۱۳۸۷ آذر ۹, شنبه

کور کردن قانونی


احمقِ از دانش به دوری، با پاشیدن اسید بصورت دختری که خواستگاری مکرر او را رد کرده است، دختر بی‌نوا را برای همیشه از بهره‌ی بینایی محروم می‌کند.
دادگاه رسیده‌گی کننده به شکایت دختر، حکم بر ریختن اسید در چشم مرد مجرم می‌دهد.
آدمی بیاد قوانین عهد عتیق می‌افتد «چشم در مقابل چشم، دندان در مقابل دندان».
انگار نه انگار که قرن بیست‌ویکم میلادی است و نگاه امروز روان‌شناسان و جامعه‌شنان به مجرم دیگر نگاه عهد عتیق نیست.
امروزه روز، مسئله‌ی جامعه‌شناسان و روان‌شناسان، راه‌بندی امکان وقوع جرم در جامعه است و اصلاح مجرم، ریشه‌یابی علت وقوع جرم و خشکاندن آن ریشه، نه معلول یا معدوم کردن مجرم.
در همین زمینه(این‌جا) را بخوانید!

۱۳۸۷ آذر ۷, پنجشنبه

آن همه آب تو که در شیر بود/ شد همه سیل و رمه را در ربود


خواهرزاده‌ام می‌پرسد:
دایی! فلانی را می‌شناسی؟
بله! حمید و می‌؟ چطور مگه؟
آخه اونم معلم بوده. فکر کردم که دوستتان باشه، مگه نه؟
نه! دوست که نه، ولی آشنا چرا. همدیگر را از دوران کودکی می‌شناسیم. پدرش دوست پدر من بود. در سفری به قم با هم بودیم. البته من خیلی کوچک بودم، پیش از شروع دبستان.
می‌دونید که؟ خونه‌شو به نود میلیون تومن فروخت. از محضر که بیرون اومدن و سوار ماشین‌شون شدن، اونو و زنش، پیکانی راه بر اونا بست. سرنشینان پیکان لباس بسیجی تن‌شان بود. او و همسرشو را از اتومبیل بیرون کشیدن. تمام پولا شونه برداشتن و غیب شدن. پلیس‌ام رد یابی از دزدان نیافته. آقا حمید گویا دچار مشکل روانی شده‌. هر دوست وآشناییه می بینه ، می‌گه:
دیدی حاصل یک عمر تلاشم چطوری به باد هوا رفت؟ او همه جوان کندم و حالا سرپیری ... وای وای وای!
به سال‌ها دور باز می‌گردم، روزهایی که هنوز راهی دبستان نشده بودم. با پدر و مادرم راهی قم شدیم. اتوبوس‌مان، دماغی دراز داشت. بعدها فهمیدم شورولت بود.در جاده‌ی همدان‌ـ ملایر، زار می‌زد و زور می‌زد و به زحمت پیش می‌رفت. در سر هر پیچی یا سربالایی، که سرنشینانش احساس خطری می‌کردند، صدایی مسافری بلند می‌شد:
لال از دنیا نری! برای سلامتی آقای راننده و ماشین‌اش، صلواتی بلند ختم کن!
صدای صلوات فضای اتوبوس را پر می‌کرد. اما ندا دهنده خواستار دومین صلوات بود و بلندترش را می‌خواست. و صدای دومین صلوات ته نکشیده بود که او با صدایی بلند، خواستار سومین صلوات می‌شد.
صدای صلواتِ من و حمید، توجه مسافران را بخود جلب کرده بود. ماشالله ماشالله‌ی مسافران، تشویق خوبی برای ما بود.
پدر و مادرش صندلی جلویی ما نشسته بودند. پدر با پدر او دوست بود. نمی‌دانم که همراهی ما در آن مسافرت، تصادفی بود یا طبق نقشه و تصمیم پدران‌مان. مادر سالیان سال از آن مسافرت به خوشی تعریف می‌کرد که زن فلانی این گفت و آن کرد.
در اراک اتوبوس ما مدت درازی ایستاد. اوایل غروب بود و هوا سرد بود. لباس من مناسب نبود. از سرما بخودم می‌لرزیدم. پدر پتویی به دورو برم پیچیده بود. کسی پدر را تشویق می‌کرد که مرا بداخل قهوه‌خانه برد. پدر اهل رفتن به این گونه اماکن نبود. همه چیز آن‌جا را "نجس" می‌دانست. یکی گفت:
حاجی! بِچِّه ته بیار این‌جا جلو موتور. موتوره حسابی گرمه. و دستش را روی کاپوت موتور خاموش گذاشت و ‌گفت:
بی‌وین چقد داغه!
ولی من هم‌چنان می‌لرزیدم و خودم را بیشتر به پدر می‌فشردم.
در قم بیشتر با هم بودیم. او چند سالی از من بزرگتر بود، دست مرا می‌گرفت و پشت سر بزرگترها راه می رفتیم و مواظب من که گم نشوم. وضع سر و لباس‌ش بهتر از من بود.
سال‌‌ها، یکی بعد از دیگری گذشت. بزرگ شدیم و هر دو معلم روستا، در دو نطقه‌ی مختلف، او در دهات شرقی شهر و من در شمال غربی.
روزی با دوستان، گوشه‌ی میدان پهلوی همدان ایستاده بودیم. او هم به جمع ما پیوست. سلامش کردم. دستی بهم دادیم. یکی از دوستان پرسیدش:
ممد را می‌شناسی؟
حمید با بله‌ی کشیده‌ای گفت:
ما از دوستان قدیمیم. سال‌ها پیش با هم مسافر قم بودیم.
و رو بمن کرد و پرسید:
راستی سفر به مسجد جمکران یادت هست؟ عجب صفایی داشت. پدر و مادرمان مشغول به نماز شدند و ما دوتایی در همان بخش زنانه به تقلید آن‌ها نماز می‌خواندیم.
من چیزی یادم نبود. نه از جم‌کران و نه از نماز خواندن‌مان.
تنها یادمانه‌ی آن مسافرت در ذهنم تعجبم از حرکت سریع تیرهای تلگراف بود بسوی همدان و جمع کردن سنگ‌ریزه در کناره‌ی رود قم، در کنار مادر که در یافتن سنگ‌های ساییده شده کمکم می‌کرد.
حمید گفت:
درست است! تو خیلی کوچک بودی.
حمید معلم روستا بود، با مدرک ششم دبستان. شیک پوش بود و همیشه به قول معروف «می‌شد با اتوی شلوارش، خربزه را قاچ ‌زد».
همکارانش دل خوشی از رفتار او نداشتند و پشت سر، از او بدگوهایی می‌کردند.
اکبر ه می‌گفت که بعد از ظهری به دیدارش رفته بود. حمید را با کت و شلوار و عینک، روی تختخواب مسافری‌اش، دراز به دراز خوابیده یافته بود. حمید که با صدای در زدن اکبر چرتش پاره می‌شود. به تندی سرپا می‌ایستد و به مرتب کردن لباس و عینکش را می‌پردازد.
اکبر دلیل این شکلی خوابیدنش جویا می‌شود و حمید توضیخ می‌دهد «جلو دهاتی‌ نباید ژست‌ت خراب شود. احترام و اتوریته‌ات کم می‌شود».
جواد ط، پیشترها، برایم تعریف کرده بود که « ما با حمید در یک ده، معلم بودیم. روز شنبه که شد، هر دانش‌آموزی چیزی با خود به مدرسه آورد و روی میز او ‌گذاشت، یکی تخم مرغ آورده بود و دیگر کمی آرد و سومی کمی روغن و چهارمی مقدارد آرد.
بعدها متوجه شدم که آقای مدیر برای هر دانش‌آموزی سهمیه‌ای تعیین کرده است. پیمانه‌ای بود که دست بدست دانش‌آموزان می‌گشت. هر دانش‌آموزی موظف بود در هفته با آن پیمانه به نوبت روغن، آرد، گندم و . . . بیاورد و روزهای شنبه نیر نفری یک تخم مرغ.
برای جواد توضیح داده بود که هفته‌ای یک تخم مرغ یا یک پیمانه روغن برای" دهاتی" ارزشی ندارد و ضرری به او نمی‌زند ولی خرج ماهانه‌ی من تامین می‌شود.
با خودم گفتم پس داستان نود میلیون پول خانه همان داستان سیل است و خانه‌ی شیر فروش متقلب:
آن همه آب تو که در شیر بود
شد همه سیل و رمه را در ربود.
نه این که بر این باور باشم که هر متقلبی به درد او دچار می‌شود. نه منظور تذکری است از آلوده‌گی‌ همگانی ما به فساد است. هر کداممان به شکلی و با استدلالی. و اما زمانی که خود قربانی این فساد می‌شویم، فریادمان بلند می‌شود. یاد داستانی می‌افتم که در کتاب‌های درسی دوران دبستانمان بود.
تخم مرغ دزد است که شتر دزد می‌شود.
پی‌نوشت
حمید نام واقعی آشنای من نیست. او نام دیگری دارد.
بهار ۱۳۸۵

۱۳۸۷ آذر ۱, جمعه

بیاد دوستم مجید شریف

من آرمان‌گرا هستم و می‌خواهم چنین بمانم
رزا لوزامبرگ

دو ماهی بود از او، «×»شریف (اینجا خبری نداشتم. در خانه‌ی پدری بدیدارش رفته بودم. گل‌خانه‌ی مادرش را "تصاحب" کرده بود و برای اولین بار در زنده‌گی‌اش، صاحب کاشانه‌ا‌ی شده بود و از این بابت چقدر خوش‌حال و راضی به نظر می‌رسید. به ایران برگشته بود پس از صدور دو سه اعلامیه و تعیین موضع. شروع بکار کرده بود و مثل ماشین، تولید فکری می‌کرد. مقاله می‌نوشت، با مجله‌ها به گفت‌وگو می‌نشست و کتاب ترجمه می‌کرد. برایم ناهاری پخته بود و چه خوشحال بود که پس از این هم سال‌ دربه‌دری، به ایران عزیزش بازگشته است، جا و مکانی دارد و کاری و درآمدی. چه خوشحال بود که می‌تواند بخشی از آن درآمد را برای تنها فرزندش پویا حواله کند. ضمن خوردن ناهار، برایم تعریف کرد که مردک، بازجوی‌اش را می‌گویم، هفته‌ی پیش خواسته بودش. ولی این‌بار، نه برای سوال و جواب و تهدید و . . . که به رستورانی برده بودش و به ناهار میهمانش کرده بود. و فرموده بود که "ما هم می‌توانیم مهربان باشیم". بیشتر از کارهایش صحبت می‌کرد. دوستی به او کامپیوتری داده بود تا راحت‌تر کار کند. می‌گفت: سرعت کارم پیشرفت کرده است.دیگر نیازی به دست نویسی ندارم. یاد زمانی افتادم که مهشید برای او ماشین تحریری دو زبانه‌ای به بهایی گزاف خرید تا او بتواند مطالبی که برای مجله‌ی پویش می‌نوشت، خودش ماشین کند. کتاب زن شورشی نوشته‌ی ماکس گالو را ترجمه کرده بود و انتظار بیرون آمدنش را می‌کشید و چه شادی‌ها داشت از این که بالاخره توانسته است پس از تلاش‌ها، این کتاب را روانه‌ی چاپ‌خانه کند. رفت و کتاب «تاریخ یک ارتداد، نوشته‌ی روژه گاردی» را برایم آورد و نسخه‌ی تازه‌ چاپ شده‌ی ترجمه‌ی "پیامبر" جبران خلیل جبران را برام آورد و گفت: تا رفتن شما حتمن «زن شورشی» هم از چاپ خارج خواهد شد. چند جلدی برای شما می‌آورم و مقداری پول برای پویا. همین کار را هم کرد. حال کورش گلنام تلفن می‌کند و حال مجید را از من جویا می‌شود. داستان ملاقاتمان را برای او شرح می‌دهم. اما کوروش خبری تازه‌تر می‌خواهد که من ندارم. اما خودش از همه جا با خبر است. کوروش می‌گوید: مجید را کشته‌اند. نفسم بند می‌آید. نمی‌خواهم باور کنم. به همه‌ی‌ کسانی که به نحوی او را می‌شناسند و یا مشتری رادیوهای بیگانه هستند زنگ می‌زنم. نهایت از مهشید سراغش را می‌گیرم. خبر صحت دارد. بمادرش در تهران زنگ می‌‌زنم. خانه غل‌غله است. پیرزن، عزادار تنها فرزند از دست داده‌ی خود است ولی نمی‌داند و یا می‌داند ولی نمی‌خواهد بیان کند که پسرش را دولتیان کشته‌اند. بله، دکتر مجید شریف را عمله عکره‌ی وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی کشته‌است. چرا؟ خانه به تعبیر دختر کوچکمان، مبدل به تلفن‌خانه می‌شود. تلفن کننده‌گان، در آرزوی نفی خبرند نه تایید آن. بهمان سان که خودم بودم ولی افسوس که چنین نیست. شیوا که از شنیدن مرگ دوست پدرش آزرده شده است، آزرده‌گی‌اش را قلمی می‌کند و فردایش در روزنامه‌ی محلی شهرمان چاپ می‌شود. در نوشته نه نامی از من بود و نه نامی از نویسنده‌اش. اما نام مجید بود و هست. نام مجید و مجیدها ثبت تاریخ می‌شود و نام قاتلان نیز. اما این کجا و آنان کجا؟ پس بکوش تا یک موجود انسانی بمانی به حقیقت، اصل کار همین‌ است. و این بدان معناست که محکم، روشن‌بین و سرزنده‌باشی، آری، سرزنده، به رغم هر‌چه جز این است. یک موجود انسانی ماندن، یعنی: اگر نیاز باشد، تمام زندگانی خود را، شادمانه بر "ترازوی بزرگ سرنوشت افکندن"، اما در همان حال، از هر روز آفتابی، از هر ابر زیبا به وجد آمدن. دنیا، به رغم جمله‌ی دهشت‌هایش، چنین زیباست. و باز هم زیباتر می‌توانست باشد اگر بر روی زمین موجودات زبون و سست عنصر وجود نمی‌داشتند. و مجید خود چنین انسانی بود. آرمان‌گرا بود، با آرمانش زنده‌گی‌کرد و در راه آرمانش جان داد. افسوس که مهشید چنین سنخیتی نداشت! یادش گرامی باد! پی‌نوشت شعر بالا از رزا لوزامبرگ ۱۹۱۸ و زینت‌بخش اولین صفحه‌ی کتاب «زن شورشی» داستان زندگی و مرگ رزا لوزمبورگ، تالیف ماکس گالو، ترجمه‌ی دکتر مجید شریف است . در همین زمینه

۱۳۸۷ آبان ۲۸, سه‌شنبه

زنگ انشاء و یادی از محسن

زنگ انشا بود و انشا نویسی، مشکل همه‌ی ما و دو سه نفری بیشتر نبودند که از عهده‌ی این کار بر می‌آمدند. این ساعت که می‌رسید همه عزا می‌گرفتیم که :

ای وای چه کنیم؟

دبیر انشاء، زنده یاد عطاء‌الله عبادی، دفترش را باز کرد و محسن را صدا کرد. همه نفس راحتی کشیدیم جز محسن که یکّه‌ای خورد. من منی کرد و با لهجه‌ی کردی‌ گفت:

آقا من یک پی‌یِس نوشته‌ام.

آقای عبادی متوجه موضوع نشد و پرسید:

چی نوشتی؟

پی‌یس آقا!

آها!منظورت همان نمایشنامه است، مگه، نه؟

بله اقا!

باشه اشکالی نداره. برو هر چی نوشتی بخوان به بینم.

محسن رفت و پشت به تخته سیاه و روبروی قرار گرفت. دفتر انشای لول شده‌اش را از جیب شلوارش بیرون کشید. صاف و صوفش کرد. نگاهی بما انداخت و یکباره جیغ بلندی کشید:

پی‌لیییییس!

همه‌ زدیم زیر خنده.

آقای عبادی گیج و منگ، نگاهی به محسن کرد و نگاهی به ما و پرسید:

چی‌ شد؟ چرا جیغ می‌کشی؟

محسن جواب داد:

آقا پی‌لیس!

صدای خنده بچه‌ها بلندتر شد. عبادی گفت:

پی‌لیس دیگه چیه؟

یکی از بچه‌ها گفت:

آقا! ایشان یه پا، کارآگاهه. داستان پلیسی می‌نویسه. این داستان هم که می‌خواد بخوانه، جنائیه. زنی داره پلیسه صدا می‌کنه.

آها! پس این‌طور! بفرما و ادامه بده.

محسن داستان جنایی‌اش را خواند. ما یک دل سیر خندیدیم اما آقای عبادی پی‌یِس را نپسندید.

محسن همانطور که حبیب گفت کلی "کارآگاه" بود. عینکی آفتابی داشت مجهز به دو قطعه آیینه‌ی چسبیده به فِرِم آن. توی خیابان که با او راه می‌رفتی، از توی آیینه‌ها، چشمی بر پشت‌سری‌ها داشت و هویت ‌آنان را به گزارش می‌کرد.

دانشسرا که تمام شد، هر کدام ِما از ده کوره‌ای سر به در آوردیم. اما محسن که اهل قصرشیرین بود و در همدان ریشه‌ای نداشت، کارش را درست کرد و روانه‌ی آبادان شد.

دو سه سالی گذشت. با پرویز به همراه گروهی از هیئت کوهنوردی همدان به قصد دیدار غار شاپور راهی شیراز شدیم (+) و از آبادان سر در آوردیم. زنده‌یاد حسن منطقی «یار غار پرویز» گروهبان گارد ساحلی ژاندارمری آبادان بود. حسن با دیدن ما بال و پری درآورد که ایام نوروز بود و دوری از خانواده کلافه‌اش کرده بود. لوطی هم که بود و داش منش. اجازه‌ی رفتن بما نداد و ناچارن از گروه جدا شدیم. گفتیم حالا که به آبادان آمده‌ایم سری هم به محسن و دیگر هم‌دوره‌ای‌‌های بزنیم. با کمک حسن، پرس پرسان بدیدارشان نایل شدیم.

در یکی از مدارس منطقه‌ی شرکتی "یکی از لین‌ها بود" مشغول تمرین نمایشنامه‌ای بودند که قرار بود در تلویزیون آبادان نمایش داده شودد.

جمعشان جمع بود. بیشترشان همدانی بودند. محسن همه کاره بود و زیاد هم ما را تحویل نگرفت. خب حق داشت! کارگردان شده بود.

با وارد شدن مت، تمرین متوقف شد. حسین سموات که از دیرباز همدیگر می‌شناختیم، برایمان شرح داد که:

تلویزیون آبادان که خصوصی بود و متعلق به ثابت پاسال، بودجه‌ای در اختیارشان گذاشته است تا نوشته‌ی محسن را روی صحنه برند. همگی امیدوار که نمایش‌ مورد تایید قرار گیرد. محسن نگران تمرین نمایش بود. نارضایی از حضور ما در چهره‌ی دیگران هم خوانده می‌شد. قبل از این که عذرمان را بخواهند، محترمانه خداجافظی کردیم و به چاک زدیم.

چند سالی بعد حسین را در همدان دیدم. اولین سوالم از او نتیجه‌ی نمایش شد.

حسین خنده‌ای کرد و گفت:

تنها نقش من مورد تایید مدیر تلویزیون قرار گرفت.

گفتم:

پس نمایش روی صحنه رفت؟

نه بابا! کجای کاری. رئیس هیات داوران که بازی را دید گفت:

تنها سیگار کشیدن آقای سموات، طبیعی بود. چون نشان می‌داد که ایشان واقعن سیگاری هستند. و عذرمان را خواست.

آخرین باری که محسن را دیدم یکی از روزهای بهاری سال ۱۳۴۶ بود در خیابان مازندران تهران. من راهی دانشکده بودم و عجله داشتم که اتوبوس را از دست ندهم لذا زود از هم جدا شدیم. چند سال پیش یکی از هم‌دوره‌ای‌ها خبر رفتن‌اش را بمن داد. سال بعد خودش هم رفت و دیگرانی نیز. محسن پسری ساده‌ دل بود.


۱۳۸۷ آبان ۲۲, چهارشنبه

وقنی دموکراسی نهادینه می‌شود


داستان جالبی است. در تابستان گذشته، یکی از مدل‌های معروف سوئد بهنگام راننده‌گی با سرعت ۱۴۰ کیلومتر، در جاده‌ای که حد اکثر سرعت مجاز در آن ۷۰ کیلومتر بوده است، توسط پلیسی متوقف می‌گردد. اما پلیس مربوطه، جرم مشهود راننده‌ی متخلف را نادیده گرفته، نه او را جریمه‌ می‌کند و نه گواهی‌نامه‌اش را توقیف.
رفتار غیر متعارف پلیس، سبب شگفتی Andrea Felldin هم‌کار و هم‌سفر مدل، که بغل دست او نششته بود، می‌گردد.
فردای آن روز Andrea Felldin ماجرا در وبلاگش بنام Real Life با گذاشتن عکسی از پلیس و راننده منتشر می‌کند.
Monica Mimerدادستان مستقر در واحد رسیده‌گی به جرایم ناشی از عمل پلیس، امروز دستور تحقیق در مورد قضیه را مورد صادر کرده است.
به نقل و تلخیض از روزنامه‌ی Corren
با خواندن بالا دفاعیه‌ی آقای علی بافکر، از کردان، وزیر معزول احمدی‌نژاد، ذهنم را بخود مشغول کرد. نماینده‌گان مورد تایید خود حاکمیت، وزیری را بدلیل نداشتن شایسته‌گی، از وزارت عزل کرده‌اند. حالا این آقا بدفاع از او برخواسته و اظهار لَحیّه فرموده‌اند که "از این رویداد، قلب بزرگان و وجدان یک ملت به درد آمده است".
باید از ایشان پرسید:
کدام ملت و کدام بزرگان؟
مسلمن بزرگان مورد نظر ایشان، همانانی هستند که فتوای قتل‌های زنجیره‌ای را صادر فرموده‌اند و نفس هر دادخواهی را با به غُل و زنجیرکردن در اوین، بند می‌آوردند। همانانی که دگراندیشان را بار "رد صلاحیت‌های گتره‌ای، از شرکت در انتخابات محروم می‌دارند.
اما در مورد ملت، من از منظور ایشان چیزی سر در نمی‌‌کنم.
و بیاد همکارم، زنده‌یاد سید احمد ابطحی می‌افتم در دورانی جوانی‌ام، زمانی که پکی محکم به سیگار زرش زد و گفت:
ممد جان! ما ملت بدبختی هستیم، چرا که قانون نه از نظر واضعانش محترم است و نه از نظر مجریانش। در آلمانزن "بدکاره‌ای" بغل دست ایرانی فاسق‌اش که راننده‌گی می‌کرد، نشسته بود। نیمه شب بود و راننده توجهی به چراغ قرمز نکرد। فردا صبح همان زن "بدکاره" عمل خلاف هم وطن را به پلیس گزارش کرد।
و امروز خود شاهد واقعی این داستان می‌شوم.

۱۳۸۷ آبان ۲۰, دوشنبه

فساد اداری بخش چهارم


موضوع تحقیق در مورد سند مالی مجعول به اداره‌ی حسابرسی واگزار شد. کار بررسی پرونده‌های بازپرداختی گمرک غرب تهران شعبه یک و دو، چند ماهی بدرازا کشید. اسناد زیادی دال بر سوء استفاده، کشف و بتدریج به بازپرسی دیوان کیفر کارکنان دولت ارسال شد. مقادیری از اسناد بدلیل گذشت بیش از ده سال از زمان وقوع جرم، بدلیل شمول مرور زمان قابل پی‌گیری نبود.
روزی که با متهمین به بازپرسی مراجعه کردیم، مرد میان سالی در میان آنان بود که وضع ظاهرش به هیچ وجه به کارمند اداری نمی‌خورد. خانواده‌اش نیز همراهش بودند. زمانی که بازپرس احضارش کرد در جواب یکی از همراهانش که پرسید:
عاقبت کار ما چه می‌شود؟ پاسخ داد:
زندان. شما هم بروید خانه. کاری نمی‌شود کرد. گیر افتادم و راهی هم برای نجاتم نیست.
در بازپرسی هم به سوالات بازپرس صادقانه پاسخ ‌داد و دلیل همکاری‌اش را با دیگر متهمین پرونده به این شکل بیان کرد:
شبی با رئیس حسابداری و چندتا از کارمندان حسابداری رفتیم کاباره. تا صبح خوردیم و نوشیدیم و زدیم و رقصیدیم. زمان خروج از رئیس حسابداری پرسیدم که این همه پول را از کجا می‌آورید؟
رئیس حسابداری گفت:
این کار هر شب ماست. مرد میدانی بفرما. راهش را نشانت می‌دهیم. سه چهار سالی است با آن‌ها همکاری می‌کنم.
در تمام مدت محاکمه خانمی در میان حضار نشسته بود و نگران چشم بر من داشت. حدس می‌زذم که همسر متهم شماره‌ی ۲ باشد «همان آقایی که در ابتدا از آزادی شدنش نام بردم» جریان محاکمه که تمام شد و قضات برای مشورت و صدور حکم سالن ترک کردند، خانم پیش من آمد و پرسید به نظر شما تکلیف متهم شماره‌‌ی ۲ چه می‌شود؟
گفتم به نظر من حد اکثر مجازاتی که دادستان دیوان کیفر برای او تقاضا کرده‌است، صادر خواهد شد. چون طراح نقشه‌ی اختلاس او بوده است. بعدپرسیدم که آیا او شوهر شماست. خانم جواب داد:
نه! شوهر خواهر من است. خواهرم از روزی که او گرفتار شده است سراغش را نگرفته است. دلم برای این مرد می‌سوزد. همه‌ی پولی را که درآورده بنام خواهرم کرده‌است.
دادگاه متهم شماره‌ی اول و دوم را به ده سال حبس و پرداخت مبالغ برداشتی که چندین میلیون تومان بود، محکوم کرد.
متهمین دیگر نیز از ارزیاب و سرارزیاب و دیگر کارمندان دفتر، به تناسب دخالتشان در امر اختلاس یا قاچاق کالا، محکوم به تحمل شش ماه تا چند سال زندان شدند.
جالب این بود که داغی اصل قضیه ‌«قاچاق کالا» با کشف اختلاس ماموران حسابداری که توسط بازپرس مصلایی انجام گرفت، در رده‌ی دوم قرار گرفت.
زمانی که حکم در ساعت سه بعد از نیمه شب اعلام شد یکی از وکلای محکومین پیش من آمد. او می‌خواست بداند که گمرک در مقابل این پرونده و حکمی که گرفته بودیم چه مبلغی بمن پاداش خواهد داد. زمانی که متوجه شد من کارمند دولت هستم، نه وکیل مدافع، میزان حقوق دریافتی‌ام را جویا شد که رقمش چنگی به دل نمی‌زد.
پرسید:
من به تنهایی«متهمین دو نفر وکیل مدافع داشتند» در مقابل این دفاعی که تازه محکوم هم شده‌ام ۷۰۰ هزار تومان دستمزد گرفته‌ام. اگر در مرحله‌ی پژوهشی هم بخواهند من عهده‌دار دفاع از پرونده‌ی آنان باشم باید همین رقم را بمن بپردازند.
بیا و کارت را ول کن! من چهار برابر دریافتی‌ات بتو حقوق می‌دهم. هر پرونده‌ای را که حکم تبرئه‌اش را گرفتیم، درصدی قابل توجهی از کل حق‌الوکاله سهم تو خواهد شد.
موضوع را با زنده‌یاد منو در میان گذاشتم. لبخندی زد و گفت:
ممد! آب تو و آن آقا در یک جوی نخواهد رفت. می‌خواهی وکیل شی، بیا پیش خودم! ولی توصیه‌ی من این است که صبر کنی تا به سن چهل سال برسی و با استفاده از تبصره‌ی ماده‌ی ۲۰ قانون استخدام کشوری، بازنشسته شوی. جا برای تو همیشه در دفتر من هست.
اما . . .
پی‌نوشت
۱ـ تمام این نوشته با استفاده از حافظه‌ام قلمی شده است. یادداشت یا مدرکی جهت اثبات
ادعایم ندارم. اما مدارک علی‌الاصول باید در اداره‌ی کل حقوقی و قضایی گمرک ایران و
دادگستری باید وجود داشته باشد.
۲ـ‌ اسامی متهمین بجز متهم شماره‌ی دو، از خاطرم زده شده‌اند.
۳ـ مژدهی رئیس اداره چند ماهی بعد با پرونده‌ای به اتاقم آمد و گفت:
مدیر کلت دستور داده است توبیخی برای اقدام کننده‌ی این پرونده بنویسی.
پرونده را گرفتم. اقدام کننده‌ی آن یکی از هم‌کلاسی‌های دانشکده‌ام بود و در کارش بسیار وارد. در پرونده نشانی از تقصیر او پیدا نکردم. موضوع را با رئیس در میان گذاشتم که حواله‌ام به مدیرکل داد. وقتی موضوع با مدیرکل مطرح کردم، خنده‌ای کرد و گفت:
رئیس‌ات باز هم مطلب را نگرفته‌است. من باو گفتم که توبیخ برای خودش بنویسد نه برای اقدام کننده.
جریان به مژدهی خبر دادم، دو سه تا فحش چارواداری نصیب مدیرکل کرد و گفت:
نه! تو این کار را نکن! من همین الان تقاضای بازنسشته‌گی می‌کنم. نمی‌خواهم پرونده‌ی خدمتی‌ام خراب شود و کرد و با تقاضایش فوری موافقت شد.
مژدهی مدتی ساکن آمریکا شد ولی به ایران بازگشت.
چند سالی پیش آگهی فوتش را توی خیابانی در تهران دیدم.

۱۳۸۷ آبان ۱۵, چهارشنبه

اوباما و شعار تغییر

I dreamed a dream and in that dream I dreamed that I had dreamed a dream Of hope and fairytales come true I dreamed a dream and thought of truth I dreamed a dream of life and love Of fate and angels and God above I dreamed a dream of good wishes and friends I dreamed a dream I dreaded to end But then I woke into my dream I dreamed I woke in a world obscene I dreamed a dream of violence and hate And once again I dreamed of fate I dreamed a dream of terror and fear I dreamed that each word went unheard And so children never spoke a word I dreamed a dream of demons and beasts I dreamed a dream that ended at last I woke in my bed and wondered if I dreamed a dream of dreams or if I dreamed a dream of truth that night And if so I wondered which was truth And which was merely a dream
 
همین چند سال پیش بود که مارتین لوتر کینگ آرزوهایش برای آینده‌ی سیاهان با خواندن شعر بالا در جایی بیان کرد، یادم نیست کجا بود. همین چند سال پیش بود که نژاد پرستان سفید مانع ورود اولین دانشجوی سیاه پوست به دانشگاهی درآلاباما، یکی از ایالات جنوبی ایالات متحده‌ی آمریکای شمالی شدند.همین چند سال پیش بود که نژادپرستان سفید پوست با گلوله‌ای به زندگانی لوتر کینگ، مردی بزرگ و شجاع و پیشرو راه برابری نژادها، خاتمه دادند. و همین چند سال پیش بود که میزبان آمریکایی من در پاسخ این سوالم که سیاهان چند در صد جمعیت آمریکا را تشکیل می‌دهند با کمال بی‌شرمی گفت: متاسفانه ۲۴ درصد!ولی امروز مردم آمریکا در انتخاباتی آزاد، سیاه‌پوستی را به رهبری خویش برمی‌گزینند که شعارش "تغییر" است. جهان در حال تغییر است. و همین دیروز بود که اصول‌گرایان حاکم بر کشور ما به ادامه وزارت وزیری متقلب نه، گفتند و تو دهنی محکمی به رئیس جمهوری خویش زدند که استیضاح یک وزیر متقلب را خلاف قانون می‌خواند। همین دیروز بود که زنان شجاع میهن‌مان برای برابری زن و مرد، خواستار تغییر قانون ارث شدند.دنیا در حال تغییر است. آنان که تن به تغییر نمی‌دهند بر خلاف آب شنا می‌کنند و بی‌ شک راه بجایی نخواهند برد.

۱۳۸۷ آبان ۱۴, سه‌شنبه

سیلان فکر! از همه چیز و از همه جا

بخش یک

تنهائی و بی‌کاری کلافه‌ام کرده بود. نه کاری داشتم برای انجام و نه همکلامی برای گفتگوتابستان بود و همکاران در مرخصی.
خودم در نوروز مرخصی‌ام صرف دیداری از وطن کرده بودم که دوری، احوالم را خراب کرده بود و زمستان سرد و تاریک بر شئت آن افزوده بود.
دکتر معالجم ‌خواست با مرخصی استعلاجی, خانه‌نشینم کند. می‌دانستم دردِم، دردِ دوری و بی‌خبری است و دوایم خانه‌نشینی نیست، راهی ایران شدم تا عقده‌ی دل بگشایم که بوی اصلاحات هم می‌آمد. سفری جانانه شد و پر از انرژی به وطن دومم بازگشتم.

بخش دو
فنجانی قهوه گرفتم تا آتش خسته‌گی و گرسنه‌گی‌‌ام بنشانم که شهربانو زنگ زد و سفارش خرید بلیت سینما داد. فیلم خوبی روی اکران نیافتم ولی بلیت فیلم «قتل در جاده» را رزو کردم که پذیرفته نشد.

بخش سه
راستی چرا برخی بلیت را «بلیط» می‌نویسند همانطور که پیشترها نفت را «نفط» و تهران را «طهران» می‌نوشتند؟تازه‌گی‌ها باز برخی، عَلَم تغییر خط فارسی را هوا کرده‌اند و هر گروهی دلایل خود را ‌دارد. من نمی‌فهمم حق با کیست. اگر موافقین پیروز گردند تکلیف این همه آثار ادبی ما چه خواهد شد؟
انقلاب زبان ما «در رفته‌ها» را گرفت و بقول هادی خرسندی:
ديدی آخر هرچه رشتم، پنبه شد
جمعه‌هايم ناگهان يكشنبه شد
صبح فردايش زبانم شد عوض
آن سلام نازنينم شد «هلو»
سوئدی‌ها به یکدیگر «ِهِی» می‌گویند نه سلام. خانمی از شجره‌ی خوانین لُر با ما هم کمپی بود و هرکه «هی‌اش» می‌گفت پاسخش به او «هی» تو کلاته، بود.
شاید دِقِ‌دِلی خالی می‌کرد که زن بود و تنها بود لَر بود و پناهنده‌ی منتظرالجواب.
بخش چهار
راستی چرا تمامی مردم دنیا به فارسی نمی‌گپند؟ درواقعیت «فارسی شکر است» که نباید شک داشته باشند. میزبان ‌امریکائی‌ام در کالی‌فورنیای شمالی نیز همین باور را داشت و در شگفت بود که چرا  مردم اروپا چون ساکنین آمریکای شمالی به زبان واحدی سخن نمی‌گویند. او که تباری نروژی داشت در پاسخ من که پرسیدم مگر زبان نیاکان تو انگلیسی بود؟
جوابش چون نگاه عاقل انددر سفیه بود.
من هم متوجه دلایل موافقین تغییر خط فارسی نمی‌شوم. ولی دلم می‌خواهد کلمه‌های دارای «ز، ذ ، ظ و ض»با «ز» نوشته شود تا بهنگام آموزش کودکآن دچار سرگیجه نشوند.
شاید باور من خالی از اشکال نباشد ولی باوری است و تجربه‌ای عملی پشتیبان آن. دگراندیشیی باید به جالش کشیده شود نه منع گردد.
عبارت «نگاه عاقل در سفیه» از فرمایشات شیخ اجل، سعدی است که کسانی او را دیگر اجل نمی‌شمارند. جوان بودم که با افکار زنده یاد احمد کسروی آشنا شدم و فهمیدم که او با سعدی میانه‌ای ندارد چون سعدی در دیباچه‌ی گلستان گفته است:
در آن دوران که ما را وقت خوش بود
ز هجرت شش‌صد و پنجاه و شش بود.
و از بد روزگار این تاریخ مقارن است با سلطه‌ی مغولان بر وطن ما و کسروی، سروده‌ی سعدی را برنتافته که گناه‌کارش هم دانسته است چون ایرانیانِ آن  روزگاران اصلن دلخوش نبوده‌‍‌اند.
نمی‍‌دانم آیا کسروی گلستان و بوستان را هم در مراسم کتاب‌سوزان، طعمه‌ی حریق کرده یا نه.
کتاب دگراندیش را که نباید سوزاند.
تازه‌گی‌ها شنیده‌ام برخی دیگر هم سروده‌های سعدی را به بد و بیراهه گرفته‌اند که سعدی در گلستان جز مشتی عبارات عربی و داستان‌هائی همچون در «باب جوانی» ندارد که چیز آموزنده‌ی باشد بقیه نیز مقداری پند و اندرز است و شاملو هم که فردوسی را سشت و آب کشید و انداخت روی بند.
درست است که بت شکنی کار پسندیده‌ای است و هیچ انسانی معصوم نیست. اما راستی چرا ما این چنینی هستیم؟
مگر می‌شود بزرگی شاملو را در شعر معاصر و یا باورش را به آزادی بیان نفی کرد؟
نمی‌فهمم چرا ما بزرگانمان را برای کار یا کارهای بزرگی که کرده‌اند، تحسین نمی‌کنیم اما آنان را برای آنچه بنظر ما می‌بایست انجام می‌دادند و نداده‌اند، تقبیح می‌کنیم؟
سعدی بد است چون وقتی مغول‌ها اجداد ما را از دم تیغ می‌گذرانده‌ان، خوش بوده  و شاملو بزرگ نیست چرا که به فردوسی بزرگ نقدی کرده است.
گوئیا تمامی حاکمان این سرزمین دموکراتی صرف بوده‌اند.
بگذریم از معدود افرادی که دورانی بس کوتاه با نفوذ در حکومت قصد اصلاحاتی داشته‌اند و تا دست بکاری درست زده‌اند جان خویش از دست داده‌اند.
بگذریم! 
من از خواندن شعرهای سعدی بهمان اندازه لذت می‌برم که از خواندن اشعار نیما و شاملو.
به کسروی بهمان اندازه احترام می‌گذارم که به شاملو و فردوسی را بی‌مثال می‌دانم.

و در این اندیشه‌ام که اگر زبان امروزی ما از صافی فارسی بگذرانند آیا نسل‌های آینده متوجه معنا، مفهموم و زیبائی اشعار حافظ و سعدی و ... خواهند شد؟
زبان پاک کسروی که چنگی بدل من نزد. شاید بشود صاف را «ساف» نوشت و عربی را «اربی» ولی آلایش زبان فارسی از لغات عربی زیاد ساده نباید باشد.
روس‌ها الفبای خویش را به ملل تحت سیطره‌ی خویش هفتاد سال حِقّنه کردند ولی با زوال حکومت شوری، پرچم تغییر الفبای خودی افراشته شد. البته اعراب هم با نباکان ما همان کار کرده‌اند اما در این چهارده قرن شعرا و ادبای ما بیکار ننشسته‌اند و بلائی سر زبان عربی تحمیلی آورده‌اند که آن زبان جز برای فارس‌زبانان قابل درک و فهم نیست.
آیا ترک‌ها و وییتنامی‌ها از تغییر خط خود راضی‌ هستند؟

 بهار ۱۳۸۲ خورشیدی