سپهد اسکندر آزموده و اصلاحاتش
تیمسار آزموده با رفتار دیکتاتور مآبانهای خود، وحشتی در دل کارمندان و روسای ادارات انداخته بود. دستور داده بود که همهی کارمندان لباس فرم بپوشیدند. رنگ لباس تابستانی کرم بود و رنگ لباس زمستانی سورمهای. هر ساله دوقواره پارچهی کتوشلواری و هزینهی دوخت آن را نیز بما میدادند. داشتن کراوت، الصاق کارت شناسائی به روی سینه از الزامات بود. من آنروزها هنوز کارمند گمرک نبودم.
زمانی که من به گمرک منتقل شدم سپهبد بسیاری از یاران باخود آورده را، دَک کرده بود. زیرا آبروریزی آنها در چپاول مال مردم، بیشتر از کارمندانی شده بود که تیمسار قصد مچگیری آنان را داشت.
بعدها تیمسار در چارت سازمانی گمرک ایران واحدی درست کرد بنام "واحد تجسس". نام دقیق این واحد یادم نیست ولی بین کارمندان به واحد یا ادارهی تجسس معروف بود که بعدها به ادارهی کل تبدیل شد.
تمیسار برادرزادهاش را «خسرو آزموده پسر تیمسار حسین آزموده دادستان نظامی بیدادگاه زندهیاد دکتر محمد مصدق» که یکی از کارمندان برجستهی ساواک بود به ریاست این واحد گماشت. ادارهی تجسس، کمکم در درون سازمان گمرک ایران، تبدیل به حکومتی خودمختار شد. در هر واحد گمرکی در سراسر کشور، اداره تجسس، شعبهای دائر کرد تا چشم و گوش تیمسار باشد و ناظر بر صحت انجام امور. اما این سازمان نه تنها مانع خلافکاری گمرکیان نشد که خود به مصداق کامل ضربالمثل «شریک دزد و رفیق" تبدیل گردید. بیشتر ماموران ادارهی تجسس، با استفاده از نفوذ روسای خود و چماق ساواک، اگر متخلفی «حقوحساب» آنان را نمیداد، برایش پرونده درست میکردند. با این رویه، از دیگر کارمندان متخلف نیز، آب چشمی میگرفتند. زمانی که به مقصود خویش نائل میشدند، فشار خود را متوجه مسئولان رسیدگی به پروندهی متخلف میکردند تا از معرفی او بدادگاه یا اخراجش جلوگیری شود.
در میان تیم افسرانی که تیمسار با خود به گمرک آورده بود، سرهنگ سادهدلی بود که هنوز رئیس ادارهی خدمات بود. کارش این بود که بمحض آفتابی شدن اتومبیل تیمسار، به حالت "خبردار" در کنارهی اتومیبل تیمسار به ایستد و ناظر درست و بموقع پهن کردن فرش قرمزی باشد که تیمسار دوست داشت پای "مبارکش" را روی آن گذاشته و از روی آن بداخل سرسرای کاخ گمرک وارد شود.
اما کار سازمانی سرهنگ، نظارت بر ورود و خروج کارکنان گمرک بود. از اینروی، اول وقت اداری، با خودکاری قرمز و تکه کاغذی در دست، جلو در ورودی کاخ گمرک میایستاد و نام کسانی را که دیر میآمدند، بمنظور گزارش به ادارهی کارگزینی، یادداشت میکرد. آن روزها هنوز استفاده از ماشینهای کارتزنی رسم نشده بود.
ما کارمندان ادارهحقوقیوقضائی بدلیل مراجعههای مکرر روزانه به دادگستری از گرفتن برگهی خروج معاف بودیم. از اینرو سرهنگ زیاد به پر و پاچهی ما نمیپرید. گاهی هم به رئیس یا یکی از معاونین اداره زنگی میزد و میپرسید:
ایله این آقا/ خانم ... باز هم رفت بیرون. ایشان ایجازه داشتهاند؟
رابطهی خوب و دوستانهای میانهی من و سرهنگ برقرارشده بود. من به شوخی او را "رئیس خط قرمز" خطاب میکردم.
روزی، اول وقت عازم دادگستری بودم. آقائی که سن و سالی از او گذشته بود، روبروی من وارد سرسرای گمرک شد. سرهنگ که چون همیشه، جلوی اتاقش ایستاده بود، در برابر افراد حاضر در سرسرای گمرک، بقول معروف "نه گذاشت و نه برداشت" و با صدائی بلند و با لهجهی کاملن ترکی گفت:
آقاجان حالا هم وقت ایداره آمدن است؟
مخاطب که انتظار چنین رفتاری را از سرهنگ نداشت، سخت رنجید و با عصبانیت صدایش را بالا برد و با لهجهی ترکی کامل گفت:
آقاجان، من زیمانی ناظر کل جمرکات گرب کشور بودهام. حالا توی سرهنگ میخواهی مگررات را بمن یاد بدهی؟
سرهنگ با خونسردی همیشهگیش جواب داد:
آقاجان! تو فِچِر میچُنی که کار من از اول فرش گیرمیز زیر پای تیمسار پهن کردن بودهاست؟ نه جانم! من هم روزی فرمانده پادجانی بودم. صوبحها که وارد پادجان میشدم برام پاسدار بیرون میدادن، شیپور میکشیدن و همه خبردار وایمیسادن.
اما حالا شدهام فرش قیرمیز پهن کن.
بورو بورو! از این پوزها برای من در نکن. مگررات، مگررات است. بجای این پوزها که میدهی بهتر است مگررات ریعایت کنی!
همهی حاضرین زدند زیر خنده.
سرهنگ قرقر کنان پشتش را کرد و رفت توی اتاقش. اما آقای سابقن ناظر گمرکات غرب کشور را اگر با کارد میزدی خونش در نمیآمد. مثل برج زهر مار، سرش را پائین انداخت و از پلهها رفت بالا.