همکار بهایی من
در سالن انتظار اداره هرمز و پروانه را دیدم. هر دو همشهریاند و زمانی با پروانه همکار بودم که تحمل رفتارش را نداشتم و از کارم استعفا کردم. چهرهی هر دو آفتاب سوخته بوده و نشان از مسافرت به سرزمینهای آفتابی میداد. مراجعم انتظارم را میکشید و آنان نیز با همکاری راهی اتاقش بودند. پس فرصت گپی نبود. سلامی کردم و پرسیدم: گویا تن به آفتاب داده بودید؟ هر دو گفتند: هم آره و هم نه! بسفر حج رفته بودیم. مهری خانم را هم بعد سالها ملاقات کردیم. برایش تعریف کردیم که با شما همشهری هستیم و هر از گاهی دیداری رخ میدهد. ایشان کلی متعجب شد و سلام بلند بالائی برای شما فرستاد. چون در لباس احرام بودیم امکان گرفتن آدرس و تلفن میسر نشد و از هم جدا شدیم. فهمیدم رفته بودهاند اسرائیل، برای انجام مراسم حج خودشان و در آنجا تصادفی مهری را دیدهاند. و اما مهری که بود؟ مهرانگیز متحدین، بچههایش که بزرگ شدند، هوس درس خواندن بسرش زد، حقوق خواند و در ادارهی ما مشغول به کار شد. در ادارهی ما هم مثل دیگر ادارات، دوگانهگی وجود داشت. رئیس اداره هم بیسواد و هم بیعرضه. دلیل رئیس شدنش، وابستهگیاش به هزار فامیل بود. دو معاونان اداره، بکار خویش مسلط بودند و در کل سازمان ارج و منزلتی داشتند. روابطشان هم با یکدیگر محترمانه بود. نگرش معاونان به جهان و جهانیان یکسان نبود. انسانهاییبودند با ایدهلوژیهای متفاوت. کارمندان نیز حسب مذاق اجتماعیشان، با آن معاونی که فصل مشترکی داشتند، کار میکردند و این انتخابی دوجانبه بود. جمعی که متعهد به صحت عمل بودند، دور و بر معاون مرد اداره جمع شدهبودند. دیگران دور و بر معاون زن که خود شیرزنی بود. تند روها که جاهطلب هم بودند، به معاون زن اداره، نه تنها مهری نداشتند که صلاحیتاش را نیز زیر سوال میبردند، چون تحصیلات حقوقی نداشت. حتا به حمایت از کارمندان خاطی که به حقوق خویش قانع نبودند و با اربابرجوع زد و بندهائی داشتند، متهماش میکردند. ولی هرگز نشنیدم که به خود او نیز این اتهام را وارد کنند. مهری، همکار تازهی ما توسط این خانم معاون به ما معرفی شد. او در اتاق خودش جائی به او داد و سرپرستی دورهی کارآموزی او را نیز خودش، به عهده گرفت. با شروع کار مهری، بگومگوها شروع شد که طرف باید از بالاها معرفی شدهباشد که فلانی اینچنین زیر بالش را گرفتهاست. جبههگیریها از همان روز اول علیه مهری آغاز شد. مهری در آغاز کار، سیو اندی از عمرش گذشته بود و فاقد هرگونه تجربهی کار اداری. خانمی خوش برخورد و مودب بود. مدتی نگذشت که خبر آمد که او بهائی است. زمزمهها ادامه یافت. روزی او پرونده به دست، به اتاق من آمد و گفت که خانم معاون مرا به شما ارجاع دادهاند. کارش که تمام شد، به گفتوگو نشستیم. معلوم شد که همدانی است. باب دوستی باز شد. گذشت زمان نشان داد که مهری انسانی خودساخته است و روی پای خودش ایستاده است. آشنائیاش هم با معاون اداره، نه ناشی از سفارش بالادستیها که سفارش یکی از همدورههای دانشکدهاش بوده است که با معاون ادارهی ما رابطهی دوستی داشته بود بتدریج مهری در بین هر دو گروه، جای خود را باز کرد. صحت عمل و درک خوب حقوقی او، دیوارهای ناباوریها را خراب کرد. او زود به کار سوار شد. اگر در انجام کار به مشکلی بر میخورد، بهر کس مراجعه میکرد. در مقابل، بسیار هم کار راهانداز بود و آمادهِی کمک به دیگران. روزی، من و او در اتاق آقای معاون نشسته بودیم و از همه جا صحبت میکردیم که در باز شد و معاون اداره وارد گردید. مهری به حرفش ادامه داد و گفت: حال که شما با ادیان دیگر این چنین برخوردی دارید، چه بهتر که با دین ما نیز آشنا شوید. معاون با لهجهی یزدیاش گفت: به بینم خانم متحدین... مگه شما از دین و مذهب خودتان خسته شدهاید؟ مهری گفت: نه! به هیچ وجه. شما چرا این سوال را میکنید. معاون گفت: پس بهتره که با این ممد وارد بحث دین نشی! و الا دینِتو از دست میدی. او در اینکار استاده. مهری گفت: من فکر میکنم برخورد ایشان با فلسفهی دین جالب است و من ازین جهت میخواهم ایشان را با دین بهائیت نیز آشناکنم. معاون گفت: همین که گفتم. اگر از دینت خسته شدهای، بنشین تا فردا با او سر این جور چیزا بحثکن. من اونو خوب میشناسم. در را باز کرد که برود. رو بمن کرد و گفت: من میرم پیش رئیس کل. شاید طول بکشه. کسی تلفن کرد جوابش را بده! واسهی ناهار منتظرم بمان! آشنائی من و مهری مبدل به دوستی شد. دیگر هم بحثی در مورد ادیان در میان من و او پیش نیامد. طولی نکشید که من منتقل آبادان شدم. کارهایی که من انجام میدادم به او محول شد. اداره هم به مدیریت کل ارتقاء یافت. دوست قدیمی من معاون مدیرکل شد و خانم معاون راهی خرمشهر گردید. با شروع جنگ، گمرک آبادان عملن تعطیل شد و منهم راهی تهران شدم. شبی به تلویریون نگاه میکردم. جریان محاکمهی مردی بود در دادگاه انقلاب بریاست آیت الله ریشــهری. به قیافهِِی متهم دقیق شـــدم. فرهنگ بود، شوهر مهری و اتهامش تبلیغ بهائیت. در روزنامهی کیهان خبر بازداشت عدهای بهائی را در جادهی کرج خوانده بودم. جریان محاکمه برایم جالب شد. تمام محاکمه را با دقت تماشا کردم. بنظرم میآمد که پاسخهای فرهنگ منطقی است و احتمالن رها خواهد شد. چندی بعد مهری را در اداره دیدم. داستان دیدن جریان محاکمهی فرهنگ را با او در میان گذاشتم و حدسم را مبنی بر آزادی شوهرش. اضافه کردم که: به عقیدهی من، قاضی مرد منصفی است و فرهنگ هم جوابهای منطقی به سوالات او داد. فکر میکنم مسئلهای پیش نیاید. اما مهری با من موافق نبود. برایم گفت که خودش نیز مدتی در اوین بازداشت بوده است. شانس آورده و آزاد شدهاست. ولی اتهامی که به فرهنگ زدهاند با داستان دستگیری من متفاوت بود و به شوخی گفت: چشمم آب نمیخورد. من به عنوان نمایندهی تامالاختیار گمرک در شرکت "معاملات خارجی" مامور بودم. روزی برای دیدار دوستان به ادارهِی حقوقی گمرک رفته بودم. مهری هم با آقائی که او هم همدانی بود، آنجا نشسته بود. پس از حال و احوال معمولی، احوال فرهنگ را پرسیدم. گفت: اعدام شد. کلامی مناسب برای تسلیتش نیافتم. و اضافه کرد: لباسهای سوراخ سوراخ شده و آغشته به خونش را، از دادستانی انقلاب تحویل گرفتم و فرستادم خارج برای بچهها و... همراهش سوال کرد که محبوبی رادیو فروش و دکتر وفائی میشناختی؟ گفتم بله هم محبوبی را میشناسم که اولین رادیویم را از او به اقساط خریدم و هم دکتر وفائی را که همسایهی دیوار به دیوار خانهی پدری بود. مردمان فقیر و بیآزاری بودند و پسرشان تازه دکتر شده بود. گفت: هر دو اعدام شدند. دکتر حاضر نشد ورقهی توبه را امضاء کند، با تبر انگشتانش را قطع کردند و بعد اعدامش کردند. از آن به بعد دیگر همدیگر را ندیدیم. ایام کریسمس ۲۰۰۴ رفته بودم ایران. سری هم به ادارهی سابقم زدم. دو سه نفری بیشتر از همکاران سابق باقی نمانده بودند. مدیر کل ادارهی حقوقی که مسلمانیاست مومن، سراغ مهری را ازمن گرفت. گفتم: فقط میدانم ساکن کاناداست. زمانی آدرس او را از طریق یاهو پیدا کردم ولی هرگز تماسی با او نگرفتم. چندی پیش دوباره هوس یافتن آدرسش به سرم زد ولی جستجو بیفایده ماند. طرف با حالتی مخلصانه گفت: من کمتر کارخوب انجام میدهم. ولی هرگاه فعلی خوبی از من سر زند، یادی از خانم متحدین میکنم. من کارآموز ایشان بودم. چقدر زن خوب و شریفی بود. با دین و مذهبش کاری ندارم. انسان بود. من خیلی چیزها ار ایشان یاد گرفتم. در راه خروج از اداره، روی پلهها و جلوی مسجد، کسی مورد خطابم قرار داد و گفت: شما باید آقای افراسیابی باشید، مگر نه؟ نگاهش کردم ولی بجایش نیاوردم. بلافاصله اضافه کرد: نه اشتباه نکردهآم، خودتان هستید. خودش را معرفی. پس از گذشت این همه سال، شناختن او مشکل بود، موهایش بکلی ریخته بود. گفت: یادتان میآید؟ من کارآموزی را تازه شروع کرده بودم که شما منتقل آبادان شدید. شناختمش. پدرش را نیز در بوشهر میشناختم که رئیس ادارهی ثبت اسناد بوشهر بود. طرف عجله داشت که به نماز ظهر برسد. موذن اذانش را تمام کردهبود. از هم خدا حافظی کردیم. ولی او دوباره برگشت و گفت: به بخشید شما از خانم متحدین سراغی ندارید؟ وقتی جواب منفی مرا شنید، قسمم داد که اگر سراغی از ایشان گرفتید حتما سلام و اخلاص مرا به ایشان ابلاغ کنید.
پینوشتها
۱- پس از انتشار این نوشته خانم مهرآئین متحدین با ارسال ایمیلی با من تماس گرفت.
۲- این نوشته برای اولین بار در سایت زندهرود در تاریخ پنج شنبه هشتم مرداد ماه ۱۳۸۳ زیر نام «مهری م» منتشر شدهاست.