۱۳۹۰ اسفند ۶, شنبه

پسر دبیر ما

کلاس هشتم دبیر ما بود در دبیرستان پهلوی همدان. خان بود یا خان‌زاده یادم نیست اما با لهجه‌ی ترکی غلیظی حرف می‌زد و پول و پله‌ی خوبی داشت . از آموزگارانی بود که بدلیل سابقه‌ی تدریس و شاید هم داشتن نفوذ و پارتی، از دبستان به دبیرستان منتقل شده بود که هم، شأن و مقامی بالاتر داشت و هم حقوقی بیشتر.
آخر در جامعه‌ی دیکتاتورزده‌ی ما، آموزگاری دبستان که ارج و قربی نداشت. اصلن بچه چه قربی داشت تا معلمی او مقرب باشد. حتا دبیران لیسانسیه هم دبیران دیپلمه را تحویل نمی‌گرفتند.
آقای دبیر ما سیگاری بود و سیگار دست‌پیچ می‌کشید. از همان توتون‌هایی که پاکتِشان کاغذ کبود رنگی داشت و روی آن با خط نستعلیق شیوائی نوشته بود «توتون نیم‌کوب اعلا». وسط درس، سیگارش را چاق می‌کرد. تا دست‌اش به طرف جیب جلیقه‌اش می‌رفت، محمود هم شروع می‌کرد:
ایلَه، بــــله! آقای دَبِیر خسته شودن! ایستراحت باید بوکونن!
و صدای پج‌پچ بچه‌ها بلند می‌شد که فلانی بلندتر.
آقای دبیر قوطی سیگار نقره‌این‌ا‌ش را از جیب جلیقه‌اش بیرون می‌آورد. نیمه سیگاری را که از پیش پیچیده بود، بیرون می‌کشید. دو سه باری آن‌را محکم روی جعبه‌سیگارش می‌کوبید. بعد آن را به ته «سرسیگار» چوب‌سیگار آلبالوئی‌اش که سی‌ سانتی‌متری دراز داشت، سوار می‌کرد، با فندک بنزینی‌اش که شعله‌یِ بلند بالائی داشت، آتش‌اش می‌زد. وسط چوب‌سیگارش ‌را با تمام کف دست‌اش محکم می‌چسبید، دستش را وارونه می‌چرخاند تا سرِ چوب‌سیگار به دهان‌اش برسد. پُک محکمی به آن می‌زد و چنان دودی توی کلاس ول می‌داد که انگار کامیونی از آنجا گذشته‌ باشد. بعد دست‌اش را پائین می‌آورد و به صحبت‌اش ادامه می‌داد.
او تنها دبیری نبود که در سر کلاس سیگار می‌کشید. چند دبیر دیگر نیز همان کار را می‌کردند. این کار فکر نکنم آن‌روزها منع قانونی داشت. اما وای بحال دانش‌آموزی اگر توی کوچه پس‌کوچه‌ای در حال دود کردن سیگار، گیر می‌‌افتاد. فردای آن روز خود آقای دبیر یا ناظم دبیرستان به صُلابه‌‌اش می‌کشیدند که چرا «تدخین دخانیات» کرده‌است.
چنین سرزنش‌هایی منحصر به سیگارکشیدن نبود. گردش توی خیابان نیز بی مکافات نبود اگرچه خود آقایان همیشه توی خیابان‌ها ول بودند.
رفتار نابجای آنان با ما موجب واکنش منفی ما می‌شد. چرا که کاری را که خود آشکارا انجام‌ می‌دادند ما در پنهانی مجاز به انجام آن نبودیم. برخورد تربیتی‌شان با ما، پایه و زمینه‌ی علمیِ تریبتی‌ـ‌آموزشی «پداگوژیکی» نداشت. همان داستان «امر بمعروف بود و نهی از منکر» بود. حال چه کاری معروف بود و چه عملی منکر و چرا، دلیل متّقِنی بر ما ارائه نمی‌شد، نه در خانه و نه در مدرسه. تنها دلیل منع‌ چنان کارهایی، بچه‌گی و نفهمی ما بود، بگمان آنان! روی حرف بزرگتر هم که نباید حرفی زده می‌شد. چرا که بی‌ادبی بود و مستحق تنبیه.
خب! ما هم ناخودآگاه همان روش بزرگان را برای مقابله‌ی بمثل، بکار می‌گرفتیم. اگر طرف بزرگتر و قوی‌تر از ما بود، مخفیانه مسخره‌اش می‌کردیم تا دچار عقوبتی نشویم. گاهی هم گیر می‌افتادیم و چه گیرافتادنی! حالا دیگر داستان «خر بیار و باقالی بار کن» بود.
اما من از این آقای دبیر خاطره‌ی ناخوشی ندارم. در مدت کوتاهی که او دبیر ما بود، نه تنها رفتار نامناسبی با ما نداشت، که در مقام مقایسه با بعضی از دبیران، او خیلی هم «جنتل‌من» بود. ولی خب ما کار خودمان را می‌کردیم. برایمان فرقی نمی‌کرد. باید دبیری را اذیت میکردیم. عهده‌ی ایکس نمی‌آمدیم  یقه‌ی ایگرگ را می‌گرفتیم.
چند سالی گذشت. دبیر سابق، هم محل ما شد. پسرهای او بچه‌های سربراهی بودند. از همان نوع بچه‌های «آسه بیا، آسه برو، گربه به شاخت نزنه». با ما بی‌تربیت‌ها که جائی جز کوچه برای بازی نداشتیم، کاری نداشتند. ما سرگرم بازی‌های خود بودیم و آنان سر بزیر به آمدورفت خویش مشغول تا بزرگ و بزرگتر شدیم. سال چهارم آموزگاری‌ام بود و تازه به شهر منتقل شده‌بودم که روزی یکی از پسران همان آقای دبیر را در جمع دوستانم یافتم و شگفت‌زده از دوستی پرسیدم که پسر فلانی را با ما چکار؟ معلوم شد چون بدانشگاه راه نیافته‌است ناچار به آموزگاری روی آورده‌‌است تا بیکار نباشد.
داستان معلم شدن همین بود. یکی مانند من که ادامه‌ی تحصیل برای‌اش مشکل بود بدانشسرای‌ مقدماتی می‌رفت تا با چندرغاز کمک‌هزینه‌ی تحصیلی «حدود ۱۶۰۰ تومان در طول دو سال‌تحصیلی و سپردن ودیعه‌ای بمبلع ۵۰۰۰ تومان مبنی به التزام به پنج‌سال خدمت در روستاها» دوائی برای دردهای بی‌درمان خود بیابد و دیگری که امکان ادامه‌ی تحصیل‌اش بود، سدِ کنکور مانع ورودش به دانشگاه‌ می‌شد.
چنین شد که پسر همسایه‌ی مودب و سربراه ما، به جمع کسانی پیوست که شاید روزگاری از معاشرت با آنان منع شده‌بود.
از آنجائی که او را چون ما نیازی بحقوق آموزگاری‌اش نبود، در همان ابتدای خدمت، موتورسیکلت تازه‌ای خرید اما غافل که چون جیره‌خوار پدر است، باید فرمان‌بر او نیز باشد.
بعد از ظهر تابستانی بود. صدای زنگ در خانه‌ی پدری به صدا در آمد. در را که باز کردم و با پسر همسایه مواجه شدم با رنگی پریده و سیگار همای نازکی در دست که مرتب به آن پک می‌زد. موتور وسپای تازه خریده‌‌اش را  هم همراه داشت. ملتسمانه پرسید:
ممدجان! می‌شه امشب ای موتوره‌ ره موقتی بزارم خانه‌ی شما؟ نی‌می‌دانی حاج آقا چه سرِ و صدائی را انداخته! همسایا همه رِخته‌بودن دَر، میان کوچه! اُنَم هی پشت سرِ هم داد می‌زد « اگر الان نِ‌وِری پَسِش بدی خودوم یی کیبریتی می‌کشم و همین‌جا آتیشش می‌زنم».
موتور سیکلت‌اش را توی دالان خانه‌ی پدری پارک‌ کرد، نفسی کشید و پرسید:
تو می‌گی شی بُکُنم؟
گفتم:
فعلن بذار این‌جا بمانه تا آبا أ آسیاب بِفْته. شی ‌می‌دانی شایدم حاج‌آقا أ خِرِِ شیطان آمد پایْن! بریمْ بالا!
اما پسر همسایه باید بخانه می‌رفت تا دروغی بزرگ مبنی بر «اجرای اوامر ملوکانه» تحویل پدر دهد تا حس فرمان‌روائی او را بر افراد نان‌خورش، ارضاء کند.
یادم نیست موتورسیکلت چه مدتی میهمان من بود. عصرها که توی میدان شهر، دور هم جمع می‌شدیم، با دوستان سر به سرش می‌گذاشتیم که:
بالاخره تکلیف موتور شی شد؟ حاج‌آقا اَ خر شیطان پاین آمد یا نه و ...؟
او هم علی‌الظاهر طنز و شوخی‌های ما در مورد رفتار امروز و دیروز پدرش به دل نمی‌گرفت و بهمراه ما می‌خندید. شاید هم به آزادبالی ما حسرت می‌خورد که آقا بالاسری نداشتیم و آقای خودمان بودیم.

یکی از بعد از ظهرهای همان تابستان، دوباره زنگ خانه‌ی ما بصدا درآمد و باز همو بود اما این‌بار، شاد و شنگول که پدر از خر شیطان پائین آمده بود و اجازه‌ی نگهداری موتورسیکلت را صادر فرموده بود.
موتور را کشان کشان از راهروی دراز و باریک خانه‌ی پدری بیرون برد. سوارش شد، هندلی زد، چندتا گاز محکم داد و در میان گرد و خاک بپا کرده از جشم من دور شد.
از آن پس هر از ‌گاهی، دو نفری با موتور سیکلت‌ گشتی می‌زدیم. حالا دیگر موتورسوار ماهری شده‌بود و به هنگام راننده‌گی رجز هم می‌خواند. روزی برای انجام کاری با هم به بازار رفته بودیم. او بی‌محابا از میان جمعیت شلوغ پیاده، ویراژ می‌داد و پیش می‌رفت.
گفتم:
رفیق مواظب باش!
 با غرور مخصوصی در جوابم گفت:
دادا ممد دُرُسِه که موتورسواری مَ به پای  Steve McQueenنی‌می‌رسه اما می‌دانم موتورمه اداره کنم.
گفتم:
بالای غیرتن آرتیس بازی در نیاز وللا به حاج‌آقا چُغولیت مُکُنما.
دوستم خنده‌ای کرد اما از سرعت خود کاست و آرامتر راند.
کم‌کمک آن پسر کم‌روی سربراه، با می‌ و مشروب آشنا شد و پای هر مجلس بزمی بود. در جمع همکاران و دوستان خبر از «شیرین کاشتن‌های» او بود که فلان‌جا بودیم و فلانی بود و ...
یکروز یکی از دوستان خبر داد که فلان شب در فلان محل عروسی فلان کس میهمان بودیم. رفیق‌ تو هم بود. بساط می و مشروب گسترده بود و دوست‌ات جنان شنگول و مست بود که تا چشم‌اش به عروس و داماد مخاصره شده در میانه زنان افتاد، فریاد «به‌به! می‌ و لِنگ»اش بلند شد و غلغله در مجلس زنانه اقتاد و ما از شرم، عرق بر پیشنانی‌مان نشست.

۱۳۹۰ اسفند ۴, پنجشنبه

هدیه‌ی دوست و یادی از آنانی که دوستشان می‌دارم اگر دیگر در میان ما نیستند

همین الان خبر رسید دخترعمه‌ی موضوع داستان زیر، بعد از یک دوران طولانی بیماری، چهره در نقاب خاک کشید. یادش گرامی است که او و بخصوص شوهرش، آقای احمد کلافچی که از فرهنگیان قدیم و خوش‌نام شهر ما بود و شوربختانه از تازه بقدرت رسیده‌گان اسلام‌پناه هم نامهری بسیار دید، حق بزرگی در تربیت و تحصیل من‌ دارند.
 آخرین یادگاری که از ایشان دارم بیاد آندو عزیز از دست‌رفته در زیر بنمایش می‌گزارم.
یادشان مانا باد
چهارم اسفند ۱۳۹۰ 

تلفنی کردم تا نبود دختر عمه را بخواهرانم تسلیت گویم. گفتند که تمام دارائی‌اش وقف سازمان مهدیه همدان کرده و خواسته‌است تا خانه‌اش مبدل به بیمارستان یا مدرسه‌ای شود. یادم آمد زمانی از من خواسته بود تا ناظر وصیت‌نامه‌اش باشم که به دلیل نبودن‌ام در ایران از او معذرت خواسته بودم.
حالا او این مهم را به دکتر مسچی واگذاشته است.


دیروز دوستی مهربان چند عکس قدیمی از همدان برایم فرستاد که مرا به آن دورِ دورها برد، زمانی که کودکی بیش نبودم.
عروسی دختر عمه بود، روز پس از شب زفاف که ما همدانی‌ها «پاتخت»اش گوئیم. مجلسی زنانه است و مردان را بدان راه نیست. مادر و خواهرها به پاتخت رفته بودند و من، کنار پدر در دکان او، سرکردان و علاف بودم. پسر عمه که علاقه‌ی وافری به پدر داشت، بدیدارش آمد و متوجه سرگردانی من شد. از پدر خواست که اجازه دهد مرا با خود به خانه‌ی داماد برد و چنان شد. در تمام راه دستم را گرفته بود. از کنار این رود گذشتیم تا بخانه‌ی داماد «زنده‌یاد احمد کلافجی که حقی بزرگ بر گردن من دارد» رسیدیم. آب زلالی در این رود جاری بود و جوئی جدا شده از آن، حوض جلوی مسجد شریف‌الملک را از آب لبالب می‌کرد.
هنوز پاکی آب رود که امروز از آن دیگر خبری نیست «تبدیل به کانال فاضل‌آب شده» و بکری فضای آن ذهن‌ام را قلقلک می‌دهد.
پدر ۳۳ سال پیش، شب چله نقاب در خاک کشید. آقای کلافجی خبر رفتن او را در آبادان، تلفنی بمن داد. رابطه‌ی من و پسر عمه هرگز چنان که من دوست داشتم، نشد اما آقای کلافچی یار و یاور من بود تا روزی که برای همیشه از میان ما رفت.
یاد همه خوبان در این شب یلدا گرامی باد!

پرویز جان متشکر از هدیه‌ات!





۱۳۹۰ بهمن ۲۸, جمعه

نگاهی به ادعای خانم مهشید شریف (فاتحی)

نشریه‌ی اینترنتی روز آن‌لاین بتاریخ یکشنبه ۱۳ آذر ۱۳۹۰ گفت‌وگوئی از خانم فرشته قاضی با مهشید (همسر سابق مجید شریف) که بمناسبت سال‌روز قتل‌های زنجیره‌ای انجام داده، منتشرکرده است. بدیهی است هرکسی حق دارد با هر کسی که بخواهد به گفت‌وگو بنشیند. اما پاسخ‌های مهشید به سوالاتی که خبرنگار از او کرده‌است، از دید من با واقعیاتی که من از نزدیک شاهد آن بوده‌ام ‌خوانائی ندارد و خلاف واقع می‌نماید، چرا که رابطه‌ی زناشوئی مجید و مهشید سال‌ها پیش از واقعه‌ی دردبار قتل مجید، به خواست و با اصرار مهشید از هم گسسته بود.
فرشته قاضی: - «خانم شریف ۱۳ سال از قتل همسر شما می‌گذرد و در تمام این سال‌ها خانواده شما سکوت کرده‌اند، چرا؟»
مهشید: - «... تا جایی که به من مربوط می‌شود هر تماسی گرفته می‌شده کمابیش پاسخگو بوده‌ام. وقتی من به ایران بازگشتم، سه سال پیاپی مراسمی مفصل برای مجید برپا داشتیم که بسیاری از افراد شناخته شده در ادبیات و سیاست و فرهنگ حضور می‌یافتند».

چنانکه می‌بینیم مهشید در اینجا از صیغه‌ی اول شخص جمع «برپا داشتیم» استفاده کرده است نه «برپا داشتم». یعنی خودش را با رندی به دیگران ‌چسبانیده و کاری که دیگران انجام داده‌اند به حساب خود ‌گذاشته است، آنهم پس از آنکه آب‌ها از آسیاب افتاده‌بود.

در جائی دیگر مهشید تقصیر عدم پی‌گیری قتل مجید را به گردن رسانه‌های جمعی انداخته و می‌گوید «اما اگر مصاحبه‌ای نمی‌بینید و خانواده حرفی نزده، شاید به حساب رسانه‌ها و مطبوعات باید گذاشت. نمی‌توانستند جستجو کنند و سراغی از خانواده نمی‌گرفتن».

سوال اول من از مهشید این است که کدام خانواده؟ شما که ‌در زمان زنده‌بودن مجید نخواستید رابطه‌ئی با او داشته باشید.
سوال دوم من این است: شما که رسانه‌های جمعی را مسئول عدم پیگیری قتل مجید معرفی می‌کنید چرا در سایت شخصی خودت کوچکترین اشاره‌ای به قتل مجید یا آثار منتشره‌ی او نکرده‌اید؟

خانم قاضی: - «آیا پیش بینی اتفاقی خاص را می‌کردید؟ چه اتفاقاتی افتاده بود که زندگی توام با استرس داشتید؟

مهشید: - «از‌ همان روزهای اول متوجه شده بودیم که حساسیت‌هایی نسبت به مجید وجود دارد از‌ همان موقعی که بازگشت بار‌ها و بار‌ها و بار‌ها احضار شده و در محلی به نام هتل استقلال او را می‌بردند و بازجویی می‌کردند.... تماس‌های کمتری با ما می‌گرفت که مدام کمتر می‌شد و حرف‌های مبهم‌اش در تلفن، برای من که او را خوب می‌شناختم، نشانگر وضعیتی غیر عادی بود می‌دانستم که در وضعیتی عادی نیست. تا اینکه آن فاجعه رخ داد.»

اما خود مجید در نامه‌ی مورخ ۱۱ اردی‌بهشت۱۳۷۴«کپی آن ضمیمه است» خطاب بمن که واسط مجید و مهشید بودم، چنین می‌نویسد: «قبلا هم به او (پویا - پسرش) توضیح داده و نوشته‌بودم که چرا زنگ نمی‌زنم...
قلبا راضی به تماس تلفنی با خانه‌ی مهشید نشده‌ام و‌گاه حتا از تصور آن تنم دچار تشنج می‌شود که امیدوارم درک کنید که چرا؟... از آنجا که خیلی دلتنگ شنیدن صدای پویا شده‌ام از شما تقاضا دارم... از او بخواهید یا او را تشویق کنید که یک تماس تلفنی بگیرد سپس من شماره‌ی او را خواهم گرفت».

حالا سوال سوم من از مهشید این‌است: مجیدی که برای ‌پرسیدن حال تنها پسرش از تلفن کردن به خانه‌ی شما تن‌اش دچار تشنج می‌شد، چگونه با شمائی که نمی‌خواستید هیچ رابطه‌ای با او داشته‌باشید و خود را قاطی مشکلات او بکنید، از دردسرهایش با مقامات امنیتی جمهوری اسلامی ایران صحبت ‌کرده‌است؟

مهشید ادامه می‌دهد: «زمانی که برگشت ایران می‌خواست، کار فرهنگی بکند و بسیاری از مفاهیم چون دموکراسی، نهادهای اجتماعی و مدنی و مردمسالاری را دوست داشت کار کند و ...»

اما او این واقعیت تلخ را که کتاب‌های مجید را که موقتی پیش ‌او به امانت گذاشته شده‌بود تا تحویل من گردد، به کانتینرهای بازیافت ریخت تا خمیر و مبدل به مقوا شود، مسکوت می‌گذارد.

به نوشته‌ی مجید توجه فرمائید: «اگر مهشید تصور کرد که با ریختن کتاب‌هایی که آخرین بار قرار شد نزد شما بامانت بماند، مسئله‌ای را به صورت مکانیکی حل و مصنوعی تمام کرده‌ یا بر سر راه من مشکلاتی ایجاد نموده‌است (شاید هم با حسن نیت چنین کاری را کرده‌است!) همچون تمام کارهایی از این قبیل که او یا دیگران انجام داده‌اند، به نتیجه مفید و مثبتی نمی‌انحامد. بهر حال نمی‌توان به کمک هیچ سانسور و وحشیگری و کینه‌توزی، حاصل تلاش و تولید و آفرینش فکری و احساسی و معنوی و عملی دیگران را برای مدت طولانی به دست نابودی یا فراموشی سپرد.
مهشید با چنان کارهائی فقط خودش را خراب کرده‌است و نه مرا و زمانی ناچار خواهد شد ـ من زنده‌باشم یا نباشم و خودش زنده‌باشد یا نباشد! ـ به خاطر بدی‌هایی که در حق کسی که به خاطر آرمان‌هایش زندگی‌کرده و می‌کند، کرده‌است، حساب پس دهد. حتا اگر توجیهش این باشد که به خاطر زندگیش در اثر ارتباط با من چنین‌وچنان شده است! که همه‌ی این‌ها در جای خود، جای بحث دارد».

فرشته قاضی: - «می‌خواهم بازگردم به سال‌ها پیش؛ تا جایی که می‌دانم شما در خارج از کشور زندگی می‌کردید چه شد که آقای شریف به ایران بازگشت؟»

مهشید: - «مجید دو سال و نیم قبل از این فاجعه به ایران بازگشته بود امیدوار بود به رفرمی که آقای خاتمی قولش را می‌داد و انعکاس بین المللی هم داشت. خیلی امیدوار بود و همین امید بود که او را علیرغم مخالفت‌های بسیاری از دوستان و از جمله خود من، به ایران بازگرداند. اما از‌ همان موقع که بازگشت حس مبهم و ناشناخته‌ای می‌گفت که مجید جان سالم به در نخواهد برد...»

اما مجید در «بیانیه‌ی بازگشت به میهن» که تاریخ بهار ۱۳۷۴ را دارد چنین استدلال می‌کند «... برای رفتن دلایل بیشتری دارم تا برای ماندن: آنچه باید بیاموزم آموخته‌ام، آنچه باید ببینم دیده‌ام و آنچه باید دریابم دریافته‌ام. گرچه هنوز در اینجا چیز‌ها برای دیدن و آموختن و دریافتن هست، برای کاربستن و بهره‌رساندن نیز نوبتی باید و فرصتی! و آنگاه که آتش شوق و نیاز دیدار مجدد از هر دو سو زبانه کشد، دیگر چندان مجال و رخصت درنگ و تأخیر نیست، چه، «چراغی که به خانۀ شرق رواست، به غربت غرب حرام است.»

گذشته از استدلال بالا، آقای مهدی ممکن در مجله‌ی هبوط «شماره‌ی ۱۳» که به مناسبت بزرگداشت خاطره‌ی مجید نشر یافته، می‌نویسد: «تصمیم مجید به بازگشت یک هوس ناگهانی و گسسته از گذشته نبود. آنانی که از نزدیک با او آشنائی دارند، تاب دائمی مسئولانه‌ی او را برای تجربه‌ی امکانات و راه‌های جدیدی که او را به هدفش نزدیک گرداند و همچنین بی‌قراری او را در این اندیشه که فردا خیلی دیر است، پنهان نمی‌کنند...» و سپس به پیشگفتار مجید در کتاب «طرح نهادهای دموکراتیک» اشاره می‌کند: «همه چیز از غیرعادی بودن اوضاع و احوال حکایت می‌کند و اوضاع و احوال غیرعادی، راه‌جوئی‌های جدید و حتی غیرعادی می‌طلبند و این امر عملی نیست جز با بازاندیشی و تاملی جدید در چرائی و چگونگی شرایط» و می‌افزاید «این شرایط نه تنها درنگ و تامل جدی و ریشه‌ای و بلکه احساس مسئولیت و حتا غیرت جدی می‌طلبد و...»

به باور من بازگشت مجید به ایران‌ همان «احساس مسئولیت و غیرت جدّی» او بود نه توهمات مهشید مبنی بر امید به «وعده‌های اصلاح‌طلبانه‌ی آقای خاتمی». به‌خصوص که کتاب مورد اشاره که با همت و با هزینه‌ی انجمن ایرانیان مقیم یوله منتشر گردید، هفت سال پیش از انتخاب محمد خاتمی به ریاست جمهوری منتشر شد.

فرشته قاضی: - «در پایان می‌خواهم بپرسم چرا همه آثار شما نه با نام خود شما که به نام فامیلی همسرتان منتشر می‌شود؟»

مهشید: - «از وقتی مجید را از دست دادم تصمیم گرفتم هر آنچه می‌نویسم، کتابی اگر منتشر می‌کنم یا مقاله‌ای در جایی می‌نویسم با نام وی باشد و با نام او بنویسم این یک انتخاب است و من می‌خواهم با این کار هر روز نام شریف را در جامعه زنده نگاه دارم و هر روز تکرارش کنم. من مهشید شریف هستم.»

به این ادعا، به قول دوستی عنوانی جز وقاحتِ مطلق نمی‌توان داد. زیرا مهشید در عمل و به‌طور رسمی (با توجه به قانون مدنی فرانسه، محل زندگی سابق آن‌ها) رشته‌ی زناشوئی خود را با مجید نه تنها پاره کرده‌بود بل با سرزنش‌های مداوم، مجید را چنان دلخون کرده‌بود که به قول خود مجید که در بالا بدان اشاره رفت، از تصور زنگ‌زدن بخانه‌ی او تنش دچار تشنج می‌شد.

بنابراین من به خودم این اجازه را می‌دهم و از مهشید می‌پرسم چه معجزه‌ا‌ی رخ داد که شما چند سال پس از شهادت مجید این چنین شیفته‌ی او شدید؟

و نهایت این که آیا نوشته‌های چنین فرد دروغ‌پردازی اعتبار اجتماعی بیشتری برای کسی که جانش را فدای آزادی اندیشه‌اش کرده‌است، به بار می‌آورد؟ و آیا مصاحبه و بهادادن به دروغ‌های شاخدار چنین فردی، سبب بزرگی نام آن جان‌باخته می‌شود؟ و آیا این‌گونه مصاحبه‌های بدون تحقیق از پبشینه و اصالت مصاحبه شونده، اعتبار خبرنگار آزاد را زیر سوال نمی‌برد؟



۱۳۹۰ بهمن ۲۲, شنبه

پرویز هم چهره در خاک کشید!


چه خبر بدی بود. اشک در چشمانم نشست. چه بد! دو سه هفته پیش بود با او چت می‌کردم. گفتم پرویز دیگر نه می‌نویسی و نه خبری از ما که نگران سلامتی‌ات هستیم می‌گیری. گفت:
عمو حالم اصلن خوب نیست. وبلاگم را هم فیلتر کرده‌اند. حوصله‌ی فیس‌بوک را هم ندارم که اگر آنجا ظاهر شوم فقط بر گرفتاری‌هایم افزوده می‌شود و دیگر پاسخی به نوشته‌ام نداد.
می‌دانستم رفتنی است که همه رفتنی هستیم اما دلم نمی‌‌خواست حضور پرویز در کناره‌ی چت جی‌میلم برای همیشه خالی بماند.
یادش جاودانه باد که دوست بی‌غل و غش و دلبازی بود. آخرین هدیه‌هایش که توسط همسرم برای من فرستاد، چند جلدی از نوشته‌هایش است که در میان کتابخانه‌ی کوچکم هنوز و هر روز خودمایی می‌کنند. یادگار مهر دوستی ندیده‌اند که اگر هرگز با هم رو در رو نشدیم اما بسیار شب‌ها با هم درد دل کردیم. او از گرفتاری‌های بودن در وطن می‌گفت و من از دلتنگی‌های دوری از وطن.
رفتن‌اش را به یار غم‌خوار و ویراستار نوشته‌هایش، همسرش و تمام اعضای خانواده‌ و دوستارانش، تسلیت می‌گویم.

۱۳۹۰ بهمن ۱۶, یکشنبه

رضا سینمائی

آن‌روزها، اسم هنرپیشه، کارگردان، سناریونویس و ... بر‌ای ما معنا و مفهومی نداشت. آرتیسه بود و رئیس‌دُززا و دختری که در میانه‌ی آن دو درمانده بود تا کدامیک تصاحب‌اش بکند. تنهای سینمای شهر ما الوند نام داشت و در کناره‌ی ضلع جنوبی میدان بزرگ شهر که با عوض شدن قدرت‌مندان مانند پاندول ساعت‌های دیوار که مرتب جا عوض می‌کنند آن هم اسم عوض می‌کرد/ می‌کند. زمانی میدان پهلوی‌اش می‌نامیدند چرا که در زمان پهلوی اول ساخته شده بود. با قدرت گرفتن جبهه‌ی ملی، مردم قدرت‌پرست، با اجازه‌ی خود، نام مصدق را بر آن گزاردند و چون مصدق از حکومت برکنار شد، تازه‌ بقدرت رسیده‌ها، کاشی‌هایی که نام مصدق بر آن نوشته‌شده بود را شکستند تا سر فرصت نام پیشین‌اش دوباره به آن بازگردانند. اما مردم معمولی همدان همیشه آنجا را میدان می‌خواندند و هنوز هم می‌خوانند اگر چه انقلابیون با سقوط رژیم شاهی، مُهر تملک بر همه‌ی آثار تاریخی پادشاهان پیشین زدند و با نام "امام" مهمورشان کردند، آنهم امامی که هنوز کاری نکرده‌بود جز همان صعود کذایی به سطح ماه باز هم بدست همان مردم قدرت‌پرست، یعنی همان کاشی‌شکنان.
من نه پول رفتن به سینما را داشتم و نه اجازه‌ی رفتن به آنجا را. اما هر روزه، پس از مدرسه‌، با دوستان یا به تنهایی، سری بجلوی سینما می‌زدم. هدف‌ام تماشای عکس‌های روی تابلوی سینما بود و یافتن سوژ‌ه‌ی تازه برای آرتیست‌بازی‌هایمان که ممدلی کچل معمولن آرتیست‌اش بود و اسد دکتر عماد، اجراکننده‌ی نقش مقابل او خواه آقادزده بود یا جاسوس سفینه‌ی آمده از کهکشانی دور به خلبانی صاعقه.
با حسرت به تعریف و تفسیر تماشاگرانی که با اشاره‌ی انگشت به «آرتیسه» از هنرنمائی‌های او دم می‌زدند، گوش فرا می‌دادم و چنان می‌نمودم که انگار من هم فیلم را با چشمان خودم دیده‌ام و حرف‌های آنان را تایید می‌کردم.
بعد سری به نمایشگاه فیلم‌های بریده شده‌‌ می‌زدم تا شاید با پس‌انداز ناچیزم قطعه فیلمی برای سینمای خودساخته‌ام تهیه کنم. صاحب نمایش‌گاه جوان مفلوک بیکاری بود و کالای نمایشگاه‌اش، فیلم‌های بریده‌شده‌ای که از رضا آپارتی خریده بود. نمایشگاه، تخته‌ای بود لرزان، مفروش با مقوایی که یا به درختی تکیه داده‌بود یا استوار بر پایه‌ای که از پشت به آن میخ‌شده بود. تکه‌های بریده شده‌ی فیلم‌ها را (شِزِن، تازان، صاعقه، لورل هاردی و ...) به ترتیبی خاص به معرض نمایش گذاشته بود تا مشتری دچار اشکال در تشخیص نشود و خود در کنار ‌بر روی پیتی حلبی، نشسته بود و از سرما بخود می‌لرزید که لباس مناسبی به تن نداشت. دست‌های‌اش همیشه زیر کهنه پاره‌ای که روی زانوانشان، انداخته بود تا گرمای منقل آتش کوچک زیر پای‌اش به‌هدر نرود، پنهان بود و با ولعی خاص به گفت‌وگوی بچه‌گانه‌ی ما گوش می‌کرد و گاهی با تایید حرف های ما در تمجید شاهکار آرتیسه، نکته‌ی اضافی هیجان‌انگیزی بر آن می‌افزود تا شاید صاحب ده‌شاهی یک قران توی جیب ما شود. بهای هر تکه‌ فیلم با توجه به این که، عکس "آرتیسه بود و یا همدست او" و متعلق به کدام فیلم بود، از ده شاهی تا پنج ریال فرق می‌کرد. عکس "رئیس دزدا" خواستاری نداشت بر عکس دختر معشوقه‌ی آرتیسه که معمولن در اسارت "رئیس دززا" بود، از همه گران‌تر بود. اما داشتن‌ آن برای من بچه مسلمانِ دانش‌آموزان دبستان اسلامی، جرم محسوب می‌شد، هم در خانه و هم در مدرسه.
این تکه فیلم‌های جداشده از اصل فیلم، ابزار کار سینمای خانه‌گی ‌من و دیگر دوستانم بود. آپارات ما عبارت بود از یک لامپ سوخته‌ی اُسرام که سرپیچ فلزی آن را با گفتن بسم‌الله و خواندن قل هو الله، با احتیاط هرچه بیشتر از تنه‌اش جدا می‌کردیم. با یک میخ یا پیچ‌گوشتی، البته اگر می‌داشتیم، بجانش می‌افتادیم تا بخش شیشه‌ای نگهدارنده‌ی سیم حامل برقی که بداخل لامپ وارد می‌شد، بدون اینکه صدمه‌ی به محفضه‌ی لامپ وارد شود، درهم شکنیم. بعد محفضه را از آب خالص صل‌علی پر می‌کردیم. حالا یک عدسی"ذره‌بین" کامل در اختیار داشتیم تا پُُزِ داشتن‌اش به دیگر بچه‌ها بدهیم. چرا که دسترسی به لامپ سوخته خود ثروتی عظیم بود و همه‌کس از آن بهره‌مند نبود. دیگران باید آنرا از سر خرده‌فروشی‌ها با صرف ده‌شاهی تهیه می‌کردند. منبع نورمان خورشید جهان‌افروز بود. من تکه آئینه‌ی شکسته‌ای را در برابر باریکه نوری که از دریچه‌ی زیر پله‌ی دکان پدر به درون زیرزمین "سی‌زان" تاریک زیر آن می‌تابید، می‌گذاشتم، نور را متوجه فیلم کذایی که پشت عدسی خودساخته‌ام جای داده بودم می‌تاباندم تا عکس بروی پرده‌ی سینمائی که من و خواهرم تماشاچی او بودیم، منتقل شود. با جابجا کردن عدسی زمانی که عکس "آرتیسه" روی ملافه کهنه‌ی آویخته بدیوار سی‌زان، ظاهر می‌شد، هیجان من هم به اوج می‌رسید. بعد از خواهر که البته فقط عکس مردها را باو نشان می‌دادم نوبت محمود بود که بیاید و شاهکار مرا تایید کند. اما محمود که وضع مالی خوبی داشت همیشه پز بهتر بودن سینمای خود را بمن می‌داد و من دلم برای نداری خودم می‌سوخت.
اما عشق رفتن به سینما در دلم همچنان شعله‌ور بود تا روز موعود رسید و سینما بازی تقریبن تعطیل شد.
اما رضا با وجود اینکه همه‌ی فیلم‌ها را روی آکران می‌دید و گاهی هم چند بار، هرگز دست از سینمابازی برنداشت حتا در دوره‌ی اول دبیرستان.
رضا بچه محل و همکلاسی من بود. پدرش کمی بالاتر از خانه‌ی ما در خیابان عباس‌آباد (داریوش) دکان سلمانی داشت و رضا هم چون من که وردست پدر بودم، وردست پدرش بود با این تفاوت که مشتریان گاهی سکه‌ای انعام باو می‌دادند و این مزیّت کار او بود بر کار من. هر چه پول گیرش می‌آمد صرف رفتن به سینما می‌شد و خرید فیلم و لوازم سینماخانه‌گی. او حتا دیگر مشتری نمایشگاه‌ها‌ی کذایی بالا نبود و با رضاآپاراتی مستقیم وارد معامله شده بود.  فیلم‌ها را متری می‌خرید. روزی توی خیابان بمن و امین رضائی برخورد. هر سه، همکلاسی بودیم و دانش‌آموز دبیرستان ضمیمه‌ی دانشسرا که بعدها نام رضاشاه بر او گذاشتند اما شریعتی آمد و مدرسه‌ی ساخته را از چنگ رضاشاه بدر آورد.
رضا یک قرقره‌ی خیاطی‌ «چرخک» خالی در دست داشت. دورادور قرقره را با میخ‌هایی با فواصل مساوی پوشانیده‌بود و با دقت خاصی مشغول جا انداختن تکه فیلمی بدور قرقره بود. امین از او پرسید:
رضا شی مو‌کنی؟ بازم سینما؟
رضا کارش را متوقف کرد و با دست دیگرش دو سه تائی قرقره‌ی میخ‌کوبی شده‌ی مشابه را از جیب‌اش بیرون آورد و بما نشان داد و گفت:
بی‌وین! دور ای چرخک‌آره (قرقره‌ها) خودوم وا دقت اندازه زدم. دُرُس مثه ای که ماخام رَسْم بکشم. هر کدام أ ای میخا، میره میانِ یکی أ سولاخای کناره‌ی فیلمه. به شِتْ که گفته بودم یه نورافکن دُرُس‌حسابی‌ و یه‌ی ذره‌بین گنده رَم خریدم. پرده‌ی سینما رَم که أ اول داشتم. تازه‌گیا یه پایه‌ی آهنی‌ام درس کردم که دوتا میله داره. رو هر میله‌ یکی أ ای چرخک‌آ ره سوار موکنم و یواش‌یواش وا‌ یه‌ی چرخی که دندانه‌دندانه‌سه و به یی‌ زنجیلی وصله، دُرُس مثل آپارات سینما جلو ذره‌بینه می‌چرخانمشان. آدما را میرن، اسبا می‌دوأن. آرتیسه هفت تیرش می‌کشه و شیلیک موکونه اما هر شی موکونم صداش در نی‌میا که در نی‌میا. دُرُس مثه فیلمای صامته چارلی چاپلین.
آقا رضا آپاراچی که می‌شناسی‌نان، میگر نه؟ برادر حسین همکلاسمان دیه. مشتری دوکانمانمان‌إم هس. یه روز که آمده بود سِرِشه بزنه، ازش پرسیدم آقا رضا ناطق ای فیلما کوجانه‌شانه؟
ٱنُم گفت که همه‌ی کِلِکش تو ای سولاخه‌هاس. اگر بدانی خوب ای سولاخاره رو دِندانه‌ی چرخک‌آت سوار کنی، فیلمت ناطق‌دار می‌شه. اما مُه هر کاری تا حالا کردم، نشده که نشده.

ما از رضا جدا شدیم چرا که بوی تند گزنده‌ی دهن‌اش قابل تحمل نبود. تن‌اش همیشه بوی گندی می‌داد و هم‌کلاسی‌ها از او کناره می‌گرفتند. توی کلاس تقریبن ایزوله بود و هر کی به اجبار کنار او جا می‌گرفت، یک دو روز بیشتر تحمل نمی‌کرد و زبان بگلایه می‌گشود که آقا باید جای مرا عوض کنید. می‌گفتند بیمار است و چه و چه اما دبیران یا مسئولین دبیرستان فکر نکنم مشکل او را با والدین‌اش هرگز در میان گذاشته باشند.
سال بعد من رفتم دبیرستان پهلوی، دوستان تازه‌ا‌ی پیدا کردم و دیگر تماسی با آند نداشتم. سلمانی پدر رضا هم مدتی بعد تعطیل شد. گفتند خانواده‌اش به تهران کوچ کرده‌اند. از آن روز دیگر بیاد ندارم که رضا را دست کم به صحبت دیده باشم. امین هم اگر چه هر از گاهی می‌دیدم اما دیدارهایمان تصادفی بود. او هم پس از چندی ترک تحصیل کرد و نهایت بدنبال راهی تهران شد.
سال‌ها در بی‌خبری از او گذشت. سال ۱۳۴۷ بود. شب‌های شعرخوانی انجمن گوته بود در انجمن فرهنگی ایران – آلمان. در محوطه ایستاده بودیم که اعلام کننده‌برنامه نام امین رضائی را برد و او را برای خواندن شعر به پشت تریبون دعوت کرد. من هاج و واج که آیا این امین همان دوست زمان کودکی و نوجوانی من است، لحظه شماری می‌کردم. می‌دانستم نقاشی می‌کرد و در سیاه‌قلم تبحری داشت. اما از شاعری او خبری نداشتم؟
امین آمد و خودش بود. شعری خواند و شعرش روایت زندگی‌اش که برای رفع دلتنگی فلوت‌اش را بر می‌داشت و به گوشه‌ی خلوتی پناهنده می‌شد تا راز دل خویش از زبان فلوت‌اش بیان کند.
گرچه مایل به دیدارش بود اما بودن با دلدار را بر دیدار دوست دوران کودکی ترجیح دادم که آغاز عاشقی بود گرچه با گذشت زمان عمق یافت و جاودانه شد.
بار دیگر سال‌هایی بعد در بولوار کشاورز و پشت چراغ قرمز به تورش زدم. من پیاده بودم و او سواره و چراغ قرمز همراه من. پس از گپ‌وگفت کوتاهی چون معمول شماره تلفنی رد و بدل شد. اما هیچ یک از ما دستی برای گرفتن شماره تلفن هرگز به سوی تلفن دراز نشد.
از دل برود هر آنکه از دیده برفت.
چندی پیش بحسب تصادف شعری با لهجه‌ی همدانی از او در فیس‌بوک خواندم. از گذارنده‌ی شعر سراغ امین را گرفتم که نداشت. کسی دیگر که سوال مرا دیده‌بود لینکی گذاشت که حاوی خبر تلخ چهره در خاک کشیدن او بود.
اما از رضا دیگر خبری نگرفتم. کاش می‌شد بدانم که او نهایت فهمید که صدای فیلم ارتباطی به دندانه‌های کناره‌ی فیلم ندارد. سال بعد از آخرین دیدارمان زمانی که دبیر فیزیک در این مورد توضیح می‌داد همه‌ی حواس من پیش رضا بود که چه بی‌راهه رفته بود.
یادشان مانا باد!