قدیسسازی
هم سن و سالیم و بچه محل. پدرانمان با هم آشنا بودند. دوستیی آنچنانهای میان ما برقرار نبود. سلام و علیکی بود و والسلام. تحصیلات دوران ابتداییاش را که تمام کرد، وارد بازار شد. بعدها نسبتی سببی با هم پیدا کردیم، سلام و علیکمان کمی صمیمانهتر شد و گاهی هم به دیدار هم میرفتیم. با انتقال من به تهران و گرفتاریهایل درس و مشق و سپس انتقال به جنوب، دیدارهایمان قطع شد. تا این که پدر برای همیشه ما را گذاشت و رفت. برای شرکت در مراسم عزای او از آبادان به همدان رفته بودیم. او هم با خانوادهاش آمده بود. روزهای انقلاب بود و مردم همه توی کوچه و خیابان بودند. یکی و دوباری دستهجمعی با هم در تظاهرات شرکت کردیم. مراسم که تمام شد، من برگشتم آبادان و او راهی تهران شد و دیگر دیداری دست نداد. سه سال پیش رفته بودم همدان. شنیدیم او هم همدان است. پس از گذشت این همه سال هوای دیدارش بسرم زد. رفته بودیم باغ برادر زادهاش. از او حال و احوال عمویش را گرفتم. گفت: دیروز خانهی آقاجان بودن و ماهم دستهجمعی رفته بودیم به دیدنشان. رفتار عجیب و غریبی داشت. تا وارد شدیم گفت: بچهها جان بیاین جلو! میخوام " پَرپوتان" کنم. و شروع کرد دستش را روی سروصورت من و بچهها کشیدن. و با خوشحالی اضافه کرد که در مجلس عزای پدر بزرگ احمدینژاد، این سعادت نصیبش شده است که با او دست دهد. از این رو میپنداشت که دستش "پرپو" متبرک شده است. معتقد بود که باین ترتیب درد و بلا را از جان ما دور میکند. با خودم گفتم نه پیر مرد، "دیدار به قیامت" که نه نیازی به تبرک شدن داری و نه حوصلهی شنیدن این مزخرفات را. و با خود اندیشیدم که"قدیسسازی" چه راحت است. و به یادم آمد که هر دو پسر آن دوست ، سرهنگ یا سردارند.