بیاد و با یاد دوست، بخش سیزدهم
با پایان یافتن سالتحصیلی ۴۵-۴۶ هفتسال خدمت فرهنگی من نیز پُّر شد و ادارهی آموزشوپرورش همدان با انتقالم به تهران موافقت کرد.در تهران بدنبال اجارهی اتاقی بودم. بهر بنگاهی مراجعه میکردم با جواب منفی روبرو میشدم. یکی مجردبودنام را بهانه میکرد و دیگری نداشتن ماشین را که بهمراهام تا خانهی مورد نظرش برویم. تا روزی که تلفنی به پسر عمهام زدم و از انتقالم با او صحبت کردم و اضافهکردم که در پی یافتن اتاقی در حوالی دانشگاه هستم.
او دو سال پیش مرا به یکی از دوستاناش که نمایندهگی مردم همدان را در مجلس شواریملی یدک میکشید، معرفی کردهبود تا در کار انتقال من به تهران، کمکم کند. دو سه باری در دفتر کار آقای نمایندهی مجلس حضور بهمرسانیدم. هر بار با چای و شیرینی و میوه و کلی احترام، پذیرایم شد اما زود فهمیدم نه تنها کاری از دست او بر نمیآید که گویا علاقهای هم به اینکار ندارد چراکه هر بار علت مراجعهام را جویا میشد و بعد میگفت که هفتهی آینده با فلان یا بهمان مقام ملاقات دارم و موضوع انتقال ترا هم حتمن با او در میانمیگزارم.
دیگر به دیدار او نرفتم. زمانی هم که پسرعمه جویای نتیجهی کار شد به او گفتم دوستت کاری نکرد یا نتوانست بکند. منهم خودم را علاف او نکردم. اما پسرعمه در اینباور بود که من باید دنبال کار را میگرفتم.
پیش از پسرعمه، یکی دیگر از بستهگانم توصیهنامهای برایم گرفتهبود. گیرندهی توصیهنامه معتقد بود که "دکتر بطحائی معاون وقت وزرات آموزشوپروش که همشهری هم بود" حرف توصیهکننده را زمین نخواهد انداخت.
در روز ملاقات همینکه توصیهنامه را به دکتر بطحائی دادم، او پس از باز کردن پاکت، نگاهی سطحی به آن کرد و یکراست نوشته را روانهی سطل آشغال زیر میزاش کرد و رکوراست گفت:
تا دوران خدمت تو به هفتسال نرسد، من کاری برای تو نمیتوانم انجام دهم.
بعد روی از من برگرفت که یعنی بزن به چاک و مزاحم مباش.
پسر عمه در ادامهی گفتوگوی تلفنی از من پرسید که چقدر اجاره میتوانم بپردازم.
گفتم:
حداکثر یک سوم حقوقام یعنی به عبارت ۱۵۰ تومان.
او آدرسی بمن داد و از من خواست تا به آنجا مراجعه کنم و اگر اتاق مورد پسندم واقعشد باو خبر دهم تا او ترتیب کار را بدهد.
محل مورد نظر، اتاقی بود بمساحتی حدود ده متر مربع، در طبقهی چهارم ساختمانی نوساز در خیابان کاج امیرآباد با آشپزخانهای حدود دو مترمربع، مجهز به دستشویی و دوش و با گرمای مرکزی. مستقل و بیدرد سر از تزاحم صاحبخانه یا دیگر همسایهگان. تا دانشگاه هم راهی نبود.
به پسر عمه زنگ زدم و رضایت خودم را اعلام کردم. زمانیکه سراغ صاحبخانه را گرفتم گفت:
خودم هستم. وسایلت را که آوردی مستقیم به آنجا برو. من با سرایدار صحبت میکنم. خودم هم در طبقهی سوم ساختمان بغلی زندهگی میکنم. مشکلی پیش آمد زنگ بزن!
با خوشحالی به همدان برگشتم و مختصر وسایلی را که داشتم گردآوردم. لحاف، پتو، تشک و بالش و ... همه را در چادرشبی پیچیدم و طنابپیچ کردم. مشغول پیچیدن تنها فرشی که داشتم، بودم که پدر سررسید و طناب را از دستام گرفت و گفت:
این بستهبندی تو تا گاراژ هم دوام نمیآورد.
سپس خود آنچنان باروبنه مرا بستهبندی کرد که تا زمان پهنکردن آنهادرآن اتاق کذائی، آخ نگفته بود.
روز فراغ رسید. هرگز فکر نکردهبودم که اینچنین به خانوادهام وابستهباشم. برای انجام کاری به اتاق پذیرائیمان رفتم. از اینکه دیگر در این خانه نخواهم بود، غمام گرفت و بیاختیار اشکهایم سرازیر شد. همه توی حیاط منتظر بودند. پدر روی پلهی پائینی ساکت نشسته بود. مادر طبق معمول، زیر لب چیزهایی زمزمه میکرد. همدیگر را در آغوش کشیدیم، مادر خواست تا از زیر قرآن رد شوم، خواهرانم کاسهآبی پشتم خالیکردند و من برای همیشه همدان را ترک گفتم.
همان سال ۱۳۴۴ کاظم سلاحی هم (همان جوانی که در قهوهخانهی حسنتِج در کنار ما خودش را برای کنکور آماده میکرد) در رشتهی مهندسی شیمیِ دانشکدهی فنی دانشگاه تهران، پذیرفته شد. کاظم اتاقی در خیابان کسرا، خیابان آزادی که آنروزها آیزینهاور نامیده میشد، اجاره کرده بوده که تا دانشکده راهی نبود.
روزهایی که من بدانشکده میرفتم معمولن ناهار را با کاظم میخوردم که دانشکدهی ما سالن غذاخوری نداشت. غذای دانشکدهی فنی که دانشجویان در ادارهی آن نظارت داشتند، هم کیفیتی خوبی داشت و هم ارزان بود. کاظم هم معمولن ژتونی برای من نهیه میکرد تا ناهارها را باهم باشیم. اگر فیلم خوبی، روی آکران بود با هم به دیدن آن میرفتیم. داستان کامل آنرا (اینجا) نوشتهام
با انتقال به تهران، تماس من و کاظم بیشتر شد. حال دیگر همهی ناهارها را با هم بودیم. کاظم برنامهی غذائی دانشکدههای هنرهای زیبا و دندانپزشکی را هم داشت و دوستانی که برای او ژتون تهیه میکردند. پس هر جا غذای بهتری داشت ما هم سروکلهمان پیدا میشد.
حالا دیگر خانهی کاظم پاتوق دوستان همدانی شدهبود بخصوص که جواد برادر بزرگتر او و حسن سماوات «سه تفنگدار» معلم شمیرانات بودند و معمولن روزهای جمعه پیدایشان میشد. محمود تواضعیفخر، دورهی آموزش سربازی را میگذراند و حسن شیخ پسرخالهی کاظم جایی دورهای میدید. تعطیلات جا برای نشستن نبود تا چه رسد به خوابیدن.
محمود که سهمیهی شیراز بود، دورهی آموزیاش تمام شد، درجهی افسری گرفت. اما پیش از اعزام به شیراز باید در مراسم بزرگداشت ۲۱ آذر که در پادگان جلالیه «پارک لاله فعلی» با لباس زمستانی شرکت کند. پالتوئی که نصیب او شدهبود، دو سه شماره از او بزرگتر بود. داستان بروایت محمود از این قرار بود که ارتش، لباسها، کفشها، کلاهها و دستکشها را کومه وار در میانهی میدان پادگان میریخت. سربازان بصف جلو میرفتند و هر کس، از دَم لباس، پالتو، کفش و کلاهی برمیداشت. اگر کفش و کله اندازهاش بود که فبهالمراد. در غیر اینصورت یا باید آنرا با همان شکل میپوشید یا به هزینهی خود تعمیرشان میکرد.
محمود پالتوی دُر و دراز را در میانهی اتاق به تن کرد و شد درست شبیه آدمکهایی که باغداران همدانی، برای ترسانیدن پرندهگان در وسط باغهای انگور خود میگذارند. همه زدیم زیر خنده! اما محمود بهیچوجه قصد تعمیر پالتو را نداشت. او میگفت:
شیراز پالتو میخوام چه کنم؟ مگه همدانه که باد و بوران داشته باشه. تازه چندر غاز بهم دادن. مگه خلام که اونه صرف تعمیر پالتوئی بکنم که هرگز ازش استفاده نخواهم کرد.
اگر بتونم خودمو بدون پالتو به پادگان برسانم، مشکل حله. اونجا کسی برای پوشیدن این پالتو بمن ایرادی نمیگیره. اما رفتن از خیابان کسرا تا پادگان جلالیه، اونم فردا که شهر پر از دژبانه مشکله.گیر بیفتم کارم ساختهاس. یه بازداشتی دُرُس و حسابی بهم میخوره.
فردا که شد من جلو دار شدم و کاظم عقبدار. جناب سروان پالتو را روی دست مبارک انداخت و با فاصلهی تقریبی پنجاه متر درمیانهی ما به حرکت درآمدند تا با شرکتشان در رژهی ۲۱ آذر، وفاداری خویش را به ارتش شاهنشاهی تایید فرمایند. از ترس پاچهگیری دژبانها ترجیح دادیم که از کوچه پسکوچهها خودمان را به پادگان برسانیم. در نزدیکیهای میدان انقلاب امروزی چیزی نمانده بود که دچار شر دژبان شویم و جناب سروان راهی زندان شوند و محروم از ادای وظیفهی بزرگداشت روز ارتش. اما خوشبختانه به خیر گذشت. پس از گذاز از آب کرج، همان بولوار کشاورز امروزی، محمود پالتوی دُرّ و دراز اهدائی ارتش شاهنشاهی به تن کرد و بسلامتی داخل پادگان شد تا در رژهی آزادی آذربایجان عزیز شرکت فرماید.
چند روز بعد محمود راهی شیراز شد تا باقیماندهی دوران سربازیاش در پادگان شیراز بپایان رساند.
او دو سال پیش مرا به یکی از دوستاناش که نمایندهگی مردم همدان را در مجلس شواریملی یدک میکشید، معرفی کردهبود تا در کار انتقال من به تهران، کمکم کند. دو سه باری در دفتر کار آقای نمایندهی مجلس حضور بهمرسانیدم. هر بار با چای و شیرینی و میوه و کلی احترام، پذیرایم شد اما زود فهمیدم نه تنها کاری از دست او بر نمیآید که گویا علاقهای هم به اینکار ندارد چراکه هر بار علت مراجعهام را جویا میشد و بعد میگفت که هفتهی آینده با فلان یا بهمان مقام ملاقات دارم و موضوع انتقال ترا هم حتمن با او در میانمیگزارم.
دیگر به دیدار او نرفتم. زمانی هم که پسرعمه جویای نتیجهی کار شد به او گفتم دوستت کاری نکرد یا نتوانست بکند. منهم خودم را علاف او نکردم. اما پسرعمه در اینباور بود که من باید دنبال کار را میگرفتم.
پیش از پسرعمه، یکی دیگر از بستهگانم توصیهنامهای برایم گرفتهبود. گیرندهی توصیهنامه معتقد بود که "دکتر بطحائی معاون وقت وزرات آموزشوپروش که همشهری هم بود" حرف توصیهکننده را زمین نخواهد انداخت.
در روز ملاقات همینکه توصیهنامه را به دکتر بطحائی دادم، او پس از باز کردن پاکت، نگاهی سطحی به آن کرد و یکراست نوشته را روانهی سطل آشغال زیر میزاش کرد و رکوراست گفت:
تا دوران خدمت تو به هفتسال نرسد، من کاری برای تو نمیتوانم انجام دهم.
بعد روی از من برگرفت که یعنی بزن به چاک و مزاحم مباش.
پسر عمه در ادامهی گفتوگوی تلفنی از من پرسید که چقدر اجاره میتوانم بپردازم.
گفتم:
حداکثر یک سوم حقوقام یعنی به عبارت ۱۵۰ تومان.
او آدرسی بمن داد و از من خواست تا به آنجا مراجعه کنم و اگر اتاق مورد پسندم واقعشد باو خبر دهم تا او ترتیب کار را بدهد.
محل مورد نظر، اتاقی بود بمساحتی حدود ده متر مربع، در طبقهی چهارم ساختمانی نوساز در خیابان کاج امیرآباد با آشپزخانهای حدود دو مترمربع، مجهز به دستشویی و دوش و با گرمای مرکزی. مستقل و بیدرد سر از تزاحم صاحبخانه یا دیگر همسایهگان. تا دانشگاه هم راهی نبود.
به پسر عمه زنگ زدم و رضایت خودم را اعلام کردم. زمانیکه سراغ صاحبخانه را گرفتم گفت:
خودم هستم. وسایلت را که آوردی مستقیم به آنجا برو. من با سرایدار صحبت میکنم. خودم هم در طبقهی سوم ساختمان بغلی زندهگی میکنم. مشکلی پیش آمد زنگ بزن!
با خوشحالی به همدان برگشتم و مختصر وسایلی را که داشتم گردآوردم. لحاف، پتو، تشک و بالش و ... همه را در چادرشبی پیچیدم و طنابپیچ کردم. مشغول پیچیدن تنها فرشی که داشتم، بودم که پدر سررسید و طناب را از دستام گرفت و گفت:
این بستهبندی تو تا گاراژ هم دوام نمیآورد.
سپس خود آنچنان باروبنه مرا بستهبندی کرد که تا زمان پهنکردن آنهادرآن اتاق کذائی، آخ نگفته بود.
روز فراغ رسید. هرگز فکر نکردهبودم که اینچنین به خانوادهام وابستهباشم. برای انجام کاری به اتاق پذیرائیمان رفتم. از اینکه دیگر در این خانه نخواهم بود، غمام گرفت و بیاختیار اشکهایم سرازیر شد. همه توی حیاط منتظر بودند. پدر روی پلهی پائینی ساکت نشسته بود. مادر طبق معمول، زیر لب چیزهایی زمزمه میکرد. همدیگر را در آغوش کشیدیم، مادر خواست تا از زیر قرآن رد شوم، خواهرانم کاسهآبی پشتم خالیکردند و من برای همیشه همدان را ترک گفتم.
همان سال ۱۳۴۴ کاظم سلاحی هم (همان جوانی که در قهوهخانهی حسنتِج در کنار ما خودش را برای کنکور آماده میکرد) در رشتهی مهندسی شیمیِ دانشکدهی فنی دانشگاه تهران، پذیرفته شد. کاظم اتاقی در خیابان کسرا، خیابان آزادی که آنروزها آیزینهاور نامیده میشد، اجاره کرده بوده که تا دانشکده راهی نبود.
روزهایی که من بدانشکده میرفتم معمولن ناهار را با کاظم میخوردم که دانشکدهی ما سالن غذاخوری نداشت. غذای دانشکدهی فنی که دانشجویان در ادارهی آن نظارت داشتند، هم کیفیتی خوبی داشت و هم ارزان بود. کاظم هم معمولن ژتونی برای من نهیه میکرد تا ناهارها را باهم باشیم. اگر فیلم خوبی، روی آکران بود با هم به دیدن آن میرفتیم. داستان کامل آنرا (اینجا) نوشتهام
با انتقال به تهران، تماس من و کاظم بیشتر شد. حال دیگر همهی ناهارها را با هم بودیم. کاظم برنامهی غذائی دانشکدههای هنرهای زیبا و دندانپزشکی را هم داشت و دوستانی که برای او ژتون تهیه میکردند. پس هر جا غذای بهتری داشت ما هم سروکلهمان پیدا میشد.
حالا دیگر خانهی کاظم پاتوق دوستان همدانی شدهبود بخصوص که جواد برادر بزرگتر او و حسن سماوات «سه تفنگدار» معلم شمیرانات بودند و معمولن روزهای جمعه پیدایشان میشد. محمود تواضعیفخر، دورهی آموزش سربازی را میگذراند و حسن شیخ پسرخالهی کاظم جایی دورهای میدید. تعطیلات جا برای نشستن نبود تا چه رسد به خوابیدن.
محمود که سهمیهی شیراز بود، دورهی آموزیاش تمام شد، درجهی افسری گرفت. اما پیش از اعزام به شیراز باید در مراسم بزرگداشت ۲۱ آذر که در پادگان جلالیه «پارک لاله فعلی» با لباس زمستانی شرکت کند. پالتوئی که نصیب او شدهبود، دو سه شماره از او بزرگتر بود. داستان بروایت محمود از این قرار بود که ارتش، لباسها، کفشها، کلاهها و دستکشها را کومه وار در میانهی میدان پادگان میریخت. سربازان بصف جلو میرفتند و هر کس، از دَم لباس، پالتو، کفش و کلاهی برمیداشت. اگر کفش و کله اندازهاش بود که فبهالمراد. در غیر اینصورت یا باید آنرا با همان شکل میپوشید یا به هزینهی خود تعمیرشان میکرد.
محمود پالتوی دُر و دراز را در میانهی اتاق به تن کرد و شد درست شبیه آدمکهایی که باغداران همدانی، برای ترسانیدن پرندهگان در وسط باغهای انگور خود میگذارند. همه زدیم زیر خنده! اما محمود بهیچوجه قصد تعمیر پالتو را نداشت. او میگفت:
شیراز پالتو میخوام چه کنم؟ مگه همدانه که باد و بوران داشته باشه. تازه چندر غاز بهم دادن. مگه خلام که اونه صرف تعمیر پالتوئی بکنم که هرگز ازش استفاده نخواهم کرد.
اگر بتونم خودمو بدون پالتو به پادگان برسانم، مشکل حله. اونجا کسی برای پوشیدن این پالتو بمن ایرادی نمیگیره. اما رفتن از خیابان کسرا تا پادگان جلالیه، اونم فردا که شهر پر از دژبانه مشکله.گیر بیفتم کارم ساختهاس. یه بازداشتی دُرُس و حسابی بهم میخوره.
فردا که شد من جلو دار شدم و کاظم عقبدار. جناب سروان پالتو را روی دست مبارک انداخت و با فاصلهی تقریبی پنجاه متر درمیانهی ما به حرکت درآمدند تا با شرکتشان در رژهی ۲۱ آذر، وفاداری خویش را به ارتش شاهنشاهی تایید فرمایند. از ترس پاچهگیری دژبانها ترجیح دادیم که از کوچه پسکوچهها خودمان را به پادگان برسانیم. در نزدیکیهای میدان انقلاب امروزی چیزی نمانده بود که دچار شر دژبان شویم و جناب سروان راهی زندان شوند و محروم از ادای وظیفهی بزرگداشت روز ارتش. اما خوشبختانه به خیر گذشت. پس از گذاز از آب کرج، همان بولوار کشاورز امروزی، محمود پالتوی دُرّ و دراز اهدائی ارتش شاهنشاهی به تن کرد و بسلامتی داخل پادگان شد تا در رژهی آزادی آذربایجان عزیز شرکت فرماید.
چند روز بعد محمود راهی شیراز شد تا باقیماندهی دوران سربازیاش در پادگان شیراز بپایان رساند.
2 نظرات:
عمو جان من همچنان منتظر قدمتان هستم
من به عنوان خوانندهای که میبینم شما بسیاری لحظات و دقایق زندگی را با دوستان و در رابطه با کار و ادارات دولتی و تحلیل بسیاری از شخصیتها با تفصیل مینویسید، در این شماره، یکباره متوجه شدم که از همهی آنها هفت سال گذشتهاست. نمیدانم چرا دوست میداشتم هنوز بسیاری چیزها از روزهای مدرسه، از این روستا به آن روستا و یا بازهم محیط مدارس، رفتار معلمان نسبت به یکدیگر و یا حتی ماجراهایی که معلمها در دفتر مدرسه از بچه و شخصیتهای متفاوتشان برای همدیگر صحبت میکنند، چیزهایی مینوشتید. من در میان آن گفتگوها، انبانهای از میراث های فرهنگی را تماشا میکنم. در واقع، این حادثه ها نیست که تفکرانگیزند. این کنشها و واکنشهای پخته یا خام ماست که می تواند نتایج گوناگونی را به بار بیاورد. البته وقتی که انسان چیزی به یاد نیاورد و یا نداشتهباشد، کاری نمیتوانکرد. میتوان در انتظار حوادث بعدی بود.
ارسال یک نظر