۱۳۸۷ آذر ۷, پنجشنبه

آن همه آب تو که در شیر بود/ شد همه سیل و رمه را در ربود


خواهرزاده‌ام می‌پرسد:
دایی! فلانی را می‌شناسی؟
بله! حمید و می‌؟ چطور مگه؟
آخه اونم معلم بوده. فکر کردم که دوستتان باشه، مگه نه؟
نه! دوست که نه، ولی آشنا چرا. همدیگر را از دوران کودکی می‌شناسیم. پدرش دوست پدر من بود. در سفری به قم با هم بودیم. البته من خیلی کوچک بودم، پیش از شروع دبستان.
می‌دونید که؟ خونه‌شو به نود میلیون تومن فروخت. از محضر که بیرون اومدن و سوار ماشین‌شون شدن، اونو و زنش، پیکانی راه بر اونا بست. سرنشینان پیکان لباس بسیجی تن‌شان بود. او و همسرشو را از اتومبیل بیرون کشیدن. تمام پولا شونه برداشتن و غیب شدن. پلیس‌ام رد یابی از دزدان نیافته. آقا حمید گویا دچار مشکل روانی شده‌. هر دوست وآشناییه می بینه ، می‌گه:
دیدی حاصل یک عمر تلاشم چطوری به باد هوا رفت؟ او همه جوان کندم و حالا سرپیری ... وای وای وای!
به سال‌ها دور باز می‌گردم، روزهایی که هنوز راهی دبستان نشده بودم. با پدر و مادرم راهی قم شدیم. اتوبوس‌مان، دماغی دراز داشت. بعدها فهمیدم شورولت بود.در جاده‌ی همدان‌ـ ملایر، زار می‌زد و زور می‌زد و به زحمت پیش می‌رفت. در سر هر پیچی یا سربالایی، که سرنشینانش احساس خطری می‌کردند، صدایی مسافری بلند می‌شد:
لال از دنیا نری! برای سلامتی آقای راننده و ماشین‌اش، صلواتی بلند ختم کن!
صدای صلوات فضای اتوبوس را پر می‌کرد. اما ندا دهنده خواستار دومین صلوات بود و بلندترش را می‌خواست. و صدای دومین صلوات ته نکشیده بود که او با صدایی بلند، خواستار سومین صلوات می‌شد.
صدای صلواتِ من و حمید، توجه مسافران را بخود جلب کرده بود. ماشالله ماشالله‌ی مسافران، تشویق خوبی برای ما بود.
پدر و مادرش صندلی جلویی ما نشسته بودند. پدر با پدر او دوست بود. نمی‌دانم که همراهی ما در آن مسافرت، تصادفی بود یا طبق نقشه و تصمیم پدران‌مان. مادر سالیان سال از آن مسافرت به خوشی تعریف می‌کرد که زن فلانی این گفت و آن کرد.
در اراک اتوبوس ما مدت درازی ایستاد. اوایل غروب بود و هوا سرد بود. لباس من مناسب نبود. از سرما بخودم می‌لرزیدم. پدر پتویی به دورو برم پیچیده بود. کسی پدر را تشویق می‌کرد که مرا بداخل قهوه‌خانه برد. پدر اهل رفتن به این گونه اماکن نبود. همه چیز آن‌جا را "نجس" می‌دانست. یکی گفت:
حاجی! بِچِّه ته بیار این‌جا جلو موتور. موتوره حسابی گرمه. و دستش را روی کاپوت موتور خاموش گذاشت و ‌گفت:
بی‌وین چقد داغه!
ولی من هم‌چنان می‌لرزیدم و خودم را بیشتر به پدر می‌فشردم.
در قم بیشتر با هم بودیم. او چند سالی از من بزرگتر بود، دست مرا می‌گرفت و پشت سر بزرگترها راه می رفتیم و مواظب من که گم نشوم. وضع سر و لباس‌ش بهتر از من بود.
سال‌‌ها، یکی بعد از دیگری گذشت. بزرگ شدیم و هر دو معلم روستا، در دو نطقه‌ی مختلف، او در دهات شرقی شهر و من در شمال غربی.
روزی با دوستان، گوشه‌ی میدان پهلوی همدان ایستاده بودیم. او هم به جمع ما پیوست. سلامش کردم. دستی بهم دادیم. یکی از دوستان پرسیدش:
ممد را می‌شناسی؟
حمید با بله‌ی کشیده‌ای گفت:
ما از دوستان قدیمیم. سال‌ها پیش با هم مسافر قم بودیم.
و رو بمن کرد و پرسید:
راستی سفر به مسجد جمکران یادت هست؟ عجب صفایی داشت. پدر و مادرمان مشغول به نماز شدند و ما دوتایی در همان بخش زنانه به تقلید آن‌ها نماز می‌خواندیم.
من چیزی یادم نبود. نه از جم‌کران و نه از نماز خواندن‌مان.
تنها یادمانه‌ی آن مسافرت در ذهنم تعجبم از حرکت سریع تیرهای تلگراف بود بسوی همدان و جمع کردن سنگ‌ریزه در کناره‌ی رود قم، در کنار مادر که در یافتن سنگ‌های ساییده شده کمکم می‌کرد.
حمید گفت:
درست است! تو خیلی کوچک بودی.
حمید معلم روستا بود، با مدرک ششم دبستان. شیک پوش بود و همیشه به قول معروف «می‌شد با اتوی شلوارش، خربزه را قاچ ‌زد».
همکارانش دل خوشی از رفتار او نداشتند و پشت سر، از او بدگوهایی می‌کردند.
اکبر ه می‌گفت که بعد از ظهری به دیدارش رفته بود. حمید را با کت و شلوار و عینک، روی تختخواب مسافری‌اش، دراز به دراز خوابیده یافته بود. حمید که با صدای در زدن اکبر چرتش پاره می‌شود. به تندی سرپا می‌ایستد و به مرتب کردن لباس و عینکش را می‌پردازد.
اکبر دلیل این شکلی خوابیدنش جویا می‌شود و حمید توضیخ می‌دهد «جلو دهاتی‌ نباید ژست‌ت خراب شود. احترام و اتوریته‌ات کم می‌شود».
جواد ط، پیشترها، برایم تعریف کرده بود که « ما با حمید در یک ده، معلم بودیم. روز شنبه که شد، هر دانش‌آموزی چیزی با خود به مدرسه آورد و روی میز او ‌گذاشت، یکی تخم مرغ آورده بود و دیگر کمی آرد و سومی کمی روغن و چهارمی مقدارد آرد.
بعدها متوجه شدم که آقای مدیر برای هر دانش‌آموزی سهمیه‌ای تعیین کرده است. پیمانه‌ای بود که دست بدست دانش‌آموزان می‌گشت. هر دانش‌آموزی موظف بود در هفته با آن پیمانه به نوبت روغن، آرد، گندم و . . . بیاورد و روزهای شنبه نیر نفری یک تخم مرغ.
برای جواد توضیح داده بود که هفته‌ای یک تخم مرغ یا یک پیمانه روغن برای" دهاتی" ارزشی ندارد و ضرری به او نمی‌زند ولی خرج ماهانه‌ی من تامین می‌شود.
با خودم گفتم پس داستان نود میلیون پول خانه همان داستان سیل است و خانه‌ی شیر فروش متقلب:
آن همه آب تو که در شیر بود
شد همه سیل و رمه را در ربود.
نه این که بر این باور باشم که هر متقلبی به درد او دچار می‌شود. نه منظور تذکری است از آلوده‌گی‌ همگانی ما به فساد است. هر کداممان به شکلی و با استدلالی. و اما زمانی که خود قربانی این فساد می‌شویم، فریادمان بلند می‌شود. یاد داستانی می‌افتم که در کتاب‌های درسی دوران دبستانمان بود.
تخم مرغ دزد است که شتر دزد می‌شود.
پی‌نوشت
حمید نام واقعی آشنای من نیست. او نام دیگری دارد.
بهار ۱۳۸۵

10 نظرات:

آرمین گیله‌مرد در

سلام ... خب ديگر هرچه متقلبتر و آلوده​تر به فساد، دلبستگی به مال و منال هم بيشتر و داد و فرياد هم بيشتر وقتی سرمان کلاه رفت و حتی تا حد بيشتر از «آقا حميد» که گويا روانی شده ...

سامان در

نمی دانم اما این آدم همیشه محتاج بوده روزی محتاج یک تخم مرغ دهاتی ها و حالا محتاج 90 میلیون پول ....... واقعاٌ آدم بدبختی است

ناشناس در

salam,man tazeh weblogetoon ro didam
ein dovvomin maratabeh ast ke daram weblogetoon ro mikhoonam,va koli khoshhalam ke ke ein weblog ro peida kardam.man ahle hamedanam va kheili ham shahram va khateratesh ro doost daram,nemidoonam ein aksi ke too weblogetoon hast akse shomast ya na.vali khateratetoon man ro yade pedaram o khatere hash mindazeh..ba einkeh iran nistam vali az rahe door kheili baram shirine ke ke ba post hatoon yade oonja mioftam
be har hal tabrik migam behetoon ke einghadr webloge khoobi darid o man ham ke moshtari par o pa ghorse weblogetoon shodam.

عمو اروند در

مرجان خانم معلومه که آن عکس کذایی عکس کسی جز خودم نیست.
متشکر از لطف شما!

Mahmoudi در

عمو لینکت عوض شد یک خبری میدادی

ناشناس در

عمو اروند, اظهار ارادت

ناشناس در

وای چه قدر پیچیده اش کرده بودی با این حمید ط به وحید ر گفت از قول مجید ب !!
می شد که خیلی ساده تر هم منظورت را برسانی دوست عزیز.
تازه این اندیشه ی شما صد در صد مخرب است. از دست دادن هست و نیست با تحفه آوردن برای معلم (که هم اکنون هم در روستاها بدون هیچ اجباری انجام می شود) نه تنها برابر نیست بلکه در یک کفه گذاشتن انها نشانه ی بی انصافی است.
اگر اینطور باشد و این جبر الهی؟؟! را قبول داشته باشیم ، پس الان خانه ی آباد خیلی از مسئولین و حاکمان باید خراب بود. که نیست. کسانی که خیلی بیشتر از از این معلم مفلوک در حق خلق ظلم کرده اند. اما سر و مرو گنده بر تخت خویش تکیه زده اند. آنوقت در ان نظام جبری شما جای این افراد کجاست؟

عمو اروند در

سرکار آذر خانم!
این اولین باری است که من متهم به پیچیده نوشتن می‌شوم، مهم نیست من از انتقاد ترسی ندارم.اما
۱ـ تحفه آوردن با اجبار به تحفه آوردن تفاوت بسیار
دارد. امیدوارم متوجه این تفاوت بشوید!
۲ـ متاسفانه شما نه متوجه منظور من شده‌اید و نه از اوضاع مردم ده آگاهی دارید. من سال‌ها در دهات ایران به عنوان معلم و بعد بخشدار خدمت کرده‌ام و از اوضاع مالی آنان به خوبی آگاهم و می‌دانم آوردن یک پیمانه روغن، آن‌هم در زمانی‌که ارباب همه‌ی درآمد دهاتی‌ها را از چنگشان می‌ربود، چه ارزشی برای آنان داشت.
۲ـ من به قوه‌ی دراکه‌ی عجیب شما حسودیم می‌شود و از کشفتان که من "جبری" هستم. شما این جمله‌ی خاتمیه‌ی مرا ندیدید؟
"نه این که بر این باور باشم که هر متقلبی به درد او دچار می‌شود. نه منظور تذکری است از آلوده‌گی‌ همگانی ما به فساد. هر کداممان به شکلی و با استدلالی. و اما زمانی که خود قربانی این فساد می‌شویم، فریادمان بلند می‌شود"؟
من از فساد اداری حرف می‌زنم و آلوده‌گی بیشتر مردمان‌مان به آن، نه از اعتقاد به "تو نیکی می‌کن در دجله انداز/ که ایزد در بیابانت دهد باز.
کاش دیگر نوشته‌های مرا هم خوانده بودید و بعد به کرسی قضاوت می‌نشستید!

ناشناس در

سلام
انتقاد پذیریی تان شایسته ی تقدیر است.
با وجود توضیحات جنابعالی، همچنان عقیده دارم مطلب شما به این قصد نگاشته شده بود که بگوید آن آدم چون کار نادرستی کرده، دار و ندارش را از دست داده که بیشتر شبیه انتقام ماورایی می ماند. یا همان اعتقادات مثلن مذهبی افراد. هیچ نشنیده اید که می گفتند در تایلیند سونامی آنهمه انسان را کشت چون گناهکار بودند؟ یا در همین بم خودمان مردم بینوایی که شبانه طعمه ی طبیعت شدند، متهم به مجازات برای گناهان !!؟ این دو تفکر هر دو یک منشا دارند. آنهم قائل شدن به اینکه هر کس عمل بدی مرتکب شود، به سزای عمل خود می رسد. که این هم خواهی نخواهی سیستم جبری را تداعی می کند.
باز هم تاکید می کنم حتی اگر آن انسان اشتباه کرده باشد، سزایش چنین عاقبتی نیست یا از رنج دیگران برای مردم قصه ی عبرت انگیز ساختن هیچ زیبا نیست.
خداوند(نیروهای مثبت هستی) پشت و پناه شما

عمو اروند در

آذر خانم با سپاس از پاسخ شما!
بی‌شک باید عیبی در نوشته‌ی من باشد که با وجود تصریح و تاکید من در آخر نوشته، این‌گونه نتیجه‌گیری شما رامنتج شده‌است.
همان‌طور که قبلن نوشتم این تذکرات و انتقادات است که سبب بازتر شدن دید نویسنده می‌گردد.

ارسال یک نظر