۱۳۸۷ تیر ۱۲, چهارشنبه

شب‌گرد

چهارم اردیبهشت، سال‌روز گشایش اولین ایستگاه «رادیو ایران» در "بی‌سیم نجف آباد تهران. ۶۴ سال پیش. استاد فرهنگ فرّهی مرا به آن دورهای دور می‌برد، آن‌روزها كه داشتن رادیو آرزوئی بیشتر نبود برای بسیاری از ایرانیان، ازجمله من.
قمر می‌خواند و استاد از محاسن او می‌گوید و از ذكاوت‌اش، سخاوت‌اش و شهامت‌اش كه دعوت وزیر دربار رضا شاه را رد كرده بود، به این بهانه كه به پبرزنی كه از مال دنیا چیزی نداشت، قول داده بود تا در عروسی پسرش بخواند.
همسرم از نوشتن بازم می‌دارد، كه بیا برنامه شروع شد، فیلمی مستند از زندگی ماندلا، رهبر آفریقای جنوبی. محكوم به زندان ابدی كه تكیه بر كرسی ریاست جمهوری زد كه تفسیر و تشریح‌اش زمان می‌خواهد. مردی بزرگ كه كینه‌ی دشمن را از دل زدود و عشق به انسان و آزادی او را جایگزین نفرت كرد، چه سفید چه سیاه، چه ظالم و چه مظلوم. آنان كه زدند، شكنجه كردند، كشتند سیاهان را و از مردمش خواست تا به بخشایند گناهِ گناه‌كاران ولی فراموش نکنند. آنان نیز چنان كردند كه رهبرشان می‌خواست. و در این اندیشه غرق می‌شوم كه چرا ما چنان نكردیم. و به این می‌اندیشم كه چه شد كه من به گشایش این صفحه افتادم. شاید حس كنجكاوی‌ام بود و شاید هم دلتنگی ناشی از دوری از وطن و نداشتن ِهمزبانی كه باز گویم دردِ دلم را و رنجِ غربت را.
از جوانی، شبگردی را دوست ‌می‌داشتم. آن‌وقت‌ها كه دانشجو بودم و مجرد، شب‌ها دیر به خانه می‌رفتم. كسی انتظارم را نمی‌كشید. دیدار مستان بازگشته از میكده‌ها برایم دیدنی بود، هم رفتارشان و هم كردارشان و همین طور دلداده‌گان دست‌اندردست كه نه گزمه‌ای مزاحمشان بود و نه ترسی از ولگردانی چون من در دلشان راه می‌یافت. خیابان‌های خالی از ماشینِ آن‌شب‌ها، بمن آرامشی می‌داد و دیدار ولگردان سرخوش‌اش بمذاقم خوش می‌آمد.
شبی پاسبانی به من مظنون شد. وارد خیابان كاخ شدم، پس از گذر از میدانی كه امروز پسوند "عهد"ش را با "عصر" عوض كرده‌اند، متوجه شدم كه آجان همچنان تعقیبم می‌كند. توی كوچه‌های تودرتو، بدنبال خود كشاندم‌اش تا به خیابانی كه امروز بنام دكتر فاطمی نامیده می‌شود و آن‌روزها هنوز نه اسفالتی داشت و نه اسمی. این همه هم ساختمان در كناره‌ی آن سر بفلك نكشیده بود. پلیس "وظیفه شناس" دستور ایستم داد. می‌خواست بداند چرا ول می‌گردم. اتومبیل‌ها را نشانش دادم و گفتم چرا از آن‌ها سوال نمی‌كنی و یقه‌ی منِِ پیاده را گرفته‌‌ای؟ مگر حكومت نظامی اعلام شده‌است و من بی‌خبرم؟
كارت شناسائی خواست. كارت دانشجوئی‌ام را نشانش داد. در كور سوی نور چراغ خیابان، نگاهی بمن كرد و نگاهی به عكس روی كارتم و پرسید:
حقوق می‌خوانی؟
آدرسم را پرسید و دست از سرم برداشت و رفت شاید طعمه‌ی نان‌وآب‌داری شکار کند. از من که چیزی عایدی‌اش نشده بود.

چهارم اردیبهشت ۱۳۸۳