بیاد و با یاد دوست، بخش هفدهم
پس از ورود به تهران و تماس با دوستان همکلاسی با توجه باینکه تا شروع امتخانات دوهفتهای باقی بود، دو سه کتابی را که نداشتم، خریدم و ترتیب به عاریه گرفتن جزوههایی و یادداشتهائی که دوستان از دروس استادان برداشته بودند، دادم.
از جهت دانشکده که خیالم راحت شد، تلفنی به دختری که دوستش داشتم زدم. او صدای مرا که شنید پرسید از کجا زنگ میزنی؟ تهران یا کازرون؟ فهمیدم که نامهام را گرفتهاست، خیالم راحت شد و قوت قلبی گرفتم. از او خواستم که اگر موافق باشد همدیگر را به بینم. قراری گذاشتیم. سینما بب معمولن فیلمهای تکراری را نشان میداد. فیلم West Side Story روی آکران بود و من فیلم را دیده بودم. پیشنهاد دیدن فیلم را باو دادم و او که فیلم را ندیدهبود، پذیرفت. با هم بدیدن فیلم رفتیم. کشتهشدن ماریا سخت او را دگرگون کرد تا آخر فیلم گریست.
بعدها از من پرسید که چرا دیدن آن فیلم را باو پیشنهاد کرده بودم. گفتم:
چون فیلم خوبی بود، هم از نظر بازی هنرپیشهها هم داستان و هم موزیک آن. من خودم سخت از آن خوشم آمده بود و فکر میکردم تو هم آن را خواهی پسندید.
پس از گذراندن امتحانات دانشکده، که نتیجهی آن طبق معمول درخشان هم نبود، برای پیگیری کار انتقالام، سری به وزارت آموزشوپرورش زدم. در آنجا با عدهای آموزگار آشنا شدم که به سرنوشت من دچار شده بودند. بیست نفری بودیم که هریک به گوشهای پرتاب شده بودیم. تصادفن هیچیک از سردمداران و سخنرانان اعتصاب در میان ما تبعید شدهگان نبودند. چندنفری از آنان، روزهائی را نیز در زندانِ شاهی گذرانده بودند.
در میان قوم تبعیدی، دو نفری بودند که به نظر من صداقت آنها بیشتر از بقیهی ما بود، نه ادا و اصول انقلابی در میآوردند نه گزافهگوئی میکردند.
اولی جوان ساکتی بود، هم سن و سال خودم. شنیدهبودم که چهار ماهی در قزلقلعه زندانی بودهاست. روزی دلیل زندانی شدناش را از او پرسیدم. او مرا به کناری کشید، قبل از تعریف علت زندانی شدنأش، قولگرفت که راز او را پیش کسی فاش نکنم و سپس گفت:
من اصلن از جریان اعتصابات خبری نداشتم. روزیکه معلمها، محل کارِ وزیر را محاصره کردهبودن، من عصرکار بودم. میرفتم خانه تا ناهاری بخورم و راهی مدرسه شم. خانهم درست پشت وزارتخانهس. توی خیابان اکباتان. یک دونه سنگک داغ هم دستم بود. سروصدای زیادی توجهم را جلب کرد. به عقب نگاه کردم. پلیس عدهای را که در حال فرار بودند، تعقیب میکرد. یکی از پلیسها به من که رسید، پرسید:
توکه از از اینا نیستی؟
منم که از جریان بکلی بیخبر بودم قرص و محکم گفتم:
نه خیر آقا! من یک معلمم. منو با این اوباش چهکار؟
که آقا چشم بد نبینه! دست پاسبانه رفت بالا و با باتوم چنان تو سر من کوبید که همه چیز جلوی چشام سیاه شد. چشامو که وا کردم، تو کلانتری میدون بهارستان بودم. سرم شکسته بود. تمام سروصورتم خونآلود بود. تمام بدنم درد میکرد. چند نفر دیگه هم اونجا بودن که زود فهمیدم همهشون معلمن و دستگیر شدن. تازه فهمیدم چه دسته گلی آب دادم و جریان از چه قراره. هیج کس به حرفهای من گوش نکرد. عصر همهمون نو تحویل زندان قزلقلعه دادند. چهارماهی بیجهت اون تو بودم با همهی بدبختیهاش. بعدش دادگاهیم کردن و محکوم به چهارماه زندان و تبعید از تهران.
ب. نفر دوم آقائی بود اهل جهرم بنام علی. علی در ناحیهی ما کار میکرد و من از دور او را میشناختم. او دانشجوی دانشکدهی ادبیات بود. کلاساش با دیگران کلی فرق داشت. چند باری در دانشگاه با هم دیداری داشتیم و با هم ناهاری خوردیم. یکبار هم برای انجام کاری به خانهشان رفتم. صدای آهنگی خوشی از پنجرهی باز یکی از اتاقهای خانهی آنها، کوچه را پرکردهبود. زنگ را فشار دادم. خواهرش در را بروی من باز کرد. پس از اینکه خودم را معرفی کردم. او بجای علی عذرخواهی کرد و گفت که برای انجام کاری، مجبور شدهاست راهی جهرم شود. کتابی را که از علی قرض گرفته بودم بخواهرش دادم. علی را دیگر ندیدم.
سه نفر از ما بیشتر هوچی بودند تا معترض. و بهمین دلیل هم سردمدار گروه شده بودند و دیگران هم آنها را برای به کرسی نشاندن اغراض خود، بجلو هول میدادند. روی همین اصل هم، کارهایی که آنان سامان دادند نه تنها بیفایده بود که آبروریزی هم بدنبال داشت.
از چهاردهنفر بقیه، نه نامی بیادم ماندهاست و نه خاطرهای.
تابستان آن سال صرف رفت و آمد به وازرتخانه شد.
یکی از همسایهها «مهدی نراقیپور» که با پدر رابطهای دوستانه داشت. او زمانی ناظم دبیرستان پهلوی همدان بود و مرا از دوران کودکی میشناخت. پدر پس از مشاوره با او بود که اجازهی ثبتنام در آن دبیرستان را بمن داده بود، آقای نراقیپور در آنروزها در وزارتخانه کارهای بود. ما هر روزه بهم بر میخودیم و طبق معمول من سلامی به او میکردم. یک روز که با دو سه نفر از همکاران، از جلوی اتاق او میگذشتم، او ما را به اتاق کارش دعوت کرد.
دو سه نفری به اتاق کارش رفتیم. دلیل حضور همهروزهی مرا در وزارتخانه جویا شد. داستان گرفتاریام را برای او تعریف کردم.
طرف با حالتی عصبانی و طلبکارانه مرا مورد شماتت قرار داد و گفت:
نه، در این موارد از دست من کاری بر نمیآید و نمیتوانم کمکی به تو و امثال تو بکنم.
لحن صحبت آقای مهدی نراقیپور عصبانیام کرد. در جواباش گفتم:
من که از شما تقاضائی نکرده بودم که حالا طلبکارانه و با این لحن با من صحبت میکنید. این شما بودید که بسراغ من آمدید. متاسفانه یا خوشبختانه باید خدمتتان عرض کنم که من دیگر نه، آن بچهی دبیرستانیام که شما ناظماش بودید و نه درخواست کمکی از شما دارم. آشی خوردهام و پای لرزش هم مینشینم. در ضمن میداتم که از امثال شما در اینموارد بخاری برنمیخیزد.
و اتاق کارش را ترک کردم.
وزیر آموزش و پرورش عوض شد و خانم دکتر فرخرو پارسا جای او را گرفت. پس از بحث زیادی تصمیم براین شد که در روز آغاز کار وزیر جدید، با دسته گلی از او استقبال کنیم. چنین هم کردیم. مدتی بعد وزیر ما را به حضور پذیرفت. به حرفهایمان گوش کرد و گفت:
من متاسفم که شما باز هم دور هم جمع شدهاید. من ازین کارهای دستهجمعی اصلن خوشأم نمیآید. به شما شدیدن توصیه میکنم به شهرهای محل خدمتتان برگردید. من حتمن به دیدارتان خواهم آمد و نهایت کوششأم را برای رفاه حال کلیهی معلمان بکار خواهم بست.
از آنجا که بازگشت به تهران، امکان نداشت، خودم را منتقل همدان کردم. ولی در همدان هم اوضاع عوض شده بود. در دبیرستان الوند پستی خالی نبود. مامور دبستان ادب شدم که چند دقیقهای بیشتر با خانهی پدری فاصله داشت. مدیریت آن با آقای شیشهگران بود، آدمی سخت محافظهکار و ترسو که از همان روزاول، آب پاکی را روی دستم ریخت و گفت که رفتن مرا به تهران، گزارش خواهد کرد، حتا اگر آموزگار دیگری جای خالی مرا پرکند. بگمانام چنین دستوری از بالا دریافت کردهبود.
بازرسی که هر از گاهی سر و کلهاش توی مدرسه پیدا میشد، روزی به کلاس من آمد. سوالاتی از بچهها کرد و بعد در برابر آنها مرا مورد مواخذه قرار داد که چرا وظیفهام را خوب انجام نمیدهم.
در جواباش گفتم:
هنوز اول سال است. سواد بچه ها در حد کلاس نیست. سال پیش هم من معلم آنها نبودهام. روزهای اول کار با اطلاع مدیر تستی کتبی از آنها گرفتهام و پیش مدیر گذاشتهام. شما میتوانید نظر مدیر در این مورد جویا شوید.
آقای بازرس صدایاش را برابر بچهها بالا برد. من هم در کلاس باز کردم و از خواستم تا از کلاس بیرون رود.
سر و صدای ما سبب شد که مدیر و ناظم و دیگر آموزگاران به داخل راهرو کشیده شوند. ناظم مدرسه که از دوستان نزدیک من بود و میدانست احترام دوستی او را نگهخواهمداشت، جلو آمد و مرا بداخل کلاس فرستاد.
فردای آن روز، ترک خدمت کردم و راهی تهران شدم.. مدیر ترک خدمت مرا به اداره گزارش کرد و بازرس هم گزارشی جامعی علیه من نوشت.
دادستان اداری، کیفرخواستی مبتنی بر کاهلی در انجام وظیفه و ترک خدمت علیه من صادر کرد و از دادگاه اداری تقاصای اشد مجازاتم را خواستار شد. کیفرخواست را مدلل پاسخ گفتم.
رئیس دادگاه «زندهیاد حسین رضوی» مرا احضار کرد. (او در دوران تحصیل من در دانشسرا، ریاست دانشسرا را به عهده داشت و خوب مرا میشناخت) رو بمن کرد و گفت:
دفاعیهای خوبی نوشتهای! باید اولین کار جدی حقوقی تو باشد که دفاع از حق خودت را بعهده گرفتهای. کاش ترک خدمت نکردهبودی! خودت باید بدانی که همهی اینها که نوشتهای دلیل موجهی برای ترک خدمت تو نمیتواند باشد. اگر ترک خدمت نکرده بودی، تبرئهات از اتهاماتی که بتو نسبت داده شدهاست، حتمی بود.
دادگاه اداری مرا بدلیل ترک خدمت، به بازپرداخت سهماه حقوقی که کار نکرده، دریافت داشتهبودم به اضافهیِ سه ماه، کسر یکسوم حقوق، محکوم کرد.
پائیز سال ۱۳۴۸ دانشکده را تمام کردم. تمام تابستان را بدنبال استعفا از خدمت در وزارت آموزشوپرورش سپری شد تا با تقاضایم موافقت گردید.
کارمندی که مسئول پروندهی من بود، هربار با او مواجه میشدم بجای انجام وظیفهی قانونیاش که رسیدهگی به درخواست مراجع است، مرا پندواندرز میداد که با این سابقهای که برای خودت، درستکردهای، چرا میخواهی این باریکه آب را هم بروی خودت ببندی و نان خودت را آجر کنی.
حکم موافقت با درخواست استعفایم که صادر شد، او نامه را جلوی من گذاشت و با لحن تحقیرآمیزی گفت:
بفرما! این هم موافقت وزیر! حالا بفرما با این دیپلم دانشسرا چه گلی روی خودت میخواهی بزنی؟
گفتم:
اولن، همین الان هم کاری دارم که معادل همین چندرغاز را بمن میدهند.
دومن، این مدرک را هم دارم و عکسی را که از دانشنامهام گرفته بودم روی میزاش گذاشتم. و اضافه کردم بهتر است شما بجای دلسوزی برای من و امثال من، بکارتان برسید و دست از پندواندرزگوئی بردارید و از طبقهی هفتم باین ور میزیها نگاه نکنید. ما اینور میزیها هم عقل و شعور داریم.
طرف نگاهی به عکس انداخت و گفت:
پس این مدرک را هم داری که دلات این چنین قرص بود و پاشنهی در اتاق وزیر را درآوردی؟
گفتم:
آن موقع که وزیر قبلی را توی اتاقاش حبس کردیم اگرچه این مدرک را نداشتم، اما باز دلم قرص بود.
و از او خداحافظی کردم.
در ٱن سال کسی از تبعیدشدهگان به تهران منتقل نشد. خانم فرخرو پارسا هم بر خلاف قولی که بما داده بود نه به دیدن کسی رفت و نه حقوق معلمین را اضافه کرد
4 نظرات:
درود
فرخ لقا پارسا یا فرخ رو پارسا ؟ همون نبود که اول انقلاب اعدامش کردن ؟
خاطراتتون رو می خونم . با همین جزئیات و ریزه کاری ها بنویسین که هم برامون جالبه هم کلی درس توش هست .
موفق باشین
از بوشهر
http://drshahinsepanta.blogsky.com/1389/11/14/post-532/
Salam bar jenab-e Afrasiabi khili aziz. forsat dashti link ra bebin . Tasadoghat Mahmoud
برای ناشناس
فرخلقا یکی از هنرپیشههای سینمای ایران بود و دکتر فرخرو پارسا وزیر آموزشوپروش که شوربختانه او را اعدام کردند.
برای محمود دهقانی عزیز
سپاس از نوشتهی بسیار خوبات!
باری! مراهم بدورانی بردی که با یک عکاس خبرنگار یکی از مجلات آمریکائی، بدستور پیروز استاندار بندرعباس و بوشهر راهی حزیرهی هرمز شدم تا او برای مجلهاش عکس و مقالهای تهیه کند.
در لحظاتی از این نوشته ها، احساسم آنست که هرحادثه به خودی خود، تفصیلی را میطلبد که نویسنده احتمالاً و یا به یقین از عهدهی بیان آنها برمیآید که قطعاً بسیارانی از خوانندگان، در جریان جزئیات آن نیستند. مثلاً ملاقات با وزیر آموزش پرورش وقت، احتمالاً شامل جزئیاتیاست که میتواند از نظر تاریخی اهمیت داشتهباشد و یا حتی دستگیری شماری از معلمها به جرم معلم بودن و یا حتی اعتصاب کردن و خودداری از رفتن به کلاس درس نیز میتواند در همین چهارچوب قرارگیرد. اگر در این زمینه ها تصویرهای ذهنی دیگری دارید خاصه آن که این تصویرها به ترسیم فضای سیاسی کلی کشور در آن سالها برگشت میخورد، خواندن و شنیدنشان جالباست. باور من آنست که نویسندهی این خاطرات، میتواند نه تنها در بسیاری جاها، حکم ارزشی خویش را صادرکند بلکه خارج از دایرهی خاطرات، گریزی هم به اوضاع و احوال اجتماعی در آن بافتها بزند تا ارتباط هر حادثهی کوچک در زندگی فردی مانند شما و بسیارانی دیگر با حوادث کلی اجتماعی، فشارها و غیره، بیشتر قابل درک و تأمل باشد.
ارسال یک نظر