پای درس زندهیاد بزرگ علوی
سال هشتاد و هشت یا هشتاد و نه میلادی بود. رفته بودیم دیدار زندهیاد بزرگ علوی در سالن اجتماعات دانشکدهی ادبیات دانشگاه اوپسالا، سوئد. بغلدست همدورهئیام، آقائی نشسته بود که نمیشناختمش. آندو ساکن اوپسالا بودند و با هم آشنا، مرتب تکه میپراندند و میخندیدند. آقائی که نمیشناختماش رو به من کرد و گفت: به بخشید آقا! نکنه شما بهبهانی باشین و از حرفهای من ناراحت شین؟ من قصدی ندارم، شوخی میکنم. گفتم: نه من " سنگ اندازم" و با بهبهانیها هم رابطهی خوبی ندارم. طرف با چشمان مبهوتاش به من دوخت و پرسید: شما بهبهانی هستید و من شما را نمیشناسم؟ خندهای کردم ولی جوابی نگفتم. همدورهای که میدانست من همدانی هستم، به کمک دوستش آمد و گفت: تا آنجا که من میدانم، ممد همدانی است نه بهبهانی. و بعد بغل دستیاش را با نام و نشان به من معرفی کرد. همنشین همچنان که بِربِر نگاهم میکرد و در حافظهی خویش به جستجو مشغول بود تا شاید رد آشنائی از من در ذهناش بیاید.
همدورهای نیز که از پاسخ من به دوستش چیزی درک نکرده بود، هاج و واج مانده بود که داستان چیست. همنشین پرسید: شما گاهی ساکن بهبهان بودهاید؟ اسامی برادران و پسران دائی و عمه و چند آشنای دیگرش را ردیف کردم و پرسیدم: مگر نه اینکه همهی اینان نیز سنگ اندازانند؟ همنشین که هنوز گیج بود، پرسید: باید مرا هم به شناسی؟ گفنم: به اسم بله! ولی نه به شکل و سیما که شما آن موقع ساکن اهواز بودید. اصرار داشت، دلیل این همه آشنائی مرا با خویشان خود دریابد. برایش شرح دادم که نیمی از بهبهانیها مرا میشناسند، شاید هم باید گفت میشناختند،که گفتهاند
- از دل برود هر آنکه از دیده برفت!
صادق، پسر عمهات، یکی از آنان است. دوستی ما قدیم بود. شب و روز با هم بودیم. بچههایم عمو خطابش میکردند و تا آخرین شب اقامتم در ایران نیز خانهی ما بود. حتا به فرودگاه هم آمد ولی بعد دیگر هیچ. حتا جوابی بر نامهام ننوشت.
با منصور، برادر کوچکتر شما، سابقهی دوستی دارم و رفت و آمدی داشتیم در آبادان، زمانی که او ساکن خرمشهر بود. پروفسور ...، رئیس گروه ادبیات فارسی دانشگاه اوپسالا به همراه بزرگ علوی وارد سالن شدند. به احترام علوی، همهگی برخاستیم. پروفسور،به زبان فارسی علوی را به ما معرفی کرد و تجلیلی از نوشتهها و زحماتاش در تبعید نمود. علوی رشتهی سخن را به دست گرفت. از هجرتاش حرف زد و از دلتنگیهایش برای وطن و نحوهی گذران زندهگی روزمرهاش و ... نوبت سوال و جواب رسید. جوانی/ جوانانی که از گفتههای شاملو در مورد فردوسی و انتقادی که از آن حکیم بزرگ کرده استة عصابیبودند و معترض که چرا شاملو باید چنین سخنانی گفته باشد؟ پیر مرد، آرام و خونسرد جوابی بس کوتاه گفت: فردوسی حرف خودش را زده است و شاملو حرف خودش را. این که عصبانیت ندارد! صدای پچپچی توی سالن افتاد. گویا کسی متوجه پپام پیر مرد نشدهبود. دیگری دلیل نوشتن " کژ راههی احسان طبری" را از پیرمرد پرسید.
او باز هم به آرامی جواب داد: احسان دروغ میگوید، هم حالا که از برتری اسلام حرف میزند و هم آنگاه که از برتری سوسیالیزم سخن میگفت. جلسه تمام میشود. همنشینام از دین زردشتی سخن میگوید که اجدادمان این گفتهاند و آن کردهاند. با گفتههایش آشنا هستم که بارها سخنانش را از رادیوی سوئد، بخش فارسی شنیدهام. دلیل گرویدینش را به دین زردشت میپرسم. برایم توضیح میدهد که اجدادش زرتشی بودهاند. میگویم، شنیدهام بودم که خاندان شما در گذشتهای نه چندان دور، کلیمی بودهاند. با تعجب نگاهم میکند. نگاهش این معنا را دارد: فضولی موقوف! گویا توی فضول از همه جا خبر داری!
و اضافه میکند: نسب مادرم به زردشتیان میرسد. بیاد شعر حافظ میافتم. جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه/ چون ندیدند حقیقت، ره افسانه زدند. و یاد آن اصرار آن مرد متعصب مسیحی یهوهای میافتم که میخواست کلام مسیح را به یک کرون به من بفروشد به این استدلال که: یهوه، خدائی مهربان است و الله، خدائی خشن. غافل از این حقیقت که مهربانی و خشونت صفاتی است که ما برای یهوه و الله تراشیدهایم. جلسه تمام شده است. برای ترک سالن بلند می شویم.
همنشین به هنگام خداحافظی میگوید یک خبر بد برایت دارم. منصور برادرم چند سال پیش در اثر خونریزی معده مرد!
با شنیدن خبر مرگ منصور، غمم میگیرد. از هم جدا میشویم. بخودم میگویم منصور هم رفت.
گاهی نوشتهها و اشعار برادر آن دوست را میخوانم.
0 نظرات:
ارسال یک نظر