۱۳۹۰ اسفند ۴, پنجشنبه

هدیه‌ی دوست و یادی از آنانی که دوستشان می‌دارم اگر دیگر در میان ما نیستند

همین الان خبر رسید دخترعمه‌ی موضوع داستان زیر، بعد از یک دوران طولانی بیماری، چهره در نقاب خاک کشید. یادش گرامی است که او و بخصوص شوهرش، آقای احمد کلافچی که از فرهنگیان قدیم و خوش‌نام شهر ما بود و شوربختانه از تازه بقدرت رسیده‌گان اسلام‌پناه هم نامهری بسیار دید، حق بزرگی در تربیت و تحصیل من‌ دارند.
 آخرین یادگاری که از ایشان دارم بیاد آندو عزیز از دست‌رفته در زیر بنمایش می‌گزارم.
یادشان مانا باد
چهارم اسفند ۱۳۹۰ 

تلفنی کردم تا نبود دختر عمه را بخواهرانم تسلیت گویم. گفتند که تمام دارائی‌اش وقف سازمان مهدیه همدان کرده و خواسته‌است تا خانه‌اش مبدل به بیمارستان یا مدرسه‌ای شود. یادم آمد زمانی از من خواسته بود تا ناظر وصیت‌نامه‌اش باشم که به دلیل نبودن‌ام در ایران از او معذرت خواسته بودم.
حالا او این مهم را به دکتر مسچی واگذاشته است.


دیروز دوستی مهربان چند عکس قدیمی از همدان برایم فرستاد که مرا به آن دورِ دورها برد، زمانی که کودکی بیش نبودم.
عروسی دختر عمه بود، روز پس از شب زفاف که ما همدانی‌ها «پاتخت»اش گوئیم. مجلسی زنانه است و مردان را بدان راه نیست. مادر و خواهرها به پاتخت رفته بودند و من، کنار پدر در دکان او، سرکردان و علاف بودم. پسر عمه که علاقه‌ی وافری به پدر داشت، بدیدارش آمد و متوجه سرگردانی من شد. از پدر خواست که اجازه دهد مرا با خود به خانه‌ی داماد برد و چنان شد. در تمام راه دستم را گرفته بود. از کنار این رود گذشتیم تا بخانه‌ی داماد «زنده‌یاد احمد کلافجی که حقی بزرگ بر گردن من دارد» رسیدیم. آب زلالی در این رود جاری بود و جوئی جدا شده از آن، حوض جلوی مسجد شریف‌الملک را از آب لبالب می‌کرد.
هنوز پاکی آب رود که امروز از آن دیگر خبری نیست «تبدیل به کانال فاضل‌آب شده» و بکری فضای آن ذهن‌ام را قلقلک می‌دهد.
پدر ۳۳ سال پیش، شب چله نقاب در خاک کشید. آقای کلافجی خبر رفتن او را در آبادان، تلفنی بمن داد. رابطه‌ی من و پسر عمه هرگز چنان که من دوست داشتم، نشد اما آقای کلافچی یار و یاور من بود تا روزی که برای همیشه از میان ما رفت.
یاد همه خوبان در این شب یلدا گرامی باد!

پرویز جان متشکر از هدیه‌ات!





1 نظرات:

قلندر در

دقایق جاریتان سرشار از تک مضراب های نور و شوق...

ارسال یک نظر