۱۳۸۷ تیر ۵, چهارشنبه

اولین فیلمی که من دیدیم

آن‌روزها همدان بود و یک سینما بنام سینما الوند. رفتن به سینما را حرام بود. این مسئله‌ای بود که نه تنها پدر و اولیای مدرسه به آن معتقد بودند که مردم عادی نیز رفتن به سینما را نمی‌پسندیدند.

ولی برای من، حرام خدائی بود که پول رفتن به سینما را نداشتم. بابا روزی ده‌شاهی بمن می‌داد و اصرار هم داشت که پولم را برای روز مبادا پس‌انداز کنم، کاری که هرگز به آن عادت نکردم. ورودیه‌ی سینما بسته‌گی به آن داشت که کجایسینما بنشینی. لژ ۲۰ ریال بود و بالکن و بخش عقبی سالن ۱۵ریال و ردیف نزدیک به سن ۷ ریال. این‌ها اطلاعاتی بود که من از دوستان و همکلاسی‌ها دریافت کرده بودم و در ذهنم سینما بهشتی بود.

تعریف دوستان از فیلم‌هائی که دیده بودند به قول معروف "دهنم را آب می‌انداخت" و صمیمانه آرزو می‌کردم که روزی من نیز چنین امکانی را پیدا کنم. داستان بیشتر فیلم‌ها مربوط بود به جنگ بین ساکنان ستاره‌گان با ساکنان زمین که ما همه‌ی آن‌ها را واقعی تصور می‌کردیم. فیلم‌های سرخ‌بوستی هم بود که سفید پوستان مهربان را با شقاوت و بی‌رحمی می‌کشتند و داستان دزدهای دریائی که خیلی هم میان بچه‌ها طرف‌دار داشت.

روزهای تعطیلی تابستان، با بچه‌های محل، تو کوچه پس‌کوچه‌های شهر، ما سینما ندیده‌ها در نقش سرخ‌پوستان جیغ و دادی راه می‌انداختیم که خواب از چشم خواب‌آلوده و خسته‌ی بزرگانمان می‌ربود. ممدلی کچل و اسد دکتر عماد که از مشتریان همیشه‌گی سینما بود نقش مهم "آرتیسه و رئیس دزدا" را ایفا می‌کردند.

بچه‌های سینمارو بیشتر طرف‌دار ممدلی کچل بودند و معتقد که او انگلیسی را خوب حرف می‌زند گرچه او حتا سواد خواندن فارسی را هم نداشت.

سریال صاعقه، محبوب‌ترین فیلمی بود که مدت‌ها روی آکران بود ولی من هرگز موفق بدیدنش نشدم.

زنگ ناهار که زده می‌شد، به دو، خودمان را جلوی سینما می‌رسانیدیم. آنانی که فیلم را دیده بودند، با آب و تاب داستان "آرتیسه"را برای دیگران تعریف می‌کردند. من کناری می‌ایستادم، به حرف‌های آنان گوش می‌کردم و با حسرت به عکس‌های روی جعبه‌ آینه‌ی جلوی سینما نگاه می‌کردم.

محمود که با گرفتن پول از مادر و دائی‌هایش هرازگاهی به سینما می‌رفت، مرا هم تشویق به همراهی می‌کرد. ولی مشکل اصلی پول بود. محمود پدرش از پول‌داران شهر بود و همیشه پولی در جیب داشت. من ترس از پدر را بهانه می‌کردم . او می‌گفت:

خب، مه که به آقام نی‌می‌گم، تونم نگو. از کوجانه حاجی ماخا بفمه که ما رفتی‌مان سینما؟

روزی توی حیاط خانه‌ی آن‌ها مشغول بازی بودیم. محمود داستان فیلمی را که به تازه‌گی دیده بود، برایم می‌کرد. مادرش درکناره‌ی حوض مشغول کارهای روزانه‌اش بود و به حرف‌های ما گوش می‌کرد و چیزی نمی‌گفت.

از محمود پرسیدم:

مادرت می‌‌شنوه ها؟

مادرش که صدای مرا شنیده بود گفت:

سینما رفتن که از غیبت کردن بهتره. تو ای فیلما هم که محمود می‌وینه، زنی نیست که با نگاه کردنش گناه داشته باشه.

حرف مادر محمود به من ایده‌ای داد هر چند می‌دانستم که غیبت کردن، کار هر روزه‌ی اوست. ورودیه‌ی سینما هم به همت و همیت گاوبندی‌ای که کارکنان سینما با هم کرده بودند، به نصف تقلیل پیدا کرده بود.

یوسف کنترل‌چی، پول بلیت را نقدی و نیم‌بها از مشتریان می‌گرفت و آن‌ها را داخل سینما می‌فرستاد. قضیه این قدر علنی شده بود که بیشتر بچه‌ها در موقع تعریف فیلم تذکر می‌دادند که "آیوسفی" به سینما رفته بودم.

روز موعود رسید. با اندوختن ۳/۵ ریال با محمود راهی سینما شدیم. جلوی سینما صف دراز اما ناپیوسته بود. عده‌ای از کیشه بلیت را خریده و داخل می‌شدند. محمود که متخصص چانه زدن بود، هفت ریالی تو مشت، بغل دست آیوسف ایستاده بود و مرتب می‌گفت:

آیوسف! تونه خدا بزار ما هم بریمان دیه! آخه الان فیلمه شروع می‌شه!

من دورتر ایستاده بودم و او را تماشا می‌کردم که یکباره صدا کرد:

ممد! به‌ددو!

وارد سینما شدیم، محمود از جلو و من به دنبالش. نزدیکی‌های سن دو تا صندلی خالی‌ گیر آوردیم تا از "خزی‌ها"* دور و در امان باشیم. اما زهی خیال باطل. با نشستن روی صندلی‌ یکی صدا زد:

بچ‌چا! شما سِواد داری‌نان؟

جواب سوالش را نداده بودیم که دور و برمان پر شد از همان "خزی‌هائی" که ازشان فراری بودیم. یکی چنجه‌ی* آفتاب‌گردان تعارفمان می‌کرد و دیگری چنجه‌ی کدو. چراغ‌ها خاموش و سرود شاهنشاهی نواخته شد. همه بپا خاستند. محمود گفت:

وخی سرپا دیه! الان آجانه میا سراغمان!

من هم بلند شدم. سرود که تمام شد، همه نشستتیم. یکی از دور و بری‌هایمان گفت:

تو نه خدا بلند بخوانیان تا ما هم که سواد نداریم فیلمه را بفمی‌مان!

فیلم سیاه و سفید بود، یکی از فیلم‌های کمدی لورل و هاردی و به زبان اصلی. مدتی که فیلم نشان داده شد، فیلم قطع گردید و ماجرای داستان روی پرده‌ی سینما به فارسی نوشته شد. سالن سینما پر شده بود از صدای افرادی که داستان را برای دور و بری‌هایشان می‌خواندند و آواز فروشنده‌های تحمه‌ی هندوانه و کدو و ...

*

خَزّی = لات و بی‌تربیت

چَنچه = تخمه


۱۳۸۷ خرداد ۲۷, دوشنبه

کشور امام زمان

سال‌ها پیش که هنوز ایران بودم، نزدیکی‌ها غروب، دوستی زنگی زد و گفت همسرش که بهمراه هیتئی از بزرگان کشور به ماموریت خارج رفته است، در حال برگشت هستند. اگر می‌توانی سفارش آن‌ها را بکن که زیاد معطل نشوند.

به فرودگاه رفتم چون کسی را نمی‌شناختم و از پیش هم تدارکی ندیده‌بودم، سرگردان در میان استقبال کننده‌گان جلوی در ورودی ایستاده بودم که یکی از همکاران سلامم کرد و پرسید مسافر داری؟ جوابی مثبت بود. او گفت که چرا با ارائه‌ی کارت کارمندیت وارد نمی‌شوی؟. من کارتی نداشتم. لذا خودش رفت و از رئیس سالن اجازه‌نامه‌ای گرفت و من وارد سالن شدم. آن‌روزها مسافران اعم از خروجی یا ورودی، باید از سه پست بازرسی می‌گذشتند. سپاه، پلیس گذرنامه و گمرک. روی این اصل هم ترخیص مسافران بسیار طول می‌کشید. با همکار سابقم، صف مسافران را بازدید کردیم. مسافر من که در آخر صف ایستاده بود با دیدن من برق خوشحالی در چشمانش درخشید و مرا به همراهانش نشان داد. یکی از همراهان معاون وزارت‌خانه‌ای بود و دیگران نیز هر کدام صاحب پست و مقامی بودند. همکارم یکی از ماموران گارد گمرک را صدا زد و با لحنی آمرانه به او گفت:

این آقایان و بار و بنه‌شان را به قسمت قضائی ببر!

بعد رو به مسافران کرده و گفت:

این همه بار که مسافری تلقی نمی‌شود! باید رسیده‌گی شود!

دست مرا گرفت و هر دو بسوی در خروجی به راه افتادیم. توی راه بمن گفت:

تو برو آن‌جا استراحت کن و کارت نباشد. به دوستان گفته‌ام که اینان میهمانان تو‌اند، بچه‌ها هوای ترا دارند.

بارها داخل اتاقکی شد و پس از چند لحظه‌ای از آن‌سو با صاحبانش خارج شد و بطرف در خروج رفت.

آقایان هم که خرشان از پل گذشته بود تازه یاد انقلاب و کشور امام زمان افتادند. همان آقا که معاون وزیر بود، رو بما کرد و گفت:

می‌بینید! بواقع کشور امام زمان است. بدون این که کسی نظارتی کند، هرکس می‌آید و چمدانش را برمی‌دارد و می‌رود، آب هم از آب تکان نمی‌خورد(نقل به مضمون) نه دزدی اتفاق می‌افتد و نه حق و حقوقی از بین می‌رود.

گفتم:

حضرت آقا، اگر سفارش من نبود، علاوه بر این که شما دست‌ِکم چهارساعتی توی صف معطل می‌ماندید، کلی از بارهایتان هم اگر قاچاق محسوب نمی‌شد، مرجوعی می‌خورد.

روی چمدان‌هایتان را نگاه کنید، به این برگه می‌گویند تگ و این تگ شماره‌ای دارد که نشانه‌ی و مشخصات مسافر است. نسخه‌ی دیگرش هم به بلیت هواپیمائی مسافر الصاق شده است. مامور گمرگ در موقع خروج مسافر، تگ‌ها را کنترل می‌کند. کشور قانون دارد و من و شما با هم این قانون را زیر پا گذاشته‌ایم و حقوق دولت جمهوری اسلامی را پایمال کرده‌ایم. اگر این کشور به باور شما متعلق به امام زمان باشد و اگر شما بواقع به آن‌چه می‌فرمائید پای‌بند باشید، مقررات کشور امام‌زمان را به نفع جیب خود نادیده‌گرفته‌اید.

راهم را در پیش گرفتم و رفتم.


۱۳۸۷ خرداد ۲۳, پنجشنبه

صدور انقلاب

این نوشته را می‌خواندم حسن بیادم آمد و مسافرتش به اروپا بهمراه گروهی که برای خرید مواد غذایی راهی اروپا شده بودند. آن روزها من ماموریتی یافته بودم در شرکتی دولتی و حسن که نام خانواده‌گی‌ش فراموشم شده کارمند اداره‌ی حسابداری شرکت بود. بین او و کارمندان بخشی که من در آنجا مامور بودم، رفاقتی بود. دوستش که تحصیل‌کرده‌ی آمریکا بود دلی در گروی انقلاب نداشت و علنی به همه بد و بی‌راه می‌گفت و نهایت نیز کارش را ول کرد ورفت دنبال تجارت. حسن عقاید چپی داشت و باورمند به انقلاب. مدیران شرکت هر از چند ماهی برای عقد قراردادی راهی اروپا می‌شدند. این بار حسن نیز با آنان همراه شده بود. زمانی از سفر برگشت بدیدار ما آمد. از او پرسیدم:

خب! تعریف کن! خوش گذشت؟

خنده‌ای کرد و جواب داد:

در واقع بله چون من هرگز اروپا را ندیده بودم. مسافرت هم مجانی بود ولی با "سرخو" بودن و این جوجه انقلابی‌های از آمریکا بازگشته زیاد بی‌دردسر هم نبود.

هواپیما بلند شد. از مرز خارج شدیم. سرخو گفت:

بهتر است آماده‌ی نماز شویم!

همراهان به اعتراض گفتند تا ایتالیا که راهی نیست. زمانی که به آنجا برسیم کلی وقت برای ادای نماز داریم. ولی سرخو ول کن مطلب نبود و استدلال می‌کرد مگر امام نمازشان را در هواپیما نخواندند. پس چه اشکالی دارد که ما نخوانیم؟

به موذن دستور گفتن اذان را صادر فرمودند. برای گرفتن وضو جلوی توالت‌ها صفی دراز تشکیل گردید. نماز خوانده شد. هواپیما به زمین نشست. راهی هتلی شدیم که محل اقامتمان بود. تازه شب شده بود. وارد هتل شدیم. صدای موسیقی کَر کننده‌ی دیسکو، فضای سرسرای هتل را پر کرده بود. قیافه‌هامان که تابلو بود با آن همه ریش و پشم و لباس پوشیدنمان. همه چشم‌ها متوجه ما بود. سُرخو نگاهی به اطراف کرد و گفت:

این لابی جان می‌ده واسه‌ی اقامه‌ی نماز! نماز مغرب و عشا را همین‌جا اقامه می‌کنیم.

این‌چکینگ تمام شد. وسایلمان گذاشتیم توی اتاق‌های‌مان و دسته جمعی به سراسرای هتل برگشتیم.

موذن اذان را شروع کرد. مسافران هتل همه هاج و واج به ما نگاه می‌کردند که پشت سر هم ایستاده‌بودیم. نماز که شروع شد تقریبن همه‌ی کسانی که داخل دیسکو بودند، بیرون آمده و به نظاره‌ی ما ایستاده بودند و دولا و راست شدن، نشستن و برخاستن ما بودند و چیزی نمی‌فهمیدند. دست آخر مرد میان سال مستی، برابر پیشنماز ما ایستاد و به تقلید حرکات اوع به رکوع و سجود رفت. صدای قهقه سالن را پر کرده بود. هرکس چیزی می‌گفت. مردک که به سجده رفت، دیگر توان بلند شدن را نداشت. بروی شکم کف سرسرا دراز کشید و دست و پای خود را به زمین می‌کوبید. نماز تمام شد. نمی‌دانستیم چکار کنیم. فردا هرکس نمازش فُرادا خواند.


۱۳۸۷ خرداد ۲۱, سه‌شنبه

خرمشهر

از اداره که به خانه آمدم همسرم گفت که از فرمانداری تلفنی خواستند که فوری با آن‌ها تماس بگیری. زنگ زدم. آقائی گفت که در مرکز فرماندهی نیروی دریائی جلسه‌ای‌ست. فرمانده پایگاه همه‌ی روسای ادارات آبادان و خرمشهر را دعوت کرده است. جلسه ساعت شش تشکیل می‌شود
با خودم گفتم " من و نیروی دریائی! چه اتفاقی باید افتاده باشد که حضور من غیرنظامی در چنان جلسه‌ای لازم شده است"!
به جلسه رفتم. رؤسای ادارات دور میز درازی نشسته بودند. بعضی از آنان را که قدیمی‌تر بودند، می‌شناختم. سرهنگی ورود ما را خوش آمد گفت و بلافصله وارد موضوع شد. سرهنگ از نگرانی خود در مورد امکان حمله‌ی نیروهای عراقی به ایران صحبت کرد و از تحریکات روزمره‌ی آن‌ها در شط‌العرب و نهایت پرسید:
به نظر شما اگر تحریکات جدی‌تر شود آیا من باید مقابله کنم، یا نه؟
یکی از روسای ادارات که جوانی بود با احساسات شدید میهنی سخنرانی مفصلی کرد و در این باور بود که باید با شدت تمام در مقابل تحریکات نیروهای عراقی واکنش نشان داد. دو سه نفری دیگر هم اظهارات مشابهی کردند. یکی‌ از آن‌ها آتشش خیلی تند بود. با صحبت‌ها او، سرهنگ اشاره‌ای به اسکله‌ی نیروی دریائی کرد و گفت:
آخر چطور؟ تمام نیروئی که در اختیار من است همان است که آن‌جا قرار دارد و به ناو جنگی پهلو گرفته در کناره‌ی پادگان اشاره کرد و چند فقره تیربار و مسلسل و توپ جنگی نه چندان سنگین، که اطراف اسکله قرار داشت و اضافه کرد که:
من با این وسائلی که در اختیار دارم چگونه می‌توانم با عراقی‌هایی که تا خرخره مسلح شده‌اند مقابله کنم؟
رویش را بمن کرد و گفت شما از ابتدای جلسه صحبتی نکرده‌اید. گفتم:
من نه سربازی کرده‌ام و نه از فنون جنگی اطلاعی دارم. اصلن نمی‌فهمم که چرا این مسائل باید با امثال منی که نه نظامی است و نه در امور سیاسی کشور ذی‌مدخل است، مطرح شود. کاش شما با ریاست جمهوری و شورای انقلاب و یا مقامات دیگر مرکزی که در این زمینه هم آگاهند و صاحب تصمیم، تماس می‌گرفتید.
سرهنگ گفت:
فکر می‌کنید تماس نگرفته‌ام. همین دیشب ساعت چهار، بدلیلی زنگ زدم دفتر ریاست جمهور. کسی که گوشی را برداشت، مرا به فحش بست. نمی‌دانم چه کسی بود پاسدار بود یا کارمند معمولی و گفت در وقت اداری تماس بگیر و تلفن را قطع کرد. من ناچار شده‌ام که مشکلات را با مقامات محلی مطرح کنم.
جلسه بدون نتیجه‌ای تمام شد و چندی نگذشت که عراق حمله را آغاز کرد.

۱۳۸۷ خرداد ۱۴, سه‌شنبه

من و آبادان

با گرم شدن هوا و آمدن تابستان میهمانان خوزستانی از راه می‌رسیدند و قیافه‌ی شهر عوض می‌شد. ما بچه‌های همدان، همه‌ی تازه واردان را آبادانی می‌خواندیم. آبادان شهر نفت بود و کار در آن جا فراوان. و احیانن خویشی یا آشنائی نیز به دنبال کار راهی آنجا شده بود و در آن‌جا رحل اقامت انداخته بود. بچه‌های بزرگتر محل هم در زمستان‌ها به دنبال کار راهی آنجا می‌شدند. در برگشت‌ با خود لوازمی می‌آوردند که در همدان نایاب بود و مورد مصرفش در حد از ما بهتران بود. آبادانی‌های میهمان، طور دیگری بودند. متفاوت لباس می‌پوشیدند، چهره‌شان‌ تیره‌تر بود، لهجه‌‌شان با ما فرق داشت. من از صحبت کردن آن‌ها خوشم می‌آمد. از ما همدانی‌ها هم شادتر بودند. خانواده‌های آبادانی، همه باهم به گردش می‌رفتند و باغ‌های همدان پر بود از از این تازه واردان. زن و مرد، بچه و بزرگ همه‌ با هم بودند و در تابستان نیز، بزرگ و کوچکشان کار نمی‌کرد، برعکس ما که هر یک، به نوعی مشغول بودیم. ‌عده‌ای پادوی مغازه‌ی پدرشان بودند و بعضی‌ شاگردی دیگران را می‌کردند تا کمک خرجی باشند برای خانواده‌شان و شاید هم هزینه‌ی تحصیل سال بعدشان را فراهم کنند. کوچه و خیابان پر بود از بچه‌هائی که آدامس و قرص نعناع و از این‌جور خرت و پرت‌ها می‌فروختند. تصادفن یکی از این آبادانی‌ها در کلاس هشتم، با من همکلاس شد و در کنار من جای گرفت. کتی قهوه‌ای رنگ به تن داشت، از همان پارچه‌های معروف به "مصدقی" که ساخت یکی از کارخانه‌های اصفهان بود. دکتر مصدق خود از آن پارچه‌ها می‌پوشید و توصیه کرده بود تا مردم نیز به منظور حمایت از صنایع ملی، از خرید پارچه‌های خارجی که بیشتر نیز از انگلستان وارد می‌شد، خودداری کنند. جواد پسر خون‌گرمی بود و ما زود با هم جوش خوردیم. روزی از او پرسیدم: راستی چی شد که پدرت همدان را انتخاب کرد و دل از آبادان کند؟ گفت: ما اصلن همدانی هستیم. پدر به دنبال کار راهی آبادان شده بود. جدیدن توانست خودش را به همدان منتقل کند. اما من ازین کارش، دل‌خور شدم. دلم برای آبادان تنگ است. اینجا هیچگونه امکانی ندارد، نه باشگاهی هست نه استخر شنائی. هیچی نیست، بر عکس آبادان که همه چیز داشت. دلم واسه‌ی دوستانم هم تنگ شده. من از تفاوت‌هائی که او می‌گفت چیزی دستگیرم نمی‌شد. ولی تعریف آبادان را زیاد شنیده بودم که شهر نفت است و کناره‌ی دریا، با هوائی گرم و درختان نخل. چقدر هم دلم می‌خواست روزی به آن‌جا سفر کنم، هم قطار سوار شوم و هم درختان نخل را به بینم و از همه مهمتر دریا را. روزی انشاء داشتیم و طبق معمول همه ساله، دبیر انشاء از ما خواسته بود از "چگونه‌گی گذراندن تابستان"بنویسیم. آخ که من چقدر از زنگ انشاء بدم می‌آمد. نوشتن انشاء برایم بدتر از خوردن "جوشانده‌ی فلوس" بود که تا سرمائی می‌خوردم، پدر خوردن آنرا تجویزم می‌کرد. عزا گرفته بودم که اگر دبیر انشاء که با پدر هم دوستی‌ای داشت و ناظم دبیرستان هم بود، مرا صدا کند چه جوابی به او بدهم. انشاء ننوشته بودم. اصلن چه می‌خواستم بنویسم؟ خاطره‌ی خوشی هم از تابستان گذشته نداشتم. همه‌اش در مغاره‌ی پدر سپری شده بود، نه بازی و نه گردشی. آن‌روزها هم معمول نبود که کسی خاطره‌ی بد بنویسد، اگر هم می‌شد، من روش نوشتن‌ش را نمی‌دانستم. ولی این‌بار قرعه‌ی فال بنام من نه خورد و "ملخک باز سالم جست" آقای نراقی‌پور، جواد برزه را که درس و مشقش هم از من بهتر نبود،به پای تخته فرا خواند. پائیز سال ۱۳۳۲ هجری خورشیدی بود. اولین سال استقرار حکومت کودتاگر سپهبد زاهدی که از بخت بد از بسته‌گان نزدیک آقای نراقی‌پور‌ هم بود، گویا شوهر عمه‌اش. جواد داستان پهلو گرفتن اولین کشتی‌ نفت‌کشی را نوشته بود که پس از ملی شدن صنعت نفت به رهبری زنده یاد دکتر محمد مصدق، با پرچم سه رنگ ایران، در اسکله‌ی آبادان پهلو گرفته بود. با بردن نام مصدق، کف‌زدن ما شروع شد. در تمام مدتی که جواد داستان پهلوگیری کشتی را با شوق و ذوق شرح می‌داد، دبیر انشا‌ء بی‌حرکت ایستاده بود. کلاس در سکوت کامل بود. حواس همه‌ی ما توجه معطوف جواد بود که با لهجه‌ی آبادنی جزءجزء پهلوگرفتن کشتی را شرح می‌داد. جواد با آن کت قهوه‌ای رنگ "مصدقی"اش برای ما نماد مصدق قهرمانمان شده بود که حالا زندانی بود. انشای جواد که تمام شد، کف زدن ما شروع شد و نهایت همگی بپا خاستیم دبیر انشاء، با رنگی پریده از جواد تشکری کرد و نمره‌ی خوبی هم به او داد. جواد پیش همه محبوب شد.