رضا سینمائی
آنروزها، اسم هنرپیشه، کارگردان، سناریونویس و ... برای ما معنا و مفهومی نداشت. آرتیسه بود و رئیسدُززا و دختری که در میانهی آن دو درمانده بود تا کدامیک تصاحباش بکند. تنهای سینمای شهر ما الوند نام داشت و در کنارهی ضلع جنوبی میدان بزرگ شهر که با عوض شدن قدرتمندان مانند پاندول ساعتهای دیوار که مرتب جا عوض میکنند آن هم اسم عوض میکرد/ میکند. زمانی میدان پهلویاش مینامیدند چرا که در زمان پهلوی اول ساخته شده بود. با قدرت گرفتن جبههی ملی، مردم قدرتپرست، با اجازهی خود، نام مصدق را بر آن گزاردند و چون مصدق از حکومت برکنار شد، تازه بقدرت رسیدهها، کاشیهایی که نام مصدق بر آن نوشتهشده بود را شکستند تا سر فرصت نام پیشیناش دوباره به آن بازگردانند. اما مردم معمولی همدان همیشه آنجا را میدان میخواندند و هنوز هم میخوانند اگر چه انقلابیون با سقوط رژیم شاهی، مُهر تملک بر همهی آثار تاریخی پادشاهان پیشین زدند و با نام "امام" مهمورشان کردند، آنهم امامی که هنوز کاری نکردهبود جز همان صعود کذایی به سطح ماه باز هم بدست همان مردم قدرتپرست، یعنی همان کاشیشکنان.
من نه پول رفتن به سینما را داشتم و نه اجازهی رفتن به آنجا را. اما هر روزه، پس از مدرسه، با دوستان یا به تنهایی، سری بجلوی سینما میزدم. هدفام تماشای عکسهای روی تابلوی سینما بود و یافتن سوژهی تازه برای آرتیستبازیهایمان که ممدلی کچل معمولن آرتیستاش بود و اسد دکتر عماد، اجراکنندهی نقش مقابل او خواه آقادزده بود یا جاسوس سفینهی آمده از کهکشانی دور به خلبانی صاعقه.
با حسرت به تعریف و تفسیر تماشاگرانی که با اشارهی انگشت به «آرتیسه» از هنرنمائیهای او دم میزدند، گوش فرا میدادم و چنان مینمودم که انگار من هم فیلم را با چشمان خودم دیدهام و حرفهای آنان را تایید میکردم.
بعد سری به نمایشگاه فیلمهای بریده شده میزدم تا شاید با پسانداز ناچیزم قطعه فیلمی برای سینمای خودساختهام تهیه کنم. صاحب نمایشگاه جوان مفلوک بیکاری بود و کالای نمایشگاهاش، فیلمهای بریدهشدهای که از رضا آپارتی خریده بود. نمایشگاه، تختهای بود لرزان، مفروش با مقوایی که یا به درختی تکیه دادهبود یا استوار بر پایهای که از پشت به آن میخشده بود. تکههای بریده شدهی فیلمها را (شِزِن، تازان، صاعقه، لورل هاردی و ...) به ترتیبی خاص به معرض نمایش گذاشته بود تا مشتری دچار اشکال در تشخیص نشود و خود در کنار بر روی پیتی حلبی، نشسته بود و از سرما بخود میلرزید که لباس مناسبی به تن نداشت. دستهایاش همیشه زیر کهنه پارهای که روی زانوانشان، انداخته بود تا گرمای منقل آتش کوچک زیر پایاش بههدر نرود، پنهان بود و با ولعی خاص به گفتوگوی بچهگانهی ما گوش میکرد و گاهی با تایید حرف های ما در تمجید شاهکار آرتیسه، نکتهی اضافی هیجانانگیزی بر آن میافزود تا شاید صاحب دهشاهی یک قران توی جیب ما شود. بهای هر تکه فیلم با توجه به این که، عکس "آرتیسه بود و یا همدست او" و متعلق به کدام فیلم بود، از ده شاهی تا پنج ریال فرق میکرد. عکس "رئیس دزدا" خواستاری نداشت بر عکس دختر معشوقهی آرتیسه که معمولن در اسارت "رئیس دززا" بود، از همه گرانتر بود. اما داشتن آن برای من بچه مسلمانِ دانشآموزان دبستان اسلامی، جرم محسوب میشد، هم در خانه و هم در مدرسه.
این تکه فیلمهای جداشده از اصل فیلم، ابزار کار سینمای خانهگی من و دیگر دوستانم بود. آپارات ما عبارت بود از یک لامپ سوختهی اُسرام که سرپیچ فلزی آن را با گفتن بسمالله و خواندن قل هو الله، با احتیاط هرچه بیشتر از تنهاش جدا میکردیم. با یک میخ یا پیچگوشتی، البته اگر میداشتیم، بجانش میافتادیم تا بخش شیشهای نگهدارندهی سیم حامل برقی که بداخل لامپ وارد میشد، بدون اینکه صدمهی به محفضهی لامپ وارد شود، درهم شکنیم. بعد محفضه را از آب خالص صلعلی پر میکردیم. حالا یک عدسی"ذرهبین" کامل در اختیار داشتیم تا پُُزِ داشتناش به دیگر بچهها بدهیم. چرا که دسترسی به لامپ سوخته خود ثروتی عظیم بود و همهکس از آن بهرهمند نبود. دیگران باید آنرا از سر خردهفروشیها با صرف دهشاهی تهیه میکردند. منبع نورمان خورشید جهانافروز بود. من تکه آئینهی شکستهای را در برابر باریکه نوری که از دریچهی زیر پلهی دکان پدر به درون زیرزمین "سیزان" تاریک زیر آن میتابید، میگذاشتم، نور را متوجه فیلم کذایی که پشت عدسی خودساختهام جای داده بودم میتاباندم تا عکس بروی پردهی سینمائی که من و خواهرم تماشاچی او بودیم، منتقل شود. با جابجا کردن عدسی زمانی که عکس "آرتیسه" روی ملافه کهنهی آویخته بدیوار سیزان، ظاهر میشد، هیجان من هم به اوج میرسید. بعد از خواهر که البته فقط عکس مردها را باو نشان میدادم نوبت محمود بود که بیاید و شاهکار مرا تایید کند. اما محمود که وضع مالی خوبی داشت همیشه پز بهتر بودن سینمای خود را بمن میداد و من دلم برای نداری خودم میسوخت.
اما عشق رفتن به سینما در دلم همچنان شعلهور بود تا روز موعود رسید و سینما بازی تقریبن تعطیل شد.
اما رضا با وجود اینکه همهی فیلمها را روی آکران میدید و گاهی هم چند بار، هرگز دست از سینمابازی برنداشت حتا در دورهی اول دبیرستان.
رضا بچه محل و همکلاسی من بود. پدرش کمی بالاتر از خانهی ما در خیابان عباسآباد (داریوش) دکان سلمانی داشت و رضا هم چون من که وردست پدر بودم، وردست پدرش بود با این تفاوت که مشتریان گاهی سکهای انعام باو میدادند و این مزیّت کار او بود بر کار من. هر چه پول گیرش میآمد صرف رفتن به سینما میشد و خرید فیلم و لوازم سینماخانهگی. او حتا دیگر مشتری نمایشگاههای کذایی بالا نبود و با رضاآپاراتی مستقیم وارد معامله شده بود. فیلمها را متری میخرید. روزی توی خیابان بمن و امین رضائی برخورد. هر سه، همکلاسی بودیم و دانشآموز دبیرستان ضمیمهی دانشسرا که بعدها نام رضاشاه بر او گذاشتند اما شریعتی آمد و مدرسهی ساخته را از چنگ رضاشاه بدر آورد.
رضا یک قرقرهی خیاطی «چرخک» خالی در دست داشت. دورادور قرقره را با میخهایی با فواصل مساوی پوشانیدهبود و با دقت خاصی مشغول جا انداختن تکه فیلمی بدور قرقره بود. امین از او پرسید:
رضا شی موکنی؟ بازم سینما؟
رضا کارش را متوقف کرد و با دست دیگرش دو سه تائی قرقرهی میخکوبی شدهی مشابه را از جیباش بیرون آورد و بما نشان داد و گفت:
بیوین! دور ای چرخکآره (قرقرهها) خودوم وا دقت اندازه زدم. دُرُس مثه ای که ماخام رَسْم بکشم. هر کدام أ ای میخا، میره میانِ یکی أ سولاخای کنارهی فیلمه. به شِتْ که گفته بودم یه نورافکن دُرُسحسابی و یهی ذرهبین گنده رَم خریدم. پردهی سینما رَم که أ اول داشتم. تازهگیا یه پایهی آهنیام درس کردم که دوتا میله داره. رو هر میله یکی أ ای چرخکآ ره سوار موکنم و یواشیواش وا یهی چرخی که دندانهدندانهسه و به یی زنجیلی وصله، دُرُس مثل آپارات سینما جلو ذرهبینه میچرخانمشان. آدما را میرن، اسبا میدوأن. آرتیسه هفت تیرش میکشه و شیلیک موکونه اما هر شی موکونم صداش در نیمیا که در نیمیا. دُرُس مثه فیلمای صامته چارلی چاپلین.
آقا رضا آپاراچی که میشناسینان، میگر نه؟ برادر حسین همکلاسمان دیه. مشتری دوکانمانمانإم هس. یه روز که آمده بود سِرِشه بزنه، ازش پرسیدم آقا رضا ناطق ای فیلما کوجانهشانه؟
ٱنُم گفت که همهی کِلِکش تو ای سولاخههاس. اگر بدانی خوب ای سولاخاره رو دِندانهی چرخکآت سوار کنی، فیلمت ناطقدار میشه. اما مُه هر کاری تا حالا کردم، نشده که نشده.
ما از رضا جدا شدیم چرا که بوی تند گزندهی دهناش قابل تحمل نبود. تناش همیشه بوی گندی میداد و همکلاسیها از او کناره میگرفتند. توی کلاس تقریبن ایزوله بود و هر کی به اجبار کنار او جا میگرفت، یک دو روز بیشتر تحمل نمیکرد و زبان بگلایه میگشود که آقا باید جای مرا عوض کنید. میگفتند بیمار است و چه و چه اما دبیران یا مسئولین دبیرستان فکر نکنم مشکل او را با والدیناش هرگز در میان گذاشته باشند.
سال بعد من رفتم دبیرستان پهلوی، دوستان تازهای پیدا کردم و دیگر تماسی با آند نداشتم. سلمانی پدر رضا هم مدتی بعد تعطیل شد. گفتند خانوادهاش به تهران کوچ کردهاند. از آن روز دیگر بیاد ندارم که رضا را دست کم به صحبت دیده باشم. امین هم اگر چه هر از گاهی میدیدم اما دیدارهایمان تصادفی بود. او هم پس از چندی ترک تحصیل کرد و نهایت بدنبال راهی تهران شد.
سالها در بیخبری از او گذشت. سال ۱۳۴۷ بود. شبهای شعرخوانی انجمن گوته بود در انجمن فرهنگی ایران – آلمان. در محوطه ایستاده بودیم که اعلام کنندهبرنامه نام امین رضائی را برد و او را برای خواندن شعر به پشت تریبون دعوت کرد. من هاج و واج که آیا این امین همان دوست زمان کودکی و نوجوانی من است، لحظه شماری میکردم. میدانستم نقاشی میکرد و در سیاهقلم تبحری داشت. اما از شاعری او خبری نداشتم؟
امین آمد و خودش بود. شعری خواند و شعرش روایت زندگیاش که برای رفع دلتنگی فلوتاش را بر میداشت و به گوشهی خلوتی پناهنده میشد تا راز دل خویش از زبان فلوتاش بیان کند.
گرچه مایل به دیدارش بود اما بودن با دلدار را بر دیدار دوست دوران کودکی ترجیح دادم که آغاز عاشقی بود گرچه با گذشت زمان عمق یافت و جاودانه شد.
بار دیگر سالهایی بعد در بولوار کشاورز و پشت چراغ قرمز به تورش زدم. من پیاده بودم و او سواره و چراغ قرمز همراه من. پس از گپوگفت کوتاهی چون معمول شماره تلفنی رد و بدل شد. اما هیچ یک از ما دستی برای گرفتن شماره تلفن هرگز به سوی تلفن دراز نشد.
از دل برود هر آنکه از دیده برفت.
چندی پیش بحسب تصادف شعری با لهجهی همدانی از او در فیسبوک خواندم. از گذارندهی شعر سراغ امین را گرفتم که نداشت. کسی دیگر که سوال مرا دیدهبود لینکی گذاشت که حاوی خبر تلخ چهره در خاک کشیدن او بود.
اما از رضا دیگر خبری نگرفتم. کاش میشد بدانم که او نهایت فهمید که صدای فیلم ارتباطی به دندانههای کنارهی فیلم ندارد. سال بعد از آخرین دیدارمان زمانی که دبیر فیزیک در این مورد توضیح میداد همهی حواس من پیش رضا بود که چه بیراهه رفته بود.
یادشان مانا باد!
0 نظرات:
ارسال یک نظر