۱۳۸۹ بهمن ۱۱, دوشنبه
پس از ورود به تهران و تماس با دوستان همکلاسی با توجه باینکه تا شروع امتخانات دوهفتهای باقی بود، دو سه کتابی را که نداشتم، خریدم و ترتیب به عاریه گرفتن جزوههایی و یادداشتهائی که دوستان از دروس استادان برداشته بودند، دادم.
از جهت دانشکده که خیالم راحت شد، تلفنی به دختری که دوستش داشتم زدم. او صدای مرا که شنید پرسید از کجا زنگ میزنی؟ تهران یا کازرون؟ فهمیدم که نامهام را گرفتهاست، خیالم راحت شد و قوت قلبی گرفتم. از او خواستم که اگر موافق باشد همدیگر را به بینم. قراری گذاشتیم. سینما بب معمولن فیلمهای تکراری را نشان میداد. فیلم West Side Story روی آکران بود و من فیلم را دیده بودم. پیشنهاد دیدن فیلم را باو دادم و او که فیلم را ندیدهبود، پذیرفت. با هم بدیدن فیلم رفتیم. کشتهشدن ماریا سخت او را دگرگون کرد تا آخر فیلم گریست.
بعدها از من پرسید که چرا دیدن آن فیلم را باو پیشنهاد کرده بودم. گفتم:
چون فیلم خوبی بود، هم از نظر بازی هنرپیشهها هم داستان و هم موزیک آن. من خودم سخت از آن خوشم آمده بود و فکر میکردم تو هم آن را خواهی پسندید.
پس از گذراندن امتحانات دانشکده، که نتیجهی آن طبق معمول درخشان هم نبود، برای پیگیری کار انتقالام، سری به وزارت آموزشوپرورش زدم. در آنجا با عدهای آموزگار آشنا شدم که به سرنوشت من دچار شده بودند. بیست نفری بودیم که هریک به گوشهای پرتاب شده بودیم. تصادفن هیچیک از سردمداران و سخنرانان اعتصاب در میان ما تبعید شدهگان نبودند. چندنفری از آنان، روزهائی را نیز در زندانِ شاهی گذرانده بودند.
در میان قوم تبعیدی، دو نفری بودند که به نظر من صداقت آنها بیشتر از بقیهی ما بود، نه ادا و اصول انقلابی در میآوردند نه گزافهگوئی میکردند.
اولی جوان ساکتی بود، هم سن و سال خودم. شنیدهبودم که چهار ماهی در قزلقلعه زندانی بودهاست. روزی دلیل زندانی شدناش را از او پرسیدم. او مرا به کناری کشید، قبل از تعریف علت زندانی شدنأش، قولگرفت که راز او را پیش کسی فاش نکنم و سپس گفت:
من اصلن از جریان اعتصابات خبری نداشتم. روزیکه معلمها، محل کارِ وزیر را محاصره کردهبودن، من عصرکار بودم. میرفتم خانه تا ناهاری بخورم و راهی مدرسه شم. خانهم درست پشت وزارتخانهس. توی خیابان اکباتان. یک دونه سنگک داغ هم دستم بود. سروصدای زیادی توجهم را جلب کرد. به عقب نگاه کردم. پلیس عدهای را که در حال فرار بودند، تعقیب میکرد. یکی از پلیسها به من که رسید، پرسید:
توکه از از اینا نیستی؟
منم که از جریان بکلی بیخبر بودم قرص و محکم گفتم:
نه خیر آقا! من یک معلمم. منو با این اوباش چهکار؟
که آقا چشم بد نبینه! دست پاسبانه رفت بالا و با باتوم چنان تو سر من کوبید که همه چیز جلوی چشام سیاه شد. چشامو که وا کردم، تو کلانتری میدون بهارستان بودم. سرم شکسته بود. تمام سروصورتم خونآلود بود. تمام بدنم درد میکرد. چند نفر دیگه هم اونجا بودن که زود فهمیدم همهشون معلمن و دستگیر شدن. تازه فهمیدم چه دسته گلی آب دادم و جریان از چه قراره. هیج کس به حرفهای من گوش نکرد. عصر همهمون نو تحویل زندان قزلقلعه دادند. چهارماهی بیجهت اون تو بودم با همهی بدبختیهاش. بعدش دادگاهیم کردن و محکوم به چهارماه زندان و تبعید از تهران.
ب. نفر دوم آقائی بود اهل جهرم بنام علی. علی در ناحیهی ما کار میکرد و من از دور او را میشناختم. او دانشجوی دانشکدهی ادبیات بود. کلاساش با دیگران کلی فرق داشت. چند باری در دانشگاه با هم دیداری داشتیم و با هم ناهاری خوردیم. یکبار هم برای انجام کاری به خانهشان رفتم. صدای آهنگی خوشی از پنجرهی باز یکی از اتاقهای خانهی آنها، کوچه را پرکردهبود. زنگ را فشار دادم. خواهرش در را بروی من باز کرد. پس از اینکه خودم را معرفی کردم. او بجای علی عذرخواهی کرد و گفت که برای انجام کاری، مجبور شدهاست راهی جهرم شود. کتابی را که از علی قرض گرفته بودم بخواهرش دادم. علی را دیگر ندیدم.
سه نفر از ما بیشتر هوچی بودند تا معترض. و بهمین دلیل هم سردمدار گروه شده بودند و دیگران هم آنها را برای به کرسی نشاندن اغراض خود، بجلو هول میدادند. روی همین اصل هم، کارهایی که آنان سامان دادند نه تنها بیفایده بود که آبروریزی هم بدنبال داشت.
از چهاردهنفر بقیه، نه نامی بیادم ماندهاست و نه خاطرهای.
تابستان آن سال صرف رفت و آمد به وازرتخانه شد.
یکی از همسایهها «مهدی نراقیپور» که با پدر رابطهای دوستانه داشت. او زمانی ناظم دبیرستان پهلوی همدان بود و مرا از دوران کودکی میشناخت. پدر پس از مشاوره با او بود که اجازهی ثبتنام در آن دبیرستان را بمن داده بود، آقای نراقیپور در آنروزها در وزارتخانه کارهای بود. ما هر روزه بهم بر میخودیم و طبق معمول من سلامی به او میکردم. یک روز که با دو سه نفر از همکاران، از جلوی اتاق او میگذشتم، او ما را به اتاق کارش دعوت کرد.
دو سه نفری به اتاق کارش رفتیم. دلیل حضور همهروزهی مرا در وزارتخانه جویا شد. داستان گرفتاریام را برای او تعریف کردم.
طرف با حالتی عصبانی و طلبکارانه مرا مورد شماتت قرار داد و گفت:
نه، در این موارد از دست من کاری بر نمیآید و نمیتوانم کمکی به تو و امثال تو بکنم.
لحن صحبت آقای مهدی نراقیپور عصبانیام کرد. در جواباش گفتم:
من که از شما تقاضائی نکرده بودم که حالا طلبکارانه و با این لحن با من صحبت میکنید. این شما بودید که بسراغ من آمدید. متاسفانه یا خوشبختانه باید خدمتتان عرض کنم که من دیگر نه، آن بچهی دبیرستانیام که شما ناظماش بودید و نه درخواست کمکی از شما دارم. آشی خوردهام و پای لرزش هم مینشینم. در ضمن میداتم که از امثال شما در اینموارد بخاری برنمیخیزد.
و اتاق کارش را ترک کردم.
وزیر آموزش و پرورش عوض شد و خانم دکتر فرخرو پارسا جای او را گرفت. پس از بحث زیادی تصمیم براین شد که در روز آغاز کار وزیر جدید، با دسته گلی از او استقبال کنیم. چنین هم کردیم. مدتی بعد وزیر ما را به حضور پذیرفت. به حرفهایمان گوش کرد و گفت:
من متاسفم که شما باز هم دور هم جمع شدهاید. من ازین کارهای دستهجمعی اصلن خوشأم نمیآید. به شما شدیدن توصیه میکنم به شهرهای محل خدمتتان برگردید. من حتمن به دیدارتان خواهم آمد و نهایت کوششأم را برای رفاه حال کلیهی معلمان بکار خواهم بست.
از آنجا که بازگشت به تهران، امکان نداشت، خودم را منتقل همدان کردم. ولی در همدان هم اوضاع عوض شده بود. در دبیرستان الوند پستی خالی نبود. مامور دبستان ادب شدم که چند دقیقهای بیشتر با خانهی پدری فاصله داشت. مدیریت آن با آقای شیشهگران بود، آدمی سخت محافظهکار و ترسو که از همان روزاول، آب پاکی را روی دستم ریخت و گفت که رفتن مرا به تهران، گزارش خواهد کرد، حتا اگر آموزگار دیگری جای خالی مرا پرکند. بگمانام چنین دستوری از بالا دریافت کردهبود.
بازرسی که هر از گاهی سر و کلهاش توی مدرسه پیدا میشد، روزی به کلاس من آمد. سوالاتی از بچهها کرد و بعد در برابر آنها مرا مورد مواخذه قرار داد که چرا وظیفهام را خوب انجام نمیدهم.
در جواباش گفتم:
هنوز اول سال است. سواد بچه ها در حد کلاس نیست. سال پیش هم من معلم آنها نبودهام. روزهای اول کار با اطلاع مدیر تستی کتبی از آنها گرفتهام و پیش مدیر گذاشتهام. شما میتوانید نظر مدیر در این مورد جویا شوید.
آقای بازرس صدایاش را برابر بچهها بالا برد. من هم در کلاس باز کردم و از خواستم تا از کلاس بیرون رود.
سر و صدای ما سبب شد که مدیر و ناظم و دیگر آموزگاران به داخل راهرو کشیده شوند. ناظم مدرسه که از دوستان نزدیک من بود و میدانست احترام دوستی او را نگهخواهمداشت، جلو آمد و مرا بداخل کلاس فرستاد.
فردای آن روز، ترک خدمت کردم و راهی تهران شدم.. مدیر ترک خدمت مرا به اداره گزارش کرد و بازرس هم گزارشی جامعی علیه من نوشت.
دادستان اداری، کیفرخواستی مبتنی بر کاهلی در انجام وظیفه و ترک خدمت علیه من صادر کرد و از دادگاه اداری تقاصای اشد مجازاتم را خواستار شد. کیفرخواست را مدلل پاسخ گفتم.
رئیس دادگاه «زندهیاد حسین رضوی» مرا احضار کرد. (او در دوران تحصیل من در دانشسرا، ریاست دانشسرا را به عهده داشت و خوب مرا میشناخت) رو بمن کرد و گفت:
دفاعیهای خوبی نوشتهای! باید اولین کار جدی حقوقی تو باشد که دفاع از حق خودت را بعهده گرفتهای. کاش ترک خدمت نکردهبودی! خودت باید بدانی که همهی اینها که نوشتهای دلیل موجهی برای ترک خدمت تو نمیتواند باشد. اگر ترک خدمت نکرده بودی، تبرئهات از اتهاماتی که بتو نسبت داده شدهاست، حتمی بود.
دادگاه اداری مرا بدلیل ترک خدمت، به بازپرداخت سهماه حقوقی که کار نکرده، دریافت داشتهبودم به اضافهیِ سه ماه، کسر یکسوم حقوق، محکوم کرد.
پائیز سال ۱۳۴۸ دانشکده را تمام کردم. تمام تابستان را بدنبال استعفا از خدمت در وزارت آموزشوپرورش سپری شد تا با تقاضایم موافقت گردید.
کارمندی که مسئول پروندهی من بود، هربار با او مواجه میشدم بجای انجام وظیفهی قانونیاش که رسیدهگی به درخواست مراجع است، مرا پندواندرز میداد که با این سابقهای که برای خودت، درستکردهای، چرا میخواهی این باریکه آب را هم بروی خودت ببندی و نان خودت را آجر کنی.
حکم موافقت با درخواست استعفایم که صادر شد، او نامه را جلوی من گذاشت و با لحن تحقیرآمیزی گفت:
بفرما! این هم موافقت وزیر! حالا بفرما با این دیپلم دانشسرا چه گلی روی خودت میخواهی بزنی؟
گفتم:
اولن، همین الان هم کاری دارم که معادل همین چندرغاز را بمن میدهند.
دومن، این مدرک را هم دارم و عکسی را که از دانشنامهام گرفته بودم روی میزاش گذاشتم. و اضافه کردم بهتر است شما بجای دلسوزی برای من و امثال من، بکارتان برسید و دست از پندواندرزگوئی بردارید و از طبقهی هفتم باین ور میزیها نگاه نکنید. ما اینور میزیها هم عقل و شعور داریم.
طرف نگاهی به عکس انداخت و گفت:
پس این مدرک را هم داری که دلات این چنین قرص بود و پاشنهی در اتاق وزیر را درآوردی؟
گفتم:
آن موقع که وزیر قبلی را توی اتاقاش حبس کردیم اگرچه این مدرک را نداشتم، اما باز دلم قرص بود.
و از او خداحافظی کردم.
در ٱن سال کسی از تبعیدشدهگان به تهران منتقل نشد. خانم فرخرو پارسا هم بر خلاف قولی که بما داده بود نه به دیدن کسی رفت و نه حقوق معلمین را اضافه کرد
۱۳۸۹ بهمن ۵, سهشنبه
بیاد و با یاد دوست، بخش شانزدهم
با شل شدن فشارهای حکومتی اعتراضات خودجوش معلمین و برابرخواهیهای حقوقی آنها با دیگر کارمندان بالا گرفت. توی سرویس، در دفتر مدرسه، در روزنامهها و همه جا صحبت از تظاهرات خودجوش معلمین بود و اعتراض آنان به کمی حقوقشان. من هم مانند دیگر معلمان در این تظاهرات مسالمتآمیز صرف و غیر سیاسی شرکت میکردم. کم کم اعتراضات جنبهی عمومی گرفت و معلمین با پلاکاردهایی که حاوی استدلال آنها مبنی بر درخواست اضافه حقوق بود، بخیابانها آمدند و خواستههای خویش را با برگزاری سخنرانیها آشکارا اعلام کردند. طبق معمول پای پلیس و چماق بمیان کشیده شد. عدهای دستگیر و زندانی شدند. معلمین معترض به وزارت آموزشوپروش روی آوردند و خواهان ملاقات با وزیر شدند. وزیر نمایندهگان ما را نپذیرفت و قصد خروج از در پشتی اتاق کارش را داشت که خبر بما رسید. زنجیروار تمام ساختمان را دوره کردیم. ساعت از دو بعد از ظهر گذشته بود و همه گرسنه بودیم. تدارک دهندهگان اعتراض تعدادی نان سنگک خریده و در برابر چشم خبرنگاران، بین ما توزیع کردند. این کار بمذاق وزیر خوش نیامد. وزیر از پلیس کمک خواست. طولی نکشید که پلیس بما حمله کرد، زد، دستگیر کرد و همه را متفرق نمود.
اعتصاب عمومی شروع شده بود. دولت قول مساعد رسیدهگی به مسئلهی اضافهحقوق را داد و از معلمین خواست بسرکار خویش برگردند. عدهای مخالف عقبنشینی بودند و اصرار به ادامهی اعتصاب تا رسیدن به نتیجهی دلخواه بودند. اداره برای اقناع اعتصاب کنندهگان به برگشت به سر کار، هیاتی بمدارس فرستاد. در مدرسهی ما تنها من از رفتن بسر کلاس خودداری کردم.
تعطیلات نوروز فرا رسید و من راهی سفر شدم. بعد از تعطیلات نوروزی که به محل کارم برگشتم، آقای سربندی خبر داد که رئیس منطقه احضارم کردهاست. بهمنطقه رفتم. آقای رئیس پاکتی به دستم داد. پاکت را باز کردم و خواندم.
آقای محمد افراسیابی آموزگار دبستانهای بخش ششم تهران.
از این تاریخ شما به سمت آموزگار دبستانهای شهرستان کازرون منصوب میشوید. لازم است در اسرع وقت در محل خدمت جدید خویش حضور بهم رسانید! (نقل به مضمون).
امضاء
مدیر کل کارگزینی وزارت آموزشوپرورش
جای سوالی نبود. اتاق رئیس را ترک کردم.
بدانشکده رفتم و موضوع را با دوستانی که چون من آموزگار بودند در میان گذاشتم. معلوم شد که تعداد کل تبعیدشدهگان بیست نفر هستند و هر یک را روانهی شهری کردهاند تا با معلمان تهرانی در تماس نباشند.
دوستان گفتند که همهی تبعیدشدهگان تصمیم به اجرای حکم گرفتهاند و تو هم بهتر است از جمع پیروی کنی بویژه اینکه بیشتر شما نقشی در تشکل اعتصابات نداشتهاید. عدم اجرای حکم، گَزَکی دست ساواک خواهد داد. حرف دوستان قانعکننده بود. حکم را اجرا کردم.
با جمعآوری مختصری وسیلهای راهی گاراژ شمسالعماره در خیابان ناصرخسرو شدم. فریدون اسماعیلزاده و بهرام جاوید برای بدرقهام به آنحا آمده بودند. اتوبوس بسوی فارس حرکت کرد و تمام رؤیاهای مرا مبنی بر اقامت در تهران نابود ساخت.
در کازرون، مامور خدمت در دبستانی شدم که در میانهی بازار قرار داشت. اسم دبستان یادم نیست. مدیریت آن با آقای اولیائی، مردی خوشبرخورد و مهربان بود. آموزگاران مرا با آغوش باز پذیرا شدند. تنها کلاس بیمعلم آنجا کلاس اول بود. من تجربهای در تدریس کلاس اول نداشتم و با روش تدریس آن بیگانه بودم. این موضوع را با مدیر در حضور دیگر آموزگاران، مطرح کردم. همکاران قول کمک دادند.
روزی با واردشدنام به کلاس، پسر بچهای گریهکنان جلو آمد و گفت:
آقو! ای با فیت«Fait» زده تو کُمُم «خئKom».
چیزی از گفتهاش دستگیرم نشد. چند باری که سوالام را تکرار کردم معلم کلاس مقابل که ناظر جریان بود، بکمکام آمد و توضیح داد که « آن بچه با مشت توی شکماش کوبیدهاست». بعد دستی به سر و روی بچهی گریان کشید و با همان لهجهی محلی هارتوپورتی نثار ضارب کرد و از در کلاس بیرون رفت.
و من فهمیدم که مشکل من، تنها ناآشنائی با روش تدریس کلاس اول نیست که زبان بچهها را هم نمیفهمام.
زنگ تفریح آقای اولیائی مدیر که داستان «فیت و کم» را از برادر کوچک خود که همان مترجم من باشد، شنیده بود، بشوخی گفت:
از قرار معلوم باید برای شما یک کلاس تدریس زبان کازرونی هم ترتیب بدیم.
بعد از جا و مکانم پرسید که گفتم موقتن در مسافرخانهای اتاقی گرفتهام تا جای مناسبی پیداکنم.
آقای اولیائی گفت:
نگران نباشید! حتمن جای مناسبی برای شما پیدا میکنم. بعد کمی در بارهی کازرون، سابقهی تاریخی آن، بافت شهر و ... صحبت کرد و اضافه کرد که حتمن روزی با هم سری به غار شاپور خواهیم زد. الان آن منطقه فوقالعاده زیباست. زنگ خورد و راهی کلاس شدیم.
در زنگ تفریح دوم که بدفتر دبستان برگشتم یکی از آموزگاران «شکرالله صدیقی» که برازجانی بود و مجرد مرا به ناهار دعوت کرد. طبق معمول تشکر کردم و گفتم:
نه، وقتی دیگه. فرصت زیاد داریم.
ولی او با لحنی بسیار دوستانه جواب داد.
به بین! من برای ناهار، برنج و خورشِ آلو درست کردم. مطمئنن هر دو مونه سیر میکنه. میریم خونهی من و ناهاری با هم میخوریم. راستش را بخای من از تنها خوراک خوردن هم خسته شدهام. اهل تعارفام نیستم. جدیِ جدی میگم.
راهی خانهی شکرالله شدیم. خانهاش اتاق مستقلی بود با سرویس در طبقهی دوم ساختمانی که با مدرسه هم فاصلهی زیادی نداشت.دو سه سالی بود که در آنجا زندهگی میکرد. ناهار را با هم آماده کردیم. سفره را که جمع میکردیم شکرالله پرسید:
راستی از خورشِ آلو خوشات آمد؟
گفتم:
خورش خوشمزهای بود ولی من در آن آلوئی ندیدیم.
شکرالله زد زیر خنده و گفت:
درست میگی. ما فارسیها به سیب زمینی، میگیم «آلو» به مشت میگیم «فیت» و به شکم میگیم «کّم». خب! امروز سه تا لغت یادگرفتی، مگه نه؟
بعد اضافه:
ممد! من فکر میکنم که من و تو آبِ مون تو یه جوب بره. بیا و همینجا پیش من زندهگی کن. جا هس و تو هم اینجا موندنی نیستی. دو ماهی بیشتر به آخر سالتحصیلی نمونده. بیخودی خودتو علاف خانه نکن!. از فردا هم خرجمونه دونگی میکنیم و از ماهی دیگه هم نصف کرایهی خونه را تو بده. اینجوری نه فشاری بمن میاد و نه تو علاف میشی. بهت که گفتم من نه اهل روبایستیام نه اهل تعارف.
با شکرالله همخانه شدم.
شبی توی گفتوگوهایمان صحبتی از عموزادهاش کرد (سیداصغر سجادی) که دانشجوی حقوق سیاسی بود که من او را نمیشناختم و موضوع فراموش شد.
چند روزی از اقامت من در کازرون نگذشته بود که آقای اولیائی که خود از کازرونیهای اصیل بود، من و چندتائی از همکاران به خوردن بستنی دعوت کرد. گشتی در بازار زدیم و همهجا را بمن نشان داد. از مغازهی برادر دیگرش که خواربارفروشی بزرگی داشت، دیدن کردیم و مرا بایشان معرفی کرد. نهایت وارد یک کافه قنادی شدیم که فهمیدم او هم برادر آقای اولیائی است و بستنیاش در شهر مشهور است.
او همه را به بستنی و پالوده میهمان کرد.
یک بار هم در باغچهی کوچکی که داشت میهمانی «باقالاگرمک» ترتیب داد که همهی همکاران به آن دعوت شده بودند. من برداشتی از باقلاگرمک نداشتم. از توضیحی که همکاران هم دادنإ چیزی دستگیرم نشدم. دبستان که تعطیل شد دستهجمعی راهی باغچهی مدیر شدیم. باقالی فراوانی کاشته بود. مقداری باقالی چیدیم. صاحبخانه دیگ و چراغ پیرموسی بزرگی آورد و همهی باقالیها را بار گذاشت. این اولین باری بود که شاهد پختن اینچنینی باقالی بودم. باقالیها که پختهشد آنرا در سینی بزرگی ریخت و جلوی ما گذاشت. باقالی پخته و گلپر. معنای «باقلاگرمک» را فهمیدم و سخت مشتری آن شدم.
همخانهگی با شکرالله بی هیچ مشکلی ادامه یافت. دو ماهیکه با او همخانه، همخرج و همکار بودم، یکی از شیرینترین خاطرههای بودنم با دوستان است. نه تنها هیچگونه برخوردی میان من و او رخ نداد که تمام کوشش او این بود تا من احساس دوری نکنم. رابطهی ما بدوستی تبدیل شد و مدتها ادامه داشت تا گذر زمان، گرفتاریهای زندگی و از همه بیشتر دوری، نشانهی خود را بر آن گذاشت و رابطهها رنگ باخت.
دیگر همکاران نیز همهگی رفتارشان با من بسیار مهربانانه بود.
آن روزها کازرونیها به ضد شاهی معروف بودند و حسب گفتهی همکاران، تودهایها در میان کازرونیها طرفداران زیادی داشتند. روی این اصل هم شایع بود که شاه، نظر لطفی به آبادانی شهر کازرون ندارد. شاید هم مهربانی همکاران با من ناشی از این شیوهی تفکر ضد شاهی بود. چرا که آنان نیز از پائین بودن مقدار حقوق خویش مانند من ناراضی بودند و بکاریکه معلمانی تهران کردهبودند، با دیدهی احترام مینگریستند.
روزهای غربت سخت بود. دروسِ نخواندهی دانشکده رویهم انبار شده بود. اصلن حوصلهی باز کردن لای کتاب را نداشتم. تازه هم با دختری آشنا شدهبود که دوستاش میداشتم. دوری از او آزار دهنده بود. چندروزی پس از ورود به کازرون، در نامهای ماجرای تبعیدم را برایش نوشتهبودم اما جوابی از او نرسیده بود که نمیدانستم ناشی از عدم دریافت نامه است یا نبودن علاقهی متقابل.
همان اوایل وردم به کازرون نامهای به محمود تواضعیفخر در شیراز نوشتم و داستان کازرونی شدنام را باو خبردادم. او از من خواست تا سری باو بزنم. آخر هفتهای راهی شیراز شدم. راه کازرون - شیراز و گذر از تنگههای دختر و پیرزن هم دیدنی بود هم ترسناک. بهترین وسیلهی رفتوآمد بشیراز، در آنروزها، کامیونهای نفتکش بود. پنج تومان شاهنشاهی میدادی و این راه ۱۵۰ کیلومتری را «از دروازهی شیراز در کازرون تا دروازهی کازرون در شیراز» در چهار تا پنج ساعت میپیمودی.
گذرهای دختر و پیرزن را پیش ازین هم دیدهبودم و این بار سومام بود که از آن میگذشتم. دیدن لاشههای زنگزدهی وسایل نقلیهی فراموششده در ته درهها و گذر از آن راه پر پیچوخم خاکی باریک که پهنای کامیونی همهاش را پر میکرد و جائی برای وسیلهی نقلیهی مقابل نمیگذاشت مگر در سرپیچها، لرزه بدل آدمی میانداخت.
حال که در این کامیون تازه و مطمئن گذر پیرزن را میپیمودم، خاطرهی اولین سفرم از این گذرگاه در آن «ابوقراضهی علی مشعل» مانند فیلم از جلوی چشمانم عبور میکرد و یادم آمد که علی چگونه ملتمسانه از ما خواست تا ابوقراضه را ترک کنیم و دو سه پیچی را پیاده بپیمائیم که میترسید ترمز ابوقراضه نگیرد و همهگی مان شهید گذر پیرزن شویم.
و یاد کنگرماستی افتادم که عم حسن ما را به آن میهمان کرد و زمانی که طعم آن بمذاقمان خوشآمد، برای سفارش بیشتر، همهمان راهی آن قهوهخانهی فکسنی نشسته در بالای گذر شدیم.
در شیراز دو سه روزی میهمان محمود و دوستانش بودم که همه افسر وظیفه بودند. بعد هم محمود هم با یکی از دوستانش سری بکازرون زد.
کَمکَمَک داشتم با لهجهی کازرونی آشنا میشدم که دوستان همکلاسی، تلگرافی خبر نزدیکی امتحانات دانشکده را دادند. برنامهی امتحانات را هم فرستاده بودند.
هنوز امتحانات مدرسه شروع نشده بود. موضوع را در حضور همکاران با آقای اولیائی مطرح کردم. ایشان گفت:
مهم نیست. برو به درسات برس. ما ترتیب همهچیز را خواهیم داد. خیالت تخت باشد!. و من راهی تهران شدم.
۱۳۸۹ بهمن ۱, جمعه
بیاد و با یاد دوست، بخش پانزدهم
سیستم اداری_مالی وزارت آموزشوپرورش عجیب و غریب بود. کارمند تازه استخدامشده دست کم شش ماه بدون هیچ دریافتی باید کار میکرد تا بودجهی سال تازهی وزارتخانه از تصویب محلسین شورایملی و سنا بگذرد و اجازهی پرداخت حقوق کارمندی که سال پیش استخدام شدهبود، پرداخت گردد. در حالیکه میشد نیاز احتمالی وزارتخانه به آموزگار یا دبیر تازه را پیشبینی کرد و آن را در بودجهی سال آینده منظور داشت تا آموزگاران البته دبیران هم، که بیشترشان از افراد بیبضاعت بودند، از همان آغاز استخدام، وامدار رباخوران نشوند. همین شیوهی نادرست در مورد پرداخت حقوق کارمندان منتقلشده به شهرهای دیگر نیز جاری بود. به همین دلیل هنوز حقوق من به تهران منتقل نشده بود. دوستم فریدون اسماعیلزاده با وکالتی که از من داشت، حقوقام را میگرفت و آن را تحویل پدر میداد تا او به شکلی پول را برای من حواله کند. یکبار ماه به آخر رسیده بود و هنوز پولی برای من حواله نشده بود. بقول معروف «کفگیر به ته دیگ خورده بود. امکان تلفنکردن هم نبود. چون نه پدر تلفن داشت و نه فریدون. ». اندک پساندازی که داشتم رو به اتمام بود. برای اینکه از کسی وام نگیرم در خورد و خوراکام، صرفهجوئی میکردم. نشانههای ضعف شدید در من ظاهر شده بود.
روزی همان خانم مرا مورد خطاب قرارداد و گفت:
آقای افراسیابی! شما اصلن به خودتون نمیرسین. همهاش فکر درسومشق دانشکدهتون هستین. رنگ صورتتون کاملن پریدهاس. این نشانهی کمبود غذاس. میدونم مجرد هستین. میدونم هم کار میکنین، درسم میخونین. مادرتونام که نیس تا واسهتون غذایی بپزه. سفارش من اینه که شما کمی بخوردوخوراکتون برسین. همین امروز قبل از رفتن به دانشکده، برید همین چلوکبابی سر کوچه و یه غذای درست و حسابی بخورین. چلوکباباش حرف نداره.
با وجودی که حق با او بود اما من خودم را از تک و تاب نیانداختم و گفتم:
نه خانم! وضع غذاخوردن من بد نیس. بدلیل برداشتن بخشی از رودهی دوازدههام، جذب بعضی ویتامینها مانند ب ۱۲ خوب انجام نمیگیره و باید تزریقی بمن داده شه. منم از آمپول زدن خسته شدهام. ولی چشم! از محبت شما بسیار ممنونم! حتمن سفارش شما را انجام خواهم دادم.
بعد از ظهر همانروز وارد دانشگاه که شدم، عبدالرضا حصاری، در جلوی دانشکده منتظر من ایستاده بود. از دیدار او هم شاد شدم و هم شگفتزده. شادیام برای این بود که میتوانستم از رضا پولی قرض کنم و شگفتیام چه شده که رضا اینجا پیدایش شدهاست. علت آمدناش را بدانشکده جویا شدم. گفت:
اوایل ماه از جلوی مغازهی پدرت رد شدم، دیدم تک و تنها اون تو نشسته و در افکار خودش غرقه. چون راهی تهران بودم گفتم برم سلامی کنم و بپرسم شاید کاری با تو داشتهباشند. تا جریان سفرم به تهران را مطرح کردم حاجآقا گفت:
چه خوب! حقوق اون ماهه محمد را نشده براش بفرستم. شما میشه این زحمت قبول کنین!
من هم پول را گرفتم و آوردم. بفرما!
بعد دست کرد توی جیباش و پول را در آورد و بمن داد.
با رسیدن پول، پس از پایان درس دانشکده، من هم سفارش خانم همکارم را تمام و کمال انجام دادم و بعد از مدتی یک وعده غذای درست و حسابی خوردم.
اما داستان خانم خاطرهنویس
یک روز که سرویس اداره را از دست دادهبودم، کمی دیر بمدرسه رسیدم. چون زنگ خورده بود یکراست بسر کلاس رفتم. مشغول حضوروغیاب بودم که احسان پرسید:
آقا ببخشید! آقای مدیر توی دفتر بودند؟
گفتم:
نمیدونم. من مستقیم آمدم سر کلاس و خبری ندارم. با مدیر چکار داری؟
که یک باره همهی بچهها با هم گفتند:
آقای مدیر دیروز تو زندان ژاندارمری بود.
پرسیدم چرا؟
احسان گفت:
رفته بود خانهی خانم فلانی. شوهر خانم میاد خونه و مچشونو میگیره. بعدشم میره ژاندارمری و شکایت میکنه. ژاندارمی هر دو نفرشونو توقیف کرده بود.
هاج و واج به نظام که پدرش ژاندارمرم شاغل در پاسگاه محل بود نگاه کردم و پرسیدم:
نظام! حرفای احسان راسته؟
همهی بچهها گفتند:
بله آقا. دیروز عصری همهی اهل محل جلوی پاسگا بودن. ما هم آقای مدیرو پشت نردای بازداشتگاه دیدیم.
با پایان گرفتن ساعت درس به دفتر رفتم. خانمها همه برافروخته و عصبانی بودند و هر کسی چیزی میگفت. یکی مدیر را سرزنش میکرد، دیگر خانم معلم را و سومی هر دوی آنها را. من گفتم:
فلانی با زن و بچه عجب گندی زد!
خانمی که دانشجو بود، رو بمن کرد و گفت:
اگر من بجای زن مدیر بودم این پفیوز را با اردتگ از خانهام بیرون میانداختم.
آقای سربندی رسید و خبر داد که عذر آقای مدیر را خواسته است. بعد رفت روی یکی از صندلیها و تابلوئی که عکس و سمت همهی کارمندان دبستان در آن درج شده بود، پائین آورد. عکس مدیر کند، اسم او را پاک نمود و تابلو را سرجایاش آویزان کرد.
بعد رو بما کرد و گفت:
من وبجههای کلاس دبستان نوبییاد مهرآباد جنوبی |
عجب بد شد! همهی مردم محل حرف این دو نفر را میزنند. آبروئی برای مدرسهی ما هم باقی نگذاشتند. اصلن فکر نمیکردم این بابا اهل این حرفها باشد.
بعد اضافه کرد که رئیس بخش قول دادهاست که هر چه زودتر جانشین مناسبی برای او بفرستد.
همکار تازهکار جوان ما که از اهالی محل بود گفت:
طرف اول برای آقای افراسیابی دون ریخت ولی ایشان گرفتار دام او نشد. این کار اول اون خانم هم نیست. تا بحال او و شوهر نامرداش چندین نفر را این شکلی تلکه کردهاند.
بعد از ظهر همان روز توی ایستگاه اتوبوس ایستاده بودم که همکار جوانم بمن پیوست و علت تنهائیام را جویا شد. ابتدا متوجه منظور او نشدم.
او توضیح داد:
منظورم خانم فلانی است. آخه شما همیشه با هم سوار اتوبوس میشید.
آها! ایشان امروز زودتر رفتن. کلاسشان زودتر شروع میشد.
همکار جوانم ادامه داد:
من متوجه دونه ریختن فلانی واسهی شما بودم. اما او نمیدونست که شما با داشتن همچی لعبتی گرفتار دام امثال او نمیشین.
پرسیدم:
کدوم لعبت؟ از کی صحبت میکنی؟
همکار جوانم گفت:
همونی که امروز زودتر رفته. زن بسیار قشنگیه، مگه نه؟ فکر کردین کسی متوجه موضوع نشده؟
گفتم:
نه عزیزم! این یکی رو کورخوندی! اولن اون خانم شوهر داره. دومن رابطهش با من بهمان همسفری توی اتوبوس تا جلوی دانشگاه ختم میشه. بین ما اصلن سر و سرّی نیس. ذهنتو بیخود خراب نکن.
همکار جوانم گفت:
آخه اون روز که شما دفتر اون خانومو عوضی برداشته بودین همین خانم از شما خیلی دفاع کرد. بعدشام عجب اصراری داشت که شما عکس توی اون تابلوی توی دفتر را عوض کنید. یادتون هست که چقدر قر میزد که این چه عکسی؟ اصلن شکل و قیافهی شما نیس؟
گفتم:
خب حق با ایشان بود. اون عکس من خیلی ضایع بود. من بیستر بخاطر دهنکجی به سربندی، که اصرار داشت عکس همه باید شیک و قشنگ باشه، اون عکس قدیمی به او دادهبودم تا از قیافهی من برای کارش تبلیغ نکنه.
هر دو زدیم زیر خنده.
بعد گفت:
آره، درسته! حق با ایشان بود. عکس شما میان همهی عکسا خیلی تابلو بود.
بعد تا رسیدن اتوبوس سرویس، همکار جوانم کلی داستان در مورد روابطی که با دخترهای محل داشت، برایم سر هم کرد که نمیدانم راست بود یا دروغ.
چهلم جهانپهلوان تختی فرا رسید. دانشگاه غلغله بود. همهگی با هم از در بزرگ دانشگاه خارچ شدیم و پس از گذر از میدان مجسمه وارد خیابان سیمتری (کارگر امروزی) شدیم و از آنجا هر کسی به نوعی خودش را به ابنبابویه در شاهعبدالعظیم رساند. در ابنبابویه جمعیت غل میزد. پلیس اجازهی گردهمآئی بر سر گور جهانپهلوان را نداد. اعتراضات شروع شد و فریاد مرگ بر این و زندهباد آن، فضای ابنبابویه را پر کرد. پلیس با حملهی وحشیانهای همهی ما را تاراند، عدهای کتک مفصلی خوردند و محروح شدند. برخی گرفتار گردیدند ولی بیشتر فرار کردیم. فردا صبح که داستان را در دفتر دبستان بازگو میکردم، خانمی که چهل روز پیش مرا بخاطر عدم شرکتم در مراسم خاکسپاری جهانپهلوان سرزنش کرده بود با دقت به شرح ماجرا گوش میکرد و چنان مینمود که خود او نیز در آنجا حضور داشته بود.
آنروزها کمی فضای سیاسی عوض شده بود و روزنامهها مقالاتی را درج میکردند که پیش از آن اجازهی انتشار نداشتند. حزب سوسیالیست نیروی سوم به رهبری خلیل ملکی فعال شده بود. روزی مقالهی مستدلی از اوضاع اقتصادی ایران خواندم. نام نویسنده که صندوقدار حزب نیروی سوم بود، برایم بسیار آشنا مینمود اما هر چه به مغزم فشار آوردم، راه بجائی نبردم. شبنامههائی هم پخش میشد که در دانشکده راحت بدست میآمد. یک روز در مدرسه موضوع یکی از همین مقالات را مطرح کردم. همان خانم طرفدار جهانپهلوان گفت اگر مایل باشید من میتوانم مقالاتی از این قبیل برای شما بیاورم. فردا مقالهای برایم آورد. آن را که خواندم متوجه شدم که نویسنده همان صندوقدار حزب نیروی سوم است. و یکباره متوجه شدم که نام نویسنده و نام همکار من یکی است. پرسیدم:
شما با ایشان نسبتی هم دارید؟
جواب داد:
بله، پدرم هستند.
پس آقای شانسی پدر شما هستند. چقدر من دنبال علت آشنائی این اسم میگردیدم ولی عقلم بجائی نمیرسید.۱۳۸۹ دی ۲۹, چهارشنبه
چهل سال از تولد زیبا گذشت
بعد از ظهری بود. ۲۹ دیماه ۱۳۴۹ خورشیدی. تنها توی خانه نشستهبودم و روزنامهی بیات کیهان را برگ میزدم که خواندنش بدلیل کهنهبودن اخبارش، خستهکنند بود. بدلیل دوری و بدی راه، روزنامهها هم دیر میرسیدند و هم دو سه شماره با هم. زنگ در خانه به صدا درآمد.
آقای صالحیان بود، کارمند بخشداری و با لهجهی شیرین فسائیاش فریاد کرد:
آقای بخشدار! نمیخاید باهم بریم سر چاهآبی یه کمی اسفناج بسسونیم؟
چرتام را پارهشد. لباسی پوشیدم و راهی شدم. زندهیاد صالحاحمدی هم آمده بود. او از خانزادههای خورموج بود و سالها به عنوان بخشدار در آن منطقه خدمتکردهبود و دوران بازنشستهگیاش را میگذراند. هوا گرم بود. خیابانهای خاکی خورموج را پشت سر گذاشته و داشتیم وارد جادهی ساحلی خورموج-دیر، میشدیم که پیکان زردرنگی جلو ما پیچید، ترمزی جانانه زد و گرد و خاکی جانانه هم به راه انداخت. راننده پیاده شد. آقای فروتن بود، رئیس دفتر پستوتلگراف خورموج. پاکتی به طرف من دراز کرد، دستم را به سختی فشرد و گفت:
پدر شدنات مبارکباد!
ناباورانه پاکت را گشودم. پیام کوتاه بود:
مادر و دختر سلامتاند. محمد لطفیزاده
خشکام زد. بیااختیار از همراهانم پرسیدم:
راست است؟ من واقعن پدر شدهام؟
همه خندیدند! و هر یک بنوبهی خویش تبریکی گفت.
چند روزی پیش همسرم تنها برای وضع حمل راهی تهران شده بود. در این مدت خبری از هم نداشتیم. تلفنی نبود و تنها وسیلهی ارتباط ما پست بود و تلگراف. نامهها دوهفتهای در راه بودند تا به دست ما برسند. از تمام تسهیلات شهریگری، چیپ قراضهی بخشداری بود که همه جایاش صدا میکرد جز بوقاش و یک یخچال نفتسوز الکترولوکس، ساخت کشور سوئد که در آن گرمای خشک خورموج خود نعمتی بود، دو شکرش واجب.
با اصرار و استدلال همسرم به این نتیجه رسیده بودیم که او بدلیل پرهیز از پرداخت هزینهی سنگین هواپیما، تنهائی راهی تهران شود و هزینهی اضافی را برای تامین آیندهی کودک در راهمان، پسانداز کنیم.
از روز رفتناش، جز این تلگرافِ کوتاه و مختصر که خبر از سلامتی او میداد و بابا شدن من، خبر دیگری نگرفته بودم. دلم میخواست تلگراف مفصلتر بود. دلم میخواست صدای همسرم را میشنیدم و از زبان خودش خبر سلامتی او و دخترمان را میشنیدم. از شکل و قیافهی دخترمان میپرسیدم و ...
هاج و واج و سردرگم در افکار خودم بودم که آقای فروتن گفت:
خوب مبارک است!. پدر شدن که گیجی ندارد. میخای چه کار کنی؟ بریم سر چاهآب یا نه؟ تصمیم با توست!
به خودم آمدم و در جواباش گفتم:
بله حتمن!
براه خود ادامه دادیم. به کشتزاری رسیدیم. اسبی چشمبسته، با هایوهوی مردی که دنبالاش میکرد، مسیر مشخصی را بالا و پائین میرفت. با رفتوآمد ماکوئی اسب، اهرّمی چوبی که با ابزار و یراق به گردن آن محکم بستهشدهبود، بالا و پائین میشد. در نوک تیرک اهرم، ریسمانی وصل بود و به سر ریسمان، دلوی لاستیکی. دلو با برگشت اسب به سر چاه، به درون چاه فرستاده میشد و با برگشت اسب به انتهای مسیر، دلوِ پر از آب بالا میآمد. آب داخل دلو راهی استخر کوچکی میشد. مرد کشاورز، در آن زمین خشک، مقداری اسفناج، جعفری، کاهو، باقالا و دیگر سبزیجات کاشته بود. چند اصلهای درخت گرمسیری مانند کّنار، اوکالیپتوس و گِز نیز از آن آب، سیراب میشدند و سایهگاهی برای استراحت کشاورز خستهی آماده کرده بودند تا در زیر آنها بنشیند، قلیاناش را بکشد، چائی بنوشد و خستهگی در کند. نخلستانی نیز بود، کمی دورتر. مرد کشاورز مارا به نشتستن در زیر سایهی درختان دعوت کرد. نشستیم. با چای قلیان از ما پذیرائی کرد. آن سه با قلقل قلیان مشغول شدند اما من مصداق واقعی شعر «خود در میان جمع و دلام جای دیگر است» بودم.
در کناری نشسته بود و حرکت یکنواخت 4اسب چشمبسته و هیهی مدام مرد کشاورز دنبالکنندهی آن بودم که عرقریزان در پی انجام کار یکنواختِ خستهکنندهی خویش بود برای تهیهی لقمه نانی.
بیشک او هم پدر بود
به آب رود موند، تنها رود آب شیرین منطقه میاندیشیم که در آن سرزمین خشک، هرز میرفت و به تاریخ تشکیل پروندهی «تحقیق و تفحص احداث سد بر روی رود موند» فکر میکردم که قدمتاش با تاریخ تولد من (۱۳۱۸خورشیدی) برابر بود.
که صالحیان فریادش در آمد و گفت:
آقای بخشدار! هر آن کس که دندان دهد نان دهد!
بعدبا پک محکمی صدای قلقل قلیان را درآورد و نی قلیان را به صالحاحمدی تعارف کرد.
پینوشت
این یادداشت را شب ۲۲ دسامبر ۲۰۰۶، شبی که نوهی ما فیلیپ کاوه پا به عرصهی گیتی گذاشت نوشته بودم. کاوه نیز اولین نوهی ماست.
اما امروز زیبا، مادر فیلیپ چهلساله میشود.
زیبا جان تولدت مبارک!
آقای صالحیان بود، کارمند بخشداری و با لهجهی شیرین فسائیاش فریاد کرد:
آقای بخشدار! نمیخاید باهم بریم سر چاهآبی یه کمی اسفناج بسسونیم؟
چرتام را پارهشد. لباسی پوشیدم و راهی شدم. زندهیاد صالحاحمدی هم آمده بود. او از خانزادههای خورموج بود و سالها به عنوان بخشدار در آن منطقه خدمتکردهبود و دوران بازنشستهگیاش را میگذراند. هوا گرم بود. خیابانهای خاکی خورموج را پشت سر گذاشته و داشتیم وارد جادهی ساحلی خورموج-دیر، میشدیم که پیکان زردرنگی جلو ما پیچید، ترمزی جانانه زد و گرد و خاکی جانانه هم به راه انداخت. راننده پیاده شد. آقای فروتن بود، رئیس دفتر پستوتلگراف خورموج. پاکتی به طرف من دراز کرد، دستم را به سختی فشرد و گفت:
پدر شدنات مبارکباد!
ناباورانه پاکت را گشودم. پیام کوتاه بود:
مادر و دختر سلامتاند. محمد لطفیزاده
خشکام زد. بیااختیار از همراهانم پرسیدم:
راست است؟ من واقعن پدر شدهام؟
همه خندیدند! و هر یک بنوبهی خویش تبریکی گفت.
چند روزی پیش همسرم تنها برای وضع حمل راهی تهران شده بود. در این مدت خبری از هم نداشتیم. تلفنی نبود و تنها وسیلهی ارتباط ما پست بود و تلگراف. نامهها دوهفتهای در راه بودند تا به دست ما برسند. از تمام تسهیلات شهریگری، چیپ قراضهی بخشداری بود که همه جایاش صدا میکرد جز بوقاش و یک یخچال نفتسوز الکترولوکس، ساخت کشور سوئد که در آن گرمای خشک خورموج خود نعمتی بود، دو شکرش واجب.
با اصرار و استدلال همسرم به این نتیجه رسیده بودیم که او بدلیل پرهیز از پرداخت هزینهی سنگین هواپیما، تنهائی راهی تهران شود و هزینهی اضافی را برای تامین آیندهی کودک در راهمان، پسانداز کنیم.
از روز رفتناش، جز این تلگرافِ کوتاه و مختصر که خبر از سلامتی او میداد و بابا شدن من، خبر دیگری نگرفته بودم. دلم میخواست تلگراف مفصلتر بود. دلم میخواست صدای همسرم را میشنیدم و از زبان خودش خبر سلامتی او و دخترمان را میشنیدم. از شکل و قیافهی دخترمان میپرسیدم و ...
هاج و واج و سردرگم در افکار خودم بودم که آقای فروتن گفت:
خوب مبارک است!. پدر شدن که گیجی ندارد. میخای چه کار کنی؟ بریم سر چاهآب یا نه؟ تصمیم با توست!
من، همسرم و زیبا در محوطهی بخشداری خورموج ۱۳۴۹ خورشیدی |
بله حتمن!
براه خود ادامه دادیم. به کشتزاری رسیدیم. اسبی چشمبسته، با هایوهوی مردی که دنبالاش میکرد، مسیر مشخصی را بالا و پائین میرفت. با رفتوآمد ماکوئی اسب، اهرّمی چوبی که با ابزار و یراق به گردن آن محکم بستهشدهبود، بالا و پائین میشد. در نوک تیرک اهرم، ریسمانی وصل بود و به سر ریسمان، دلوی لاستیکی. دلو با برگشت اسب به سر چاه، به درون چاه فرستاده میشد و با برگشت اسب به انتهای مسیر، دلوِ پر از آب بالا میآمد. آب داخل دلو راهی استخر کوچکی میشد. مرد کشاورز، در آن زمین خشک، مقداری اسفناج، جعفری، کاهو، باقالا و دیگر سبزیجات کاشته بود. چند اصلهای درخت گرمسیری مانند کّنار، اوکالیپتوس و گِز نیز از آن آب، سیراب میشدند و سایهگاهی برای استراحت کشاورز خستهی آماده کرده بودند تا در زیر آنها بنشیند، قلیاناش را بکشد، چائی بنوشد و خستهگی در کند. نخلستانی نیز بود، کمی دورتر. مرد کشاورز مارا به نشتستن در زیر سایهی درختان دعوت کرد. نشستیم. با چای قلیان از ما پذیرائی کرد. آن سه با قلقل قلیان مشغول شدند اما من مصداق واقعی شعر «خود در میان جمع و دلام جای دیگر است» بودم.
در کناری نشسته بود و حرکت یکنواخت 4اسب چشمبسته و هیهی مدام مرد کشاورز دنبالکنندهی آن بودم که عرقریزان در پی انجام کار یکنواختِ خستهکنندهی خویش بود برای تهیهی لقمه نانی.
بیشک او هم پدر بود
به آب رود موند، تنها رود آب شیرین منطقه میاندیشیم که در آن سرزمین خشک، هرز میرفت و به تاریخ تشکیل پروندهی «تحقیق و تفحص احداث سد بر روی رود موند» فکر میکردم که قدمتاش با تاریخ تولد من (۱۳۱۸خورشیدی) برابر بود.
که صالحیان فریادش در آمد و گفت:
آقای بخشدار! هر آن کس که دندان دهد نان دهد!
بعدبا پک محکمی صدای قلقل قلیان را درآورد و نی قلیان را به صالحاحمدی تعارف کرد.
پینوشت
این یادداشت را شب ۲۲ دسامبر ۲۰۰۶، شبی که نوهی ما فیلیپ کاوه پا به عرصهی گیتی گذاشت نوشته بودم. کاوه نیز اولین نوهی ماست.
اما امروز زیبا، مادر فیلیپ چهلساله میشود.
زیبا جان تولدت مبارک!
۱۳۸۹ دی ۲۷, دوشنبه
بیاد و با یاد دوست، بخش چهاردهم
در تهران، پس از مراجعه به ناحیهی شش ادارهی کل آموزشوپروش، حکم آموزگاری دبستان خصوصی نوبنیادی در مهرآباد جنوبی برایم صادر شد. فاصلهی مدرسه تا خانه، راه دور و درازی بود و نیاز به تعویض سه بار اتوبوس داشت. ابتدا از منبع آب امیرآباد باید خودم به میدان ۲۴ اسفند «انقلاب امروزی» میرسانیدم. بعد سوار اتوبوسی میشدم که به فرودگاه مهرآباد میرفت و نهایت اتوبوس سومی را میگرفتم تا خودم را به مهرآباد جنوبی برسانم. ساختمان دبستان، آپارتمانی معمولی بود با چند اتاق کوچک که با راهپلهای تنگ به طبقهی دوم میرسید با حیاطی بسیار کوچک و قناس با دیوارهای بلند که هیچ تناسبی با نیازهای کودکان نداشت.
ه چیز بخوبی میگذشت و روابط من با همکارانم صمیمانهتر میشد تا اینکه شکم من برای بار دوم خونریزی شدیدی کرد و در بیمارستان فیروزگر بستری شدم. نهایت کارم به جراحی کشید. یکماهی از مدرسه دور بودم. تازه مرخصی استعلاجیام تمام شده بود که رادیو در بخش خبر صبحگاهی از خودکشی جهان پهلوان تختی خبر داد. از خانه تا مدرسه، در اتوبوس شرکت واحد، سرویس اداره و همهجا صحبت از قتل تختی بود نه خودکشی او. مردم با توجه باینکه تختی از جانبداران جبههی ملی و دکتر مصدق بود، قتل را به ساواک و شاه ربط میدادند در دفتر دبستان نشسته بودیم و در این باره صحبت میکردیم که سربندی وارد شد. او با فلسفهی قتل مخالف بود و باور داشت که داستان خودکشی، درست است و رو بمن کرد و گفت:
قرار وزارت آموزشوپرورش با موسسات فرهنگی خصوصی چنان بود که اگر هر موسسهی آموزشی تعدادی دانشآموز را مجانی میپذیرفت (تعداد آنها یادم نیست) وزارتخانه تعدادی آموزگار را بهزینهی دولت مامور تدریس در آن موسسهی فرهنگی میکرد.
در همان روز اول متوجه شدم که تمام آموزگاران مدرسهی ما، کارمند رسمی دولت هستند. با توجه بسابقهی تدریس در مدارس خصوصی این کار برای من شگفتآور نمود.
همکاران من عبارت بودند از:
سه آموزگار زن و دو مرد (من و مدیر مدرسه) و آقای سربندی که صاحب امتیاز موسسه بود. ایشان هرروز به آنجا میآمد اما تدریسی نداشت.
هفتهی اول و دوم با اتوبوسهای خط واحد بسر کار رفتم. روزی یکی از خانمها که از همهی ما بزرگتر بود و سابقهی خدمتی بیشتر در آن بخش داشت، گفت:
آقای افراسیابی گویا شما از سرویس اداره استفاده نمیکنید! من این چند روزه هرچی چشمگرداندهام شما را ندیدهام. شاید از وسیلهی خودتان استفاده میکنید.
گفتم:
نه خانم، من نه اتومبیل دارم و نه گواهی رانندهگی. با اتوبوسهای خط واحد میآیم. سه بار هم اتوبوس عوض میکنم تا باینجا برسم.
او آدرس خانهام را پرسید و سپس اضافهکرد:
اگر ساعت هفت صبح در میدان مجسمه «انقلاب فعلی» حاضر باشید میتوانید هم از سرویس مجانی استفاده کنید و هم با همکاران بیشتری آشنا شوید. من با وجودیکه راهم بسیار نزدیکتر است، همیشه از سرویس اداره استفاده میکنم مگر اتفاق خاصی بیفتد که شوهرم مرا به اینجا برساند.
از آن ببعد با سرویس اداره به سرکار رفتم. اما بعضی از بعد از ظهرها حرکت اتوبوس سرویس با برنامهی کاری من نمیخواند و از اینرو با اتوبوس شرکت واحد به دانشگاه برمیگشتم.
یکی از خانمهای همکار نیز دانشجوی دانشکدهی ادبیات بود. او هم با همان اتوبوس راهی دانشگاه می شد. در اوایل که با هم ناآشنا بودیم، از هم جدا مینشستیم تا گذشت زمان سبب آشنائی بیشترمان شد و معمولن برای اینکه اتوبوس را از دست ندهیم, همدیگر را خبر میکردیم. در این رفتوآمدها برایم تعریف کرد که عقدکردهاست و شوهرش برای دیدن دورهی چندماهه راهی کشور هلند شده است. قرار است با بازگشت او در تابستان عروسی کنند.
.داستان این شناسنامه را شنیدهبودم اما ندیده بودم عکس از من نیست. |
میدانی که ورزشکاران با کلهشان کاری ندارن فقط فکر کلفت کردن بازوهاشون هستن. طرف با زناش اختلاف پیداکرده و بجای اینکه حل اختلاف حل کنه، رفته و خودشو کشته. (یعنی همان روایت روزنامهها را تایید میکرد).
اظهار نظر او با واکنش ما مواجه شد و او کوتاه آمد. عصر که بدانشگاه رفتم، غوغائی برپا بود. کلاسها عملن تعطیل بود و دانشجویان با پلاکارت، اینجا و آنجای محوطهی دانشگاه اجتماع کردهبودند و تدارک حضور خویش را در مراسم خاکسپاری جهانپهلوان میدیدند. نهایت جمعیت به قصد حضور در محل ابن بابویه از دانشگاه خارج شد. نیروهای پلیس نیز همه جا دیده میشدند. من مدتی جمعیت را همراهی کردم ولی با توجه به ضعف ناشی از عمل جراحی و کمخونی از جمعیت جداشدم. فردا که داستان را در دفتر مدرسه بازگو میکردم، یکی از خانمها که در مراسم خاکسپاری شرکت کردهبود زمانی که از عدم حضور من خبردار شد با لحن سرزنشکنندهای مرا مورد خطاب قرار داد و گفت:
مرد که از این چیزها نباید بترسد!
دیری نکشید که دو معلم تازه، یک زن و یک مرد، بجمع ما افزوده شد که هر دو در استخدام مدرسه بودند نه دولت. خانم تازهکار با سه خانم همکار دیگر تفاوتی فاحش داشت و بمحض ورود، وایوای خانمها را در آورد.
یکی از روزها با پایان یافتن زنگ تفریح، من دفترچهی یادداشتهایم را برداشتم که راهی کلاس شوم که همکار تازه حاضرین را مورد خطاب قرار داد و گفت:
به بینید! آقای افراسیابی چه بیخیال دفترچهی خاطرات منو برداشته و با خودش میبره!
من با تعجب نگاهی به دفترچهایکه در دست داشتم انداختم و دیدم حق با او است. دفترچه را پس دادم و دفترچهی خودم را که روی میز بود برداشتم و از او پوزشخواستم.
ولی او، ول کن مسئله نبود و ادامه داد:
من نمیفهمم خوندن خاطرات یه زن شوهردار، چه دردی از شما دوا میکنه!
با گفتن این حرف، صدایم را بالا بردم و گفتم:
خانم میبیند که هردوی دفترچهها یک رنگ و یک شکلاند. من که از اشتباه خودم هم عذر خواستم. ضمنن باید خدمتتان عرض کنم که جای دفتر خاطرات شخصی توی صندوقخانه است نه روی میز مدیر مدرسه!
خانمهای همکار هم از من جانبداری کردند و طرف کوتاه آمد و قضیه خاتمه یافت.
رفتوآمد با سرویس همانطور که خانم همکارم گفته بود سبب آشنائی من با بسیاری از همکارانی شد که در دیگر مدارس منطقه مشغول کار بودند. سرویس بمانند یک بنگاه خبرپراکنی هم بود و در طول راهِ دور و درازش، ناخواسته از خیلی خبرها آگاه میشدی و رازهای بسیاری برای تو آشکار میشد.
از جمله فهمیدم که آقای سربندی، صاحب امتیاز مدرسهی ما از اهالی سربند اراک است. البته میدانستم که او بعنوان دبیر در همان بخش شاغل است اما نمیدانستم که پیشتر ازین طلبه بودهاست. پس از بپایان بردن دورهی درس داخل که وزارت آموزشوپرورش آن را معادل دیپلم میشناخت، به خدمت آموزشوپرورش درآمدهاست. بعدها دیپلم ادبی گرفته و با وارد شدن به دانشکده، لیسانس معقول و منقول گرفتهاست. بعد عمامه و عبا را کنار گذاشته و با رئیس منطقه رابطهی خوبی دارد.
من شخصن عیبی در گردش کار او نمیدیدم و پیشرفت تحصیلی اداری او را ناشی از خوشفکریاش ارزیابی میکردم. اما بیشتر همکاران نظر دیگری داشتند. یکی از آنها گفت هنوز زود است که تو در بارهی او داوری کنی. کمی صبر کن تا اوضاع دستت بیاید. بعد با هم صحبت میکنیم.
در مدرسه، کمکمک همکاران مرا خودی حساب کردند و دیگر با حضورم در جمعشان، صحبتهایشان را قطع نمیکردند. یکی از خانمهای همکار که «شناسنامه»ی منطقه بود و از همه چیز و همه جا خبر داشت، نگاهاش بمن نوعی نگاه آدم عاقل به جوان بود. گاهی پندم میداد که این بکن و آن مکن! شاید فکر میکرد «من شهرستانیِ احساساتیِ تازهکار، دنیا ندیده هستم. باید راهوچاه زندهگی در یک شهر بزرگ را بمن بیاموزد. همین خانم بود که مرا از وجود اتوبوس سرویس اداره با خبر کرد. در مجموع او زن خوبی بود و غرض و مرضی در کارش نبود و آنچه فکر میکرد بنفع ما جوانترهاست بیان میداشت.۱۳۸۹ دی ۲۱, سهشنبه
بیاد و با یاد دوست، بخش سیزدهم
با پایان یافتن سالتحصیلی ۴۵-۴۶ هفتسال خدمت فرهنگی من نیز پُّر شد و ادارهی آموزشوپرورش همدان با انتقالم به تهران موافقت کرد.در تهران بدنبال اجارهی اتاقی بودم. بهر بنگاهی مراجعه میکردم با جواب منفی روبرو میشدم. یکی مجردبودنام را بهانه میکرد و دیگری نداشتن ماشین را که بهمراهام تا خانهی مورد نظرش برویم. تا روزی که تلفنی به پسر عمهام زدم و از انتقالم با او صحبت کردم و اضافهکردم که در پی یافتن اتاقی در حوالی دانشگاه هستم.
او دو سال پیش مرا به یکی از دوستاناش که نمایندهگی مردم همدان را در مجلس شواریملی یدک میکشید، معرفی کردهبود تا در کار انتقال من به تهران، کمکم کند. دو سه باری در دفتر کار آقای نمایندهی مجلس حضور بهمرسانیدم. هر بار با چای و شیرینی و میوه و کلی احترام، پذیرایم شد اما زود فهمیدم نه تنها کاری از دست او بر نمیآید که گویا علاقهای هم به اینکار ندارد چراکه هر بار علت مراجعهام را جویا میشد و بعد میگفت که هفتهی آینده با فلان یا بهمان مقام ملاقات دارم و موضوع انتقال ترا هم حتمن با او در میانمیگزارم.
دیگر به دیدار او نرفتم. زمانی هم که پسرعمه جویای نتیجهی کار شد به او گفتم دوستت کاری نکرد یا نتوانست بکند. منهم خودم را علاف او نکردم. اما پسرعمه در اینباور بود که من باید دنبال کار را میگرفتم.
پیش از پسرعمه، یکی دیگر از بستهگانم توصیهنامهای برایم گرفتهبود. گیرندهی توصیهنامه معتقد بود که "دکتر بطحائی معاون وقت وزرات آموزشوپروش که همشهری هم بود" حرف توصیهکننده را زمین نخواهد انداخت.
در روز ملاقات همینکه توصیهنامه را به دکتر بطحائی دادم، او پس از باز کردن پاکت، نگاهی سطحی به آن کرد و یکراست نوشته را روانهی سطل آشغال زیر میزاش کرد و رکوراست گفت:
تا دوران خدمت تو به هفتسال نرسد، من کاری برای تو نمیتوانم انجام دهم.
بعد روی از من برگرفت که یعنی بزن به چاک و مزاحم مباش.
پسر عمه در ادامهی گفتوگوی تلفنی از من پرسید که چقدر اجاره میتوانم بپردازم.
گفتم:
حداکثر یک سوم حقوقام یعنی به عبارت ۱۵۰ تومان.
او آدرسی بمن داد و از من خواست تا به آنجا مراجعه کنم و اگر اتاق مورد پسندم واقعشد باو خبر دهم تا او ترتیب کار را بدهد.
محل مورد نظر، اتاقی بود بمساحتی حدود ده متر مربع، در طبقهی چهارم ساختمانی نوساز در خیابان کاج امیرآباد با آشپزخانهای حدود دو مترمربع، مجهز به دستشویی و دوش و با گرمای مرکزی. مستقل و بیدرد سر از تزاحم صاحبخانه یا دیگر همسایهگان. تا دانشگاه هم راهی نبود.
به پسر عمه زنگ زدم و رضایت خودم را اعلام کردم. زمانیکه سراغ صاحبخانه را گرفتم گفت:
خودم هستم. وسایلت را که آوردی مستقیم به آنجا برو. من با سرایدار صحبت میکنم. خودم هم در طبقهی سوم ساختمان بغلی زندهگی میکنم. مشکلی پیش آمد زنگ بزن!
با خوشحالی به همدان برگشتم و مختصر وسایلی را که داشتم گردآوردم. لحاف، پتو، تشک و بالش و ... همه را در چادرشبی پیچیدم و طنابپیچ کردم. مشغول پیچیدن تنها فرشی که داشتم، بودم که پدر سررسید و طناب را از دستام گرفت و گفت:
این بستهبندی تو تا گاراژ هم دوام نمیآورد.
سپس خود آنچنان باروبنه مرا بستهبندی کرد که تا زمان پهنکردن آنهادرآن اتاق کذائی، آخ نگفته بود.
روز فراغ رسید. هرگز فکر نکردهبودم که اینچنین به خانوادهام وابستهباشم. برای انجام کاری به اتاق پذیرائیمان رفتم. از اینکه دیگر در این خانه نخواهم بود، غمام گرفت و بیاختیار اشکهایم سرازیر شد. همه توی حیاط منتظر بودند. پدر روی پلهی پائینی ساکت نشسته بود. مادر طبق معمول، زیر لب چیزهایی زمزمه میکرد. همدیگر را در آغوش کشیدیم، مادر خواست تا از زیر قرآن رد شوم، خواهرانم کاسهآبی پشتم خالیکردند و من برای همیشه همدان را ترک گفتم.
همان سال ۱۳۴۴ کاظم سلاحی هم (همان جوانی که در قهوهخانهی حسنتِج در کنار ما خودش را برای کنکور آماده میکرد) در رشتهی مهندسی شیمیِ دانشکدهی فنی دانشگاه تهران، پذیرفته شد. کاظم اتاقی در خیابان کسرا، خیابان آزادی که آنروزها آیزینهاور نامیده میشد، اجاره کرده بوده که تا دانشکده راهی نبود.
روزهایی که من بدانشکده میرفتم معمولن ناهار را با کاظم میخوردم که دانشکدهی ما سالن غذاخوری نداشت. غذای دانشکدهی فنی که دانشجویان در ادارهی آن نظارت داشتند، هم کیفیتی خوبی داشت و هم ارزان بود. کاظم هم معمولن ژتونی برای من نهیه میکرد تا ناهارها را باهم باشیم. اگر فیلم خوبی، روی آکران بود با هم به دیدن آن میرفتیم. داستان کامل آنرا (اینجا) نوشتهام
با انتقال به تهران، تماس من و کاظم بیشتر شد. حال دیگر همهی ناهارها را با هم بودیم. کاظم برنامهی غذائی دانشکدههای هنرهای زیبا و دندانپزشکی را هم داشت و دوستانی که برای او ژتون تهیه میکردند. پس هر جا غذای بهتری داشت ما هم سروکلهمان پیدا میشد.
حالا دیگر خانهی کاظم پاتوق دوستان همدانی شدهبود بخصوص که جواد برادر بزرگتر او و حسن سماوات «سه تفنگدار» معلم شمیرانات بودند و معمولن روزهای جمعه پیدایشان میشد. محمود تواضعیفخر، دورهی آموزش سربازی را میگذراند و حسن شیخ پسرخالهی کاظم جایی دورهای میدید. تعطیلات جا برای نشستن نبود تا چه رسد به خوابیدن.
محمود که سهمیهی شیراز بود، دورهی آموزیاش تمام شد، درجهی افسری گرفت. اما پیش از اعزام به شیراز باید در مراسم بزرگداشت ۲۱ آذر که در پادگان جلالیه «پارک لاله فعلی» با لباس زمستانی شرکت کند. پالتوئی که نصیب او شدهبود، دو سه شماره از او بزرگتر بود. داستان بروایت محمود از این قرار بود که ارتش، لباسها، کفشها، کلاهها و دستکشها را کومه وار در میانهی میدان پادگان میریخت. سربازان بصف جلو میرفتند و هر کس، از دَم لباس، پالتو، کفش و کلاهی برمیداشت. اگر کفش و کله اندازهاش بود که فبهالمراد. در غیر اینصورت یا باید آنرا با همان شکل میپوشید یا به هزینهی خود تعمیرشان میکرد.
محمود پالتوی دُر و دراز را در میانهی اتاق به تن کرد و شد درست شبیه آدمکهایی که باغداران همدانی، برای ترسانیدن پرندهگان در وسط باغهای انگور خود میگذارند. همه زدیم زیر خنده! اما محمود بهیچوجه قصد تعمیر پالتو را نداشت. او میگفت:
شیراز پالتو میخوام چه کنم؟ مگه همدانه که باد و بوران داشته باشه. تازه چندر غاز بهم دادن. مگه خلام که اونه صرف تعمیر پالتوئی بکنم که هرگز ازش استفاده نخواهم کرد.
اگر بتونم خودمو بدون پالتو به پادگان برسانم، مشکل حله. اونجا کسی برای پوشیدن این پالتو بمن ایرادی نمیگیره. اما رفتن از خیابان کسرا تا پادگان جلالیه، اونم فردا که شهر پر از دژبانه مشکله.گیر بیفتم کارم ساختهاس. یه بازداشتی دُرُس و حسابی بهم میخوره.
فردا که شد من جلو دار شدم و کاظم عقبدار. جناب سروان پالتو را روی دست مبارک انداخت و با فاصلهی تقریبی پنجاه متر درمیانهی ما به حرکت درآمدند تا با شرکتشان در رژهی ۲۱ آذر، وفاداری خویش را به ارتش شاهنشاهی تایید فرمایند. از ترس پاچهگیری دژبانها ترجیح دادیم که از کوچه پسکوچهها خودمان را به پادگان برسانیم. در نزدیکیهای میدان انقلاب امروزی چیزی نمانده بود که دچار شر دژبان شویم و جناب سروان راهی زندان شوند و محروم از ادای وظیفهی بزرگداشت روز ارتش. اما خوشبختانه به خیر گذشت. پس از گذاز از آب کرج، همان بولوار کشاورز امروزی، محمود پالتوی دُرّ و دراز اهدائی ارتش شاهنشاهی به تن کرد و بسلامتی داخل پادگان شد تا در رژهی آزادی آذربایجان عزیز شرکت فرماید.
چند روز بعد محمود راهی شیراز شد تا باقیماندهی دوران سربازیاش در پادگان شیراز بپایان رساند.
او دو سال پیش مرا به یکی از دوستاناش که نمایندهگی مردم همدان را در مجلس شواریملی یدک میکشید، معرفی کردهبود تا در کار انتقال من به تهران، کمکم کند. دو سه باری در دفتر کار آقای نمایندهی مجلس حضور بهمرسانیدم. هر بار با چای و شیرینی و میوه و کلی احترام، پذیرایم شد اما زود فهمیدم نه تنها کاری از دست او بر نمیآید که گویا علاقهای هم به اینکار ندارد چراکه هر بار علت مراجعهام را جویا میشد و بعد میگفت که هفتهی آینده با فلان یا بهمان مقام ملاقات دارم و موضوع انتقال ترا هم حتمن با او در میانمیگزارم.
دیگر به دیدار او نرفتم. زمانی هم که پسرعمه جویای نتیجهی کار شد به او گفتم دوستت کاری نکرد یا نتوانست بکند. منهم خودم را علاف او نکردم. اما پسرعمه در اینباور بود که من باید دنبال کار را میگرفتم.
پیش از پسرعمه، یکی دیگر از بستهگانم توصیهنامهای برایم گرفتهبود. گیرندهی توصیهنامه معتقد بود که "دکتر بطحائی معاون وقت وزرات آموزشوپروش که همشهری هم بود" حرف توصیهکننده را زمین نخواهد انداخت.
در روز ملاقات همینکه توصیهنامه را به دکتر بطحائی دادم، او پس از باز کردن پاکت، نگاهی سطحی به آن کرد و یکراست نوشته را روانهی سطل آشغال زیر میزاش کرد و رکوراست گفت:
تا دوران خدمت تو به هفتسال نرسد، من کاری برای تو نمیتوانم انجام دهم.
بعد روی از من برگرفت که یعنی بزن به چاک و مزاحم مباش.
پسر عمه در ادامهی گفتوگوی تلفنی از من پرسید که چقدر اجاره میتوانم بپردازم.
گفتم:
حداکثر یک سوم حقوقام یعنی به عبارت ۱۵۰ تومان.
او آدرسی بمن داد و از من خواست تا به آنجا مراجعه کنم و اگر اتاق مورد پسندم واقعشد باو خبر دهم تا او ترتیب کار را بدهد.
محل مورد نظر، اتاقی بود بمساحتی حدود ده متر مربع، در طبقهی چهارم ساختمانی نوساز در خیابان کاج امیرآباد با آشپزخانهای حدود دو مترمربع، مجهز به دستشویی و دوش و با گرمای مرکزی. مستقل و بیدرد سر از تزاحم صاحبخانه یا دیگر همسایهگان. تا دانشگاه هم راهی نبود.
به پسر عمه زنگ زدم و رضایت خودم را اعلام کردم. زمانیکه سراغ صاحبخانه را گرفتم گفت:
خودم هستم. وسایلت را که آوردی مستقیم به آنجا برو. من با سرایدار صحبت میکنم. خودم هم در طبقهی سوم ساختمان بغلی زندهگی میکنم. مشکلی پیش آمد زنگ بزن!
با خوشحالی به همدان برگشتم و مختصر وسایلی را که داشتم گردآوردم. لحاف، پتو، تشک و بالش و ... همه را در چادرشبی پیچیدم و طنابپیچ کردم. مشغول پیچیدن تنها فرشی که داشتم، بودم که پدر سررسید و طناب را از دستام گرفت و گفت:
این بستهبندی تو تا گاراژ هم دوام نمیآورد.
سپس خود آنچنان باروبنه مرا بستهبندی کرد که تا زمان پهنکردن آنهادرآن اتاق کذائی، آخ نگفته بود.
روز فراغ رسید. هرگز فکر نکردهبودم که اینچنین به خانوادهام وابستهباشم. برای انجام کاری به اتاق پذیرائیمان رفتم. از اینکه دیگر در این خانه نخواهم بود، غمام گرفت و بیاختیار اشکهایم سرازیر شد. همه توی حیاط منتظر بودند. پدر روی پلهی پائینی ساکت نشسته بود. مادر طبق معمول، زیر لب چیزهایی زمزمه میکرد. همدیگر را در آغوش کشیدیم، مادر خواست تا از زیر قرآن رد شوم، خواهرانم کاسهآبی پشتم خالیکردند و من برای همیشه همدان را ترک گفتم.
همان سال ۱۳۴۴ کاظم سلاحی هم (همان جوانی که در قهوهخانهی حسنتِج در کنار ما خودش را برای کنکور آماده میکرد) در رشتهی مهندسی شیمیِ دانشکدهی فنی دانشگاه تهران، پذیرفته شد. کاظم اتاقی در خیابان کسرا، خیابان آزادی که آنروزها آیزینهاور نامیده میشد، اجاره کرده بوده که تا دانشکده راهی نبود.
روزهایی که من بدانشکده میرفتم معمولن ناهار را با کاظم میخوردم که دانشکدهی ما سالن غذاخوری نداشت. غذای دانشکدهی فنی که دانشجویان در ادارهی آن نظارت داشتند، هم کیفیتی خوبی داشت و هم ارزان بود. کاظم هم معمولن ژتونی برای من نهیه میکرد تا ناهارها را باهم باشیم. اگر فیلم خوبی، روی آکران بود با هم به دیدن آن میرفتیم. داستان کامل آنرا (اینجا) نوشتهام
با انتقال به تهران، تماس من و کاظم بیشتر شد. حال دیگر همهی ناهارها را با هم بودیم. کاظم برنامهی غذائی دانشکدههای هنرهای زیبا و دندانپزشکی را هم داشت و دوستانی که برای او ژتون تهیه میکردند. پس هر جا غذای بهتری داشت ما هم سروکلهمان پیدا میشد.
حالا دیگر خانهی کاظم پاتوق دوستان همدانی شدهبود بخصوص که جواد برادر بزرگتر او و حسن سماوات «سه تفنگدار» معلم شمیرانات بودند و معمولن روزهای جمعه پیدایشان میشد. محمود تواضعیفخر، دورهی آموزش سربازی را میگذراند و حسن شیخ پسرخالهی کاظم جایی دورهای میدید. تعطیلات جا برای نشستن نبود تا چه رسد به خوابیدن.
محمود که سهمیهی شیراز بود، دورهی آموزیاش تمام شد، درجهی افسری گرفت. اما پیش از اعزام به شیراز باید در مراسم بزرگداشت ۲۱ آذر که در پادگان جلالیه «پارک لاله فعلی» با لباس زمستانی شرکت کند. پالتوئی که نصیب او شدهبود، دو سه شماره از او بزرگتر بود. داستان بروایت محمود از این قرار بود که ارتش، لباسها، کفشها، کلاهها و دستکشها را کومه وار در میانهی میدان پادگان میریخت. سربازان بصف جلو میرفتند و هر کس، از دَم لباس، پالتو، کفش و کلاهی برمیداشت. اگر کفش و کله اندازهاش بود که فبهالمراد. در غیر اینصورت یا باید آنرا با همان شکل میپوشید یا به هزینهی خود تعمیرشان میکرد.
محمود پالتوی دُر و دراز را در میانهی اتاق به تن کرد و شد درست شبیه آدمکهایی که باغداران همدانی، برای ترسانیدن پرندهگان در وسط باغهای انگور خود میگذارند. همه زدیم زیر خنده! اما محمود بهیچوجه قصد تعمیر پالتو را نداشت. او میگفت:
شیراز پالتو میخوام چه کنم؟ مگه همدانه که باد و بوران داشته باشه. تازه چندر غاز بهم دادن. مگه خلام که اونه صرف تعمیر پالتوئی بکنم که هرگز ازش استفاده نخواهم کرد.
اگر بتونم خودمو بدون پالتو به پادگان برسانم، مشکل حله. اونجا کسی برای پوشیدن این پالتو بمن ایرادی نمیگیره. اما رفتن از خیابان کسرا تا پادگان جلالیه، اونم فردا که شهر پر از دژبانه مشکله.گیر بیفتم کارم ساختهاس. یه بازداشتی دُرُس و حسابی بهم میخوره.
فردا که شد من جلو دار شدم و کاظم عقبدار. جناب سروان پالتو را روی دست مبارک انداخت و با فاصلهی تقریبی پنجاه متر درمیانهی ما به حرکت درآمدند تا با شرکتشان در رژهی ۲۱ آذر، وفاداری خویش را به ارتش شاهنشاهی تایید فرمایند. از ترس پاچهگیری دژبانها ترجیح دادیم که از کوچه پسکوچهها خودمان را به پادگان برسانیم. در نزدیکیهای میدان انقلاب امروزی چیزی نمانده بود که دچار شر دژبان شویم و جناب سروان راهی زندان شوند و محروم از ادای وظیفهی بزرگداشت روز ارتش. اما خوشبختانه به خیر گذشت. پس از گذاز از آب کرج، همان بولوار کشاورز امروزی، محمود پالتوی دُرّ و دراز اهدائی ارتش شاهنشاهی به تن کرد و بسلامتی داخل پادگان شد تا در رژهی آزادی آذربایجان عزیز شرکت فرماید.
چند روز بعد محمود راهی شیراز شد تا باقیماندهی دوران سربازیاش در پادگان شیراز بپایان رساند.
۱۳۸۹ دی ۱۶, پنجشنبه
بیاد و با یاد دوست، بخش دوازدهم
در جلسهی مشترکی که همان روز اول داشتیم، قرارمان شد که هر شب، یک گروه برنامهای اجرا کند. شب اول نوبت همدانیها شد. آقای بهنام همدانیتبار ساکن تهران که در روزنامهی توفیق بنام «خروس لاری» طنز مینوشت و با گروه تهرانیها آمده بود، داوطلبانه بما پیوست و برنامهای برای ما نوشت:
قرار شد که جلسه«حسب معمول» با نواختن سرود شاهنشاهی آغاز شود. خانم طائفی که در نواختن آکاردئون دستی داشت مسئول این کار شد. دکلمهی شعری فکاهی با لهجهی همدانی که توسط آقای بهنام سروده شدهبود به من سپرده شد. آقای بهنام بیلی را با کشیدن چند رشتهی طناب کَت و کلفت پاره پوره، بصورت ویلیونسلی در آورد و به دست من داد تا بهنگام دکلمه، بهمراه دیگران که هرکدام آلت موسیقی عجیبوغریبی بدست داشتند، همراه با آهنگی که در پشت صحنه پخش میشد، چنان بنمایانیم که آهنگ را ما مینوازیم. اجرای بازیهای سرگرم کننده، نواختن آکوردئن و رقص محلی هم ترتیب دادهشد.
یکی دو روزی تمرین کردیم تا شب اجرا فرارسید.
من وناصرالمعمار در یام تبریز |
جلسه با نواختن سرود شاهنشاهی آغاز شد، سرودی که بهر چیز شباهت داشت مگر سرود شاهنشاهی. اوضاع بقول معروف خیلی سه شد و همه روحیهی خودمان را باختیم. از همه دلزدهتر خانم طائفی بود. اما کاری نمیشد کرد. کف حاضران و تشویق آن ها که برای ما چون لعن و نفرین مینمود و هلدادنهای آقای بهنام ما را وارد صحنه کرد.
من، بیل بدست، با پخش آهنگی ملایم، دکلمهی سرودهی فکاهی بهنام را شروع کردم. خندههای حضار آثار سرشکستهگی ناشی از بد اجرا شدن سرود شاهنشاهی را از چهرهها زدود. نوبت رقص محلی رسید. خانم طائفی با آکاردئوناش به وسط صحنه پرید و با آهنگی تند و زیبا، رقصی جانانه کرد و نشان داد که نه تنها در نواختن آکاردئون مهارتی دارد که رقصندهی خوبی هم هست.
علاوه به کلاسهای آموزشی و جلسات تفریحی شبانه، مسئولان کنفرانس برنامهی دیدار از شهر، شاهگلی، ارگ، مسجد کبود و گردش در اطراف شهر هم برای ما ترتیب دادهبودند. روزی دستهجمعی راهی منطقهی «پام» شدیم که جائی بسیار سبز و خوش آبوهوا بود. بهنام شعر زیبائی در مورد این گردش سرود که شوربختانه در نتیجه جابجائیهای بسیار، هم شعری که دکلمه کردم و هم وصف یام، گموگور شدهاست. تنها یادگاری که از آن دوران باقیماندهاست تعدادی عکس و اسلاید است که در حال حاضر امکان اسکنکردن اسلایدها فراهم نیست که دستکاه اسکنام اعتصاب کردهاست و از دیجیتالی کردن اسلایدها سرباز میزند.
در پایان کنفرانس من و عبدالرضا حصاری، برابر برنامهای که از پیش ریختهبودیم، پس از خداحافظی با دوستان، راهی آذربایجان غربی شدیم. شنیدهبودیم که از بندر شرفخانه تا بندر گلمانخانه را میشود با کشتی رفت. تا آنزمان هیچیک از ما سفری دریائی نکردهبودیم. گذر از روی دریاچهی ارومیه، تماشای رد کفآلود سفیدرنگ یدککشی که اتاق متحرک ما را بدنبال خود میکشید، دیدن جزیرههائی که مبدل به باغوحش طبیعی شده و آهوانی که آزادنه در آنجا به چرا مشغول بودند برای ما دیدنی و هیجانانگیز بود. شنا در آب دریاچه و شناورماندنمان بروی آب با وجود آگاهیهایی که از شوری فوقاالعادهی آب آن داشتیم، باور نکردنی بود. دو سه روزی در ارومیه ماندیم. جاهای دیدنی آن را دیدیم ولی قصد اصلیمان دیدار از مزارع گل آفتابگردان بود و بازدید از دهکدههای آشورینشین. داستان کتاب شور زندگی و نقاشیهای وانگوگ نقاش هلندی از مزارع گل آفتابگردان سخت مرا تحت تاثیر قراردادهبود و دوست داشتم از نزدیک چنان مزارعی را به بینم و اسلایدهایی از آنها تهیه کنم. همینطور وصف زندهگی آشوریان دهنشین که بسیاری از دانشآموزان ما ریشه در آنجا داشتند و داستانهای شنیدهشده از شیوهی زندهگی آنان سبب کنجکاوی من و رضا شده بود و دوستداشتیم از نزدیک تماشگر زندهگی آشوریهای دهنشین باشیم.
روزی بدنبال وسیلهی نقلیه میگشتیم. بر حسب تصادف به پرویز پرورش برخوردیم. پرویز بسوی ما آمد. سلاماش کردیم. او گفت:
فارسی صحبتکردنتان توجهام را جلب کرد. خوب که گوشکردم فهمیدم همدانی هم هستید. قیافهی هر دوی شما برایم آشناست اما اسم و رسم شما را نمیدانم. دلم خیلی برای فارسی صحبتکردن تنگ شده است. گفتم جلو بیایم و با هم گپی بزنیم. ما خودمان را معرفی کردیم. او که با یکی از بستگان سببی دور من ازدواج کردهبود، مرا شناخت. پرویز سخت مست بود و دهناش بوی تند الکل میداد. اصرار داشت به رستورانی برویم و با هم چیزی بخوریم که ما عذر خواستیم. برنامهی سفر به دهکدههای آشورینشین را با او در میان گذاشتیم. او که همهجا را میشناخت، ما را به ایستگاه سواریهایی که به آن دهات میرفتند برد. در بین راه از او پرسیدم که در رضائیه چکار میکند. گفت:
از راست به چپ: محسن سید احمدیان، خودم، آرشاریر ییرتسیان، ؟ نفر ایستاده علیاکبر جعفری |
به قاچاق تریاک مشغولام و در آمد خوبی دارم.
حرف او من و رضا را شگفتزده کرد. من پرسیدم:
فروش تریاک با آنچه تو برای جوانان شهر ما میکردی مغایرتی کلی دارد.
پرویز خندهای کرد و گفت:
بله اما چارهای نداشتم. حتمن میدانی که من ورشکست شدم و همهچیزم را از دست دادم. بستانکاران طلبشان را میخواستند و من هم آهی در بساطم نیود. شکایت به دادگاه بردند و دادگاه حکم بازداشتم را صادر کرد. من هم خانه و همسرم را گذاشتم و باینجا گریختم. باید بشکلی زندگیام را اداره میکردم. آدم فراری که نمیتواند کار آزاد و علنی داشته باشد. چارهای جز پرداختن به این کار نبود. اگر بتوانم پولی دستوپا کنم و بدهیهایم را بپردازم شاید دوباره به همدان برگردم و کار سابقام را ادامه دهم. از هم جدا شدیم.
پرویز پرورش شهرهی شهر ما بود. مغازهی طلافروشی کوچکاش در اول خیابان بوعلی مرکز تجمع فوتبالیستهای همدان بود. مدیریت باشگاه ورزشی تاج و تیم فوتبال آن با او بود. اصلن تا آنجا که من بیاد دارم، خود او بود که باشگاه را راهاندازی کرد. بهترین فوتبالیستهای شهر را دور و بر خودش جمع کرد و به فوتبال همدان آبروئی داد. احمد فراگردی، فتحعلی محمدی، خلیل شکریان، جواد دوست، ابوالقاسم ورشابیان، احمد نبوی، فریدون آستانه و ... همه پروانهوار دورهاش کرده بودند و حتا عصرها هم جلو مغازه، دست از سرش برنمیداشتند.
حالا پرویز با آن همه دوست و آشنا در غربت، مست توی خیابان دنبال آشنا میگردد تا غم دلی بگوید. بگمان یکبار دیگر نیز پرویز را بهمان وضع سابق دیدیم.
من و عبدالرضا حصاری بر روی کشتی شاپور |
فردای آن روز سری به دو دهکدهی آشورینشین زدیم. دهکده با دیگر دهکدهها فرق چندانی نداشت جز آنکه زنان روستایی در اینجا بیحجاب بودند. بچهها چون بچههای دیگر دهاتهای ایران در میان خاک و خُل وول میخوردند اما هم شیوهی پوششان تفاوت داشت هم نظافت آنان. مزارع آفتابگردان، زیبائی مزارعی که نویسندهی کتاب شور زندگی توصیف کردهبود، نبودند و چنگی به دل نمیزدند. گلهای آفتابگردان کوچک و بوتههای آن تُنُک بودند. به تبریز برگشتیم و یکسره راهی اردبیل شدیم تا پس از دیدار از سرعین و آبتنی در آبهای گرم معدنی آن، گذر از گردنهی جیران، چشمانمان با دیدن دورنمای کشور شوراها روشن شود. یکی دو روزی در بندر پهلوی «انزلی» تنی به آب زنیم و بعد راهی همدان شدیم.
یادم نیست کی بود که خبر تیرباران شدن پرویز پرورش را در روزنامهها خواندم. اما یادم هست که همسر جوانش سالیانی در غم او سیاهپوش بود.
پرویز از اولین قربانیهای قانون مجازات اعدام قاچاقچیان مواد مخدر بود. از آن روز چهل و اندی سال میگذرد و هنوز هم دولت هر از گاهی چندین نفر را با همان استدلال بدار میکشد. و میبینیم این آدمکشیهای دولتی نه تنها «تنبهی» در جامعه ایجاد نکرده است که اعتیاد آنچنان دامنگیر مردم ما شده است که اگر پولش را داشته باشی در هر گوشه کنار شهر میتوانی بهر مقدار که بخواهی مواد مخدر تهیهنمائی.
۱۳۸۹ دی ۱۲, یکشنبه
بیاد و با یاد دوست، بخش یازدهم
سال ۱۳۴۴ خورشیدی سال آغاز دانشجوئیِ من هم بود، دانشجوئی که امکان حضور در کلاس درس را نداشت. در این مسئله من تنها نبودم. آموزگاران شهرستانی بسیاری بودند که بدلیل عدم امکان انتقال آنها به تهران، به ناچار، چون ماکویی چرخِ خیاطی در میان شهر زادگاهِ خود و تهران در رفتوآمد بودند. همانطور که در آغاز گفتم علت انتقال من به دبیرستان الوند، استفاده از تعطیلی دبیرستان در روزهای یکشنبه بود. شنبه را هم که بیکاری گرفته بودم، پس اگر هوا اجازه میداد و مشکل دیگری در میان نبود، علیالاصول عصرِ پنجشنبهها راهی تهران میشدم. خوشبختانه بدلیل سکونت خواهر بزرگم در تهران بود، جا و مکانی برایم آماده بود. در این دو روز شنبه و یکشنبه علاوه بر حضور در کلاس درس، در پی این بودم تا از دروسی که امکان حضور در جلسات آنها را نداشتم، خبری بگیرم، اگر جزوهای داده شدهبود، از آن نسخهبرداری کنم، خودم را به اساتید و همدورهیها نشان دهم و ...
خوشبختانه چند نفری همدانی در میان همکلاسیهای دانشکده بودند که از پیش با هم سلام و علیکی داشتیم. با چند نفری هم در صف ثبت نام که علی ماشاءالله دراز و وقتگیر هم بود، آشنا شده بودم. یکی از این همدانیها حسن صحرائی بود. او بزرگتر از من بود و سابقهی خدمتی بیشتری داشت و به همین دلیل به تهران منتقل شده بود. او که از وضع کارییِ من اطلاع کامل داشت، از هیچگونه کمکی بمن مضایقه نمیکرد. اما مشکل اصلی حضوروغیاب بود. مدیریت دانشکده در این مورد سخت میگرفت. به هر دانشجو صندلیِ شمارهداری اختصاص داده بودند. اگر صندلی کسی خالی میبود مبصر کلاس موظف به گزارش غیبت صاحب صندلی بود. لیدا هاکوبیان؛ نفر اول کنکور دانشکده؛ مبصر کلاس ّشد. ضمن گفتوگوئی با او، وضعیت استخدامیام را برای او شرح دادم. او گفت:
میدانم که چندین نفر دیگر هم مشکل ترا دارند. من تلاش خودم را خواهم کرد تا کسی بدلیل غیبت، از دانشکده محروم نشود.
در این میان ۶۰ افسر ارتشی و چند نفر معاود عراقی، بدون آنکه در کنکور شرکت کردهباشند، بفرمان "بزرگان قوم" سد کنکور را شکستند و وارد دانشکده شدند. تعداد دانشجویان از ۱۸۰ نفر گذشت. این شلوغی خود وسیلهای شد تا همکلاسی راحتتر بتوانند دوستان غایب خود را پوشش دهند و به هنگام حضوروغیاب، صندلی شمارهدار آنها را خالی نگذارند.
در لیست اسامی همکلاسیهایی نصب شده در جلوی درِ ورودی کلاس، نام من به اشتباه «محمد اسماعیل» نوشتهشده بود. جهت تصحیح آن به دفتر دانشکده مراجعه کردم. قهاری، متصدی دفتر دانشکده که بچهها به شوخی دکتر قهاری، لقباش داده بودند بمن گفت:
مهم نیست. اشتباه تایپی است چون فقط یک افراسیابی در میان دانشجویان تازه داریم و او هم تو هستی. مطمئن باش اشکالی پیش نخواهد آمد. فهرستی که به اساتید داده شده، دقیق است.
من هم قبول کردم و موضوع فراموشام شد.
روزی روی صندلیام نشسته بودم و با حسن صحرائی مشغول به گفتوگو بودم که آقائی آمد و مودبانه از من خواست که از جای او برخیزم.
با کمال تعجب اسم او را پرسیدم.
گفت:
افراسیابی.
پرسیدم:
محمد اسماعیل؟
جوابش مثبت بود. او هم کمی کنجکاو شد و پرسید:
مگر به شمارهگزاری صندلیها شک دارید؟
گفتم نه. باید ما همنام باشیم با این توجه که شما یک اسماعیل از من بیشتر دارید. بعد خوشحال جایام را به او دادم و نگرانی گزارش غیبتام به دفتر دانشکده را از سر بیرون کردم.
حسن صحرائی گفت:
حالا میفهمم چرا این آقا همیشه اینجا نشسته است. او افسر ارتش است. از همانهائی که بدون کنکور آمدهاند. شاید بهمین دلیل هم بود که قهاری آنروز متوجه نشده بود که دو افراسیابی در کلاس وجود دارد، نه یکی.
باری! ترم اول بدون اینکه حتا یکساعت غیبت برای من گزارش شدهباشد، بپایان رسید. نتیچهی امتحانات خوب نبود. سه چهار مادهای تجدیدی آوردم تا تابستان بیکار نباشم.
با آغاز ترم دوم مبصر کلاس هم عوض شد. این بار وظیفهی مبصری به عهدهی اولنفر کلاس گذاشته شد یعنی جناب سروان محمد اسماعیل افراسیابی.
باو مراجعه کردم و داستانم را شرح دادم و اضافه کردم که ترم اول به حُسن همنامی و اشتباه دفتر دانشکده، از حمایتِ ناخواستهی تو بهرهبردهام و حالا از تو، کمک آگاهانه میخواهم. طرف گفت:
ترتیباش میدهم. نگران نباش! و حرکت ماکوئی من میان همدان و تهران، سه ترم دیگر ادامه یافت.
میانهی دو ستون، ردیف چهارم از سمت راست، نفر چهارم رضا حصاری، هفتم هومر گگتپه، خودم جلوی او، ناصرالمعمار، بهنام و همسرش |
همراهان عبارت بودند از:
عبدالرضا حصاری، هومر گُگتپه، کرباسی، خدیجهی طائفی، ناصرالمعمار و خانم لودا.
وسیلهی حرکت مینیبوسی شد که خود اجارهکردیم تا از مسیر کرمانشاه، سنندج، مریوان، بانه و ... ما را به تبریز برساند. کلیسایی در کوچهی شهناز تبریز محل اقامتمان شد. کلاسها هم در آنجا تشکیل میشد. علاوه بر گروه ما، تعدادی دبیر و آموزگار هم از شهرهای ارومیه «رضائیه»، تهران، تبریز و کرمانشاه آمده بودند. تنوع شرکتکنندهگان جالب بود و بزودی با هم جوش خوردیم. موادی که تدریس میشد، تازه، جالب و آموزنده بود. مدرسین ما را با شیوههای جدید آموزش آشنا کردند و اصراری داشتند که ذهن کودکان را نباید با مسائل ریاضی مشکلِ غیر واقعی مانند احتساب پرشدن استخری با دوازده فواره و هشت زیرآب که همزمان فوارهها و زیرآبها باز هستند، خسته کرد. چرا که هیچ عاقلی اگر بخواهد استخر خود را پر از آب کند، زیر آبهای آنرا باز نمیگذارد.
اشتراک در:
پستها (Atom)