۱۳۸۵ بهمن ۱۰, سه‌شنبه

پای درس زنده‌یاد بزرگ علوی

سال هشتاد و هشت یا هشتاد و نه میلادی بود. رفته بودیم دیدار زنده‌یاد بزرگ علوی در سالن اجتماعات دانشکده‌ی ادبیات دانشگاه اوپسالا، سوئد. بغل‌دست هم‌دوره‌ئی‌ام، آقائی نشسته بود که نمی‌شناختمش. آن‌دو ساکن اوپسالا بودند و با هم آشنا، مرتب تکه می‌پراندند و می‌خندیدند. آقائی که نمی‌شناختم‌اش رو به من کرد و گفت: به بخشید آقا! نکنه شما بهبهانی باشین و از حرف‌های من ناراحت شین؟ من قصدی ندارم، شوخی می‌کنم. گفتم: نه من " سنگ اندازم" و با بهبهانی‌ها هم رابطه‌ی خوبی ندارم. طرف با چشمان مبهوت‌اش به من دوخت و پرسید: شما بهبهانی هستید و من شما را نمی‌شناسم؟ خنده‌ای کردم ولی جوابی نگفتم. هم‌دوره‌ای که می‌دانست من همدانی‌ هستم، به کمک دوستش آمد و گفت: تا آنجا که من می‌دانم، ممد همدانی است نه بهبهانی. و بعد بغل دستی‌اش را با نام و نشان به من معرفی کرد. هم‌نشین هم‌چنان که بِربِر نگاهم می‌‌کرد و در حافظه‌ی خویش به جستجو مشغول بود تا شاید رد آشنائی از من در ذهن‌اش بیاید.
هم‌دوره‌ای نیز که از پاسخ من به دوستش چیزی درک نکرده بود، هاج و واج مانده بود که داستان چیست. هم‌نشین ‌پرسید: شما گاهی ساکن بهبهان بوده‌اید؟ اسامی برادران و پسران دائی و عمه و چند آشنای دیگرش را ردیف کردم و پرسیدم: مگر نه این‌که همه‌ی اینان نیز سنگ اندازانند؟ هم‌نشین که هنوز گیج بود، ‌پرسید: باید مرا هم به ‌شناسی؟ ‌گفنم: به اسم بله! ولی نه به شکل و سیما که شما آن موقع ساکن اهواز بودید. اصرار داشت، دلیل این همه آشنائی مرا با خویشان خود دریابد. برایش شرح دادم که نیمی از بهبهانی‌ها مرا می‌شناسند، شاید هم باید گفت می‌شناختند،که گفته‌اند
- از دل برود هر آنکه از دیده برفت!
صادق، پسر عمه‌‌ات، یکی از آنان است. دوستی ما قدیم بود. شب و روز با هم بودیم. بچه‌هایم عمو خطابش می‌کردند و تا آخرین شب اقامتم در ایران نیز خانه‌ی ما بود. حتا به فرودگاه هم آمد ولی بعد دیگر هیچ. حتا جوابی بر نامه‌ام ننوشت.
با منصور، برادر کوچک‌تر‌ شما، سابقه‌ی ‌دوستی‌ دارم و رفت و آمدی داشتیم در آبادان، زمانی که او ساکن خرم‌شهر بود. پروفسور ...، رئیس گروه ادبیات فارسی دانشگاه اوپسالا به همراه بزرگ علوی وارد سالن شدند. به احترام علوی، همه‌گی برخاستیم. پروفسور،به زبان فارسی علوی را به ما معرفی کرد و تجلیلی از نوشته‌ها و زحمات‌اش در تبعید نمود. علوی رشته‌ی سخن را به دست گرفت. از هجرت‌اش حرف زد و از دلتنگی‌هایش برای وطن و نحوه‌ی گذران زنده‌گی روزمره‌اش و ... نوبت سوال و جواب رسید. جوانی/ جوانانی که از گفته‌های شاملو در مورد فردوسی و انتقادی که از آن حکیم بزرگ کرده‌ استة عصابی‌بودند و معترض که چرا شاملو باید چنین سخنانی گفته باشد؟ پیر مرد، آرام و خون‌سرد جوابی بس کوتاه گفت: فردوسی حرف خودش را زده است و شاملو حرف خودش را. این که عصبانیت ندارد! صدای پچپچی توی سالن افتاد. گویا کسی متوجه پپام پیر مرد نشده‌بود. دیگری دلیل نوشتن " کژ راهه‌ی احسان طبری" را از پیرمرد پرسید.
او باز هم به آرامی جواب داد: احسان دروغ می‌گوید، هم حالا که از برتری اسلام حرف می‌زند و هم آن‌گاه که از برتری سوسیالیزم سخن می‌گفت. جلسه تمام می‌شود. هم‌نشین‌ام از دین زردشتی سخن می‌گوید که اجدادمان این گفته‌اند و آن کرده‌اند. با گفته‌هایش آشنا هستم که بارها سخنانش را از رادیوی سوئد، بخش فارسی شنیده‌ام. دلیل گرویدینش را به دین زردشت می‌پرسم. برایم توضیح می‌دهد که اجدادش زرتشی بوده‌اند. می‌گویم، شنیده‌ام بودم که خاندان شما در گذشته‌ای نه چندان دور، کلیمی بوده‌اند. با تعجب نگاهم می‌کند. نگاه‌ش این معنا را دارد: فضولی موقوف! گویا توی فضول از همه جا خبر داری!
و اضافه می‌کند: نسب مادرم به زردشتیان می‌رسد. بیاد شعر حافظ می‌افتم. جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه/ چون ندیدند حقیقت، ره افسانه زدند. و یاد آن اصرار آن مرد متعصب مسیحی یهوه‌ای می‌افتم که می‌خواست کلام مسیح را به یک کرون به من بفروشد به این استدلال که: یهوه، خدائی مهربان است و الله، خدائی خشن. غافل از این حقیقت که مهربانی و خشونت صفاتی است که ما برای یهوه و الله تراشیده‌ایم. جلسه تمام شده است. برای ترک سالن بلند می شویم.
هم‌نشین به هنگام خداحافظی می‌گوید یک خبر بد برایت دارم. منصور برادرم چند سال پیش در اثر خون‌ریزی معده مرد!
با شنیدن خبر مرگ منصور، غمم می‌گیرد. از هم جدا می‌شویم. بخودم می‌گویم منصور هم رفت.
گاهی نوشته‌ها و اشعار برادر آن دوست را می‌خوانم.

۱۳۸۵ بهمن ۳, سه‌شنبه

بحث سیاسی در ایران امروز

نوشته‌ی: یان ارل، خبرنگار روزنامه‌ی یوتوبوری پستن، سوئد بازگردان: محمد افراسیابی در تاکسی‌ئی که مرا از فرودگاه بسوی مرکز شهر تهران می‌برد، دوست راننده چهره‌اش را بسوی من می‌چرخاند و می‌پرسد: شما خبرنگار هستید؟ بی فایده است که از مردم چیزی راجع به سیاست سوال کنید. کسی را جرئت پاسخ‌گوئی شما نیست. اولین باری که تهران را دیدم سال ۲۰۰۱ بود. در آن زمان دریافتم که چقدر ایرانیان علاقه‌مند به مسائل سیاسی هستند. در مقابل سوال ساده‌ئی که مطرح می‌کردم، طرف مقابل حد اقل تفسیر سیاسی پنج دقیقه‌ئی تحویلم می‌داد. اما این‌بار، سپتامبر ۲۰۰۶ همه چیز متفاوت بود. در برابر پرسش‌های من که مربوط به اوضاع سیاسی داخلی ایران بود، من با دو جواب کوتاه مواجه می‌شدم. " در این مورد چیزی نمی‌دانم" یا " من به سیاست علاقه‌ئی ندارم". واضح است که سقف تحمل رژیم بسیار تنزل یافته است. در سایه‌ی مناقشات اتمی، رژیم ملایان پیچ‌های فشار را سفت‌تر کرده‌اند. چند نمونه: بر اساس داده‌های سازمان بین‌المللی عفو و بخشوده‌گی، ایران در سال ۲۰۰۵ تنها کشوری است که به اعدام افراد نا بالغ، به عبارت دیگر، انسان‌های زیر ۱۸ سال، مبادرت ورزیده است. یکی از این به دار آویخته‌گان دختری بود ۱۶ ساله، متهم به هم‌خوابه‌گی غیرقانونی در چهار مورد. کسی که چندین بار توسط مرد ۵۱ ساله‌ئی مورد تجاوز به عنف قرار گرفته بود. مقامات در ابتدا کوشش به مخفی نگاه‌داشتن سن واقعی این دختر نموده و او را به هنگام سپردن به چوبه‌دار، ۲۲ ساله معرفی کردند. مرد متجاوز به عنف به ۱۰۰ ضربه‌ی شلاق محکوم گردید. پس از این قضیه سازمان بین‌المللی عفو و بخشوده‌گی حد اقل ده مورد دیگر از اعدام‌های افراد زیر ۱۸ سال را ثبت کرده است. از آن میان پسر ۱۴ ساله‌ئی است که بدلیل نداشتن تحمل ضربات شلاق" به دلیل روزه‌خواری آشکار در ماه رمضان"، جان خویش را از دست داد. بهره‌گیری از تفرق غرب در آغاز سپتامبر رئیس جمهور محمود احمدی‌نژاد، پاکسازی دانشگاه‌ها را از اساتید آزادی‌خواه و سکولار تشویق نمود. احمدی‌نژاد آنان را به "ستون پنجم استعمار" تشبیه کرد و اظهار داشت که جریان پاکسازی آنان آغاز شده است. علاوه براین، و بر اساس اخبار منتشره در روزنامه‌ی انگلیسی گاردین، تعدادی از فعالین دانشجوئی روانه‌ی زندان شده‌اند. روزنامه‌ی تایمز در ماه اوت، خبر داد که ۴۰۰ خانواده‌ی کرد ساکن در بخش شمال غربی ایران، مجبور به ترک خانه‌‌و کاشانه‌ی خویش شده اند. بر اساس منابع خبری روزنامه‌ی مذکور، مقامات نظامی ایران و ترکیه برای بدور داشتن چریک‌های مبارز کرد از مناطق مرزی، با هم همکاری می‌کنند. چهار روزنامه‌ی اصلاح‌طلب از آغاز ماه سپتامبر تعطیل شده‌اند. از میان آنان روزنامه‌ی شرق است پس از انتشار کاریکاتوری که گفته می‌شود دولت را تحقیر نموده بود.* در ماه اوت مقامات دولتی برای باز داری مردم از دسترسی به کانال‌ها تلویزیونی نامطلوب خارجی، مبارزه‌ی جدیدی را آغاز کرد. دارنده‌گان آنتن‌های ماهواره‌ئی در خطر پرداخت جریمه‌های کلانی قرار گرفتند. علی‌رغم همه‌ی این‌ها، ایرانیان آنتن‌های تلویزیون‌های ماهواره‌ئی خویش را حفظ نموده ولی با ساختن پوشش‌هائی آن‌ها را از نظر ماموران انتظامی مخفی نگاه‌ می‌دارند. سازمان ناظر بر حقوق مردمی، Human rights watch در ماه اوت اعلام کرد که تعقیب منتقدین حکومتی تشدید شده است. این سازمان در دخالت نیروهای بسیجی را در بدتر شدن شرایط سیاسی دگراندیشان، زنان، هم‌جنس‌گرایان و اقلیت‌های قومی، تاکید نموده و آنان را مسئول مستقیم این مسئله معرفی می‌کند. دادگاه‌های ایرانی غالبن بجای استناد به مواد قانونی مصوب مجلس شورای اسلامی در احکام صادره‌ی خود به مقرارات فقهی استناد کرده که نهایت منجر به بیشتر شدن صدور احکام اعدام می‌شود. این موضوع موجبات اجباری سکوت منتقدان دولتی و وکلای دادگستری را سبب گردیده‌است. رژیم حاکم بر ایران با استفاده از تضاد موجود در قدرت‌سالاران غربی در مورد انرژی اتمی، موفق به ایجاد فضائی کرده‌اند که در آن انتقاد علیه سیستم حاکم به عدم همراهی با رژیم و ضد مسلمان بودن تفسیر می‌شود. امروز رئیس جمهور جز از انرژی اتمی از چیز دیگری سخن نمی‌گوید. و بیشتر این گفته‌ها را در برابر کسانی ایراد می‌کند که به هیچ‌وجه اطلاع کافی از موضوع ندارند.

۱۳۸۵ بهمن ۱, یکشنبه

پاسخی به نقد آقای علی اوحدی

دوست دانشمندم علی اوحدی، نوشته‌ی اخیر مرا به نقد کشیده است. از این بابت هم از ایشان و هم از دیگرانی که وقتی برای خواندن و نقادی نوشته‌‌ام گذاشته‌اند، سپاس‌گزارم. چرا که می‌دانم اگر سخنی نقد نشود، گذشته از خام ‌ماندنش، موجبات خود بزرگ بینی، خشک‌مغزی و گمراهی نویسنده‌ی آن می‌شود. اما چنین به نظر می‌رسد که یا من در بیان عقیده و مقصودم، کج رفته‌‌ام، و یا ناقدان، سخنم، را بد فهمیده‌اند چرا که: ۱- من هرگز ننوشته‌ام" چه بنویسیم بلکه چطور بنویسیم. " به عین جمله‌ی من عنایت فرمائید " چطور بنویسیم که هم مدلل باشد و هم حامل پیامی، که نوشته‌مان بدل بنشیند، تا دوستان حوصله کنند، نقدی برآن بنویسند، برای این که هم خود بیشتر بیاموزیم و هم شاید راه به جائی بریم. "چطور نوشتن" رعایت روش نویسنده‌گی است و ملحوظ داشتن اصول نگارش و متوجه شکل نوشته است و هیچ‌گونه وجه مشترکی با از " چه بنویسیم" ندارد، که برمی‌گردد به محتوای نوشته. اگر من این اصطلاح را بکار برده بودم، حق با شما بود که من نیز چاقو بدست به میانه‌ی میدان آمده‌ام برای بستن زبان‌ها و شکستن قلم‌ها. ۲- صحبت من و اسد کلن دور مشکلات "بلاگ نیوز "بود و بیشتر مربوط به روش‌های بکارگیری من و او ، که به هیچ‌وجه جنبه‌ی عام ندارد. از این روست که اسد نیر از زبان بیلی اعتراض کرده‌است که چرا این گفتگوی دوجانبه را، من به بحث عموم گذاشته‌ام. به باور من گر چه این گفتگو بین من و اسد انجام شده است، ولی خصوصی نیست چرا موضوع بحث" بلاگ‌نیوز " است و بلاگ نیوز متعلق است به عموم بلاگرها، حداقل من این شکلی فکر می‌کنم. و گذشته از آن، در اینجا نه راز سر به مُهر کسی آشکار شده است و نه توهینی متوجه شخصی گردیده است. من به " حرز" کسی تجاوز ‌نه کرده‌آم. به همان سان که در پائین نوشته آمده است"من هم به حرز دیگران، احترام می‌گذارم و هم به عرض‌شان". این عقیده‌ی ماست که نوشته‌ی بلاگر باید" کوتاه، منجز و مقید " باشد. بلاگران هر طور که دوست دارند به اندیشند و بنویسند. دوست داشتند با دلیل و برهان حرف ما را رد کنند و یا اصلن بگویند شما چرند می‌گویید! من فکر می‌کنم این مصداق کامل اصل "آزادی اندیشه و بیان" است. ۳- دوست خوبم علی نوشته است ". اما این که دوستمان اسد می خواهد دویست وبلاگ در روز بخواند، ضمن این که مرا سخت به وحشت می اندازد و فکر می کنم این هم خودش یک جور "سوپرمنی"ست، با این همه تصور می کنم مشکل اوست. سوای این که نمی فهمم چرا کسی باید دویست وبلاگ در روز بخواند؟ و چطور می شود به فهم مطالب این همه وبلاگ در یک روز، رسید؟ در نو شته‌ی من هرگز چنین ادعائی نشده است. عین نوشته را به نمایش می‌گذارم" و من بلاگر که روزانه به بلاگ‌های بسیاری سر می‌زنم، اگر بنا باشد هر پست را تا به آخر به ‌خوانم و هر پست، یک صفحه باشد، در عمل روزی دویست صفحه‌ئی باید بخوانم. کاری نسبتن غیرعملی. بدین‌روی هم، پست‌های بلند را نمی‌خوانم، نمی‌رسم که بخوانم". توجه می‌فرمائید که گفته‌ی اسد دقیقن مفهوم مخالف برداشت دوست مشترکمان آقای علی اوحدی است. او یعنی اسد "سوپر من بودن" را با بیان جمله‌ی "کاری‌ست نسبتن غیر عملی" نفی کرده است. من فکر می‌کنم او یک عذر خواهی طلبکار است. این هم رسم و بازی دموکراسی است. مگر نه علی جان؟ ۴- من فکر می‌کنم مابقی ایرادات انتسابی علی نه متوجه نوشته‌ی من می‌شود و نه متوجه بیانات اسد، چرا که علی در ادامه‌ی نقدش نوشته است." با این همه آنطور که نوشته ای، بحث تو با دوستمان اسد هنوز هم در حد معقولی باقی مانده. ‌ خوب، من هم در این مورد با علی کلن موافق‌ام، چرا که من هم اسد را و هم خودم را عاقل فرض می‌کنم و لذا اصلن اعتراضی به این ندارم که "بحث‌مان معقول‌است" البته نه تا حدودی که صد در صد. چرا که بفرض نادرست بودن موضوع مورد بحث، با توجه به مسئله‌ی "انتقاد پذیری خودم"و آماده‌گی کامل برای پذیرفتن انتقاد دیگران و نهایت اصلاح نوشته‌ام ، تا زمانی‌که چنین اتفاقی نیفتاده است، من نوشته‌ام را، صددرصد معقول ارزیابی می‌کنم. انتقادات دیگر دوستان را نیز من مشمول بخش آخری نقدنامه‌ی دوستم علی اوحدی ارزیابی می‌کنم لذا بی‌نیاز از پاسخ‌گوئی جداگانه به آن‌ها. مگر ایراد وارطان گرامی نوبسنده‌ی بلاگ جمهورکه متوجه خود من است. حرفش را درست تشخیص می‌دهم و ایرادش را ضمن سپاس‌گوئی می‌پذیرم با این تبصره که اضافه کردن لینک هیچ بلاگی را به فهرست بلاگ‌های ردیف شده در کناره‌ی صفحه‌ام، به هیچ‌وجه دال بر هم‌رائی و هم‌گامی خود با اندیشه‌ی صاحب آن بلاگ‌ها نمی‌دانم. اما فراموش نکنیم این پیام ولتر بزرگ را. با آنچه می‌گویی مخالفم، ولی تا پای جان ایستاده‌ام تا تو بتوانی آزادانه حرفت را بزنی!

۱۳۸۵ دی ۲۸, پنجشنبه

گفتگو

با اسد صحبت می‌کردم، از این‌جا و آن‌جا و همه‌جا. بیشتر حرف‌هایمان دور بلاگ نیوز دور می‌زد و گله از کاربرانی که امضای تاییدیه خبرنگاری‌شان خشک نشده، بی‌توجه به تعهدی که داده‌اند، بلاگ خودشان را "می‌لینک‌کانند". سخن به این جا رسید که چطور بنویسیم که هم مدلل باشد و حامل پیامی، که نوشته‌مان بدل بنشیند، تا دوستان حوصله کنند، نقدی برآن بنوسند، برای این که هم خود بیشتر بیاموزیم و هم شاید راه به جائی بریم. اسد را اعتقاد براین بود که متن بلاگ باید کوتاه باشد، این رسم بلاگری است و من بلاگر که روزانه به بلاگ‌های بسیاری سر می‌زنم، اگر بنا باشد هر پست تا به آخر به ‌خوانم و هر پست یک صفحه باشد، در عمل روزی دویست صفحه‌ئی باید بخوانم. کاری نسبتن غیرعملی. بدین روی هم، پست‌های بلند را نمی‌خوانم، نمی‌رسم که بخوانم. سخن به نوشته‌ی پابرهنه بر خط کشید واز کامنتی که برای او نوشته‌ام "هیچ‌کدام رهنمودها سر در نمی‌آورم نه فید می‌شناسم نه مید. ولی از این‌که کسی مرا با ای‌میل مصرن به خواندن نوشته‌اش دعوت کند، لج‌ام می‌گیرد، عق‌ام می‌گیرد، انگار که خودم شعور و تشخیص ندارم، و در صورت تکرار، اصلن ای‌میل‌اش را باز نمی‌کنم، می‌خواهد خوشش بیاید یا نیاید." اسد می‌گفت: هر که مرا لینک کند، بمحض آگاهی از موضوع، به صفحه‌ی اومی‌روم، تشکری کرده و بلاگش را به فهرست لینک‌های صفحه‌ام اضافه می‌کنم. من نظر دیگری دارم. بلاگم را خانه‌ی شخصی خود می‌دانم و تابع ضرب‌المثل ایرانی‌ام" چار دیواری - اختیاری". اگر نوشته‌های کسی به دلم چسبید، بدور از خط و ربط نویسنده، لینکش می‌کنم. انتظار متقابلی نیز ندارم چه بلاگ دیگران نیز " چار دیواری" آنان‌است. دوست داشتند، لینکم را اضافه کنند و دوست نداشتند، نه کنند. نه تشکری و نه گلایه‌ئی. خود را بدهکار کسی نمی‌دانم و طلبی نیز از کسی ندارم. فکر می‌کردم که بیلی نیست. که واق‌واق او، مرا از اشتباه بدر آورد. مکالمه‌‌ی من و اسد چند لحظه‌ئی قطع شد. صدای هیس هیس و ساکت ساکت اسد، چاره ساز نبود. بیلی هی واق می‌زد و هی داد می‌زد. اسد که برگشت جویای داستان شدم. من که زبان سگان نمی‌فهمم. در خانه‌ی ما جز ما دونفر آدم دوپا، موجود بی‌دست و پائی هست که بدلیل زیبائی‌اش، زندانی تنگ بلوری شده است و بس. واقی هم نمی‌زند، اعتراضی هم نمی‌کند این ماهی زیبای زندانی در تنگ بلور آب. دست به دامان اسد شدم که موضوع چیست؟ گفت: بیلی معترض است! او می‌گوید به عمو اروند بگو که مگر من جز در "چار دیواری" خودم حرفی زده‌ام که فیلترم کرده‌اند. جوابی قانع کننده برای او نیافتم. گفتم : با این همه، من خودم را در چهار دیواری خودم آزاد می‌دانم . این چار دیواری "حرز" من است و کسی را به درون آن بدون اذن من، راهی نیست. و این خواسته‌ی زیادی هم نیست. حق من است. در فقه هست و در قانون مدنی ما نیز. ماده ۱۹ منشور " اعلامیه‌ی جهانی حقوق بشر" هم آزادی ببان را تصرح کرده است. خود نیز حدودم می‌شناسم. نام نشانم را نیز بر بالای در خانه‌ام نوشته ام، پاسخگوی گفته‌هایم هم هستم. به حرز دیگران هم احترام می‌گذارم و به عرض‌شان نیز. در این مورد صمیمانه انتظار مقابله‌ی به مثل دارم. این بازی دموکراسی است.

۱۳۸۵ دی ۲۶, سه‌شنبه

آخرین انتخابات

تلفن زنگ زد. کاندیدای حزب مردم بود برای نماینده‌گی مجلس شورای‌ملی از شارند اراک. درخواست کمک داشت. گفتم:
من دیگر کارمند وزارت کشور نیستم.
گفت:
می‌دانم. ولی در تحقیقات محلی من به این نتیجه رسیده‌ام که مردم شازند شما را قبول دارند. فلانی توصیه کرد با شما تماس بگیرم. در این دوره قرار است کانداتورهائی که صلاحیت‌شان تآیید شده، با رآی مردم بمجلس راه یابند. اگر شما کمکم کنید، حتمن بر رقیبم پیروز خواهم شد.
باو قول مساعدی دادم . زمانی که به شازند رفتم، توی شازند به آشنایانی برخوردم . به گفتگو ایستاده بودیم که صدای بلندگوئی توجهم را جلب کرد. کسی از مردم می‌خواست در انتخابات مجلس به او رآی دهند. کاندیدا را شناختم. یکی از دبیران دبیرستان شازند بود.
می‌دانستم اولین شازندی دانش‌آموخته از دانشگاه تهران است و از فرقه‌ی دراویش. در زمان بخشداریم، رابطه‌ی خونی با او داشتم و می‌دانستم پول و پله‌ئی برای خرج تبلیغات انتخاباتی نباید داشته باشد. زمانی که درخواست کاندیدای حزب مردم را  با بخشدار که  صمیتی میان ما برفرار بود، در میان گذاشتم او گفت:
نوری دبیر را باید بشناسی. دکتر درمانگاه آستانه، همانی که سپاهی بهداشت بود، نوری را در برابر دکتر بیگلری علم کرده و از او حمایت می‌کند. دویست‌هزار تومان پس‌انداز خود و همثسرش را هم وقف تامین هزینه‌ی انتخاباتی او کرده با این شرط که اگر به وکالت رسید، ماهانه، با پرداخت بخشی از حقوق‌ وکالتش، وامش را بپردازد و اگر شکست خورد چیزی از او مطالبه نکند.
همان‌شب، بخشدار، کنار چشمه‌ی عباس‌آباد سفره‌ای انداخت و ‌آشنایانی که با من میانه‌ای داشتند بشام دعوت کرد. دکتر هم در میان آنان بود. دکتر از اهالی بخش بود و در زمان سربازی با خدمات صادقانه در سربند برای خود محبوبیتی کسب کرده بود برایم گفت که بخشدار و قصد دارند با حمایت از نوری، موجبات شکست وکیل کنونی شازند را فراهم سازند تا دست زورگویان محلی که یارِ غارِ دکتر بیگلری هستند از قدرت، کوتاه کند.  
زمانی که داستان درخواست کاندیدای حزب مردم  برای جمع حاضر بیان کردم، هم پرسیدند چرا نوری را حمایت نمی‌کنید؟
فردای همان‌شب، نوری «السابقون السابقون اولئک هم المقربون» گویان وارد دفتر بخشداری شد و عذرخواهان که دیروز نشد سلامی کنم.
بیادم افتاد مجلس تودیعم را که او نهج البلاغه‌ای بمن هدیه کرده بود.
نوری انتخابات را برد و به آخرین مجلس شورای ملی راه‌یافت اما نمایندگی مجلس بلای جانش شد. چندباری او را با سبیل‌های آن‌چنانی‌أش در برنامه‌ی اخبار تلویزیون دیدم که ساکت نشسته بود و به نظق‌های آتشین نمایندگان معترض گوش می‌کرد.
با پیروی انقلاب، درویش بی‌نوا، بجرم وابسته‌گی به رژیم شاهنشاهی، زندانی شد. چه مدت زندان بماند و کار استخدامی او بکجا کشید، نمی‌دانم.
انقلاب رایطه‌ی من و بخشدار را بهم زد.
اما دکتر را نادانی روستانیانی که با انداختن سیم برق توی آب رود شازند بقصد شکار ماهی به کشتن داد.

۱۳۸۵ دی ۲۲, جمعه

قربان برم خدا را

بکی از انتقاداتی که دولت‌های آمریکائی در سال‌های پس از انقلاب ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ به دولت جمهوری اسلامی ایران روا داشته‌اند، داستان گروان‌گیری و اشغال غیرقانونی سفارت امریکاست در تهران بوده‌است. در این که عمل گروگان‌گیری دیپلمات‌های آمریکائی نقض کامل اصول روابط بین‌االمللی بود، شکی نیست. بسیار در اخبار بین المللی می‌خوانیم یا از رادیو تلویزیون‌های مختلف می شنویم و می‌بینیم که دولتی سفیر یا عضوی از اعضای سیاسی سفارت دولتی را در کشور خود به دلیل مبادرت آن فرد، به کارهای مخالف با اصول روابط بین‌الملل، "عنصر نامطلوب" خوانده و با دادن ضرب‌الاجلی به دولت متبوع او، نماینده‌ی سیاسی متخلف را از کشور خود اخراج می‌کند. رسم سیاسی بر این است که دولت متبوع نماینده‌ی سیاسی که "عنصر نامطلوب" خوانده، یکی از نماینده‌گان سیاسی کشور متعرض را، شده‌است به عنوان عمل متقابل از کشور خویش، اخراج ‌کند. کاری به درستی یا نادرستی ادعاهای دول ایران و آمریکا در متهم ساختن مامورین سیاسی یکدیگر به ارتکاب اعمال مخالف با وظایف سیاسی‌اشان و یا مبادرت به عمل جاسوسی ندارم. و اصولن آیا مامور سیاسی‌ای می‌توان پیدا کرد مرتکب چنین اعمالی نشده و نمی‌شوند؟ مسئله‌ی من همان نادیده گرفتن خطوط قرمز دموکراسی است و تجاوز به قوانین مصوبه و رویه‌های موجود سیاسی مورد احترام بین‌المللی با این پندار که چون من درست فکر می‌کنم، پس مجاز به دور زدن قانون هستم. مقامات مسول آمریکائی، به ویژه رئیس جموری کنونی‌اش جرج دبلیو بوش، با لشگر کشی‌های خویش به افغانستان، عراق و جدیدن بمب‌باران‌های سومالی، مدعی مبازره با تروریست به منظور استقرار سیستم دموکراسی در کشورهای جهان سوم است. کدام حرف آقای بوش صحیح است؟ کردارش یا رفتارش؟ او با زیر پاگذاشتن اصول مسلم روابط بین‌الملل، به نماینده‌گی جمهوری اسلامی ایران، حمله‌ی نظامی می‌کند، نماینده‌گان سیاسی دولتی را به گروگان گرفته و با خود می‌برد ولی جمهوری اسلامی را به خاطر همین عمل مشابه، زیر چکش انتقاد خود می‌گذارد که به اصول مسلم روابط بین المللی پای‌بند نیست. آقای بوش و حامیان تئوری او چه توجیهی برای این عمل ضد اصول بین‌المللی او می‌توانند ارائه کنند جز" ترور دولتی"؟ دولتی که هم زور دارد و هم زر. و در بکارگیری زور با توسل به ترفندهای اختراعی و ادعاهائی پوچ، حد و مرزی برای خویش، نمی‌شناسد. این عمل دولت آمریکای مدافع دموکراسی چیزی جز مفهموم همان ضرب‌المثل فارسی خودمان نیست:
 قربان برم خدا را / یک بام دو هوا را این ور بام، گرما را/ آن ور بام، سرما را.


۱۳۸۵ دی ۲۱, پنجشنبه

شـــــوربخت

سی و پنج نفر بودیم درسال اول دانش‌سرا و تحت آموزش برای معلم شدن. یکی از موادی که بما می‌آموختند یا بهتر بگویم باید می‌آموختند، روش تدریس یا همان «پداگوژی» بود. و کتابی که برایمان دراین زمینه انتخاب کرده بودند، نوشته ی زنده یاد "دکترعیسی صدیق" بود. دوران آموزشی ما دوسال بود. سی نفری هم سال دومی داشتیم که چند ماهی بیش، به فراغتشان باقی نمانده بود. اکثر قریب به اتفاق ما دانشسرائی ها، کسانی بودیم که خانواده هایمان وضع مالی خوبی نداشت و کمک هزینه ی مختصر تحصیلی و اطمینان از کار دولتی، ما را به آنجا کشانیده بود. بودند درمیان ما افرادی نیز، که کلا از درس و مشق خسته بودند و می خواستند هرچه زودتر از شر مدرسه خلاصی یابند، زنی بگیرند و خانواده‌ای تشکیل دهند. گرچه راه گریز مناسبی انتخاب نکرده‌بودند. و مصداق واقعی شعر زیرین بودند. ترسم نرسی به کعبه، ای اعرابی این ره که تو می‌روی به ترکستان است، در بین سال دومی‌ها جوانی بود، لاغر اندام و سیاه چرده، که رفقایش به شوخی " تخم پنج قران، پنج قرانش" می‌نامیدند. پدرش پاسبان بود. آن روزها پاسبانان را می شد با ۵ ریال خرید. او تنها فرزند خانواده‌اش بود و در زمره‌ی همان خسته‌گان از مدرسه. علاقه‌ی عجیبی به قمار داشت و غالبا در پشت برج خرابه‌های قلعه( استادیوم کنونی) واقع درانتهای محوطه‌ی دانش‌سرا، مشغول به بازی ۲۱ بود. می‌گفت باهمه نوع قماری آشناست، از سه قاپ گرفته تا پوکر. زنگ ورزش بود. به محض ترک کلاس و ورود به کریدور، صدای فریاد دبیر ریاضی به گوشمان رسید که با حالتی هیستریک فریاد می‌زد: قرومشاق دی‌یوش! خجالت نمی‌کشی؟" درِ کلاس سال دومی‌‌ها باز شد. و جوانک از کلاس بیرون انداخته شد و اردنگی‌ای نیز بدرقه‌اش. چشم او که به ماافتاد، مثل این‌که دردش و شرمش چندین برابر شد. سر به زیر، به سرعت کریدور را طی کرد. بیرون در، سیگاری گیراند و بی‌توجه به سؤال کنجکاوان، با قدم‌ها ی تندی، از نظر ما دور شد. بعدن متوجه شدیم که او ازعهده‌ی حل مسئله‌ی ریاضی برنیامده بود. دبیر ریاضی که این نوع بی‌توجهی به درس ریاضی را از جانب شوربخت، توهین به خویش تلقی می‌کند و از آنجا که فکرمی کرد او بهترین دبیر ریاضی جهانا است و صاحب بهترین روش تدریس، به طعنه به شوربخت می گوید: مثل این که آقا انتطاردارند، که من با دستمالی ابریشمین تخمشان را هم پاک کنم؟ شوربخت که از شدت خجالت، مشاعرش از کار افتاده بود ،متوجه کنایه‌ی آقای دبیر نمی‌شود و محترمانه پاسخ می‌دهد: بله آقا. با شنیدن جواب «بله آقا»، خون جلو چشما ن دبیر "محترم" را می‌گیرد. ابتدا سیلی جانانه‌ای نثارش می‌کند و سپس لگدی حواله‌ی تخمش که "جاکش بی شرف فکر کرده‌ای تو کی هستی؟" چند ماه بعد امتحان نهائی بود. شوربخت دو جینی تجدیدی آورد. در شهریور با معدلی ناپلئونی قبول و معلم شد. نمی‌دانم رفتار او با محصلین‌اش چطور بود. و اصولن آیا چیزی در چنته برای آموختن داشت، یا نه؟ او اوقات فراغتش به قمار می‌پرداخت. چند روزی پس ازگرفتن حقوق غیبش می‌زد و در نیمه‌های ماه که پولهایش ته ‌کشیده بود، آفتابی می‌شد. پدر پبرش در به در، توی قهوه‌خانه‌ها و میهمان‌خانه‌های مخصوص قماربازن، دنبالش بود. از هر آشنائی سراغ پسرش را می‌گرفت. می‌گفتند چندین بار پرداخت بدهی‌های ناشی از قمار پسرش به عهده گرفته و پرداخته بود. پدرش زود مرد. کی بود یادم نیست. آنچه از مرگ او در ذهنم نقش بسته است، آگهی فوتش است که نام تنها پسرش زیر آن بود. آن روز پیش خودم فکر کردم که بیچاره چقدر بی‌کس و کار بوده‌است. تابستان یکی ازسال‌های پنجاه شمسی بود. برای دیداری به همدان رفته بودم . هوا تاریک شده بود. دورمیدان بزرگ به شوربخت برخوردم. مشغول خریدن دانه انگورهای وازده بود. سلامش کردم. مست بود و فکر نکنم که مرا شناخت. نیم بطری‌ای عرق از جیبش در آورد. و گفت: بریم خانه پیکی بزنیم! او الکلی شده‌بود. یادم نیست چه سالی بود که آگهی فوتش دیوارهای شهر را پوشانده بود. من خیلی جوان بودم. دوشنبه نوزدهم مرداد ماه ۱۳۸۳

۱۳۸۵ دی ۱۸, دوشنبه

کاظم ، نقطه پایان خط

اولین باری که دیدم‌اش، کودکی بیش نبودم. عروسی خواهرش بود با پسرخاله‌‌ی من می‌کرد. خودش نیز پسر دائی‌ام بود ولی من تا به آن روز او را ندیده بودم که او ساکن تهران بود. او مثل ما صحبت نمی‌کرد. لهجه‌ای سخت تهرانی داشت و رفتاری دیگرگونه. دخترها را "‌مادموازل" صدا می‌کرد و ما را "آقاپسر". خیلی مهربان بود. سر ما بچه‌ها که جلوی دست و پای‌اش وول می‌خوردیم و می‌پلکیدیم و مزاحم عکس گرفتن‌اش بودیم، اصلن داد نمی‌زد. دوربینی عکاسی در دست داشت. ازعروس و داماد عکس می‌گرفت. یادم نیست که از من هم عکسی گرفت یا نه. من عکس‌های عروسی را اصلن ندیدم. عروسی که تمام شد، او هم رفت و من دیگر او را ندیدم. همه‌ی فامیل از خوش‌گذرانی‌های مفرط او حرف می‌زدند و که اصلن، در خانه‌ی پدری پیدای‌اش نمی‌شود و ...

این به نظر آنان کاری بس ناخوشایند بود. دوازده، سیزده سالم بود که رفتم تهران ، به همراه پدر و مادرم برای مراجعه به دکتر متخصص بیماری‌های داخلی. شکم درد، دمار از روزگارم بدر آورده بود. از دکترهای همدان، اعم از تحصیل کرده یا علفی، معجزه‌ای رخ نداده بود. دکترها به تهران حواله‌ام داده بودند. در مسافرخانه‌ای ساکن شدیم توی خیابان ناصرخسرو، درب اندرون. پس از مراجعه به دکتر و گرفتن عکس و نسخه و دوا، پدر به همدان بازگشت. من و مادر به خانه‌ی دائی بزرگم نقل مکان کردیم تا مادر دمی با برادر و برادرزاده هایش بوده باشد. اینجا بود که برای دومین بار او را دیدم. توی بهار خواب، نشسته بودیم، بهار بود و سماور هم غل‌غل می‌کرد. چشم‌اش که به مادر افتاد، صدای عمه جون عمه جون‌اش بالا رفت. ولی دیده بوسی‌ای با مادر نکرد. کتش‌اش کناری گذاشت، آستین‌های پیراهن‌اش را بالا زد، دست‌های‌اش را تا آرنج توی حوض کرد، تمام کله‌اش را تا گردن نیز، توی آب فرو برد، سه‌بار. فکر کردم می‌خواهد وضو بگیرد. بعد دست و صورت‌اش را خشک کرد. به سوی مادر رفت و خوش‌آمد گویان مادر را بغل کرد و بوسید و گفت: حالا دیگر نجس نخواهید شد. من گیج شده بودم. دائی توضیح داد که کاظم کمتر به خانه می‌آید، مشروب می‌خورد و تقوا ندارد. قرارمان براین شده است که بمحض ورود به خانه، خودش را تطهیر کند تا زنده‌گی ما به گُه کشیده نشود. بعد به سراغ من آمد و گفت: پسر عمه جون! عجب مردی شده‌ای! آخرین باری که دیدم‌ات خیلی کوچیک بودی. یادت هست زمانی که می‌خواستی شال سبز سیدی را به کمر مَلی به بندی؟ من مجبور شدم بلندت کنم تا شالو بتونی از بالای سرش رد کنی و به کمرش به بندی. حالا قدت از من زده بالا. بعد یواشکی پرسید: با دخترا میونه‌ات چطوره؟

و یکی زد روی شانه‌ام و کلی خندید. دو هفته‌‌ای خانه‌ی دائی بودیم ولی فکر نکنم که او را دو سه باری بیشتر در خانه‌ی پدری‌اش دیده باشم.. روزی با پدر و مادر و بهمراه دائی بزرگم که پدر کاظم بود، رفته بودیم خانه‌ی دائی دیگرم در جوادیه. از جلوی باغ راه آهن که عبور ‌کردیم، پدر پرسید: آقا عزیزالله اینجا کجاست؟ دائی توضیح داد که اینجا باغ راه آهن است و آن هم کافه‌ رستورانی‌است که کاظم بیشتر در آن‌جا ناهار وشام‌اش را می‌خورد. سال ۳۲ ۱۳بود و محیط باغ راه آهن پر گل و مصفا. کمی که گذشت دائی اضافه کرد: اگر من هم جای او بودم ترجیح می‌دادم توی این و گل و گلستان باشم تا توی آن خانه‌ی فسقلی پر جمعیت که جای نفس کشیدن هم نیست. سال‌ها گذشت. خبر رسید که کاظم از دختر عموی‌اش( دختر دائی من) تقاضای ازدواج کرده‌است. این دائی را که ساکن همدان هم بود، من بسیار دوست می‌داشتم و پسر و دخترش را نیز که هردو سالیانی از من بزرگتر بودند، رابطه‌ای بس صمیمی داشتیم/ داریم. از شیندن این خبر ُبهت‌ام زد. کاظم و قدسی؟ تفاوت میان آن دو همان داستان تفاوت:

میان ماه من تا ماه گردون/ تفاوت از زمین تا‌ آسمان، بود. مراسم عروسی برگزار شد. منم همه کاره‌ی عروس و داماد بودم در تدارک مراسم عروسی. عروس معلم بود و داماد کارمند راه آهن. عروس راهی تهران شد و رابطه‌ی من و پسر دائی گرم‌ و گرم‌تر. هر از گاهی سری به آن‌ها می‌زدم. کاظم نرّادی بود وحریف خوبی. درانواع و اقسام بازی‌های تختهنرد استاد بود. همیشه او برنده بود بخصوص در بازی "گُل بهار". گفته می‌شد که در بازی رامی، توی تهران بالا دست ندارد و کسی با او حاضر به بازی نیست. حساب تمام ورق‌ها را داشت. ولی ازدواج که کرد، خطی کشید دور همه‌ی کارهای دوران جوانی و مرد خانه شد. متاسفانه فرزندی گیرشان نیامد. دختری به فرزندی پذیرفتند و بس به پای‌اش ایستادند، مدرسه‌اش فرستادند و به شوهرش دادند. دخترک عجیب کاظم را دوست می‌دارد. چند سال پیش رفته بودیم بدیدنشان. باجناقم خواست عکسی از من کاظم بگیرد. کنار هم ایستادیم ولی فیلمی در دروبین باقی نمانده بود. نشد عکسی از ما بگیرد ولی من عکسی از او دارم. زمانی که دفتر عقدمان را برای گرفتن امضای همسرم در روز عقد به پیش او برده‌است. و خاطره‌های بسیار دیگری از مهربانی و درست‌کاری‌های او. در آخرین دیدارمانع نقل می‌کرد از ملاقاتش با پزشکی. کبدش ناراحت بود. دکتر پرسیده بود که مشروب می‌خورد. او گفته بود، نه! و در جواب این‌که آیا قبلن خورده‌ای؟ گفته بود زیاد. دکتر پرسیده‌بود پس معلوم است که توبه کرده‌ای؟ کاظم گفته بود:

نه! ولی سال‌هاست نخورده‌ام و فکر هم نمی‌کنم که دوباره شروع کنم. هرگز از کارهای دوران جوانی‌اش اظهار پشیمانی نکرد حتا پس از برگشت از زیارت حج. روز کسی ثروت آشنائی را به رخ او کشیده بود و کاظم در جواب او گفته بود که من هم به اندازه‌ی ثروت او ویسکی خورده‌ام و کیف کردهام. هرگز هم به مال کسی دست درازی نکرده‌ام. به پول خودم و حقوق‌ام کارمندی‌ام راضی بوده‌ام. و یادم می‌آید زمانی را که همسرم در بهداری راه‌آهن مشغول به کاربود چه داستان‌هائی از خوشنامی و درستکاری کاظم برای او نقل کرده بودند که کاظم رئیس حسابداری راه آهن بود و درستکاری‌اش زبان زد عام و خاص. روز جدایی رسید و کاظم رفت، برای همیشه. گر چه او، هم دراز زیست و هم خوب، ولی جای‌اش برای من همیشه خالی خواهد بود. تلفن زدم تهران، با همسرش، دختر دائی‌ام و برادرش، به درازا صحبت کردیم و او چقدر گریست. برای تسکین‌اش و عوض کردن موضوع صحبت خبر پدر بزرگ شدنم را به او دادم. و نمی‌دانی چه شادی‌‌ای دل او را فراگرفت. و اضافه کردم که همه خواهیم رفت ولی یادمان باشد گفته‌ی سعدی را که گفت:

سعدیا مرد نکو نام نمی‌رد هرگز! مرده آن است که نامش به نکویی نبرند.


۱۳۸۵ دی ۱۴, پنجشنبه

شکاف بیشتر آینده‌ی عراق را تهدید می‌کند

نوشته‌ی: میکائیل و‌ینی‌یارسکی مفسر روزنامه‌ی داگنز نی‌هتر"اخبار روز" استکهلم برگردان: محمد افرسیابی با بدار آویختن صدام حسین در طلوع آفتاب روز ماقبل آخرین روز سال نو مسیحی، این سوال مطرح می‌شود که اعدام صدام چه نتایجی را برای آینده‌ی عراق در بر خواهد داشت؟ برای پاسخ به این سوال باید توجه داشت که جهنمی که عراقیان امروره در آن گرفتارند، ارتباط مستقیمی با موجودیت دیکتاتور سابق عراق ندارد. فعالیت گروه های مسلح مقاومت علیه اشغال‌گر خارجی، منازعات داخلی، پاکسازی‌های نژادی و بهم‌ریخته‌گی‌های سازمان‌های اجتماعی، از منابعی جز صدام که چهار سال پیش از قدرت کنار گذاشته شده‌بود، تغذیه می‌شوند . درست است که اعدام صدام حسین فصلی از تاریخ عراق را می‌بندد اما این اعدام بهرحال تاثیراتی بدنبال خواهد داشت. بسیاری را عقیده براین است که اعدام صدام حسین، حداقل در کوتاه مدت خشونت‌های فرقه‌ئی تشدید خواهد کرد. ولی جدی‌ترین پیش‌بینی ممکن این است که اعدام او، دو قطبی شدن جامعه‌ی عراق شدت بخشد. صدام مسلمن انسان منفوری بود. اما او بهر حال تنها سمبول و نمونه‌ی در دسترس اعراب سنی مذهب بود. برای سنی‌مذهبان اعدام صدام به مثابه نقطه‌ی ختم مشارکت سیاسی آنان است در حکومت جدید عراق که همه چیز را در اختیار شیعی‌مذهبان و کردها گذاشته است. صدام در بازی‌ قدرت عراق اهمیت خویش را از دست داده‌بود و اینک با اعدامش، هرگونه آرزو و امید بازگشت دوباره‌ی او به قدرت از بین رفته‌است. احتمال می‌رود که جورج دبلیو بوش، رئیس جمهور آمریکا، در چند روز آینده سیاست تحلیلی جدیدی در مورد اوضاع عراق ارائه کرده و احتمال یک حرکت جدید سیاسی از جانب بوش با توجه به این‌که منبع الهام شاخه‌های ملی مقاومت از بین رفته‌است، بعید به نظر نمی‌رسد. نقطه‌ی ضعف قضیه آن است که در این میان امکانات اجرائی نقش مسلمانان افراطی و گروه‌های ترور وابسته به القائده نیز بالا می‌گیرد. اما پیش‌بینی نتجه‌ی نظر آمریکائی‌ها، دائر بر بازکردن راه گفتگو با سنی‌هایِ ملی‌ِسکولار مشکل به نظر می‌رسد. اعدام صدام معنای دیگری هم دارد و آن این که در چشم بسیاری از عراقی‌ها و اعراب، دادگاهی که او را محاکمه‌ کرد، زیر سیطره‌ی قدرت آمریکائی‌ها بود و ‌کسی را نیز شکی نبود که نهایت صدام به مرگ محکوم خواهد شد. رژیم بغداد براین شد که صدام ابتدا پاسخ‌گوی جرائم ارتکابی کوچکتری در ارتباط با قتل عام ۱۴۸ نفر مسلمان شیعه‌ی ساکن ده دوجیل، در آغاز سال ۱۹۸۰ میلادی باشد. حکم دادگاه در آغاز ماه نوامبر ۲۰۰۶ صادر شد و سه‌شنبه گذشته دادگاه استیناف آن را تایید کرد. حلق‌آویزان شدن صدام موجبات خوشحالی کردها و شیعیان فراهم ساخت. اما از این که او بدلیل ارتکاب جنایات مهم‌تری چون؛ کشتار ۵۰۰۰ کرد حلبچه‌‌ئی با استفاده از بمب‌های شیمیائی، اشغال کویت، حمله‌ی به ایران و کشتارهای دسته‌جمعی سال ۱۹۹۱ به محاکمه کشیده نشد. ناخشنودند یافتن دلیل چنین امری نیازی به تیز هوشی چندانی نیست. ادامه‌ی محاکمه صدام امکان آشکار شدن بسیاری از مسائلی که برای امریکا و دیگر کشورهای غربی درد آور بود را ممکن می‌ساخت . بوش اصلن علاقه‌ئی به یادآوری مجدد آزادی عملی که آمریکائیان به صدام در حمله به ایران،داده بودند را، نداشت. بیش از یک میلیون انسان در دوران جنگ هشت ساله‌ئی که صدام با حمایت آلمان، انگلستان و آمریکا آغاز کرد، از بین رفتند. مسائل دردناک دیگری نیز ناشی از ادعای واهی وجود تجهیزات اتمی و ناتوانی آمریکا از یافتن کوچکترین دلیلی دال بر صحت این مدعا که دلیل اصلی اشغال عراق بود نیز می‌تواند دلیلی باشد بر اجرای حکم اعدام صدام حسین. در جهان اسلام فراموش نخواهد شد که اعدام در آستانه‌ی روز عید قربان انجام شد، عیدی که نزد مسلمانان مظهر عفو و بخشودگی‌است، عیدی که برپائی آن با مراسم سالیانه‌ی حج در شهر مکه همراه است. توجه گویا سِروِر بلاگ‌اسپات دچار اشکال فنی شده‌است. لذا گاهی صفحه باز می‌شود و زمانی اصلن باز نمی‌شود.