۱۳۸۹ دی ۲۹, چهارشنبه

چهل سال از تولد زیبا گذشت

بعد از ظهری بود. ۲۹ دی‌ماه ۱۳۴۹ خورشیدی. تنها توی خانه نشسته‌بودم و روزنامه‌ی بیات کیهان را برگ می‌زدم که خواندنش بدلیل کهنه‌بودن اخبارش، خسته‌کنند بود. بدلیل دوری و بدی راه، روزنامه‌ها هم دیر می‌رسیدند و هم دو سه شماره با هم. زنگ در خانه به صدا درآمد.
 آقای صالحیان بود، کارمند بخشداری و با لهجه‌ی شیرین فسائی‌اش فریاد کرد:
آقای بخشدار! نمی‌خاید باهم بریم سر چاه‌آبی یه کمی اسفناج بس‌سونیم؟
چرت‌ام را پاره‌شد. لباسی پوشیدم و راهی شدم. زنده‌یاد صالح‌احمدی هم آمده بود. او از خان‌زاده‌های خورموج بود و سال‌ها به عنوان بخشدار در آن منطقه خدمت‌کرده‌بود و دوران بازنشسته‌گی‌ا‌ش را می‌گذراند. هوا گرم بود. خیابان‌های خاکی خورموج را پشت سر گذاشته و داشتیم وارد جاده‌ی ساحلی خورموج‌-دیر، می‌شدیم که پیکان زردرنگی جلو ما پیچید، ترمزی جانانه زد و گرد و خاکی جانانه هم به راه انداخت. راننده پیاده شد. آقای فروتن بود، رئیس دفتر پست‌و‌تلگراف خورموج. پاکتی به طرف من دراز کرد، دستم را به سختی فشرد و گفت:
پدر شدن‌ات مبارکباد!
ناباورانه پاکت را گشودم. پیام کوتاه بود:
مادر و دختر سلامت‌اند. محمد لطفی‌زاده
خشک‌ام زد. بی‌ااختیار از همراهانم پرسیدم:
راست است؟ من واقعن پدر شده‌ام؟
همه خندیدند! و هر یک بنوبه‌ی خویش تبریکی گفت.

چند روزی پیش همسرم تنها برای وضع حمل راهی تهران شده بود. در این مدت خبری از هم نداشتیم. تلفنی نبود و تنها وسیله‌ی ارتباط ما پست بود و تلگراف. نامه‌ها دوهفته‌ای در راه بودند تا به دست ما برسند. از تمام تسهیلات شهری‌گری، چیپ قراضه‌ی بخشداری بود که همه جای‌اش صدا می‌کرد جز بوق‌اش و یک یخچال نفت‌سوز الکترولوکس، ساخت کشور سوئد که در آن گرمای خشک خورموج خود نعمتی بود، دو شکرش واجب.
با اصرار و استدلال همسرم به این نتیجه رسیده بودیم‌ که او بدلیل پرهیز از پرداخت هزینه‌ی سنگین هواپیما، تنهائی راهی تهران شود و هزینه‌ی اضافی را برای تامین آینده‌ی کودک در راهمان، پس‌انداز کنیم.
از روز ‌رفتن‌اش، جز این تلگرافِ کوتاه و مختصر که خبر از سلامتی او می‌داد و بابا شدن من، خبر دیگری نگرفته بودم. دلم می‌خواست تلگراف مفصل‌تر بود. دلم می‌خواست صدای همسرم را می‌شنیدم و از زبان خودش خبر سلامتی‌ او و دخترمان را می‌شنیدم. از شکل و قیافه‌ی دخترمان می‌پرسیدم و ...
هاج و واج و سردرگم در افکار خودم بودم که آقای فروتن گفت:
خوب مبارک است!. پدر شدن که گیجی ندارد. می‌خای چه کار کنی؟ بریم سر چاه‌آب یا نه؟ تصمیم با توست!
من، همسرم و زیبا در محوطه‌ی بخشداری خورموج ۱۳۴۹ خورشیدی
به خودم آمدم و در جواب‌اش گفتم:
بله حتمن!
براه خود ادامه دادیم. به کشتزاری رسیدیم. اسبی چشم‌بسته، با های‌وهوی مردی که دنبال‌اش می‌کرد، مسیر مشخصی را بالا و پائین می‌رفت. با رفت‌وآمد ماکوئی اسب، اهرّمی چوبی که با ابزار و یراق به گردن‌ آن محکم بسته‌‌شده‌بود، بالا و پائین می‌شد. در نوک تیرک اهرم، ریسمانی وصل بود و به سر ریسمان، دلوی لاستیکی. دلو با برگشت اسب به سر چاه، به درون چاه فرستاده می‌شد و با برگشت اسب به انتهای مسیر، دلوِ پر از آب بالا می‌آمد. آب داخل دلو راهی استخر کوچکی می‌شد. مرد کشاورز، در آن زمین خشک، مقداری اسفناج، جعفری، کاهو، باقالا و دیگر سبزیجات کاشته بود. چند اصله‌ای درخت گرم‌سیری مانند کّنار، اوکالیپتوس و گِز نیز از آن آب، سیراب می‌شدند و سایه‌‌گاهی برای استراحت کشاورز خسته‌ی آماده کرده بودند تا در زیر آن‌ها بنشیند، قلیان‌اش را بکشد، چائی ‌بنوشد و خسته‌گی در کند. نخلستانی نیز بود، کمی دورتر. مرد کشاورز مارا به نشتستن در زیر سایه‌ی درختان دعوت کرد. نشستیم. با چای قلیان از ما پذیرائی کرد. آن سه با قل‌قل قلیان مشغول شدند اما من مصداق واقعی شعر «خود در میان جمع و دل‌ام جای دیگر است» بودم.
در کناری نشسته بود و حرکت یک‌نواخت 4اسب چشم‌بسته و هی‌هی مدام مرد کشاورز دنبال‌کننده‌ی آن بودم که عرق‌ریزان در پی انجام کار یکنواختِ خسته‌کننده‌ی خویش بود برای تهیه‌ی لقمه نانی.
بی‌شک او هم پدر بود
به آب رود موند، تنها رود آب شیرین منطقه می‌اندیشیم که در آن سرزمین خشک، هرز می‌رفت و به تاریخ تشکیل پرونده‌ی «تحقیق و تفحص احداث سد بر روی رود موند» فکر می‌کردم که قدمت‌اش با تاریخ تولد من (۱۳۱۸خورشیدی) برابر بود.
که صالحیان فریادش در آمد و گفت:
آقای بخشدار! هر آن کس که دندان دهد نان دهد!
بعدبا پک محکمی صدای قل‌قل قلیان را درآورد و نی قلیان را به صالح‌احمدی تعارف کرد.

پی‌نوشت
این یادداشت را شب ۲۲ دسامبر ۲۰۰۶، شبی که نوه‌ی ما فیلیپ کاوه پا به عرصه‌ی گیتی گذاشت نوشته بودم. کاوه نیز اولین نوه‌ی ماست. 
اما امروز زیبا، مادر فیلیپ چهل‌ساله می‌شود.

زیبا جان تولدت مبارک!

3 نظرات:

جهانگرد در

سلام

برشما و دخترتان مبارک

فرهاد در

عموی عزیز ، تولد دختر گلت مبارک ، میگند این حرفها قدیمی شده اما من فکر می کنم دختر ، بچه باباست ، من دوتاش را دارم و میگم کمه !

پگاه در

40 امین سال پدر شدنتان مبارک عمو جان. هر چند این تولد ها هرسال گذر سریع زمان را نشان می دهد.

ارسال یک نظر