پسر دبیر ما
کلاس هشتم دبیر ما بود در دبیرستان پهلوی همدان. خان بود یا خانزاده یادم نیست اما با لهجهی ترکی غلیظی حرف میزد و پول و پلهی خوبی داشت . از آموزگارانی بود که بدلیل سابقهی تدریس و شاید هم داشتن نفوذ و پارتی، از دبستان به دبیرستان منتقل شده بود که هم، شأن و مقامی بالاتر داشت و هم حقوقی بیشتر.
آخر در جامعهی دیکتاتورزدهی ما، آموزگاری دبستان که ارج و قربی نداشت. اصلن بچه چه قربی داشت تا معلمی او مقرب باشد. حتا دبیران لیسانسیه هم دبیران دیپلمه را تحویل نمیگرفتند.
آقای دبیر ما سیگاری بود و سیگار دستپیچ میکشید. از همان توتونهایی که پاکتِشان کاغذ کبود رنگی داشت و روی آن با خط نستعلیق شیوائی نوشته بود «توتون نیمکوب اعلا». وسط درس، سیگارش را چاق میکرد. تا دستاش به طرف جیب جلیقهاش میرفت، محمود هم شروع میکرد:
ایلَه، بــــله! آقای دَبِیر خسته شودن! ایستراحت باید بوکونن!
و صدای پجپچ بچهها بلند میشد که فلانی بلندتر.
ایلَه، بــــله! آقای دَبِیر خسته شودن! ایستراحت باید بوکونن!
و صدای پجپچ بچهها بلند میشد که فلانی بلندتر.
آقای دبیر قوطی سیگار نقرهایناش را از جیب جلیقهاش بیرون میآورد. نیمه سیگاری را که از پیش پیچیده بود، بیرون میکشید. دو سه باری آنرا محکم روی جعبهسیگارش میکوبید. بعد آن را به ته «سرسیگار» چوبسیگار آلبالوئیاش که سی سانتیمتری دراز داشت، سوار میکرد، با فندک بنزینیاش که شعلهیِ بلند بالائی داشت، آتشاش میزد. وسط چوبسیگارش را با تمام کف دستاش محکم میچسبید، دستش را وارونه میچرخاند تا سرِ چوبسیگار به دهاناش برسد. پُک محکمی به آن میزد و چنان دودی توی کلاس ول میداد که انگار کامیونی از آنجا گذشته باشد. بعد دستاش را پائین میآورد و به صحبتاش ادامه میداد.
او تنها دبیری نبود که در سر کلاس سیگار میکشید. چند دبیر دیگر نیز همان کار را میکردند. این کار فکر نکنم آنروزها منع قانونی داشت. اما وای بحال دانشآموزی اگر توی کوچه پسکوچهای در حال دود کردن سیگار، گیر میافتاد. فردای آن روز خود آقای دبیر یا ناظم دبیرستان به صُلابهاش میکشیدند که چرا «تدخین دخانیات» کردهاست.
چنین سرزنشهایی منحصر به سیگارکشیدن نبود. گردش توی خیابان نیز بی مکافات نبود اگرچه خود آقایان همیشه توی خیابانها ول بودند.
رفتار نابجای آنان با ما موجب واکنش منفی ما میشد. چرا که کاری را که خود آشکارا انجام میدادند ما در پنهانی مجاز به انجام آن نبودیم. برخورد تربیتیشان با ما، پایه و زمینهی علمیِ تریبتیـآموزشی «پداگوژیکی» نداشت. همان داستان «امر بمعروف بود و نهی از منکر» بود. حال چه کاری معروف بود و چه عملی منکر و چرا، دلیل متّقِنی بر ما ارائه نمیشد، نه در خانه و نه در مدرسه. تنها دلیل منع چنان کارهایی، بچهگی و نفهمی ما بود، بگمان آنان! روی حرف بزرگتر هم که نباید حرفی زده میشد. چرا که بیادبی بود و مستحق تنبیه.
خب! ما هم ناخودآگاه همان روش بزرگان را برای مقابلهی بمثل، بکار میگرفتیم. اگر طرف بزرگتر و قویتر از ما بود، مخفیانه مسخرهاش میکردیم تا دچار عقوبتی نشویم. گاهی هم گیر میافتادیم و چه گیرافتادنی! حالا دیگر داستان «خر بیار و باقالی بار کن» بود.
اما من از این آقای دبیر خاطرهی ناخوشی ندارم. در مدت کوتاهی که او دبیر ما بود، نه تنها رفتار نامناسبی با ما نداشت، که در مقام مقایسه با بعضی از دبیران، او خیلی هم «جنتلمن» بود. ولی خب ما کار خودمان را میکردیم. برایمان فرقی نمیکرد. باید دبیری را اذیت میکردیم. عهدهی ایکس نمیآمدیم یقهی ایگرگ را میگرفتیم.
چند سالی گذشت. دبیر سابق، هم محل ما شد. پسرهای او بچههای سربراهی بودند. از همان نوع بچههای «آسه بیا، آسه برو، گربه به شاخت نزنه». با ما بیتربیتها که جائی جز کوچه برای بازی نداشتیم، کاری نداشتند. ما سرگرم بازیهای خود بودیم و آنان سر بزیر به آمدورفت خویش مشغول تا بزرگ و بزرگتر شدیم. سال چهارم آموزگاریام بود و تازه به شهر منتقل شدهبودم که روزی یکی از پسران همان آقای دبیر را در جمع دوستانم یافتم و شگفتزده از دوستی پرسیدم که پسر فلانی را با ما چکار؟ معلوم شد چون بدانشگاه راه نیافتهاست ناچار به آموزگاری روی آوردهاست تا بیکار نباشد.
داستان معلم شدن همین بود. یکی مانند من که ادامهی تحصیل برایاش مشکل بود بدانشسرای مقدماتی میرفت تا با چندرغاز کمکهزینهی تحصیلی «حدود ۱۶۰۰ تومان در طول دو سالتحصیلی و سپردن ودیعهای بمبلع ۵۰۰۰ تومان مبنی به التزام به پنجسال خدمت در روستاها» دوائی برای دردهای بیدرمان خود بیابد و دیگری که امکان ادامهی تحصیلاش بود، سدِ کنکور مانع ورودش به دانشگاه میشد.
چنین شد که پسر همسایهی مودب و سربراه ما، به جمع کسانی پیوست که شاید روزگاری از معاشرت با آنان منع شدهبود.
از آنجائی که او را چون ما نیازی بحقوق آموزگاریاش نبود، در همان ابتدای خدمت، موتورسیکلت تازهای خرید اما غافل که چون جیرهخوار پدر است، باید فرمانبر او نیز باشد.
بعد از ظهر تابستانی بود. صدای زنگ در خانهی پدری به صدا در آمد. در را که باز کردم و با پسر همسایه مواجه شدم با رنگی پریده و سیگار همای نازکی در دست که مرتب به آن پک میزد. موتور وسپای تازه خریدهاش را هم همراه داشت. ملتسمانه پرسید:
ممدجان! میشه امشب ای موتوره ره موقتی بزارم خانهی شما؟ نیمیدانی حاج آقا چه سرِ و صدائی را انداخته! همسایا همه رِختهبودن دَر، میان کوچه! اُنَم هی پشت سرِ هم داد میزد « اگر الان نِوِری پَسِش بدی خودوم یی کیبریتی میکشم و همینجا آتیشش میزنم».
موتور سیکلتاش را توی دالان خانهی پدری پارک کرد، نفسی کشید و پرسید:
تو میگی شی بُکُنم؟
گفتم:
فعلن بذار اینجا بمانه تا آبا أ آسیاب بِفْته. شی میدانی شایدم حاجآقا أ خِرِِ شیطان آمد پایْن! بریمْ بالا!
اما پسر همسایه باید بخانه میرفت تا دروغی بزرگ مبنی بر «اجرای اوامر ملوکانه» تحویل پدر دهد تا حس فرمانروائی او را بر افراد نانخورش، ارضاء کند.
یادم نیست موتورسیکلت چه مدتی میهمان من بود. عصرها که توی میدان شهر، دور هم جمع میشدیم، با دوستان سر به سرش میگذاشتیم که:
بالاخره تکلیف موتور شی شد؟ حاجآقا اَ خر شیطان پاین آمد یا نه و ...؟
او هم علیالظاهر طنز و شوخیهای ما در مورد رفتار امروز و دیروز پدرش به دل نمیگرفت و بهمراه ما میخندید. شاید هم به آزادبالی ما حسرت میخورد که آقا بالاسری نداشتیم و آقای خودمان بودیم.
یکی از بعد از ظهرهای همان تابستان، دوباره زنگ خانهی ما بصدا درآمد و باز همو بود اما اینبار، شاد و شنگول که پدر از خر شیطان پائین آمده بود و اجازهی نگهداری موتورسیکلت را صادر فرموده بود.
موتور را کشان کشان از راهروی دراز و باریک خانهی پدری بیرون برد. سوارش شد، هندلی زد، چندتا گاز محکم داد و در میان گرد و خاک بپا کرده از جشم من دور شد.
از آن پس هر از گاهی، دو نفری با موتور سیکلت گشتی میزدیم. حالا دیگر موتورسوار ماهری شدهبود و به هنگام رانندهگی رجز هم میخواند. روزی برای انجام کاری با هم به بازار رفته بودیم. او بیمحابا از میان جمعیت شلوغ پیاده، ویراژ میداد و پیش میرفت.
گفتم:
رفیق مواظب باش!
رفیق مواظب باش!
با غرور مخصوصی در جوابم گفت:
دادا ممد دُرُسِه که موتورسواری مَ به پای Steve McQueenنیمیرسه اما میدانم موتورمه اداره کنم.
گفتم:
بالای غیرتن آرتیس بازی در نیاز وللا به حاجآقا چُغولیت مُکُنما.
دوستم خندهای کرد اما از سرعت خود کاست و آرامتر راند.
کمکمک آن پسر کمروی سربراه، با می و مشروب آشنا شد و پای هر مجلس بزمی بود. در جمع همکاران و دوستان خبر از «شیرین کاشتنهای» او بود که فلانجا بودیم و فلانی بود و ...
یکروز یکی از دوستان خبر داد که فلان شب در فلان محل عروسی فلان کس میهمان بودیم. رفیق تو هم بود. بساط می و مشروب گسترده بود و دوستات جنان شنگول و مست بود که تا چشماش به عروس و داماد مخاصره شده در میانه زنان افتاد، فریاد «بهبه! می و لِنگ»اش بلند شد و غلغله در مجلس زنانه اقتاد و ما از شرم، عرق بر پیشنانیمان نشست.
0 نظرات:
ارسال یک نظر