۱۳۸۷ مرداد ۱, سه‌شنبه

سفری مجازی به سرزمین رؤیاها

گفت‌وگوی یرت پرشون با حسن حسینی کلجاهی جامعه‌شناس ایرانی‌تبار ساکن سوئد، مندرج در روزنامه‌ی اخبار روز سوئد برگردان: محمد افراسیابی برخی هوس سفری به آسیا را دارند و بعضی دیگر هوای سفر کردن به نیویورک را. اما حسن حسینی کلاجاهی را هوس دیدار خانه‌ی روستائی خویش است در شمال غربی ایران. حسن حسینی کلجاهی می‌گوید: ـ من عاشق رؤیاهای کلجاه هستم. این رؤیاها زندگی مرا روشنی می‌بخشند. دلتنگی حسن حسینی کلجاهی برای زادگاهش در درازای زمان، بیشتر و بیشتر شده است. ده" کلجاه" هم در رؤیاهای او وجود دارد و هم در پسوند نام خانواده‌گی‌اش. در پاییز ۱۹۸۳ میلادی حسن حسینی کلاجاهی از ایران آیه‌الله‌ها گریخت. آخرین دیدار او از دهکده‌ی زادگاهش در تابستان همان سال اتفاق افتاد. او می‌گوید: -چند روزی میهمان مادرم بودم و او برایم آبگوشت خوبی پخت. زردآلوهای بسیاری خوردیم و درختان توت آن‌قدر پربار بودند که هرکسی هرچقدر دوست داشت می‌توانست برای خود بچیند. در همان تابستان او پا به چهل ساله‌گی گذاشت. دبیرستان را تمام کرده بود و تحصیلات دانشگاهی‌ش را نیز. شیوه‌ی تفکرش غربی شده بود. ازدواج کرده و در تهران سکونت گزیده بود. حالا او برای آخرین بار در میانه‌ی خانه‌های آشنای بهم چسبیده‌‌ی ساخته شده به سبک قرون وسطا و مزارع کشت سبزی و باغ‌های قدیمی انگور و گیلاس گشتی می‌زند. از نهرهای موجود در میانه‌ی آب‌بندهایی که در دوران نوجوانی تن خویش را در داغی تابستان به آن‌ها می‌سپرد تا از داغی آن بکاهد، عبور می‌کند و در زیر سایه‌ی درخت بادامی، در کنار مزار پدرش با یکی از دوستان باقی‌مانده‌ از دوران کودکی خود و در میانه‌ی سنگ قبرهایی که با نوشته‌ای به سبک سال‌های ۱۲۰۰ میلادی، به گپ می‌نشیند. - من سنگ گور مادرم را ندیده‌ام. او چهار سال پیش مرد و در کنار گور پدرم به خاک سپرده شد. دلم برای دیدن گور هر دوی آنان و خانه‌ی دوران کودکی‌م در کلاجاه، پر می‌زند. با هم جلوی کامپیوتر می‌نشینیم. لحظه‌ای بعد در بالای خانه‌ی ویلائی حسن واقع در خیابان گرودینگ‌وَگِن، در منطقه‌ی توم‌با به پرواز در می‌آییم. گشتی در محله‌ی فیسک‌سَترا می‌زنیم، مکانی که او پس از قبولی درخواست پناهنده‌گی‌اش در کشور سوئد به مدت ۱۸ سال در آنجا زنده‌گی کرده‌است. در بالای جاده‌ی تی‌رِس‌ئو و دالائو، اوج می‌گیریم، از روی مجمع‌الجزایر اورئون می‌گذریم و روسیه‌ی سفید و اوکراین را پشت سر می‌گذاریم. در کناره‌ی دریای سیاه، نگاهی به سواحل روسیه و گرجستان می‌‌افکنیم. از ارمنستان می‌گذریم و در شمال غربی ایران از ارتفاع خویش می‌کاهیم. ما به دهکده‌ای کوچک و محاصره شده در میانه‌ی کشت‌زارها و باغات میوه، در کناره‌ی رودخانه‌ی پیچ‌درپیچی که برف‌آب‌ بهاره‌ی سهند سرافراز در میانه‌ی آن جاری است، می‌رسیم. حسن حسینی کلجاهی بیاد می‌آورد که چگونه اسبان دهکده در برابر خروش و طغیان بهاره‌ی این رود واکنش نشان می‌دادند و اهالی ده از نزدیک شدن به آن پرهیز می‌کردند. - سیلاب به مزارع کشت دهات کناره‌ی رود هجوم می‌برد و هندوانه و خربزه‌های بسیاری را با خود بهمراه می‌آورد. و یادم هست که ما، پسران چه خطرهایی بجان می‌خریدیم تا هندوانه خربزه‌های شناور در آب مجانی از آن خود کنیم. ما به کارهای خطرناکی دست می‌زدیم. دسته‌هائی تشکیل می‌دادیم و به جنگ هم می‌رفتیم. این زد و خوردها گاهی بی‌شباهت به جنگ واقعی نبود اگر چه من شخصن انسان آرامی بودم و خواندن کتاب را به اینگونه تفریحات خشن ترجیح می‌دادم. او با اشاره به مونی‌تور کامپیوترش، از وجود این همه ریزه‌کاری موجود‌ در عکس ماهواره‌ای گوگل‌ارث، اظهار شگفتی می‌کند. در این مدت ۲۵ سال گذشته او هرگز این چنین به ده زادگاهش نزدیک نبوده‌است. - نگاه کن! آن همان خانه‌ای‌ست که ما در آن زنده‌گی می‌کردیم. بهر حال من این‌طور فکر می‌کنم. نه، درست است، خودش است. خانه را فروخته‌‌اند. در خردسالی من در آن‌جا به مدرسه می‌رفتم. آه! چقدر دلم هوای آموزگاران پیرم را کرده‌است! اما یقینن همه‌ی آن‌ها حالا مرده‌ند. هنوز هم من در آن‌جا صاحب باغ‌هایی هستم، برادرم هر از گاهی سری به آن‌ها می‌زند. هر چند شنیده‌ام که "بیشتر درختان زردآلو پژمرده شده‌اند. گفته می‌شود که آن‌ها تحمل هوای آلوده‌ای را که بادهای شمالی با خود از کارخانه‌های موجود در تبریز به آنجا می‌برند، ندارند. برای من تصور دهکده‌ای بدون درخت زردآلو مشکل است. در اتاق کار حسن حسین کلاجاهی، در کوچه‌باغی در فی‌تی‌یا گورد، در منطقه‌ی بوت‌شیرکا، نشسته‌ایم. حالا او دانشیار جامعه‌شناسی و سرپرست گروه پژوهشی مرکز مطالعات جامعه‌ی چند فرهنگی است؛ این بنیاد وابسته به شهرداری است و هدفش عبارت است از تلاش برای رسیدن به جامعه‌ای که در آن فرهنگ رنگارنگ افراد در هویت ملی بازتاب دارد و هیچ انسانی نیاز ندارد فرهنگ و هویت خود را به‌دور اندازد تا شاید بتواند در جامعه پذیرفته شود.حسن می‌گوید: هرچه پیرتر می‌شوم، احساس وابسته‌گی‌ام به ریشه قومی‌‌ام بیشتر می‌گردد. به عنوان یک جامعه شناس، من آن نیروهای اجتماعی را که زندگی آدمی را اداره می‌کند، تجزیه و تحلیل می‌نمایم. و اغلب به موجباتی می‌اندیشم که سبب باقی‌ماندن دوستان، خواهران و برادران من در کالاجاه شد در حالی‌ که من به تحصیلم ادامه داده و روانه‌ی تهران شدم، منتقد دولت گردیدم، به خارجه گریختم و از سوئد سر درآوردم ـ اتفاقی که امکان وقوعش یک در یک میلیون بخواهد بود. این پدر حسن حسینی کلاجاهی بود که اصرار به تحصیل فرزندانش داشت. ـ او صاحب کارگاه پارچه‌بافی کوچکی بود با ماشین‌های قدیمی و آرزوی بزرگ او این بود که من روزی دبیر دبیرستان شوم. من و برادرم اولین کودکان دهکده‌مان بودیم که پس از اتمام دوره‌ی شش‌ساله‌ی ابتدائی، به تحصیلاتمان ادامه دادیم و زمانی‌که من دبیر دبیرستان شدم، در چشمان پدرم مرد بزرگی جلوه می‌کردم که آمال و آرزوهایش را برآورده کرده بود، در حالی‌که این موفقیت برای خود من، تازه آغاز راه بود. او با اشاره به اسکو، مرواریدی از رشته روستاهای کوهستانی که بر دامنه‌ی دره نشسته، می‌گوید: - فاصله‌ی پنج کیلومتری بین خانه‌ی پدری تا آن شهر را من هر روزه، تا کلاس هفتم، با پای پیاده طی می‌کردم. از سرما یخ می‌زدم، باد و بوران هم بود و گرگ‌ها هم در کناره‌ی جاده رژه می‌رفتند. در میان مردم شایع بود که گرگ‌ها کودکانی چند را خورده‌اند. من سخت می‌ترسیدم. اغلب از روی رودخانه‌ی یخ‌زده، به ده باویل؛ دهِ همسایه‌؛ می‌رفتم تا همراهانی برای خود پیدا کنم. بسیاری از مردم ایران سقوط شاه را در سال ۱۹۷۹ میلادی جشن گرفتند، بخصوص گروه‌های رادیکال که دوستان حسن نیز در میان آنان بودند. او که در دانشگاه تبریز ادبیات انگلیسی خوانده بود و از دانشگاه تهران کارشناسی علوم اجتماعی دریافت داشته بود، در لندن مشغول به نوشتن تز دکترای خویش در رشته‌ی تآتر ایران بود. تزی که هرگز کامل نشد. او تا ۱۸ سال پیش تصمیمی به گرفتن دکترا در کشوری بیگانه‌ و این‌چنین دور، واقع در مدار‌ قطب شمال را تصور هم نمی‌کرد و خاصه این که موضوع تز دکترایش نیز "تطابق ایرانیان" باشد در کشوری که برای آنان عجیب و غریب می‌نماید. انقلاب او را نیز به ایران کشاند، او می‌خواست حاضر و ناظر واژگونی سیستم قدیم باشد. ـ آرزوی ما در زمان شاه داشتن فضای باز سیاسی، عدالت اجتماعی، آزادی بیان و دموکراسی بود و حالا داشت همه‌ی این آرزو‌ها به واقعیت تبدیل می‌شد. او مدیر دانشگاه فارابی تهران شد و در آغاز آینده‌ی کشور روشن جلوه می‌نمود. اما رهبران مذهبی بر مملکت سخت گرفتند. حسن حسینی کلاجاهی یکسال در پست مدیریت دانشگاه باقی ماند اما بعد اخراج شد. او و همسرش مانند پناهنده‌گان بمدت ۱۵ ماه به زندگی زیر زمینی روی آوردند. در موقعیت‌های مختلف دوسالی در چند کشور اروپای مرکزی زنده‌گی کردند. ـ من مدتی به عنوان جوشکار در یک کارخانه‌ی یخچال‌سازی کار می‌کردم. در این دوره فکر می‌کردم عشق و علاقه‌ی بزرگم را به زندگی از دست داده‌ام. اگر من در آنجا و در تنهائی‌ا‌م باقی می‌ماندم حتمن نابود می‌شدم اما یک روز عشق به زنده‌گی در خانه‌ی مرا کوفت! آن‌ها در سپتامبر ۱۹۸۵ و در شهر ترِلِ‌بوری از دولت سوئد تقاضای پناهنده‌گی کردند. ـ افسانه‌ی بازگشت به وطن، نزد جامعه‌شناسانی که دایره‌ی پژوهش آنان مهاجرت و روابط قومی است، مقوله‌ی ناشناخته‌ای نیست. آرزوی امکان بازگشت دوباره‌ به سرزمین مادری، برای بسیاری از مهاجران، رشته‌ای‌ست ذهنی که آنان را به زندگی پیوند می‌زند. مهاجرینی که موقعیت یافتن شغلی شرافتمندانه‌ و مناسب در سرزمین تازه نصیبشان نشود، به اصلیت خویش رجعت می‌کنند و سرزمین مادری که بدلیل مشکلات اجتماعی‌ـسیاسی از آن گریخته‌اند، در نظرشان تبدیل به بهشتی بی ‌عیب و نقص می‌گردد و چنین گمان می‌برند که زندگی جز آن‌جا فاقد ‌هر معنا و مفهومی خواهد بود. اما حسن حسینی کلجاهی می‌گوید: باید مواظب این نوع دلتنگی بود زیرا هرچه انسان گذشته‌ی خویش را بیشتر ایده‌آلی و شاعرانه کند، امید موفقیت کمتری سرزمین جدید نصیبش خواهد داشت. اما دلتنگی کوچه‌های کودکی در اصل می‌تواند نیروبخش زندگی باشد به این شرط که فرمان زنده‌گی را از دست تو خارج نکند که در آن صورت تبدیل به سدی خواهد شد. ـ من دوست دارم که ر‌ؤیای کلجاه در ذهنم باقی بماند چرا که این رویاها روشنی‌بخش زندگی من بوده و زندگانی‌ام را پر بارتر می‌کند. در آن‌جا بود که همه چیز آغاز شد و من همیشه کمبود باغ‌ها و درختان توت را احساس خواهم کرد. بنظر او زنده‌گی در ده شاید بهمان روال سابق است. شاید در یکی دو سال آینده او سفری واقعی به آن‌جا کند. - مسلمن خویشان و دوستان دوران کودکی‌ام ، مرا به شامی دعوت خواهند کرد و بی‌شک چنین دعوتی خالی از هیجان نخواهد بود. اما می‌تواند خسته کننده هم باشد، چرا که دیگر موضوعات آن‌چنان مشترکی در میان ما وجود ندارد. او می‌داند که باید مواظب گفتار و رفتار خودش باشد و کلماتش را قبل از ادا دقیقن سبک سنگین کند. ارزش‌های اخلاقی قدیم هنوز هم در جوامع روستائی باقی است و رژیم مذهبی تهران نیز پشتوانه‌‌ای قوی برای حفظ این افکار محافظه‌کارانه است. - فکر کن اگر من از برابری زن و مرد سخنی بگویم و یا از حق هم‌جنس‌گرایان دفاع کنم که آنان حق دارند همان‌گونه که دوست دارند زندگی کنند، چه وضعیت رقت‌باری رخ خواهد داد. گفت‌وگویمان قطع خواهد شد، مردم پشت سر من چه حرف‌ها که نخواهند زد و کسان بسیاری با من دشمنی خواهند کرد. او اضافه می‌کند که انسان باید قبول کند که هویت او در طول زندگانی تغییر می‌کند. ـ در زمان تحصیل یا نقل مکان از شهری به شهر دیگر و یا حتا به هنگام مهاجرت به کشور بیگانه، امکاناتی جهت ترقی و پیشرفت انسان پدیدار می‌شود. انسان، دید تازه‌ای می‌یابد و هر چه انسان بیشتر به بیند دیدش وسیع‌تر می‌گردد. راه و روش زیستن متفاوت است و هر ملتی یا قومی، شیوه‌ی مخصوص به خود دارد اما همه‌ی این راه‌ها تقریبن کاربردی مشابه دارند. حسن با لمس موش کامپیوترش، فرمان "بازگشت" به توم‌با، بوک‌شیرکای سوئد را صادر می‌کند. دوباره اوج می‌گیریم و در بالاهای جو زمین به پرواز در می‌آئیم. کلجاه به آنی تبدیل به نقطه‌ی ریزی در روی رشته‌ کوه‌های خاورمیانه می‌شود، ایران،. ایران قطعه زمین کوچکی‌ست بر آن سیاره‌ی سبز و آبی که در فضای سیاه و تاریک در پرواز است. لحظاتی بعد، او سری باغچه‌ی سوئدی خویش می‌زند. اگر امروزه جائی در کره‌ی خاکی وجود داشته باشد که به ‌شود آن را خانه خواند، آن‌ خانه در همین اطراف استکهلم است، خانه‌ا‌ی که دختران او در آن پرورش یافته‌اند. ـ برای من کلمه‌ی وطن، دیگر دارای همان مفهوم گذشته نیست. من دیگر به ملیتی تعلق ندارم. انسان‌ها را دوست می‌دارم و عاشق مسافرتم. در مطالعات جامعه شناسی‌ام‌، زندگی انسان‌ها را بررسی کرده و خودم را جای آنان می‌گذارم و تلاش می‌کنم تا منظور آنان را از زندگی کشف و درک کنم. از رویاهایشان سر در بیاورم و به آمال و آرزوهایشان دست‌یابم. بدین‌سان من به دورنمای پربارتری از زندگی‌ دسترسی پیدا می‌کنم. با تشکر از شیوا فرهمندراد به خاطر قبول زحمت ویراستای این نوشته.