۱۳۸۵ بهمن ۱۰, سهشنبه
۱۳۸۵ بهمن ۳, سهشنبه
بحث سیاسی در ایران امروز
۱۳۸۵ بهمن ۱, یکشنبه
پاسخی به نقد آقای علی اوحدی
۱۳۸۵ دی ۲۸, پنجشنبه
گفتگو
۱۳۸۵ دی ۲۶, سهشنبه
آخرین انتخابات
گفت:
میدانم. ولی در تحقیقات محلی من به این نتیجه رسیدهام که مردم شازند شما را قبول دارند. فلانی توصیه کرد با شما تماس بگیرم. در این دوره قرار است کانداتورهائی که صلاحیتشان تآیید شده، با رآی مردم بمجلس راه یابند. اگر شما کمکم کنید، حتمن بر رقیبم پیروز خواهم شد.
باو قول مساعدی دادم . زمانی که به شازند رفتم، توی شازند به آشنایانی برخوردم . به گفتگو ایستاده بودیم که صدای بلندگوئی توجهم را جلب کرد. کسی از مردم میخواست در انتخابات مجلس به او رآی دهند. کاندیدا را شناختم. یکی از دبیران دبیرستان شازند بود.
میدانستم اولین شازندی دانشآموخته از دانشگاه تهران است و از فرقهی دراویش. در زمان بخشداریم، رابطهی خونی با او داشتم و میدانستم پول و پلهئی برای خرج تبلیغات انتخاباتی نباید داشته باشد. زمانی که درخواست کاندیدای حزب مردم را با بخشدار که صمیتی میان ما برفرار بود، در میان گذاشتم او گفت:
نوری دبیر را باید بشناسی. دکتر درمانگاه آستانه، همانی که سپاهی بهداشت بود، نوری را در برابر دکتر بیگلری علم کرده و از او حمایت میکند. دویستهزار تومان پسانداز خود و همثسرش را هم وقف تامین هزینهی انتخاباتی او کرده با این شرط که اگر به وکالت رسید، ماهانه، با پرداخت بخشی از حقوق وکالتش، وامش را بپردازد و اگر شکست خورد چیزی از او مطالبه نکند.
همانشب، بخشدار، کنار چشمهی عباسآباد سفرهای انداخت و آشنایانی که با من میانهای داشتند بشام دعوت کرد. دکتر هم در میان آنان بود. دکتر از اهالی بخش بود و در زمان سربازی با خدمات صادقانه در سربند برای خود محبوبیتی کسب کرده بود برایم گفت که بخشدار و قصد دارند با حمایت از نوری، موجبات شکست وکیل کنونی شازند را فراهم سازند تا دست زورگویان محلی که یارِ غارِ دکتر بیگلری هستند از قدرت، کوتاه کند.
زمانی که داستان درخواست کاندیدای حزب مردم برای جمع حاضر بیان کردم، هم پرسیدند چرا نوری را حمایت نمیکنید؟
فردای همانشب، نوری «السابقون السابقون اولئک هم المقربون» گویان وارد دفتر بخشداری شد و عذرخواهان که دیروز نشد سلامی کنم.
بیادم افتاد مجلس تودیعم را که او نهج البلاغهای بمن هدیه کرده بود.
نوری انتخابات را برد و به آخرین مجلس شورای ملی راهیافت اما نمایندگی مجلس بلای جانش شد. چندباری او را با سبیلهای آنچنانیأش در برنامهی اخبار تلویزیون دیدم که ساکت نشسته بود و به نظقهای آتشین نمایندگان معترض گوش میکرد.
انقلاب رایطهی من و بخشدار را بهم زد.
۱۳۸۵ دی ۲۲, جمعه
قربان برم خدا را
۱۳۸۵ دی ۲۱, پنجشنبه
شـــــوربخت
۱۳۸۵ دی ۱۸, دوشنبه
کاظم ، نقطه پایان خط
اولین باری که دیدماش، کودکی بیش نبودم. عروسی خواهرش بود با پسرخالهی من میکرد. خودش نیز پسر دائیام بود ولی من تا به آن روز او را ندیده بودم که او ساکن تهران بود. او مثل ما صحبت نمیکرد. لهجهای سخت تهرانی داشت و رفتاری دیگرگونه. دخترها را "مادموازل" صدا میکرد و ما را "آقاپسر". خیلی مهربان بود. سر ما بچهها که جلوی دست و پایاش وول میخوردیم و میپلکیدیم و مزاحم عکس گرفتناش بودیم، اصلن داد نمیزد. دوربینی عکاسی در دست داشت. ازعروس و داماد عکس میگرفت. یادم نیست که از من هم عکسی گرفت یا نه. من عکسهای عروسی را اصلن ندیدم. عروسی که تمام شد، او هم رفت و من دیگر او را ندیدم. همهی فامیل از خوشگذرانیهای مفرط او حرف میزدند و که اصلن، در خانهی پدری پیدایاش نمیشود و ...
این به نظر آنان کاری بس ناخوشایند بود.
دوازده، سیزده سالم بود که رفتم تهران ، به همراه پدر و مادرم برای مراجعه به دکتر متخصص بیماریهای داخلی. شکم درد، دمار از روزگارم بدر آورده بود. از دکترهای همدان، اعم از تحصیل کرده یا علفی، معجزهای رخ نداده بود. دکترها به تهران حوالهام داده بودند. در مسافرخانهای ساکن شدیم توی خیابان ناصرخسرو، درب اندرون. پس از مراجعه به دکتر و گرفتن عکس و نسخه و دوا، پدر به همدان بازگشت. من و مادر به خانهی دائی بزرگم نقل مکان کردیم تا مادر دمی با برادر و برادرزاده هایش بوده باشد.
اینجا بود که برای دومین بار او را دیدم. توی بهار خواب، نشسته بودیم، بهار بود و سماور هم غلغل میکرد. چشماش که به مادر افتاد، صدای عمه جون عمه جوناش بالا رفت. ولی دیده بوسیای با مادر نکرد.
کتشاش کناری گذاشت، آستینهای پیراهناش را بالا زد، دستهایاش را تا آرنج توی حوض کرد، تمام کلهاش را تا گردن نیز، توی آب فرو برد، سهبار. فکر کردم میخواهد وضو بگیرد. بعد دست و صورتاش را خشک کرد. به سوی مادر رفت و خوشآمد گویان مادر را بغل کرد و بوسید و گفت:
حالا دیگر نجس نخواهید شد.
من گیج شده بودم. دائی توضیح داد که کاظم کمتر به خانه میآید، مشروب میخورد و تقوا ندارد. قرارمان براین شده است که بمحض ورود به خانه، خودش را تطهیر کند تا زندهگی ما به گُه کشیده نشود.
بعد به سراغ من آمد و گفت:
پسر عمه جون! عجب مردی شدهای! آخرین باری که دیدمات خیلی کوچیک بودی. یادت هست زمانی که میخواستی شال سبز سیدی را به کمر مَلی به بندی؟
من مجبور شدم بلندت کنم تا شالو بتونی از بالای سرش رد کنی و به کمرش به بندی. حالا قدت از من زده بالا.
بعد یواشکی پرسید:
با دخترا میونهات چطوره؟
و یکی زد روی شانهام و کلی خندید.
دو هفتهای خانهی دائی بودیم ولی فکر نکنم که او را دو سه باری بیشتر در خانهی پدریاش دیده باشم..
روزی با پدر و مادر و بهمراه دائی بزرگم که پدر کاظم بود، رفته بودیم خانهی دائی دیگرم در جوادیه. از جلوی باغ راه آهن که عبور کردیم، پدر پرسید:
آقا عزیزالله اینجا کجاست؟
دائی توضیح داد که اینجا باغ راه آهن است و آن هم کافه رستورانیاست که کاظم بیشتر در آنجا ناهار وشاماش را میخورد.
سال ۳۲ ۱۳بود و محیط باغ راه آهن پر گل و مصفا. کمی که گذشت دائی اضافه کرد:
اگر من هم جای او بودم ترجیح میدادم توی این و گل و گلستان باشم تا توی آن خانهی فسقلی پر جمعیت که جای نفس کشیدن هم نیست.
سالها گذشت. خبر رسید که کاظم از دختر عمویاش( دختر دائی من) تقاضای ازدواج کردهاست. این دائی را که ساکن همدان هم بود، من بسیار دوست میداشتم و پسر و دخترش را نیز که هردو سالیانی از من بزرگتر بودند، رابطهای بس صمیمی داشتیم/ داریم. از شیندن این خبر ُبهتام زد. کاظم و قدسی؟ تفاوت میان آن دو همان داستان تفاوت:
میان ماه من تا ماه گردون/ تفاوت از زمین تا آسمان، بود.
مراسم عروسی برگزار شد. منم همه کارهی عروس و داماد بودم در تدارک مراسم عروسی. عروس معلم بود و داماد کارمند راه آهن. عروس راهی تهران شد و رابطهی من و پسر دائی گرم و گرمتر. هر از گاهی سری به آنها میزدم. کاظم نرّادی بود وحریف خوبی. درانواع و اقسام بازیهای تختهنرد استاد بود. همیشه او برنده بود بخصوص در بازی "گُل بهار". گفته میشد که در بازی رامی، توی تهران بالا دست ندارد و کسی با او حاضر به بازی نیست. حساب تمام ورقها را داشت.
ولی ازدواج که کرد، خطی کشید دور همهی کارهای دوران جوانی و مرد خانه شد. متاسفانه فرزندی گیرشان نیامد. دختری به فرزندی پذیرفتند و بس به پایاش ایستادند، مدرسهاش فرستادند و به شوهرش دادند. دخترک عجیب کاظم را دوست میدارد.
چند سال پیش رفته بودیم بدیدنشان. باجناقم خواست عکسی از من کاظم بگیرد. کنار هم ایستادیم ولی فیلمی در دروبین باقی نمانده بود. نشد عکسی از ما بگیرد ولی من عکسی از او دارم. زمانی که دفتر عقدمان را برای گرفتن امضای همسرم در روز عقد به پیش او بردهاست. و خاطرههای بسیار دیگری از مهربانی و درستکاریهای او.
در آخرین دیدارمانع نقل میکرد از ملاقاتش با پزشکی. کبدش ناراحت بود. دکتر پرسیده بود که مشروب میخورد. او گفته بود، نه!
و در جواب اینکه آیا قبلن خوردهای؟
گفته بود زیاد.
دکتر پرسیدهبود پس معلوم است که توبه کردهای؟
کاظم گفته بود:
نه! ولی سالهاست نخوردهام و فکر هم نمیکنم که دوباره شروع کنم.
هرگز از کارهای دوران جوانیاش اظهار پشیمانی نکرد حتا پس از برگشت از زیارت حج.
روز کسی ثروت آشنائی را به رخ او کشیده بود و کاظم در جواب او گفته بود که من هم به اندازهی ثروت او ویسکی خوردهام و کیف کردهام. هرگز هم به مال کسی دست درازی نکردهام. به پول خودم و حقوقام کارمندیام راضی بودهام.
و یادم میآید زمانی را که همسرم در بهداری راهآهن مشغول به کاربود چه داستانهائی از خوشنامی و درستکاری کاظم برای او نقل کرده بودند که کاظم رئیس حسابداری راه آهن بود و درستکاریاش زبان زد عام و خاص.
روز جدایی رسید و کاظم رفت، برای همیشه. گر چه او، هم دراز زیست و هم خوب، ولی جایاش برای من همیشه خالی خواهد بود.
تلفن زدم تهران، با همسرش، دختر دائیام و برادرش، به درازا صحبت کردیم و او چقدر گریست. برای تسکیناش و عوض کردن موضوع صحبت خبر پدر بزرگ شدنم را به او دادم. و نمیدانی چه شادیای دل او را فراگرفت. و اضافه کردم که همه خواهیم رفت ولی یادمان باشد گفتهی سعدی را که گفت:
سعدیا مرد نکو نام نمیرد هرگز!
مرده آن است که نامش به نکویی نبرند.