۱۳۸۷ آذر ۹, شنبه
۱۳۸۷ آذر ۷, پنجشنبه
آن همه آب تو که در شیر بود/ شد همه سیل و رمه را در ربود
۱۳۸۷ آذر ۱, جمعه
بیاد دوستم مجید شریف
رزا لوزامبرگ
دو ماهی بود از او، «×»شریف (اینجا خبری نداشتم. در خانهی پدری بدیدارش رفته بودم. گلخانهی مادرش را "تصاحب" کرده بود و برای اولین بار در زندهگیاش، صاحب کاشانهای شده بود و از این بابت چقدر خوشحال و راضی به نظر میرسید. به ایران برگشته بود پس از صدور دو سه اعلامیه و تعیین موضع. شروع بکار کرده بود و مثل ماشین، تولید فکری میکرد. مقاله مینوشت، با مجلهها به گفتوگو مینشست و کتاب ترجمه میکرد. برایم ناهاری پخته بود و چه خوشحال بود که پس از این هم سال دربهدری، به ایران عزیزش بازگشته است، جا و مکانی دارد و کاری و درآمدی. چه خوشحال بود که میتواند بخشی از آن درآمد را برای تنها فرزندش پویا حواله کند. ضمن خوردن ناهار، برایم تعریف کرد که مردک، بازجویاش را میگویم، هفتهی پیش خواسته بودش. ولی اینبار، نه برای سوال و جواب و تهدید و . . . که به رستورانی برده بودش و به ناهار میهمانش کرده بود. و فرموده بود که "ما هم میتوانیم مهربان باشیم". بیشتر از کارهایش صحبت میکرد. دوستی به او کامپیوتری داده بود تا راحتتر کار کند. میگفت: سرعت کارم پیشرفت کرده است.دیگر نیازی به دست نویسی ندارم. یاد زمانی افتادم که مهشید برای او ماشین تحریری دو زبانهای به بهایی گزاف خرید تا او بتواند مطالبی که برای مجلهی پویش مینوشت، خودش ماشین کند. کتاب زن شورشی نوشتهی ماکس گالو را ترجمه کرده بود و انتظار بیرون آمدنش را میکشید و چه شادیها داشت از این که بالاخره توانسته است پس از تلاشها، این کتاب را روانهی چاپخانه کند. رفت و کتاب «تاریخ یک ارتداد، نوشتهی روژه گاردی» را برایم آورد و نسخهی تازه چاپ شدهی ترجمهی "پیامبر" جبران خلیل جبران را برام آورد و گفت: تا رفتن شما حتمن «زن شورشی» هم از چاپ خارج خواهد شد. چند جلدی برای شما میآورم و مقداری پول برای پویا. همین کار را هم کرد. حال کورش گلنام تلفن میکند و حال مجید را از من جویا میشود. داستان ملاقاتمان را برای او شرح میدهم. اما کوروش خبری تازهتر میخواهد که من ندارم. اما خودش از همه جا با خبر است. کوروش میگوید: مجید را کشتهاند. نفسم بند میآید. نمیخواهم باور کنم. به همهی کسانی که به نحوی او را میشناسند و یا مشتری رادیوهای بیگانه هستند زنگ میزنم. نهایت از مهشید سراغش را میگیرم. خبر صحت دارد. بمادرش در تهران زنگ میزنم. خانه غلغله است. پیرزن، عزادار تنها فرزند از دست دادهی خود است ولی نمیداند و یا میداند ولی نمیخواهد بیان کند که پسرش را دولتیان کشتهاند. بله، دکتر مجید شریف را عمله عکرهی وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی کشتهاست. چرا؟ خانه به تعبیر دختر کوچکمان، مبدل به تلفنخانه میشود. تلفن کنندهگان، در آرزوی نفی خبرند نه تایید آن. بهمان سان که خودم بودم ولی افسوس که چنین نیست. شیوا که از شنیدن مرگ دوست پدرش آزرده شده است، آزردهگیاش را قلمی میکند و فردایش در روزنامهی محلی شهرمان چاپ میشود. در نوشته نه نامی از من بود و نه نامی از نویسندهاش. اما نام مجید بود و هست. نام مجید و مجیدها ثبت تاریخ میشود و نام قاتلان نیز. اما این کجا و آنان کجا؟ پس بکوش تا یک موجود انسانی بمانی به حقیقت، اصل کار همین است. و این بدان معناست که محکم، روشنبین و سرزندهباشی، آری، سرزنده، به رغم هرچه جز این است. یک موجود انسانی ماندن، یعنی: اگر نیاز باشد، تمام زندگانی خود را، شادمانه بر "ترازوی بزرگ سرنوشت افکندن"، اما در همان حال، از هر روز آفتابی، از هر ابر زیبا به وجد آمدن. دنیا، به رغم جملهی دهشتهایش، چنین زیباست. و باز هم زیباتر میتوانست باشد اگر بر روی زمین موجودات زبون و سست عنصر وجود نمیداشتند. و مجید خود چنین انسانی بود. آرمانگرا بود، با آرمانش زندهگیکرد و در راه آرمانش جان داد. افسوس که مهشید چنین سنخیتی نداشت! یادش گرامی باد! پینوشت شعر بالا از رزا لوزامبرگ ۱۹۱۸ و زینتبخش اولین صفحهی کتاب «زن شورشی» داستان زندگی و مرگ رزا لوزمبورگ، تالیف ماکس گالو، ترجمهی دکتر مجید شریف است . در همین زمینه
۱۳۸۷ آبان ۲۸, سهشنبه
زنگ انشاء و یادی از محسن
زنگ انشا بود و انشا نویسی، مشکل همهی ما و دو سه نفری بیشتر نبودند که از عهدهی این کار بر میآمدند. این ساعت که میرسید همه عزا میگرفتیم که :
ای وای چه کنیم؟
دبیر انشاء، زنده یاد عطاءالله عبادی، دفترش را باز کرد و محسن را صدا کرد. همه نفس راحتی کشیدیم جز محسن که یکّهای خورد. من منی کرد و با لهجهی کردی گفت:
آقا من یک پییِس نوشتهام.
آقای عبادی متوجه موضوع نشد و پرسید:
چی نوشتی؟
پییس آقا!
آها!منظورت همان نمایشنامه است، مگه، نه؟
بله اقا!
باشه اشکالی نداره. برو هر چی نوشتی بخوان به بینم.
محسن رفت و پشت به تخته سیاه و روبروی قرار گرفت. دفتر انشای لول شدهاش را از جیب شلوارش بیرون کشید. صاف و صوفش کرد. نگاهی بما انداخت و یکباره جیغ بلندی کشید:
پیلیییییس!
همه زدیم زیر خنده.
آقای عبادی گیج و منگ، نگاهی به محسن کرد و نگاهی به ما و پرسید:
چی شد؟ چرا جیغ میکشی؟
محسن جواب داد:
آقا پیلیس!
صدای خنده بچهها بلندتر شد. عبادی گفت:
پیلیس دیگه چیه؟
یکی از بچهها گفت:
آقا! ایشان یه پا، کارآگاهه. داستان پلیسی مینویسه. این داستان هم که میخواد بخوانه، جنائیه. زنی داره پلیسه صدا میکنه.
آها! پس اینطور! بفرما و ادامه بده.
محسن داستان جناییاش را خواند. ما یک دل سیر خندیدیم اما آقای عبادی پییِس را نپسندید.
محسن همانطور که حبیب گفت کلی "کارآگاه" بود. عینکی آفتابی داشت مجهز به دو قطعه آیینهی چسبیده به فِرِم آن. توی خیابان که با او راه میرفتی، از توی آیینهها، چشمی بر پشتسریها داشت و هویت آنان را به گزارش میکرد.
دانشسرا که تمام شد، هر کدام ِما از ده کورهای سر به در آوردیم. اما محسن که اهل قصرشیرین بود و در همدان ریشهای نداشت، کارش را درست کرد و روانهی آبادان شد.
دو سه سالی گذشت. با پرویز به همراه گروهی از هیئت کوهنوردی همدان به قصد دیدار غار شاپور راهی شیراز شدیم (+) و از آبادان سر در آوردیم. زندهیاد حسن منطقی «یار غار پرویز» گروهبان گارد ساحلی ژاندارمری آبادان بود. حسن با دیدن ما بال و پری درآورد که ایام نوروز بود و دوری از خانواده کلافهاش کرده بود. لوطی هم که بود و داش منش. اجازهی رفتن بما نداد و ناچارن از گروه جدا شدیم. گفتیم حالا که به آبادان آمدهایم سری هم به محسن و دیگر همدورهایهای بزنیم. با کمک حسن، پرس پرسان بدیدارشان نایل شدیم.
در یکی از مدارس منطقهی شرکتی "یکی از لینها بود" مشغول تمرین نمایشنامهای بودند که قرار بود در تلویزیون آبادان نمایش داده شودد.
جمعشان جمع بود. بیشترشان همدانی بودند. محسن همه کاره بود و زیاد هم ما را تحویل نگرفت. خب حق داشت! کارگردان شده بود.
با وارد شدن مت، تمرین متوقف شد. حسین سموات که از دیرباز همدیگر میشناختیم، برایمان شرح داد که:
تلویزیون آبادان که خصوصی بود و متعلق به ثابت پاسال، بودجهای در اختیارشان گذاشته است تا نوشتهی محسن را روی صحنه برند. همگی امیدوار که نمایش مورد تایید قرار گیرد. محسن نگران تمرین نمایش بود. نارضایی از حضور ما در چهرهی دیگران هم خوانده میشد. قبل از این که عذرمان را بخواهند، محترمانه خداجافظی کردیم و به چاک زدیم.
چند سالی بعد حسین را در همدان دیدم. اولین سوالم از او نتیجهی نمایش شد.
حسین خندهای کرد و گفت:
تنها نقش من مورد تایید مدیر تلویزیون قرار گرفت.
گفتم:
پس نمایش روی صحنه رفت؟
نه بابا! کجای کاری. رئیس هیات داوران که بازی را دید گفت:
تنها سیگار کشیدن آقای سموات، طبیعی بود. چون نشان میداد که ایشان واقعن سیگاری هستند. و عذرمان را خواست.
آخرین باری که محسن را دیدم یکی از روزهای بهاری سال ۱۳۴۶ بود در خیابان مازندران تهران. من راهی دانشکده بودم و عجله داشتم که اتوبوس را از دست ندهم لذا زود از هم جدا شدیم. چند سال پیش یکی از همدورهایها خبر رفتناش را بمن داد. سال بعد خودش هم رفت و دیگرانی نیز. محسن پسری ساده دل بود.
۱۳۸۷ آبان ۲۲, چهارشنبه
وقنی دموکراسی نهادینه میشود
۱۳۸۷ آبان ۲۰, دوشنبه
فساد اداری بخش چهارم
۱۳۸۷ آبان ۱۵, چهارشنبه
اوباما و شعار تغییر
۱۳۸۷ آبان ۱۴, سهشنبه
سیلان فکر! از همه چیز و از همه جا
بخش یک
تنهائی و بیکاری کلافهام کرده بود. نه کاری داشتم برای انجام و نه همکلامی برای
گفتگوتابستان بود و همکاران در مرخصی.
خودم در نوروز مرخصیام صرف دیداری از وطن کرده بودم که دوری، احوالم را خراب
کرده بود و زمستان سرد و تاریک بر شئت آن افزوده بود.
دکتر معالجم خواست با مرخصی استعلاجی, خانهنشینم کند. میدانستم دردِم، دردِ
دوری و بیخبری است و دوایم خانهنشینی نیست، راهی ایران شدم تا عقدهی دل بگشایم که بوی اصلاحات هم میآمد. سفری جانانه شد
و پر از انرژی به وطن دومم بازگشتم.
بخش دو
فنجانی قهوه گرفتم تا آتش خستهگی و گرسنهگیام بنشانم که شهربانو زنگ زد و
سفارش خرید بلیت سینما داد. فیلم خوبی روی اکران نیافتم ولی بلیت فیلم «قتل در جاده» را رزو کردم که
پذیرفته نشد.
بخش سه
راستی چرا برخی بلیت را «بلیط» مینویسند همانطور که پیشترها نفت را «نفط» و
تهران را «طهران» مینوشتند؟تازهگیها باز برخی، عَلَم تغییر خط فارسی را هوا کردهاند و هر گروهی دلایل
خود را دارد. من نمیفهمم حق با کیست. اگر موافقین پیروز گردند تکلیف این همه آثار ادبی ما چه خواهد شد؟
انقلاب زبان ما «در رفتهها» را گرفت و بقول هادی خرسندی:
ديدی آخر هرچه رشتم، پنبه شد
جمعههايم ناگهان يكشنبه شد
صبح فردايش زبانم شد عوض
آن سلام نازنينم شد «هلو»
سوئدیها به یکدیگر «ِهِی» میگویند نه سلام. خانمی از شجرهی خوانین لُر با ما هم کمپی بود و هرکه «هیاش» میگفت پاسخش به او
«هی» تو کلاته، بود.
شاید دِقِدِلی خالی میکرد که زن بود و تنها بود لَر بود و پناهندهی
منتظرالجواب.
بخش چهار
راستی چرا تمامی مردم دنیا به فارسی نمیگپند؟ درواقعیت «فارسی شکر است» که
نباید شک داشته باشند. میزبان امریکائیام در کالیفورنیای شمالی نیز همین باور را داشت و در شگفت
بود که چرا مردم اروپا چون ساکنین آمریکای
شمالی به زبان واحدی سخن نمیگویند. او که تباری نروژی داشت در پاسخ من که پرسیدم مگر زبان نیاکان تو انگلیسی بود؟
جوابش چون نگاه عاقل انددر سفیه بود.
من هم متوجه دلایل موافقین تغییر خط فارسی نمیشوم. ولی دلم میخواهد کلمههای
دارای «ز، ذ ، ظ و ض»با «ز» نوشته شود تا بهنگام آموزش کودکآن دچار سرگیجه نشوند.
شاید باور من خالی از اشکال نباشد ولی باوری است و تجربهای عملی پشتیبان آن.
دگراندیشیی باید به جالش کشیده شود نه منع گردد.
عبارت «نگاه عاقل در سفیه» از فرمایشات شیخ اجل، سعدی است که کسانی او را دیگر
اجل نمیشمارند. جوان بودم که با افکار زنده یاد احمد کسروی آشنا شدم و فهمیدم که او با سعدی میانهای
ندارد چون سعدی در دیباچهی گلستان گفته است:
در آن دوران که ما را وقت خوش بود
ز هجرت ششصد و پنجاه و شش بود.
و از بد روزگار این تاریخ مقارن است با سلطهی مغولان بر وطن ما و کسروی،
سرودهی سعدی را برنتافته که گناهکارش هم دانسته است چون ایرانیانِ آن روزگاران اصلن
دلخوش نبودهاند.
نمیدانم آیا کسروی گلستان و بوستان را هم در مراسم کتابسوزان، طعمهی حریق کرده
یا نه.
کتاب دگراندیش را که نباید سوزاند.
تازهگیها شنیدهام برخی دیگر هم سرودههای سعدی را به بد و بیراهه گرفتهاند
که سعدی در گلستان جز مشتی عبارات عربی و داستانهائی همچون در «باب جوانی» ندارد
که چیز آموزندهی باشد بقیه نیز مقداری پند و اندرز است و شاملو هم که فردوسی را سشت و آب کشید و انداخت روی بند.
درست است که بت شکنی کار پسندیدهای است و هیچ انسانی معصوم نیست. اما راستی چرا ما این چنینی هستیم؟
مگر میشود بزرگی شاملو را در شعر معاصر و یا باورش را به آزادی بیان نفی کرد؟
نمیفهمم چرا ما بزرگانمان را برای کار یا کارهای بزرگی که کردهاند، تحسین
نمیکنیم اما آنان را برای آنچه بنظر ما میبایست انجام میدادند و ندادهاند،
تقبیح میکنیم؟
سعدی بد است چون وقتی مغولها اجداد ما را از دم تیغ میگذراندهان، خوش بوده و شاملو بزرگ نیست چرا که به فردوسی بزرگ نقدی
کرده است.
گوئیا تمامی حاکمان این سرزمین دموکراتی صرف بودهاند.
بگذریم از معدود افرادی که دورانی بس کوتاه با نفوذ در حکومت قصد اصلاحاتی
داشتهاند و تا دست بکاری درست زدهاند جان خویش از دست دادهاند.
بگذریم!
من از خواندن شعرهای سعدی بهمان اندازه لذت میبرم که از خواندن اشعار نیما و
شاملو.
به کسروی بهمان اندازه احترام میگذارم که به شاملو و فردوسی را بیمثال میدانم.
و در این
اندیشهام که اگر زبان امروزی ما از صافی فارسی بگذرانند آیا نسلهای آینده متوجه معنا،
مفهموم و زیبائی اشعار حافظ و سعدی و ... خواهند شد؟
زبان پاک کسروی که چنگی بدل من نزد. شاید بشود صاف را «ساف» نوشت و عربی را «اربی»
ولی آلایش زبان فارسی از لغات عربی زیاد ساده نباید باشد.
روسها الفبای خویش را به ملل تحت سیطرهی خویش هفتاد سال حِقّنه کردند ولی با
زوال حکومت شوری، پرچم تغییر الفبای خودی افراشته شد. البته اعراب هم با نباکان ما
همان کار کردهاند اما در این چهارده قرن شعرا و ادبای ما بیکار ننشستهاند و
بلائی سر زبان عربی تحمیلی آوردهاند که آن زبان جز برای فارسزبانان قابل درک و
فهم نیست.
آیا ترکها و وییتنامیها از تغییر خط خود راضی هستند؟
بهار ۱۳۸۲ خورشیدی