتقل آبادان شدم. کارهایی که من انجام می‌دادم به او محول شد. اداره‌ هم به مدیریت کل ارتقاء یافت. دوست قدیمی من معاون مدیرکل شد و خانم معاون راهی خرمشهر گردید. با شروع جنگ، گمرک آبادان عملن تعطیل شد و منهم راهی تهران شدم. شبی به تلویریون نگاه می‌کردم. جریان محاکمه‌ی مردی بود در دادگاه انقلاب بریاست آیت الله ری‌شــهری. به قیافهِِ‌ی متهم دقیق شـــدم. فرهنگ بود، شوهر مهری و اتهامش تبلیغ بهائیت. در روزنامه‌ی کیهان خبر بازداشت عده‌ای بهائی را در جاده‌ی کرج خوانده بودم. جریان محاکمه برایم جالب شد. تمام محاکمه را با دقت تماشا کردم. بنظرم می‌آمد که پاسخ‌های فرهنگ منطقی است و احتمالن رها خواهد شد. چندی بعد مهری را در اداره دیدم. داستان دیدن جریان محاکمه‌ی فرهنگ را با او در میان گذاشتم و حدسم را مبنی بر آزادی شوهرش. اضافه کردم که: به عقیده‌ی من، قاضی مرد منصفی است و فرهنگ هم جواب‌های منطقی به سوالات او داد. فکر می‌کنم مسئله‌ای پیش نیاید. اما مهری با من موافق نبود. برایم گفت که خودش نیز مدتی در اوین بازداشت بوده است. شانس آورده و آزاد شده‌است. ولی اتهامی که به فرهنگ زده‌اند با داستان دستگیری من متفاوت بود و به شوخی گفت: چشمم آب نمی‌خورد. من به عنوان نماینده‌ی تام‌الاختیار گمرک در شرکت "معاملات خارجی" مامور بودم. روزی برای دیدار دوستان به ادارهِ‌ی حقوقی گمرک رفته بودم. مهری هم با آقائی که او هم همدانی بود، آنجا نشسته بود. پس از حال و احوال معمولی، احوال فرهنگ را پرسیدم. گفت: اعدام شد. کلامی مناسب برای تسلیتش نیافتم. و اضافه کرد: لباس‌های سوراخ سوراخ شده و آغشته به خونش را، از دادستانی انقلاب تحویل گرفتم و فرستادم خارج برای بچه‌ها و... همراهش سوال کرد که محبوبی رادیو فروش و دکتر وفائی می‌شناختی؟ گفتم بله هم محبوبی را می‌شناسم که اولین رادیویم را از او به اقساط خریدم و هم دکتر وفائی را که همسایه‌ی دیوار به دیوار خانه‌ی پدری بود. مردمان فقیر و بی‌آزاری بودند و پسرشان تازه دکتر شده بود. گفت: هر دو اعدام شدند. دکتر حاضر نشد ورقه‌ی توبه را امضاء کند، با تبر انگشتانش را قطع کردند و بعد اعدامش کردند. از آن به بعد دیگر همدیگر را ندیدیم. ایام کریسمس ۲۰۰۴ رفته بودم ایران. سری هم به اداره‌ی سابقم زدم. دو سه نفری بیشتر از همکاران سابق باقی نمانده بودند. مدیر کل اداره‌ی حقوقی که مسلمانی‌است مومن، سراغ مهری را ازمن گرفت. گفتم: فقط می‌دانم ساکن کاناداست. زمانی آدرس او را از طریق یاهو پیدا کردم ولی هرگز تماسی با او نگرفتم. چندی پیش دوباره هوس یافتن آدرسش به سرم زد ولی جستجو بی‌فایده ماند. طرف با حالتی مخلصانه گفت: من کمتر کارخوب انجام می‌دهم. ولی هرگاه فعلی خوبی از من سر زند، یادی از خانم متحدین می‌کنم. من کارآموز ایشان بودم. چقدر زن خوب و شریفی بود. با دین و مذهبش کاری ندارم. انسان بود. من خیلی چیزها ار ایشان یاد گرفتم. در راه خروج از اداره، روی پله‌ها و جلوی مسجد، کسی مورد خطابم قرار داد و گفت: شما باید آقای افراسیابی باشید، مگر نه؟ نگاهش کردم ولی بجایش نیاوردم. بلافاصله اضافه کرد: نه اشتباه نکرده‌آم، خودتان هستید. خودش را معرفی. پس از گذشت این همه سال، شناختن او مشکل بود، موهایش بکلی ریخته بود. گفت: یادتان می‌آید؟ من کارآموزی را تازه شروع کرده بودم که شما منتقل آبادان شدید. شناختمش. پدرش را نیز در بوشهر می‌شناختم که رئیس اداره‌ی ثبت اسناد بوشهر بود. طرف عجله داشت که به نماز ظهر برسد. موذن اذانش را تمام کرده‌بود. از هم خدا حافظی کردیم. ولی او دوباره برگشت و گفت: به بخشید شما از خانم متحدین سراغی ندارید؟ وقتی جواب منفی مرا شنید، قسمم داد که اگر سراغی از ایشان گرفتید حتما سلام و اخلاص مرا به ایشان ابلاغ کنید.

پی‌نوشت‌ها
۱- پس از انتشار این نوشته خانم مهرآئین متحدین با ارسال ای‌میلی با من تماس گرفت.
۲- این نوشته برای اولین بار در سایت زنده‌رود در تاریخ پنج شنبه هشتم مرداد ماه ۱۳۸۳ زیر نام «مهری م» منتشر شده‌است.

۱۳۸۷ مرداد ۱, سه‌شنبه

سفری مجازی به سرزمین رؤیاها

گفت‌وگوی یرت پرشون با حسن حسینی کلجاهی جامعه‌شناس ایرانی‌تبار ساکن سوئد، مندرج در روزنامه‌ی اخبار روز سوئد برگردان: محمد افراسیابی برخی هوس سفری به آسیا را دارند و بعضی دیگر هوای سفر کردن به نیویورک را. اما حسن حسینی کلاجاهی را هوس دیدار خانه‌ی روستائی خویش است در شمال غربی ایران. حسن حسینی کلجاهی می‌گوید: ـ من عاشق رؤیاهای کلجاه هستم. این رؤیاها زندگی مرا روشنی می‌بخشند. دلتنگی حسن حسینی کلجاهی برای زادگاهش در درازای زمان، بیشتر و بیشتر شده است. ده" کلجاه" هم در رؤیاهای او وجود دارد و هم در پسوند نام خانواده‌گی‌اش. در پاییز ۱۹۸۳ میلادی حسن حسینی کلاجاهی از ایران آیه‌الله‌ها گریخت. آخرین دیدار او از دهکده‌ی زادگاهش در تابستان همان سال اتفاق افتاد. او می‌گوید: -چند روزی میهمان مادرم بودم و او برایم آبگوشت خوبی پخت. زردآلوهای بسیاری خوردیم و درختان توت آن‌قدر پربار بودند که هرکسی هرچقدر دوست داشت می‌توانست برای خود بچیند. در همان تابستان او پا به چهل ساله‌گی گذاشت. دبیرستان را تمام کرده بود و تحصیلات دانشگاهی‌ش را نیز. شیوه‌ی تفکرش غربی شده بود. ازدواج کرده و در تهران سکونت گزیده بود. حالا او برای آخرین بار در میانه‌ی خانه‌های آشنای بهم چسبیده‌‌ی ساخته شده به سبک قرون وسطا و مزارع کشت سبزی و باغ‌های قدیمی انگور و گیلاس گشتی می‌زند. از نهرهای موجود در میانه‌ی آب‌بندهایی که در دوران نوجوانی تن خویش را در داغی تابستان به آن‌ها می‌سپرد تا از داغی آن بکاهد، عبور می‌کند و در زیر سایه‌ی درخت بادامی، در کنار مزار پدرش با یکی از دوستان باقی‌مانده‌ از دوران کودکی خود و در میانه‌ی سنگ قبرهایی که با نوشته‌ای به سبک سال‌های ۱۲۰۰ میلادی، به گپ می‌نشیند. - من سنگ گور مادرم را ندیده‌ام. او چهار سال پیش مرد و در کنار گور پدرم به خاک سپرده شد. دلم برای دیدن گور هر دوی آنان و خانه‌ی دوران کودکی‌م در کلاجاه، پر می‌زند. با هم جلوی کامپیوتر می‌نشینیم. لحظه‌ای بعد در بالای خانه‌ی ویلائی حسن واقع در خیابان گرودینگ‌وَگِن، در منطقه‌ی توم‌با به پرواز در می‌آییم. گشتی در محله‌ی فیسک‌سَترا می‌زنیم، مکانی که او پس از قبولی درخواست پناهنده‌گی‌اش در کشور سوئد به مدت ۱۸ سال در آنجا زنده‌گی کرده‌است. در بالای جاده‌ی تی‌رِس‌ئو و دالائو، اوج می‌گیریم، از روی مجمع‌الجزایر اورئون می‌گذریم و روسیه‌ی سفید و اوکراین را پشت سر می‌گذاریم. در کناره‌ی دریای سیاه، نگاهی به سواحل روسیه و گرجستان می‌‌افکنیم. از ارمنستان می‌گذریم و در شمال غربی ایران از ارتفاع خویش می‌کاهیم. ما به دهکده‌ای کوچک و محاصره شده در میانه‌ی کشت‌زارها و باغات میوه، در کناره‌ی رودخانه‌ی پیچ‌درپیچی که برف‌آب‌ بهاره‌ی سهند سرافراز در میانه‌ی آن جاری است، می‌رسیم. حسن حسینی کلجاهی بیاد می‌آورد که چگونه اسبان دهکده در برابر خروش و طغیان بهاره‌ی این رود واکنش نشان می‌دادند و اهالی ده از نزدیک شدن به آن پرهیز می‌کردند. - سیلاب به مزارع کشت دهات کناره‌ی رود هجوم می‌برد و هندوانه و خربزه‌های بسیاری را با خود بهمراه می‌آورد. و یادم هست که ما، پسران چه خطرهایی بجان می‌خریدیم تا هندوانه خربزه‌های شناور در آب مجانی از آن خود کنیم. ما به کارهای خطرناکی دست می‌زدیم. دسته‌هائی تشکیل می‌دادیم و به جنگ هم می‌رفتیم. این زد و خوردها گاهی بی‌شباهت به جنگ واقعی نبود اگر چه من شخصن انسان آرامی بودم و خواندن کتاب را به اینگونه تفریحات خشن ترجیح می‌دادم. او با اشاره به مونی‌تور کامپیوترش، از وجود این همه ریزه‌کاری موجود‌ در عکس ماهواره‌ای گوگل‌ارث، اظهار شگفتی می‌کند. در این مدت ۲۵ سال گذشته او هرگز این چنین به ده زادگاهش نزدیک نبوده‌است. - نگاه کن! آن همان خانه‌ای‌ست که ما در آن زنده‌گی می‌کردیم. بهر حال من این‌طور فکر می‌کنم. نه، درست است، خودش است. خانه را فروخته‌‌اند. در خردسالی من در آن‌جا به مدرسه می‌رفتم. آه! چقدر دلم هوای آموزگاران پیرم را کرده‌است! اما یقینن همه‌ی آن‌ها حالا مرده‌ند. هنوز هم من در آن‌جا صاحب باغ‌هایی هستم، برادرم هر از گاهی سری به آن‌ها می‌زند. هر چند شنیده‌ام که "بیشتر درختان زردآلو پژمرده شده‌اند. گفته می‌شود که آن‌ها تحمل هوای آلوده‌ای را که بادهای شمالی با خود از کارخانه‌های موجود در تبریز به آنجا می‌برند، ندارند. برای من تصور دهکده‌ای بدون درخت زردآلو مشکل است. در اتاق کار حسن حسین کلاجاهی، در کوچه‌باغی در فی‌تی‌یا گورد، در منطقه‌ی بوت‌شیرکا، نشسته‌ایم. حالا او دانشیار جامعه‌شناسی و سرپرست گروه پژوهشی مرکز مطالعات جامعه‌ی چند فرهنگی است؛ این بنیاد وابسته به شهرداری است و هدفش عبارت است از تلاش برای رسیدن به جامعه‌ای که در آن فرهنگ رنگارنگ افراد در هویت ملی بازتاب دارد و هیچ انسانی نیاز ندارد فرهنگ و هویت خود را به‌دور اندازد تا شاید بتواند در جامعه پذیرفته شود.حسن می‌گوید: هرچه پیرتر می‌شوم، احساس وابسته‌گی‌ام به ریشه قومی‌‌ام بیشتر می‌گردد. به عنوان یک جامعه شناس، من آن نیروهای اجتماعی را که زندگی آدمی را اداره می‌کند، تجزیه و تحلیل می‌نمایم. و اغلب به موجباتی می‌اندیشم که سبب باقی‌ماندن دوستان، خواهران و برادران من در کالاجاه شد در حالی‌ که من به تحصیلم ادامه داده و روانه‌ی تهران شدم، منتقد دولت گردیدم، به خارجه گریختم و از سوئد سر درآوردم ـ اتفاقی که امکان وقوعش یک در یک میلیون بخواهد بود. این پدر حسن حسینی کلاجاهی بود که اصرار به تحصیل فرزندانش داشت. ـ او صاحب کارگاه پارچه‌بافی کوچکی بود با ماشین‌های قدیمی و آرزوی بزرگ او این بود که من روزی دبیر دبیرستان شوم. من و برادرم اولین کودکان دهکده‌مان بودیم که پس از اتمام دوره‌ی شش‌ساله‌ی ابتدائی، به تحصیلاتمان ادامه دادیم و زمانی‌که من دبیر دبیرستان شدم، در چشمان پدرم مرد بزرگی جلوه می‌کردم که آمال و آرزوهایش را برآورده کرده بود، در حالی‌که این موفقیت برای خود من، تازه آغاز راه بود. او با اشاره به اسکو، مرواریدی از رشته روستاهای کوهستانی که بر دامنه‌ی دره نشسته، می‌گوید: - فاصله‌ی پنج کیلومتری بین خانه‌ی پدری تا آن شهر را من هر روزه، تا کلاس هفتم، با پای پیاده طی می‌کردم. از سرما یخ می‌زدم، باد و بوران هم بود و گرگ‌ها هم در کناره‌ی جاده رژه می‌رفتند. در میان مردم شایع بود که گرگ‌ها کودکانی چند را خورده‌اند. من سخت می‌ترسیدم. اغلب از روی رودخانه‌ی یخ‌زده، به ده باویل؛ دهِ همسایه‌؛ می‌رفتم تا همراهانی برای خود پیدا کنم. بسیاری از مردم ایران سقوط شاه را در سال ۱۹۷۹ میلادی جشن گرفتند، بخصوص گروه‌های رادیکال که دوستان حسن نیز در میان آنان بودند. او که در دانشگاه تبریز ادبیات انگلیسی خوانده بود و از دانشگاه تهران کارشناسی علوم اجتماعی دریافت داشته بود، در لندن مشغول به نوشتن تز دکترای خویش در رشته‌ی تآتر ایران بود. تزی که هرگز کامل نشد. او تا ۱۸ سال پیش تصمیمی به گرفتن دکترا در کشوری بیگانه‌ و این‌چنین دور، واقع در مدار‌ قطب شمال را تصور هم نمی‌کرد و خاصه این که موضوع تز دکترایش نیز "تطابق ایرانیان" باشد در کشوری که برای آنان عجیب و غریب می‌نماید. انقلاب او را نیز به ایران کشاند، او می‌خواست حاضر و ناظر واژگونی سیستم قدیم باشد. ـ آرزوی ما در زمان شاه داشتن فضای باز سیاسی، عدالت اجتماعی، آزادی بیان و دموکراسی بود و حالا داشت همه‌ی این آرزو‌ها به واقعیت تبدیل می‌شد. او مدیر دانشگاه فارابی تهران شد و در آغاز آینده‌ی کشور روشن جلوه می‌نمود. اما رهبران مذهبی بر مملکت سخت گرفتند. حسن حسینی کلاجاهی یکسال در پست مدیریت دانشگاه باقی ماند اما بعد اخراج شد. او و همسرش مانند پناهنده‌گان بمدت ۱۵ ماه به زندگی زیر زمینی روی آوردند. در موقعیت‌های مختلف دوسالی در چند کشور اروپای مرکزی زنده‌گی کردند. ـ من مدتی به عنوان جوشکار در یک کارخانه‌ی یخچال‌سازی کار می‌کردم. در این دوره فکر می‌کردم عشق و علاقه‌ی بزرگم را به زندگی از دست داده‌ام. اگر من در آنجا و در تنهائی‌ا‌م باقی می‌ماندم حتمن نابود می‌شدم اما یک روز عشق به زنده‌گی در خانه‌ی مرا کوفت! آن‌ها در سپتامبر ۱۹۸۵ و در شهر ترِلِ‌بوری از دولت سوئد تقاضای پناهنده‌گی کردند. ـ افسانه‌ی بازگشت به وطن، نزد جامعه‌شناسانی که دایره‌ی پژوهش آنان مهاجرت و روابط قومی است، مقوله‌ی ناشناخته‌ای نیست. آرزوی امکان بازگشت دوباره‌ به سرزمین مادری، برای بسیاری از مهاجران، رشته‌ای‌ست ذهنی که آنان را به زندگی پیوند می‌زند. مهاجرینی که موقعیت یافتن شغلی شرافتمندانه‌ و مناسب در سرزمین تازه نصیبشان نشود، به اصلیت خویش رجعت می‌کنند و سرزمین مادری که بدلیل مشکلات اجتماعی‌ـسیاسی از آن گریخته‌اند، در نظرشان تبدیل به بهشتی بی ‌عیب و نقص می‌گردد و چنین گمان می‌برند که زندگی جز آن‌جا فاقد ‌هر معنا و مفهومی خواهد بود. اما حسن حسینی کلجاهی می‌گوید: باید مواظب این نوع دلتنگی بود زیرا هرچه انسان گذشته‌ی خویش را بیشتر ایده‌آلی و شاعرانه کند، امید موفقیت کمتری سرزمین جدید نصیبش خواهد داشت. اما دلتنگی کوچه‌های کودکی در اصل می‌تواند نیروبخش زندگی باشد به این شرط که فرمان زنده‌گی را از دست تو خارج نکند که در آن صورت تبدیل به سدی خواهد شد. ـ من دوست دارم که ر‌ؤیای کلجاه در ذهنم باقی بماند چرا که این رویاها روشنی‌بخش زندگی من بوده و زندگانی‌ام را پر بارتر می‌کند. در آن‌جا بود که همه چیز آغاز شد و من همیشه کمبود باغ‌ها و درختان توت را احساس خواهم کرد. بنظر او زنده‌گی در ده شاید بهمان روال سابق است. شاید در یکی دو سال آینده او سفری واقعی به آن‌جا کند. - مسلمن خویشان و دوستان دوران کودکی‌ام ، مرا به شامی دعوت خواهند کرد و بی‌شک چنین دعوتی خالی از هیجان نخواهد بود. اما می‌تواند خسته کننده هم باشد، چرا که دیگر موضوعات آن‌چنان مشترکی در میان ما وجود ندارد. او می‌داند که باید مواظب گفتار و رفتار خودش باشد و کلماتش را قبل از ادا دقیقن سبک سنگین کند. ارزش‌های اخلاقی قدیم هنوز هم در جوامع روستائی باقی است و رژیم مذهبی تهران نیز پشتوانه‌‌ای قوی برای حفظ این افکار محافظه‌کارانه است. - فکر کن اگر من از برابری زن و مرد سخنی بگویم و یا از حق هم‌جنس‌گرایان دفاع کنم که آنان حق دارند همان‌گونه که دوست دارند زندگی کنند، چه وضعیت رقت‌باری رخ خواهد داد. گفت‌وگویمان قطع خواهد شد، مردم پشت سر من چه حرف‌ها که نخواهند زد و کسان بسیاری با من دشمنی خواهند کرد. او اضافه می‌کند که انسان باید قبول کند که هویت او در طول زندگانی تغییر می‌کند. ـ در زمان تحصیل یا نقل مکان از شهری به شهر دیگر و یا حتا به هنگام مهاجرت به کشور بیگانه، امکاناتی جهت ترقی و پیشرفت انسان پدیدار می‌شود. انسان، دید تازه‌ای می‌یابد و هر چه انسان بیشتر به بیند دیدش وسیع‌تر می‌گردد. راه و روش زیستن متفاوت است و هر ملتی یا قومی، شیوه‌ی مخصوص به خود دارد اما همه‌ی این راه‌ها تقریبن کاربردی مشابه دارند. حسن با لمس موش کامپیوترش، فرمان "بازگشت" به توم‌با، بوک‌شیرکای سوئد را صادر می‌کند. دوباره اوج می‌گیریم و در بالاهای جو زمین به پرواز در می‌آئیم. کلجاه به آنی تبدیل به نقطه‌ی ریزی در روی رشته‌ کوه‌های خاورمیانه می‌شود، ایران،. ایران قطعه زمین کوچکی‌ست بر آن سیاره‌ی سبز و آبی که در فضای سیاه و تاریک در پرواز است. لحظاتی بعد، او سری باغچه‌ی سوئدی خویش می‌زند. اگر امروزه جائی در کره‌ی خاکی وجود داشته باشد که به ‌شود آن را خانه خواند، آن‌ خانه در همین اطراف استکهلم است، خانه‌ا‌ی که دختران او در آن پرورش یافته‌اند. ـ برای من کلمه‌ی وطن، دیگر دارای همان مفهوم گذشته نیست. من دیگر به ملیتی تعلق ندارم. انسان‌ها را دوست می‌دارم و عاشق مسافرتم. در مطالعات جامعه شناسی‌ام‌، زندگی انسان‌ها را بررسی کرده و خودم را جای آنان می‌گذارم و تلاش می‌کنم تا منظور آنان را از زندگی کشف و درک کنم. از رویاهایشان سر در بیاورم و به آمال و آرزوهایشان دست‌یابم. بدین‌سان من به دورنمای پربارتری از زندگی‌ دسترسی پیدا می‌کنم. با تشکر از شیوا فرهمندراد به خاطر قبول زحمت ویراستای این نوشته.

۱۳۸۷ تیر ۲۹, شنبه

برق بازی


این صادق هم آدم را به چه بازی‌هایی دعوت می‌کند. حتمن پدر و مادرش به او گوش‌زد نکرده‌اند که "بازی با برق" خطرناک است! شاید هم آن بنده‌گان خدا بوظیفه‌ی شرعی‌ـ‌عرفی خود عمل کرده باشند اما این پسرک تخسِ حرف ناشنو، حرف پدر را پشت گوش انداخته است.
ولی من می‌دانم که اگر پدر و مادرش در تذکرات لازمه قصور کرده‌ باشند، عمه سکینه حتمن به او گفته است "بالاجان! بازی بازی با دومِه شیر هم بازی؟»
یادم نیست چه کسی بود که نوشت "آه چه خوب شد که برق وبلاگستان آمد!"
منظورش براه افتادن بلاگ‌رولینگ بود در آن روزهایی که بلاگ‌رولینگ این چنین، افتض نشده بود که وقت‌وبی‌وقت چون برق وطنی بی‌خداحافظی جیم شود و دست همه را توی کاسه گزارد. جالب اینکه نرفتنش هم احمد ابوالفتحی را دچار دل‌هره می‌کند.
حالا برق وبلاگستان مرتب می‌رود و نام دوستان نشسته در کناره‌ی وبلاگ‌ها به خط یاجوج و ماجوج‌ها نشان می‌‌دهد که قابل خواندن هم نیست. پس نبودش به از بودش.
یاد حمدالله افتادم، مرد بی‌نوایی که یک پسر داشت و چند دختر. پسرک بی‌چاره نه مدرسه رفته بود و نه حرفه‌ای آموحته بود بدلیل فقر پدر. زمستان برف‌روبی می‌کرد و تابستان یخ‌فروشی. درآمدی نداشت تا کمکی کند به سفره‌ی بی‌نان پدر. از این‌رو، مرتب مورد طعن و لعن حمدالله بود در پیش هر آشنا و ناآشنائی و این جمله ورد زبانش:
تو نم نه بیدی بی‌تر بود
دخترم بی‌دی بی‌تر بود.
که فکر می‌کرد صرف "نرینه بودن" رضا دلیل موجهی است برای پول درآوردن. گرچه دختران بدبختش در هر خانه‌ای را برای کلفتی می‌کوبیدند. گویا تقصیر به گردن مادینه‌ها بود که نرینه نشده بودند نه جامعه که امکانات لازم را در اختیار آنان نگذاشته بود.
باری! من خودم را از شر بلاگ‌رولینگ راحت کردم و چسبیدم به دامان پرفیض خوراک‌‌خوان گوگل. کاش هم‌وطنان من نیز امکان انتخاب می‌داشتند که در نبود برق دولتی از جای‌گزین دیگری استفاده می‌کردند!
من یادم نیست که برق خانه‌ی ما کی بود که رفت. ولی یادم هست که روز و ساعت رفتن‌اش را از خیلی قبل بما خبر داده بودند. برق، درست سر ساعت موعود رفت و سر ساعت موعود هم برگشت.
اما اگر برق اینجا برود، فاجعه به بار می‌آورد. و خیال هم نکنید که در این‌جا قطع غیرمترقبه‌ی برق ناممکن است. نه چنین نیست. بخصوص در زمستان‌هایِ سرد ِبیست درجه زیر صفر که باد و و بوران هم باشد، این اتفاق می‌افتد و بسیار هم افتاده است و هزارها خانه را در خاموشی مطلق فرو برده‌است برای چند روز متوالی، البته نه در شهر ما به دلیل کمتر وزیدن بادهای سخت.
اینجا همه چیز برقی است. اجاق غذا پزی‌یت با برق کار می‌کند، خانه‌ات با برق گرم می‌شود، حتا اگر از حرارت مرکزی شهری استفاده کنی، جریان سیال آب‌گرم بدرون خانه‌ات متوقف ‌می‌گردد. قطارها از حرکت بازمی‌مانند، کارمندان و کارگران ادارات و کارخانه‌ها به وقت در محل کارشان حاضر نمی‌شوند و تولید دچار وقفه می‌گردد.
اگر برق نباشد، اینترنت هم نیست. اینترنت که نباشد تلفن‌های آی‌پی هم از کار می‌افتند. هم بانک‌ها کارشان معطل می‌شود و هم کارخانه‌ها و گارگاه‌ها.
چند سال پیش رفته بودم رنگ بخرم. آقایی هم‌سن و سال خودم که متصدی مخلوط کردن رنگ بود، از مدرنیزه‌شدن همه چیز، عصبانی بود به دلیل قطعی اینترنت. که فورمول اختلاط رنگ ها در حافظه‌ی کامپیوتر مرکزی شرکت بود و امکان دسترسی به آن ناممکن. او نه فحشی به ادیسون داد و نه پدر و مادر مخترع اینترنت را جنبانید. ولی چون همه‌ی ما سالمندان، به این"باورِ خوش"بود که "قدیما همه‌ چیز بهتر بود".
زنده‌گی ما برقی شده‌است. با گران شدن بهای نفت و آلوده‌گی روزافزون هوا، دولت مردم را تشویق به خرید خودروهای برقی می‌کند و ده‌هزار و شاید هم بیست‌هزار کرون، درست یادم نیست، به خریداران چنین خودروهایی، کمک مالی می‌کند. اما چه خوب که این خودروها با برق شهری کار نمی‌کنند و گرنه گرفتار دشواریِ تازه‌‌ای می‌شدیم، دزدی کابل‌های برق!
بله! به دلیل مواجهه‌ی جهان با کمبود مس، "ملت همیشه در صحنه " حتا در این‌جا هم رحمی به ناودان‌ها و شیروانی‌ها مسین کلیساها نمی‌کنند تا چه رسد به سیم‌های مسین برق. آن‌ها را نامردانه می‌دزدند و در بازار سیاه آبش می‌کنند برای تهیه‌ی مواد مخدر.
بیست و اندی سال پیش که به این‌جا آمدم، هزینه مصرف هر کیلووات ساعت برق ۲۰ اوره بود. «هر اوره یک‌صدم کرون، واحد پول سوئد است که حدودن معادل است با ۱۳۵تومان شرعی خودمان».
دیروز در روزنامه‌ی محلی شهرمان آگهی زیر توجهم را جلب کرد.
بهای تازه‌ی برق
بدلیل افزایش بهای بورس برق در قطب شمال، بهای برق شرکت فورتوم ان‌کلFortum Enkel از اول ماه آگوست ۲۰۰۸ به شرح زیر افزایش می‌یابد.
بهای مصرفی هر کیلووات برق ۶۹:۸۰ اوره
مالیات مصرف هر کیلووات برق مصرفی ۵۱:۲۰ اوره
ارزش هر کیلووات مصرفی ۰۰:۱۲۱ اوره
هزینه ثابت اشتراک سالانه ۳۲۵ کرون باضافه‌ی مالیات بر مصرف.
در صورت تمایل به پرداخت هزینه‌ی کمتر می‌توانید ضمن تماس با تلفن شماره‌ی ۰۲۰-۴۶۰۰۴۶ و یا با مراجعه به این سایت www.fortum.se اطلاعات لآزم را در مورد شیوه‌ی پایین بردن مقدار برق مصرفی خود، دریافت دارید تا هم پولی پس‌انداز کنید و هم محیط زیست را از آلوده‌گی بیشتر مصون ‌دارید.
و من اضافه می‌کنم که تولید و فروش برق در سوئد انحصاری نیست. علاوه بر سدهای آبی متعدد بزرگ، رکتورهای اتمی، نیروگاه‌های بادی، در جاجای سوئد سدهای کوچکی هم وجود دارند که در تملک افراد خصوصی یا شهرداری‌هاست.
پی‌نوشت
۱۲۱ اوره × ۳۵ تومان = ۱۶۳.۳۵
یعنی بهای خریداری هر کیلووات ساعت برق معادل است ۱۶۳.۳۵ تومان خودمان. دوستی پیامی گذاشته و خبرداده است که بهای روز سوئد کرون ۱۵۸ تومان است

۱۳۸۷ تیر ۲۷, پنجشنبه

قدیس‌سازی

هم سن و سالیم و بچه محل. پدرانمان با هم آشنا بودند. دوستی‌ی آنچنانه‌ای میان ما برقرار نبود. سلام و علیکی بود و والسلام. تحصیلات دوران ابتدایی‌اش را که تمام کرد، وارد بازار شد. بعدها نسبتی سببی با هم پیدا کردیم، سلام و علیکمان کمی صمیمانه‌تر شد و گاهی هم به دیدار هم می‌رفتیم. با انتقال من به تهران و گرفتاری‌هایل درس و مشق و سپس انتقال به جنوب، دیدارهایمان قطع شد. تا این که پدر برای همیشه ما را گذاشت و رفت. برای شرکت در مراسم عزای او از آبادان به همدان رفته بودیم. او هم با خانواده‌اش آمده بود. روزهای انقلاب بود و مردم همه توی کوچه و خیابان بودند. یکی و دوباری دسته‌جمعی با هم در تظاهرات شرکت کردیم. مراسم که تمام شد، من برگشتم آبادان و او راهی تهران شد و دیگر دیداری دست نداد. سه سال پیش رفته بودم همدان. شنیدیم او هم همدان است. پس از گذشت این همه سال هوای دیدارش بسرم زد. رفته بودیم باغ برادر زاده‌اش. از او حال و احوال عمویش را گرفتم. گفت: دیروز خانه‌ی آقاجان بودن و ماهم دسته‌جمعی رفته بودیم به دیدنشان. رفتار عجیب و غریبی داشت. تا وارد شدیم گفت: بچه‌ها جان بیاین جلو! می‌خوام " پَرپوتان" کنم. و شروع کرد دستش را روی سروصورت من و بچه‌ها کشیدن. و با خوشحالی اضافه کرد که در مجلس عزای پدر بزرگ احمدی‌نژاد، این سعادت نصیبش شده است که با او دست دهد. از این رو می‌پنداشت که دستش "پرپو" متبرک شده است. معتقد بود که باین ترتیب درد و بلا را از جان ما دور می‌کند. با خودم گفتم نه پیر مرد، "دیدار به قیامت" که نه نیازی به تبرک شدن داری و نه حوصله‌ی شنیدن این مزخرفات را. و با خود اندیشیدم که"قدیس‌سازی" چه راحت است. و به یادم آمد که هر دو پسر آن دوست ، سرهنگ یا سردارند.

۱۳۸۷ تیر ۲۴, دوشنبه

مرگ مرداب

رفته بودیم بندر انزلی. پیش از پیروزی انقلاب بود. قایقی کرایه کردیم و قایق‌ران، آرام‌آرام ما را بدرون مرداب راند. صفائی داشت دیدن آن همه زیبائی و آرامش. از مرگ تدریجی مرداب بسیار هم خوانده و هم شنیده بودم. می‌نوشتند که خزه‌ها به مرداب هجوم برده‌اند. دولت وقت از شوروی‌ها تقاضای کمک کرده بود. متخصصین اعزامی از شوروی توصیه‌ کرده‌ بودند که برای از بین بردن خزه‌ها باید از یک نوع ماهی خزه‌خوار استفاده شود. و خوانده‌بودم که ماهی‌ها از شوروی خریداری شده و در مرداب رها شده‌اند. و می‌دانستم که صید ماهی در مرداب ممنوع اعلام شده است.

بلم آرام بدرون مرداب می‌لغزید و پیش می‌رفت. زیبا و نیما مرا سوال‌پیچ کرده بودند قایق‌ران که مرد میانسالی بود میوه‌ی فندوق مانند گیاهی را چید و آن را به بچه‌ها داد. خودش یکی از آن‌ها پوست کرد و در دهانش گذاشت و با لهجه‌ی شیرین گیلانی‌اش گفت:

بخورید! مزه فندوق می‌دهد.

و براستی هم مزه‌ی فندوق می‌داد.

در جاجای مرداب، صیادان تورهای ماهی‌گیری خویش را از آب بیرون می‌کشیدند. بچه‌ها غرق تماشای ماهی‌گیران بودند و در طرح پرسش با هم مسابقه‌ داشتند. مرد قایق‌ران جواب آنان را می‌داد ولی بدلیل لهجه‌اش، بچه‌ها یکی بمن رو می‌کرد و دیگری به مادرش که " این آقا چه گفت؟"

قایق‌ران برای ما از همه جا صحبت می‌کرد. او می‌گفت که سابقن در مرداب کشتی‌های بزرگ لنگر می‌انداختند ولی حالا می‌بینید که راه برای عبور قایق کوچک من هم تنگ است.

داستان ماهی‌های خزه‌خوار وارده از شوری به خاطرم آمد. ماجرا را با او در میان گذاشتم. او گفت:

همه‌ی آن‌ها خوردیم. فکر نمی‌کنم حتا یکی دانه از آن‌ها باقی‌مانده باشد.

فکر کردم شوخی می‌کند. لذا پرسیدم:

مگر ماهی‌های خزه‌خوار هم خوردنی است؟

جواب‌داد:

ما که خوردیم. خیلی هم خوش‌مزه بود.

علاوه بر قایق‌های هاهی‌گیران، قایق‌های بزرگتری که ظاهر بهتری نیز داشتند در اینجا و آنجای مرداب لنگرانداخته بودند. پرچم سه رنگ ایران و شیروخورشیدن ایران بر عرشه‌ی آن‌ها افراشته بود. سرنشینان این قایق‌ها، لباس ژاندارمی به تن داشتند. علت حضور ژاندارم‌ها را از قایق‌ران پرسیدم. گفت:

کار این ژاندارم‌ها نظارت بر صید ماهی است حتمن خوانده‌ای که صید ماهی در مرداب ممنوع شده است.

پرسیدم:

مگر آن‌ها که مشغول صید هستند؟ گفت:

آن‌ها کار خودشان را می‌کنند که ماهی‌گیری است و ژاندارم‌ها کار خودشان را که نظارت بر ماهی گیری است. ما اهل سازش‌ایم. با جنگ کاری از پیش نمی‌رود. ناظر حق نظارتش را می‌گیرد و ماهی‌گیر، ماهی‌اش را.

در همین زمینه به فایل صوتی اسماعیل کهرم کارشناس محیط زیست گوش کنید

۱۳۸۷ تیر ۱۹, چهارشنبه

سپهد اسکندر آزموده و اصلاحاتش


 سپهبد اسکندر آزموده پس از بازنشسته‌گی از ارتش به فرمان "همایونی" به سمت معاونت وزارت دارائی و سرپرست گمرک ایران منصوب شد. مشهور بود که سپهبد آزموده  بدلیل نداشتن آلوده‌گی‌های مالی، افسر خوش‌نامی است. اما او بدلیل خوی نظامی‌گری‌اش، فکر می‌کرد همه چیز را می‌شود با "بگیر و به بند" درست کرد. از این‌روی عده‌ادی از یار و یلداش‌های ارتشی‌اش را، از تیمسار گرفته تا درجه‌دار با خود به گمرک آورده بود تا گمرک را نیز با شیوه‌ی ارتشی، سروسامانی دهد.
تیمسار آزموده با رفتار دیکتاتور مآبانه‌ای خود، وحشتی در دل کارمندان و روسای ادارات انداخته بود. دستور داده بود که همه‌ی کارمندان لباس فرم بپوشیدند. رنگ لباس تابستانی  کرم بود و رنگ لباس زمستانی سورمه‌ای. هر ساله دوقواره پارچه‌ی کتوشلواری و هزینه‌ی دوخت آن را نیز بما می‌دادند. داشتن کراوت، الصاق کارت شناسائی به روی سینه از الزامات بود. من آن‌روزها هنوز کارمند گمرک نبودم.
زمانی که من به گمرک منتقل شدم سپهبد بسیاری از یاران باخود آورده را، دَک کرده بود. زیرا آبروریزی آنها در چپاول مال مردم، بیشتر از کارمندانی شده بود که تیمسار قصد مچ‌گیری آنان را داشت.
بعدها تیمسار در چارت سازمانی گمرک ایران واحدی درست کرد بنام "واحد تجسس". نام دقیق این واحد یادم نیست ولی بین کارمندان به واحد یا اداره‌ی تجسس معروف بود که بعدها  به اداره‌ی کل تبدیل شد.
تمیسار برادر‌زاده‌اش را «خسرو آزموده پسر تیمسار حسین آزموده دادستان نظامی بی‌دادگاه زنده‌یاد دکتر محمد مصدق» که یکی از کارمندان برجسته‌ی ساواک بود به ریاست این واحد گماشت. اداره‌ی تجسس، کم‌کم در درون سازمان گمرک ایران، تبدیل به حکومتی خودمختار شد. در هر واحد گمرکی در سراسر کشور، اداره تجسس، شعبه‌ای دائر کرد تا چشم و گوش تیمسار باشد و ناظر بر صحت انجام امور. اما این سازمان نه تنها مانع  خلاف‌کاری گمرکیان نشد که خود به مصداق کامل ضرب‌المثل «شریک دزد و رفیق" تبدیل گردید. بیشتر ماموران اداره‌ی تجسس، با استفاده از نفوذ روسای خود و چماق ساواک، اگر متخلفی «حق‌وحساب» آنان را نمی‌داد، برایش پرونده درست می‌کردند. با این رویه، از دیگر کارمندان متخلف نیز، آب چشمی می‌گرفتند. زمانی که به مقصود خویش نائل می‌شدند، فشار خود را متوجه مسئولان رسیدگی به پرونده‌ی متخلف می‌کردند تا از معرفی او بدادگاه یا اخراجش جلوگیری شود.

در میان تیم افسرانی که تیمسار با خود به گمرک آورده بود، سرهنگ ساده‌دلی بود که هنوز رئیس اداره‌ی خدمات بود. کارش این بود که بمحض آفتابی شدن اتومبیل تیمسار، به حالت "خبردار" در کناره‌ی اتومیبل تیمسار به ‌ایستد و ناظر درست و بموقع پهن کردن فرش قرمزی باشد که تیمسار دوست داشت پای "مبارکش" را روی آن گذاشته و از روی آن بداخل سرسرای کاخ گمرک وارد شود.
اما کار سازمانی سرهنگ، نظارت بر ورود و خروج کارکنان گمرک بود. از این‌روی، اول وقت اداری، با خودکاری قرمز و تکه کاغذی در دست، جلو در ورودی کاخ گمرک می‌ایستاد و نام کسانی را که دیر می‌آمدند، بمنظور گزارش به اداره‌ی کارگزینی، یادداشت می‌کرد. آن روزها هنوز استفاده از ماشین‌های کارت‌زنی رسم نشده بود.
ما کارمندان اداره‌حقوقی‌وقضائی بدلیل مراجعه‌های مکرر روزانه به دادگستری از گرفتن برگه‌ی خروج معاف بودیم. از این‌رو سرهنگ زیاد به پر و پاچه‌ی ما نمی‌پرید. گاهی هم به رئیس یا یکی از معاونین اداره زنگی می‌زد و می‌پرسید:
ایله این آقا/ خانم ... باز هم رفت بیرون. ایشان ایجازه داشته‌اند؟
رابطه‌ی خوب و دوستانه‌ای میانه‌ی من و سرهنگ برقرارشده بود. من به شوخی او را "رئیس خط قرمز" خطاب می‌کردم.
روزی، اول وقت عازم دادگستری بودم. آقائی که سن و سالی از او گذشته بود، روبروی من وارد سرسرای گمرک شد. سرهنگ که چون همیشه، جلوی اتاقش ایستاده بود، در برابر افراد حاضر در سرسرای گمرک، بقول معروف "نه گذاشت و نه برداشت" و با صدائی بلند و با لهجه‌ی کاملن ترکی گفت:
آقاجان حالا هم وقت ایداره آمدن است؟
مخاطب که انتظار چنین رفتاری را از سرهنگ نداشت، سخت رنجید و با عصبانیت صدایش را بالا برد و با لهجه‌ی ترکی کامل گفت:
آقاجان، من زیمانی ناظر کل جمرکات گرب کشور بود‌ه‌ام. حالا توی سرهنگ می‌خواهی مگررات را بمن یاد بدهی؟
سرهنگ با خونسردی همیشه‌گیش جواب داد:
آقاجان! تو فِچِر می‌چُنی که کار من از اول فرش گیرمیز زیر پای تیمسار پهن کردن بوده‌است؟ نه جانم! من هم روزی فرمانده پادجانی بودم. صوبح‌ها که وارد پادجان می‌شدم برام پاسدار بیرون می‌دادن، شیپور می‌کشیدن و همه خبردار وای‌میسادن.
اما حالا شده‌ام فرش قیرمیز پهن کن.
بورو بورو! از این پوزها برای من در نکن. مگررات، مگررات است. بجای این پوزها که می‌دهی بهتر است مگررات ریعایت کنی!
همه‌ی حاضرین زدند زیر خنده‌.
سرهنگ قرقر کنان پشتش را کرد و رفت توی اتاقش. اما آقای سابقن ناظر گمرکات غرب کشور را اگر با کارد می‌زدی خونش در نمی‌آمد. مثل برج زهر مار، سرش را پائین انداخت و از پله‌ها رفت بالا.

۱۳۸۷ تیر ۱۷, دوشنبه

دریغ!

رادیو باز است. خواننده‌ای میخواند:

You're living in a free land. Do as you like it!

بفکر فرو می‌روم. دلم می‌گیرد.


۱۳۸۷ تیر ۱۴, جمعه

نامه‌ای برای یک دوست

با خود سخت در تلاش‌ام که جای خالی فریدون را به شکلی در ذهن‌ام پر کنم. دوستی ما بس قدیم بود. با وجود تفاوت نگرش ما به پدیده های اجتماعی، هرگز با یکدیگر به تقابل بر نخاستیم. اگر بحثی یا جدلی بین ما شد، عرض یادگیری بیشتر بود و نهایت رسیدن به نقطه‌ی مشترک و تفاهم. حمید جان! نمی‌دانم فریدون برای‌ات گفته است که من و تمام افراد خانواده‌ام چقدر به او علاقه‌مندیم یا نه. او یکی از بهترین و در ضمن دیرینه‌ترین دوستان من است. متاسفانه غالبن نیز از هم دور بوده‌ایم. تا ایران بودم، بدنبال لقمه نان"حلالی" آواره‌ی نقاط بد آب و هوا بودم. پس از واِژگونی آن رِِژیم هم، آواره‌ي این دیار شدم. بگذریم که در هر دو مورد ناراضی نبوده‌ام. در جنوب از مهربانی‌های بی‌غل و غش جنوبی‌ها بهره‌مند بودم که هر که کارمند دولتی به آنجا رفته بود، چاپیده بودشان، و من که طمعی به مال و منال آنان نداشتمٰ، دوستی‌اشان را نثارم کردند. و در این جا نیز بسیار از اینان آموخته‌ام و به معنا و ارزش دموکراسی پی برده‌ام. بگذریم؛ صحبت از فریدون بود که اصلن فکر نمی‌کردم او را بدین حال نزار به‌بینم. شاید باور نکنی که از دیدن‌اش شوکه شدم. در آخرین روز پایانی کارم، آن‌گاه که نقطه‌ی پایانی به زنده‌گی اداری‌ام نهاده شد، یکی از همکارانم در جشن کوچکی که به مناسبت بازنشسته‌گی من گرفته بودند، در پاسخ هم‌کار جوانی که آرزو می‌کرد، که "ای‌کاش او هم در سن بازنشسته‌گی چون من سر حال باشد" گفت: محمد در سنین جوانی کوه‌پیمائی‌های بسیاری کرده است. گفتم : من دوستی دارم که دقیقن هم‌سن و سال من است که هنوز هم به جنگ صخره‌ها می‌رود. او از سنگ‌نوردان مشهور وطنم است. منظورم فریدون بود. و نمی‌دانستم که این عزیز آزاده، این‌چنین گرفتار شده‌است. و حیف و صد حیف که آزاده‌گانی چون او این چنین گرفتار می‌شوند. ولی شادم از این‌که فریدون این چنین محبوب انسان‌هائی است که خود نیز آزاده‌اند. پرویز داستان‌هائی از دوستان‌ او و مهربانی‌های آنان برایم تعریف کرد که موجب افتخار من شد. چه خوب که ارزش مردانه‌گی‌های فریدون پیش دشمن و دوست محرز و مسلم است. من دوست ندارم با مکالمه‌ی تلفنی آرامش او را بهم بزنم. که بدلیل تجربیات حرفه‌ئی‌ام، به این باورم که این نوع بیماران را باید راحت گذاشت و آرامش‌ آنان را بهم نزد. ولی نمی‌توانم از او بی‌خبر باشم. حالش را از تو و پرویز و دیگر دوستان و آشنایان مشترک خواهم گرفت. بسیار سلام‌اش برسان، هم از جانب من و هم از جانب یک‌یک اعضای خانواده‌ام که او آنان را خوب می‌شناسد.

۱۳۸۷ تیر ۱۲, چهارشنبه

شب‌گرد

چهارم اردیبهشت، سال‌روز گشایش اولین ایستگاه «رادیو ایران» در "بی‌سیم نجف آباد تهران. ۶۴ سال پیش. استاد فرهنگ فرّهی مرا به آن دورهای دور می‌برد، آن‌روزها كه داشتن رادیو آرزوئی بیشتر نبود برای بسیاری از ایرانیان، ازجمله من.
قمر می‌خواند و استاد از محاسن او می‌گوید و از ذكاوت‌اش، سخاوت‌اش و شهامت‌اش كه دعوت وزیر دربار رضا شاه را رد كرده بود، به این بهانه كه به پبرزنی كه از مال دنیا چیزی نداشت، قول داده بود تا در عروسی پسرش بخواند.
همسرم از نوشتن بازم می‌دارد، كه بیا برنامه شروع شد، فیلمی مستند از زندگی ماندلا، رهبر آفریقای جنوبی. محكوم به زندان ابدی كه تكیه بر كرسی ریاست جمهوری زد كه تفسیر و تشریح‌اش زمان می‌خواهد. مردی بزرگ كه كینه‌ی دشمن را از دل زدود و عشق به انسان و آزادی او را جایگزین نفرت كرد، چه سفید چه سیاه، چه ظالم و چه مظلوم. آنان كه زدند، شكنجه كردند، كشتند سیاهان را و از مردمش خواست تا به بخشایند گناهِ گناه‌كاران ولی فراموش نکنند. آنان نیز چنان كردند كه رهبرشان می‌خواست. و در این اندیشه غرق می‌شوم كه چرا ما چنان نكردیم. و به این می‌اندیشم كه چه شد كه من به گشایش این صفحه افتادم. شاید حس كنجكاوی‌ام بود و شاید هم دلتنگی ناشی از دوری از وطن و نداشتن ِهمزبانی كه باز گویم دردِ دلم را و رنجِ غربت را.
از جوانی، شبگردی را دوست ‌می‌داشتم. آن‌وقت‌ها كه دانشجو بودم و مجرد، شب‌ها دیر به خانه می‌رفتم. كسی انتظارم را نمی‌كشید. دیدار مستان بازگشته از میكده‌ها برایم دیدنی بود، هم رفتارشان و هم كردارشان و همین طور دلداده‌گان دست‌اندردست كه نه گزمه‌ای مزاحمشان بود و نه ترسی از ولگردانی چون من در دلشان راه می‌یافت. خیابان‌های خالی از ماشینِ آن‌شب‌ها، بمن آرامشی می‌داد و دیدار ولگردان سرخوش‌اش بمذاقم خوش می‌آمد.
شبی پاسبانی به من مظنون شد. وارد خیابان كاخ شدم، پس از گذر از میدانی كه امروز پسوند "عهد"ش را با "عصر" عوض كرده‌اند، متوجه شدم كه آجان همچنان تعقیبم می‌كند. توی كوچه‌های تودرتو، بدنبال خود كشاندم‌اش تا به خیابانی كه امروز بنام دكتر فاطمی نامیده می‌شود و آن‌روزها هنوز نه اسفالتی داشت و نه اسمی. این همه هم ساختمان در كناره‌ی آن سر بفلك نكشیده بود. پلیس "وظیفه شناس" دستور ایستم داد. می‌خواست بداند چرا ول می‌گردم. اتومبیل‌ها را نشانش دادم و گفتم چرا از آن‌ها سوال نمی‌كنی و یقه‌ی منِِ پیاده را گرفته‌‌ای؟ مگر حكومت نظامی اعلام شده‌است و من بی‌خبرم؟
كارت شناسائی خواست. كارت دانشجوئی‌ام را نشانش داد. در كور سوی نور چراغ خیابان، نگاهی بمن كرد و نگاهی به عكس روی كارتم و پرسید:
حقوق می‌خوانی؟
آدرسم را پرسید و دست از سرم برداشت و رفت شاید طعمه‌ی نان‌وآب‌داری شکار کند. از من که چیزی عایدی‌اش نشده بود.

چهارم اردیبهشت ۱۳۸۳