بیاد و با یاد دوست، بخش شانزدهم
با شل شدن فشارهای حکومتی اعتراضات خودجوش معلمین و برابرخواهیهای حقوقی آنها با دیگر کارمندان بالا گرفت. توی سرویس، در دفتر مدرسه، در روزنامهها و همه جا صحبت از تظاهرات خودجوش معلمین بود و اعتراض آنان به کمی حقوقشان. من هم مانند دیگر معلمان در این تظاهرات مسالمتآمیز صرف و غیر سیاسی شرکت میکردم. کم کم اعتراضات جنبهی عمومی گرفت و معلمین با پلاکاردهایی که حاوی استدلال آنها مبنی بر درخواست اضافه حقوق بود، بخیابانها آمدند و خواستههای خویش را با برگزاری سخنرانیها آشکارا اعلام کردند. طبق معمول پای پلیس و چماق بمیان کشیده شد. عدهای دستگیر و زندانی شدند. معلمین معترض به وزارت آموزشوپروش روی آوردند و خواهان ملاقات با وزیر شدند. وزیر نمایندهگان ما را نپذیرفت و قصد خروج از در پشتی اتاق کارش را داشت که خبر بما رسید. زنجیروار تمام ساختمان را دوره کردیم. ساعت از دو بعد از ظهر گذشته بود و همه گرسنه بودیم. تدارک دهندهگان اعتراض تعدادی نان سنگک خریده و در برابر چشم خبرنگاران، بین ما توزیع کردند. این کار بمذاق وزیر خوش نیامد. وزیر از پلیس کمک خواست. طولی نکشید که پلیس بما حمله کرد، زد، دستگیر کرد و همه را متفرق نمود.
اعتصاب عمومی شروع شده بود. دولت قول مساعد رسیدهگی به مسئلهی اضافهحقوق را داد و از معلمین خواست بسرکار خویش برگردند. عدهای مخالف عقبنشینی بودند و اصرار به ادامهی اعتصاب تا رسیدن به نتیجهی دلخواه بودند. اداره برای اقناع اعتصاب کنندهگان به برگشت به سر کار، هیاتی بمدارس فرستاد. در مدرسهی ما تنها من از رفتن بسر کلاس خودداری کردم.
تعطیلات نوروز فرا رسید و من راهی سفر شدم. بعد از تعطیلات نوروزی که به محل کارم برگشتم، آقای سربندی خبر داد که رئیس منطقه احضارم کردهاست. بهمنطقه رفتم. آقای رئیس پاکتی به دستم داد. پاکت را باز کردم و خواندم.
آقای محمد افراسیابی آموزگار دبستانهای بخش ششم تهران.
از این تاریخ شما به سمت آموزگار دبستانهای شهرستان کازرون منصوب میشوید. لازم است در اسرع وقت در محل خدمت جدید خویش حضور بهم رسانید! (نقل به مضمون).
امضاء
مدیر کل کارگزینی وزارت آموزشوپرورش
جای سوالی نبود. اتاق رئیس را ترک کردم.
بدانشکده رفتم و موضوع را با دوستانی که چون من آموزگار بودند در میان گذاشتم. معلوم شد که تعداد کل تبعیدشدهگان بیست نفر هستند و هر یک را روانهی شهری کردهاند تا با معلمان تهرانی در تماس نباشند.
دوستان گفتند که همهی تبعیدشدهگان تصمیم به اجرای حکم گرفتهاند و تو هم بهتر است از جمع پیروی کنی بویژه اینکه بیشتر شما نقشی در تشکل اعتصابات نداشتهاید. عدم اجرای حکم، گَزَکی دست ساواک خواهد داد. حرف دوستان قانعکننده بود. حکم را اجرا کردم.
با جمعآوری مختصری وسیلهای راهی گاراژ شمسالعماره در خیابان ناصرخسرو شدم. فریدون اسماعیلزاده و بهرام جاوید برای بدرقهام به آنحا آمده بودند. اتوبوس بسوی فارس حرکت کرد و تمام رؤیاهای مرا مبنی بر اقامت در تهران نابود ساخت.
در کازرون، مامور خدمت در دبستانی شدم که در میانهی بازار قرار داشت. اسم دبستان یادم نیست. مدیریت آن با آقای اولیائی، مردی خوشبرخورد و مهربان بود. آموزگاران مرا با آغوش باز پذیرا شدند. تنها کلاس بیمعلم آنجا کلاس اول بود. من تجربهای در تدریس کلاس اول نداشتم و با روش تدریس آن بیگانه بودم. این موضوع را با مدیر در حضور دیگر آموزگاران، مطرح کردم. همکاران قول کمک دادند.
روزی با واردشدنام به کلاس، پسر بچهای گریهکنان جلو آمد و گفت:
آقو! ای با فیت«Fait» زده تو کُمُم «خئKom».
چیزی از گفتهاش دستگیرم نشد. چند باری که سوالام را تکرار کردم معلم کلاس مقابل که ناظر جریان بود، بکمکام آمد و توضیح داد که « آن بچه با مشت توی شکماش کوبیدهاست». بعد دستی به سر و روی بچهی گریان کشید و با همان لهجهی محلی هارتوپورتی نثار ضارب کرد و از در کلاس بیرون رفت.
و من فهمیدم که مشکل من، تنها ناآشنائی با روش تدریس کلاس اول نیست که زبان بچهها را هم نمیفهمام.
زنگ تفریح آقای اولیائی مدیر که داستان «فیت و کم» را از برادر کوچک خود که همان مترجم من باشد، شنیده بود، بشوخی گفت:
از قرار معلوم باید برای شما یک کلاس تدریس زبان کازرونی هم ترتیب بدیم.
بعد از جا و مکانم پرسید که گفتم موقتن در مسافرخانهای اتاقی گرفتهام تا جای مناسبی پیداکنم.
آقای اولیائی گفت:
نگران نباشید! حتمن جای مناسبی برای شما پیدا میکنم. بعد کمی در بارهی کازرون، سابقهی تاریخی آن، بافت شهر و ... صحبت کرد و اضافه کرد که حتمن روزی با هم سری به غار شاپور خواهیم زد. الان آن منطقه فوقالعاده زیباست. زنگ خورد و راهی کلاس شدیم.
در زنگ تفریح دوم که بدفتر دبستان برگشتم یکی از آموزگاران «شکرالله صدیقی» که برازجانی بود و مجرد مرا به ناهار دعوت کرد. طبق معمول تشکر کردم و گفتم:
نه، وقتی دیگه. فرصت زیاد داریم.
ولی او با لحنی بسیار دوستانه جواب داد.
به بین! من برای ناهار، برنج و خورشِ آلو درست کردم. مطمئنن هر دو مونه سیر میکنه. میریم خونهی من و ناهاری با هم میخوریم. راستش را بخای من از تنها خوراک خوردن هم خسته شدهام. اهل تعارفام نیستم. جدیِ جدی میگم.
راهی خانهی شکرالله شدیم. خانهاش اتاق مستقلی بود با سرویس در طبقهی دوم ساختمانی که با مدرسه هم فاصلهی زیادی نداشت.دو سه سالی بود که در آنجا زندهگی میکرد. ناهار را با هم آماده کردیم. سفره را که جمع میکردیم شکرالله پرسید:
راستی از خورشِ آلو خوشات آمد؟
گفتم:
خورش خوشمزهای بود ولی من در آن آلوئی ندیدیم.
شکرالله زد زیر خنده و گفت:
درست میگی. ما فارسیها به سیب زمینی، میگیم «آلو» به مشت میگیم «فیت» و به شکم میگیم «کّم». خب! امروز سه تا لغت یادگرفتی، مگه نه؟
بعد اضافه:
ممد! من فکر میکنم که من و تو آبِ مون تو یه جوب بره. بیا و همینجا پیش من زندهگی کن. جا هس و تو هم اینجا موندنی نیستی. دو ماهی بیشتر به آخر سالتحصیلی نمونده. بیخودی خودتو علاف خانه نکن!. از فردا هم خرجمونه دونگی میکنیم و از ماهی دیگه هم نصف کرایهی خونه را تو بده. اینجوری نه فشاری بمن میاد و نه تو علاف میشی. بهت که گفتم من نه اهل روبایستیام نه اهل تعارف.
با شکرالله همخانه شدم.
شبی توی گفتوگوهایمان صحبتی از عموزادهاش کرد (سیداصغر سجادی) که دانشجوی حقوق سیاسی بود که من او را نمیشناختم و موضوع فراموش شد.
چند روزی از اقامت من در کازرون نگذشته بود که آقای اولیائی که خود از کازرونیهای اصیل بود، من و چندتائی از همکاران به خوردن بستنی دعوت کرد. گشتی در بازار زدیم و همهجا را بمن نشان داد. از مغازهی برادر دیگرش که خواربارفروشی بزرگی داشت، دیدن کردیم و مرا بایشان معرفی کرد. نهایت وارد یک کافه قنادی شدیم که فهمیدم او هم برادر آقای اولیائی است و بستنیاش در شهر مشهور است.
او همه را به بستنی و پالوده میهمان کرد.
یک بار هم در باغچهی کوچکی که داشت میهمانی «باقالاگرمک» ترتیب داد که همهی همکاران به آن دعوت شده بودند. من برداشتی از باقلاگرمک نداشتم. از توضیحی که همکاران هم دادنإ چیزی دستگیرم نشدم. دبستان که تعطیل شد دستهجمعی راهی باغچهی مدیر شدیم. باقالی فراوانی کاشته بود. مقداری باقالی چیدیم. صاحبخانه دیگ و چراغ پیرموسی بزرگی آورد و همهی باقالیها را بار گذاشت. این اولین باری بود که شاهد پختن اینچنینی باقالی بودم. باقالیها که پختهشد آنرا در سینی بزرگی ریخت و جلوی ما گذاشت. باقالی پخته و گلپر. معنای «باقلاگرمک» را فهمیدم و سخت مشتری آن شدم.
همخانهگی با شکرالله بی هیچ مشکلی ادامه یافت. دو ماهیکه با او همخانه، همخرج و همکار بودم، یکی از شیرینترین خاطرههای بودنم با دوستان است. نه تنها هیچگونه برخوردی میان من و او رخ نداد که تمام کوشش او این بود تا من احساس دوری نکنم. رابطهی ما بدوستی تبدیل شد و مدتها ادامه داشت تا گذر زمان، گرفتاریهای زندگی و از همه بیشتر دوری، نشانهی خود را بر آن گذاشت و رابطهها رنگ باخت.
دیگر همکاران نیز همهگی رفتارشان با من بسیار مهربانانه بود.
آن روزها کازرونیها به ضد شاهی معروف بودند و حسب گفتهی همکاران، تودهایها در میان کازرونیها طرفداران زیادی داشتند. روی این اصل هم شایع بود که شاه، نظر لطفی به آبادانی شهر کازرون ندارد. شاید هم مهربانی همکاران با من ناشی از این شیوهی تفکر ضد شاهی بود. چرا که آنان نیز از پائین بودن مقدار حقوق خویش مانند من ناراضی بودند و بکاریکه معلمانی تهران کردهبودند، با دیدهی احترام مینگریستند.
روزهای غربت سخت بود. دروسِ نخواندهی دانشکده رویهم انبار شده بود. اصلن حوصلهی باز کردن لای کتاب را نداشتم. تازه هم با دختری آشنا شدهبود که دوستاش میداشتم. دوری از او آزار دهنده بود. چندروزی پس از ورود به کازرون، در نامهای ماجرای تبعیدم را برایش نوشتهبودم اما جوابی از او نرسیده بود که نمیدانستم ناشی از عدم دریافت نامه است یا نبودن علاقهی متقابل.
همان اوایل وردم به کازرون نامهای به محمود تواضعیفخر در شیراز نوشتم و داستان کازرونی شدنام را باو خبردادم. او از من خواست تا سری باو بزنم. آخر هفتهای راهی شیراز شدم. راه کازرون - شیراز و گذر از تنگههای دختر و پیرزن هم دیدنی بود هم ترسناک. بهترین وسیلهی رفتوآمد بشیراز، در آنروزها، کامیونهای نفتکش بود. پنج تومان شاهنشاهی میدادی و این راه ۱۵۰ کیلومتری را «از دروازهی شیراز در کازرون تا دروازهی کازرون در شیراز» در چهار تا پنج ساعت میپیمودی.
گذرهای دختر و پیرزن را پیش ازین هم دیدهبودم و این بار سومام بود که از آن میگذشتم. دیدن لاشههای زنگزدهی وسایل نقلیهی فراموششده در ته درهها و گذر از آن راه پر پیچوخم خاکی باریک که پهنای کامیونی همهاش را پر میکرد و جائی برای وسیلهی نقلیهی مقابل نمیگذاشت مگر در سرپیچها، لرزه بدل آدمی میانداخت.
حال که در این کامیون تازه و مطمئن گذر پیرزن را میپیمودم، خاطرهی اولین سفرم از این گذرگاه در آن «ابوقراضهی علی مشعل» مانند فیلم از جلوی چشمانم عبور میکرد و یادم آمد که علی چگونه ملتمسانه از ما خواست تا ابوقراضه را ترک کنیم و دو سه پیچی را پیاده بپیمائیم که میترسید ترمز ابوقراضه نگیرد و همهگی مان شهید گذر پیرزن شویم.
و یاد کنگرماستی افتادم که عم حسن ما را به آن میهمان کرد و زمانی که طعم آن بمذاقمان خوشآمد، برای سفارش بیشتر، همهمان راهی آن قهوهخانهی فکسنی نشسته در بالای گذر شدیم.
در شیراز دو سه روزی میهمان محمود و دوستانش بودم که همه افسر وظیفه بودند. بعد هم محمود هم با یکی از دوستانش سری بکازرون زد.
کَمکَمَک داشتم با لهجهی کازرونی آشنا میشدم که دوستان همکلاسی، تلگرافی خبر نزدیکی امتحانات دانشکده را دادند. برنامهی امتحانات را هم فرستاده بودند.
هنوز امتحانات مدرسه شروع نشده بود. موضوع را در حضور همکاران با آقای اولیائی مطرح کردم. ایشان گفت:
مهم نیست. برو به درسات برس. ما ترتیب همهچیز را خواهیم داد. خیالت تخت باشد!. و من راهی تهران شدم.
2 نظرات:
چه خاطره ها خوبه که نوشته میشن
در گیر و دار حادثات است که انسان درگیر، نکتهها میآموزد. در همهی این افت و خیزهای زندگی که خاطرات زندگی شما با آنها گرهخورده، خواننده میتواند ببیند که بیشتر آدمها تا آن حد که آگاهی و تجربه داشتهاند، تمایلشان به گرهگشایی، همدلی و تعالی بودهاست. از این موردها میتوان به این اندیشه رسید که انسانهای سالم و آگاه، تمایلی به ویرانگری و یا آزار و اذیت دیگران ندارند. یا باید بیمار باشند و یا باید اسیر منافع مادی گردیده باشند. البته در این میان، از یک نکته نمیتوان غافل بود و آن این که ما با اطرافیانمان چگونه برخورد میکنیم و از خود در قالب کلام، رفتار و حالات چهره، چه اثراتی به جای میگذاریم. خود این برخورد، آنان را نیز به واکنشهای معینی نسبت به ما وا میدارد. گاه مثبت و سازنده و گاه منفی و ویرانگر.
ارسال یک نظر