۱۳۸۶ مرداد ۲۱, یکشنبه

بیاد دوستم کاظم سلاحی

آشنائی من کاظم قدیم بود. با اکبر، برادر بزرگ او، یار غار بودیم و سالیانی کوه و کمر طی می‌کردیم. تابستان ۱۳۴۴ خورشیدی بود که کاظم هم چون من، خودش را برای ورود به دانشگاه آماده می‌کرد. گرچه رشته‌ی تحصیلی ما متفاوت بود. او ریاضی خوانده بود و من ادبی. باهم به‌دانشگاه راه یافتیم. او مهندسی شیمی گرفت، از دانشکده‌ی فنی تهران و من لسیانسیه‌ی‌حقوق شدم. در سال‌های اول و دوم که هنوز من به تهران منتقل نشده‌بودم، غالبن ناهار را با هم می‌خوردیم. گاهی شب‌ها نیز پیش او می‌رفتم که خانه‌اش تا ‌دانشگاه راهی نبود.
کاظم انسانی صمیمی، ساده و بی‌آلایش بود. یا به تعبیر دکتر تقی پورنامداریان:

مانند روستایی لاقیدی
وضع لباس و ظاهر او
سخت ساده بود.
و از ریا و رنگ و تملق
رنگی در او نبود.
لحن صدای زمزمه‌وارش را
از ما کسی بیاد ندارد.
در سرزمین ظلم، تظلم را
ـ با عزمی از تراکم ایمان
و مست از عصاره‌ی ایثارـ
مردانه دل به کشتن صیاد بسته بود.
اما دریغ . . .

کاظم ساده می‌پوشید، ساده حرف می‌زد و دنیائی از صفا و محبت بود. تآتر و سینما را دوست می‌داشت. هرگاه درتالار بیست‌وپنج شهریور «سنگلج» امروزی نمایشی بود او اصرار عجیبی داشت که ساعتی پیش از شروع نمایش راهی آنجا شویم تا هم تماشگرِِ تماشاچیان با آن پیپ و پوشت و قیافه‌های شیک و روشن‌فکرگونه‌شان که به باور کاظم، در برج عاج زنده‌گی‌یِ جدا از مردم داشتندو هم تآتری تماشا کنیم.
کاظم می‌گفت:
ممد! اگر یه خورده زودتر بریم موفق به دیدن دوتا تآتر می‌شیم.
آن روزها ما زیاد "خلقی" بودیم و طوری دیگر به دیگران نگاه می‌کردیم، دست‌کم من. چون او خلقی ماند و جان در راه خلق نهاد.
خاطره‌ای که هرگز فراموشم نخواهد شد آخرین دیدارمان است.
زمستان ۱۳۴۶بود. کاظم پس از مدت‌ها به خانه‌یِ من آمده بود. پرسیدم:
مرد! کجائی؟ دلم تنگ شده! از ما خبری نمی‌گیری. سر زدم کسی در را باز نکرد.
گفت:
حاج خانم رفت بیرون. منم رفتم و‌ موتور سه چرخه آوردم.  من و جواد و اصغر هر چی داشتیم، تند و تند جم کردیم. جواد اون‌ور کوچه پاس داد و اصغر این‌ور. من‌ام بار راره ریحتیم توی موتور سه‌چرخه و دِه به در رو.
می‌دیدی که مُصّبی از ما در میاوَرد. تا یکی پاشه می‌ذاشت تو خانه پیداش می‌شد و دادوبی‌داد که مسترا پر می‌شه. خیلی اذیت می‌کرد. حقش بود. حالا آم، شبارو  یه‌ی جائ ‌صبح مو‌کنم تا وضع مالیم بهتر شه و جای تازه‌ی دس‌وپا کنم.
گفتم:
خب! چرا پیش من نی‌میای؟
پاسخ داد:
پس این چیه؟ آمدم دیه. امشب نوبت تونه.

کاظم صبح زود رفت.
تعطیلات نوروز فرا رسید و من راهی سفر شدم. بعد از تعطیلات نوروزی که به‌ محل کارم برگشتم، مدیر مدرسه گفت رئیس منطقه احضارت کرده‌است. به‌منطقه رفتم. آقای رئیس پاکتی ‌دستم داد. پاکت را باز کردم و خواندم.
آقای محمد افراسیابی آموزگار دبستان‌های بخش ششم تهران.
از این تاریخ شما به سمت آموزگار دبستان‌های شهرستان کازرون منصوب می‌شوید. لازم است در اسرع وقت در محل خدمت جدید خویش حضور بهم‌ رسانید! )نقل به مضمون).
امضاء
وزیر آموزش‌وپرورش

جای سوالی نبود. اتاق رئیس را ترک کردم.
بعد فهمیدم که من و تنی چند از معلمان تهرانی را به‌دلیل شرکت فعال در تشکل اعتصابات معلمین از تهران تبعید کرده بودند.
سال سوم دانشکده بودم. شش‌ماه بیشتر از مدت انتقالم به تهران نمی‌گذشت. دوران عاشقی و دلباخته‌گی‌ هم بود. اما حکم باید اجرا می‌شد و الا از نان خوردن می‌افتادم. دادرسی هم نبود.
بساطم را جمع کردم. فریدون اسماعیل‌زاده و بهرام جاوید تا گاراژ شمس‌العماره بدرقه‌ام کردند. اتوبوس بسوی فارس حرکت کرد و تمام رؤیاهای من در هم ریخت. حالا باید مسافت کازرون تهران را چون ماکوی چرخ خیاطی کنم. اما چنین امکانی نبود. ۱۲۰۰ کیلومتر راه بود.

درس و قیل و قال‌اش را رها کردم. کمتر به‌دانشکده سر می‌زدم. اواخر سال سوم ازدواج کردیم. پس از فراغت از تحصیل و شش‌ماهی دوره‌ی آموزشی مدیریت، راهی جنوب شدیم.
در جنوب جز مهربانی مردم‌اش، چیز دیگری نداشتیم. نه برقی بود، نه آب شیرینی و نه راهی. فکر داشتن تلفن حتی در مخیله‌مان هم نمی‌گنجید. تلویزیون سیاه سفید ۱۴ اینچی خریده بودیم با آتنی به درازای شش متر. اگر هوا شرجی بود و مدتی آنتن را به شمال و جنوب می‌چرخاندی، شاید موفق به دیدن یکی از برنامه‌ها‌ی شیخ‌نشیننان آن سوی خلیج فارس می‌شدی.
روزنامه‌ها آن‌قدر دیر می‌رسید که میلی به خواندن مطالبش را نداشتی. ما بودیم و جیپ قراضه‌ی بخشداری خورموج که به قول دوست و هم‌کارم؛ جواد پناه‌پور؛ همه جای‌اش صدا می‌داد جز بوق‌اش. با آن هر از گاهی به دیدار دوستی یا نواحی اطراف سری می‌زدیم.
پدر دکتر هرمز شیوا «سپاهی بهداشت بخش اَهرُم» که همسرش، فریده پزشک بخش ما بود از تهران بدیدارشان آمده بود. رفته‌بودم دیدنشان، برسم ادب.
بعد از حال و احوالی پدر هرمز گفت:
بفرمایید، روزنامه‌ی روز! هرمز برایم نوشته بود که روزنامه دیر بدست شما می‌رسد. کیهان روز را برای شما آورده‌ام. و روزنامه را به‌طرف من دراز کرد.
با باز کردن روزنامه چشمم به عکس کاظم افتاد و تیتر بالای آن:

کاظم سلاحی و احمد خرم‌آبادی اعدام شدند!.

بغض گلویم را گرفت و روزنامه از دستم فرو افتاد. همسرم هراسان به سراغم آمد. خبر را نشانش دادم.
بعدها دوستی برایم تعریف کرد که «روی قبرش جمله‌ی زیر نوشته شده است.

مهندس کاظم سلاحی
تولد ـ ۱۳۲۵

 مرگ ـ ۱۳۵۰
و شنیده‌ام که می‌خواهند آرام‌گاهش را به ‌بهانه‌‌ی سی‌ساله شدن گورستان، در هم بکوبند.

این نوشته‌ را در تاریخ سه‌شنبه بيست و ششم خرداد ماه ۳ ۱۳۸ در زنده رود انتشار داده بودم.