بیاد و با یاد دوست، بخش چهاردهم
در تهران، پس از مراجعه به ناحیهی شش ادارهی کل آموزشوپروش، حکم آموزگاری دبستان خصوصی نوبنیادی در مهرآباد جنوبی برایم صادر شد. فاصلهی مدرسه تا خانه، راه دور و درازی بود و نیاز به تعویض سه بار اتوبوس داشت. ابتدا از منبع آب امیرآباد باید خودم به میدان ۲۴ اسفند «انقلاب امروزی» میرسانیدم. بعد سوار اتوبوسی میشدم که به فرودگاه مهرآباد میرفت و نهایت اتوبوس سومی را میگرفتم تا خودم را به مهرآباد جنوبی برسانم. ساختمان دبستان، آپارتمانی معمولی بود با چند اتاق کوچک که با راهپلهای تنگ به طبقهی دوم میرسید با حیاطی بسیار کوچک و قناس با دیوارهای بلند که هیچ تناسبی با نیازهای کودکان نداشت.
ه چیز بخوبی میگذشت و روابط من با همکارانم صمیمانهتر میشد تا اینکه شکم من برای بار دوم خونریزی شدیدی کرد و در بیمارستان فیروزگر بستری شدم. نهایت کارم به جراحی کشید. یکماهی از مدرسه دور بودم. تازه مرخصی استعلاجیام تمام شده بود که رادیو در بخش خبر صبحگاهی از خودکشی جهان پهلوان تختی خبر داد. از خانه تا مدرسه، در اتوبوس شرکت واحد، سرویس اداره و همهجا صحبت از قتل تختی بود نه خودکشی او. مردم با توجه باینکه تختی از جانبداران جبههی ملی و دکتر مصدق بود، قتل را به ساواک و شاه ربط میدادند در دفتر دبستان نشسته بودیم و در این باره صحبت میکردیم که سربندی وارد شد. او با فلسفهی قتل مخالف بود و باور داشت که داستان خودکشی، درست است و رو بمن کرد و گفت:
قرار وزارت آموزشوپرورش با موسسات فرهنگی خصوصی چنان بود که اگر هر موسسهی آموزشی تعدادی دانشآموز را مجانی میپذیرفت (تعداد آنها یادم نیست) وزارتخانه تعدادی آموزگار را بهزینهی دولت مامور تدریس در آن موسسهی فرهنگی میکرد.
در همان روز اول متوجه شدم که تمام آموزگاران مدرسهی ما، کارمند رسمی دولت هستند. با توجه بسابقهی تدریس در مدارس خصوصی این کار برای من شگفتآور نمود.
همکاران من عبارت بودند از:
سه آموزگار زن و دو مرد (من و مدیر مدرسه) و آقای سربندی که صاحب امتیاز موسسه بود. ایشان هرروز به آنجا میآمد اما تدریسی نداشت.
هفتهی اول و دوم با اتوبوسهای خط واحد بسر کار رفتم. روزی یکی از خانمها که از همهی ما بزرگتر بود و سابقهی خدمتی بیشتر در آن بخش داشت، گفت:
آقای افراسیابی گویا شما از سرویس اداره استفاده نمیکنید! من این چند روزه هرچی چشمگرداندهام شما را ندیدهام. شاید از وسیلهی خودتان استفاده میکنید.
گفتم:
نه خانم، من نه اتومبیل دارم و نه گواهی رانندهگی. با اتوبوسهای خط واحد میآیم. سه بار هم اتوبوس عوض میکنم تا باینجا برسم.
او آدرس خانهام را پرسید و سپس اضافهکرد:
اگر ساعت هفت صبح در میدان مجسمه «انقلاب فعلی» حاضر باشید میتوانید هم از سرویس مجانی استفاده کنید و هم با همکاران بیشتری آشنا شوید. من با وجودیکه راهم بسیار نزدیکتر است، همیشه از سرویس اداره استفاده میکنم مگر اتفاق خاصی بیفتد که شوهرم مرا به اینجا برساند.
از آن ببعد با سرویس اداره به سرکار رفتم. اما بعضی از بعد از ظهرها حرکت اتوبوس سرویس با برنامهی کاری من نمیخواند و از اینرو با اتوبوس شرکت واحد به دانشگاه برمیگشتم.
یکی از خانمهای همکار نیز دانشجوی دانشکدهی ادبیات بود. او هم با همان اتوبوس راهی دانشگاه می شد. در اوایل که با هم ناآشنا بودیم، از هم جدا مینشستیم تا گذشت زمان سبب آشنائی بیشترمان شد و معمولن برای اینکه اتوبوس را از دست ندهیم, همدیگر را خبر میکردیم. در این رفتوآمدها برایم تعریف کرد که عقدکردهاست و شوهرش برای دیدن دورهی چندماهه راهی کشور هلند شده است. قرار است با بازگشت او در تابستان عروسی کنند.
.داستان این شناسنامه را شنیدهبودم اما ندیده بودم عکس از من نیست. |
میدانی که ورزشکاران با کلهشان کاری ندارن فقط فکر کلفت کردن بازوهاشون هستن. طرف با زناش اختلاف پیداکرده و بجای اینکه حل اختلاف حل کنه، رفته و خودشو کشته. (یعنی همان روایت روزنامهها را تایید میکرد).
اظهار نظر او با واکنش ما مواجه شد و او کوتاه آمد. عصر که بدانشگاه رفتم، غوغائی برپا بود. کلاسها عملن تعطیل بود و دانشجویان با پلاکارت، اینجا و آنجای محوطهی دانشگاه اجتماع کردهبودند و تدارک حضور خویش را در مراسم خاکسپاری جهانپهلوان میدیدند. نهایت جمعیت به قصد حضور در محل ابن بابویه از دانشگاه خارج شد. نیروهای پلیس نیز همه جا دیده میشدند. من مدتی جمعیت را همراهی کردم ولی با توجه به ضعف ناشی از عمل جراحی و کمخونی از جمعیت جداشدم. فردا که داستان را در دفتر مدرسه بازگو میکردم، یکی از خانمها که در مراسم خاکسپاری شرکت کردهبود زمانی که از عدم حضور من خبردار شد با لحن سرزنشکنندهای مرا مورد خطاب قرار داد و گفت:
مرد که از این چیزها نباید بترسد!
دیری نکشید که دو معلم تازه، یک زن و یک مرد، بجمع ما افزوده شد که هر دو در استخدام مدرسه بودند نه دولت. خانم تازهکار با سه خانم همکار دیگر تفاوتی فاحش داشت و بمحض ورود، وایوای خانمها را در آورد.
یکی از روزها با پایان یافتن زنگ تفریح، من دفترچهی یادداشتهایم را برداشتم که راهی کلاس شوم که همکار تازه حاضرین را مورد خطاب قرار داد و گفت:
به بینید! آقای افراسیابی چه بیخیال دفترچهی خاطرات منو برداشته و با خودش میبره!
من با تعجب نگاهی به دفترچهایکه در دست داشتم انداختم و دیدم حق با او است. دفترچه را پس دادم و دفترچهی خودم را که روی میز بود برداشتم و از او پوزشخواستم.
ولی او، ول کن مسئله نبود و ادامه داد:
من نمیفهمم خوندن خاطرات یه زن شوهردار، چه دردی از شما دوا میکنه!
با گفتن این حرف، صدایم را بالا بردم و گفتم:
خانم میبیند که هردوی دفترچهها یک رنگ و یک شکلاند. من که از اشتباه خودم هم عذر خواستم. ضمنن باید خدمتتان عرض کنم که جای دفتر خاطرات شخصی توی صندوقخانه است نه روی میز مدیر مدرسه!
خانمهای همکار هم از من جانبداری کردند و طرف کوتاه آمد و قضیه خاتمه یافت.
رفتوآمد با سرویس همانطور که خانم همکارم گفته بود سبب آشنائی من با بسیاری از همکارانی شد که در دیگر مدارس منطقه مشغول کار بودند. سرویس بمانند یک بنگاه خبرپراکنی هم بود و در طول راهِ دور و درازش، ناخواسته از خیلی خبرها آگاه میشدی و رازهای بسیاری برای تو آشکار میشد.
از جمله فهمیدم که آقای سربندی، صاحب امتیاز مدرسهی ما از اهالی سربند اراک است. البته میدانستم که او بعنوان دبیر در همان بخش شاغل است اما نمیدانستم که پیشتر ازین طلبه بودهاست. پس از بپایان بردن دورهی درس داخل که وزارت آموزشوپرورش آن را معادل دیپلم میشناخت، به خدمت آموزشوپرورش درآمدهاست. بعدها دیپلم ادبی گرفته و با وارد شدن به دانشکده، لیسانس معقول و منقول گرفتهاست. بعد عمامه و عبا را کنار گذاشته و با رئیس منطقه رابطهی خوبی دارد.
من شخصن عیبی در گردش کار او نمیدیدم و پیشرفت تحصیلی اداری او را ناشی از خوشفکریاش ارزیابی میکردم. اما بیشتر همکاران نظر دیگری داشتند. یکی از آنها گفت هنوز زود است که تو در بارهی او داوری کنی. کمی صبر کن تا اوضاع دستت بیاید. بعد با هم صحبت میکنیم.
در مدرسه، کمکمک همکاران مرا خودی حساب کردند و دیگر با حضورم در جمعشان، صحبتهایشان را قطع نمیکردند. یکی از خانمهای همکار که «شناسنامه»ی منطقه بود و از همه چیز و همه جا خبر داشت، نگاهاش بمن نوعی نگاه آدم عاقل به جوان بود. گاهی پندم میداد که این بکن و آن مکن! شاید فکر میکرد «من شهرستانیِ احساساتیِ تازهکار، دنیا ندیده هستم. باید راهوچاه زندهگی در یک شهر بزرگ را بمن بیاموزد. همین خانم بود که مرا از وجود اتوبوس سرویس اداره با خبر کرد. در مجموع او زن خوبی بود و غرض و مرضی در کارش نبود و آنچه فکر میکرد بنفع ما جوانترهاست بیان میداشت.
1 نظرات:
خالی از هرگونه تعارف، لذت بردم. حوادث را چنان نوشتهبودید که انگار یادداشتهایی دم دست داشتهاید و از آنها استفاده کردهاید. البته ذهن انسان در یادآوری و بازسازی سالهای جوانی و یا کودکی، قطعاً شادابی و روشنی بیشتری دارید. توصیف شخصیتها، تعمق و کاوش در رفتار و حرکات آنان و بازیابی آن فضا، برای من، بسیار خواندنی و بهره بردنی بود.
ارسال یک نظر