بیاد و با یاد دوست، بخش یازدهم
سال ۱۳۴۴ خورشیدی سال آغاز دانشجوئیِ من هم بود، دانشجوئی که امکان حضور در کلاس درس را نداشت. در این مسئله من تنها نبودم. آموزگاران شهرستانی بسیاری بودند که بدلیل عدم امکان انتقال آنها به تهران، به ناچار، چون ماکویی چرخِ خیاطی در میان شهر زادگاهِ خود و تهران در رفتوآمد بودند. همانطور که در آغاز گفتم علت انتقال من به دبیرستان الوند، استفاده از تعطیلی دبیرستان در روزهای یکشنبه بود. شنبه را هم که بیکاری گرفته بودم، پس اگر هوا اجازه میداد و مشکل دیگری در میان نبود، علیالاصول عصرِ پنجشنبهها راهی تهران میشدم. خوشبختانه بدلیل سکونت خواهر بزرگم در تهران بود، جا و مکانی برایم آماده بود. در این دو روز شنبه و یکشنبه علاوه بر حضور در کلاس درس، در پی این بودم تا از دروسی که امکان حضور در جلسات آنها را نداشتم، خبری بگیرم، اگر جزوهای داده شدهبود، از آن نسخهبرداری کنم، خودم را به اساتید و همدورهیها نشان دهم و ...
خوشبختانه چند نفری همدانی در میان همکلاسیهای دانشکده بودند که از پیش با هم سلام و علیکی داشتیم. با چند نفری هم در صف ثبت نام که علی ماشاءالله دراز و وقتگیر هم بود، آشنا شده بودم. یکی از این همدانیها حسن صحرائی بود. او بزرگتر از من بود و سابقهی خدمتی بیشتری داشت و به همین دلیل به تهران منتقل شده بود. او که از وضع کارییِ من اطلاع کامل داشت، از هیچگونه کمکی بمن مضایقه نمیکرد. اما مشکل اصلی حضوروغیاب بود. مدیریت دانشکده در این مورد سخت میگرفت. به هر دانشجو صندلیِ شمارهداری اختصاص داده بودند. اگر صندلی کسی خالی میبود مبصر کلاس موظف به گزارش غیبت صاحب صندلی بود. لیدا هاکوبیان؛ نفر اول کنکور دانشکده؛ مبصر کلاس ّشد. ضمن گفتوگوئی با او، وضعیت استخدامیام را برای او شرح دادم. او گفت:
میدانم که چندین نفر دیگر هم مشکل ترا دارند. من تلاش خودم را خواهم کرد تا کسی بدلیل غیبت، از دانشکده محروم نشود.
در این میان ۶۰ افسر ارتشی و چند نفر معاود عراقی، بدون آنکه در کنکور شرکت کردهباشند، بفرمان "بزرگان قوم" سد کنکور را شکستند و وارد دانشکده شدند. تعداد دانشجویان از ۱۸۰ نفر گذشت. این شلوغی خود وسیلهای شد تا همکلاسی راحتتر بتوانند دوستان غایب خود را پوشش دهند و به هنگام حضوروغیاب، صندلی شمارهدار آنها را خالی نگذارند.
در لیست اسامی همکلاسیهایی نصب شده در جلوی درِ ورودی کلاس، نام من به اشتباه «محمد اسماعیل» نوشتهشده بود. جهت تصحیح آن به دفتر دانشکده مراجعه کردم. قهاری، متصدی دفتر دانشکده که بچهها به شوخی دکتر قهاری، لقباش داده بودند بمن گفت:
مهم نیست. اشتباه تایپی است چون فقط یک افراسیابی در میان دانشجویان تازه داریم و او هم تو هستی. مطمئن باش اشکالی پیش نخواهد آمد. فهرستی که به اساتید داده شده، دقیق است.
من هم قبول کردم و موضوع فراموشام شد.
روزی روی صندلیام نشسته بودم و با حسن صحرائی مشغول به گفتوگو بودم که آقائی آمد و مودبانه از من خواست که از جای او برخیزم.
با کمال تعجب اسم او را پرسیدم.
گفت:
افراسیابی.
پرسیدم:
محمد اسماعیل؟
جوابش مثبت بود. او هم کمی کنجکاو شد و پرسید:
مگر به شمارهگزاری صندلیها شک دارید؟
گفتم نه. باید ما همنام باشیم با این توجه که شما یک اسماعیل از من بیشتر دارید. بعد خوشحال جایام را به او دادم و نگرانی گزارش غیبتام به دفتر دانشکده را از سر بیرون کردم.
حسن صحرائی گفت:
حالا میفهمم چرا این آقا همیشه اینجا نشسته است. او افسر ارتش است. از همانهائی که بدون کنکور آمدهاند. شاید بهمین دلیل هم بود که قهاری آنروز متوجه نشده بود که دو افراسیابی در کلاس وجود دارد، نه یکی.
باری! ترم اول بدون اینکه حتا یکساعت غیبت برای من گزارش شدهباشد، بپایان رسید. نتیچهی امتحانات خوب نبود. سه چهار مادهای تجدیدی آوردم تا تابستان بیکار نباشم.
با آغاز ترم دوم مبصر کلاس هم عوض شد. این بار وظیفهی مبصری به عهدهی اولنفر کلاس گذاشته شد یعنی جناب سروان محمد اسماعیل افراسیابی.
باو مراجعه کردم و داستانم را شرح دادم و اضافه کردم که ترم اول به حُسن همنامی و اشتباه دفتر دانشکده، از حمایتِ ناخواستهی تو بهرهبردهام و حالا از تو، کمک آگاهانه میخواهم. طرف گفت:
ترتیباش میدهم. نگران نباش! و حرکت ماکوئی من میان همدان و تهران، سه ترم دیگر ادامه یافت.
میانهی دو ستون، ردیف چهارم از سمت راست، نفر چهارم رضا حصاری، هفتم هومر گگتپه، خودم جلوی او، ناصرالمعمار، بهنام و همسرش |
همراهان عبارت بودند از:
عبدالرضا حصاری، هومر گُگتپه، کرباسی، خدیجهی طائفی، ناصرالمعمار و خانم لودا.
وسیلهی حرکت مینیبوسی شد که خود اجارهکردیم تا از مسیر کرمانشاه، سنندج، مریوان، بانه و ... ما را به تبریز برساند. کلیسایی در کوچهی شهناز تبریز محل اقامتمان شد. کلاسها هم در آنجا تشکیل میشد. علاوه بر گروه ما، تعدادی دبیر و آموزگار هم از شهرهای ارومیه «رضائیه»، تهران، تبریز و کرمانشاه آمده بودند. تنوع شرکتکنندهگان جالب بود و بزودی با هم جوش خوردیم. موادی که تدریس میشد، تازه، جالب و آموزنده بود. مدرسین ما را با شیوههای جدید آموزش آشنا کردند و اصراری داشتند که ذهن کودکان را نباید با مسائل ریاضی مشکلِ غیر واقعی مانند احتساب پرشدن استخری با دوازده فواره و هشت زیرآب که همزمان فوارهها و زیرآبها باز هستند، خسته کرد. چرا که هیچ عاقلی اگر بخواهد استخر خود را پر از آب کند، زیر آبهای آنرا باز نمیگذارد.
3 نظرات:
سلام عمو جان ممنونم
سلام
ممنون از نظرتون در "طبیعت همدان"
راستش نمیدونم دقیقا کجاست...
یه سایت جدید درست کردم، خوشحال میشم نظرتون رو ببینم.
خیلی خوشحالم با شما آشنا شدم مخصوصا از اینکه از مهار بیابان زایی حمایت می کنید.
مى خواستم بپرسم كه اين آقا محمد ناصر المعمارهمدانى نيستند؟
ارسال یک نظر