۱۳۸۶ بهمن ۱۱, پنجشنبه

زنده یاد حاج‌آقا حسن

برای اولین بار کلمه‌ی " اسلام عزیز" از زبان او شنیدم. از کودکی می‌شناختم‌اش، هم خودش را و هم برادر بزرگترش را که هردو مشتری مغازه‌ی پدر بودند. شایع بود که از فرقه‌ی دراویش‌اند و مرید یکی از معمین شهر بنام حاجی سید مصطفی که پیش‌نماز مسجد میرزاتقی بود. پدر عقیده‌ی دراویش قبول نداشت. حرف‌هائی می‌زد که من از آن‌ها چیزی سرم نمی‌شد بدلیل کودکی. بعدها خواهرم را به زنی او داد و حاجی داماد خانواده‌ی ما شد. پدر شاید نظرش نسبت باو برگشته بود. او انسان بی‌غل و غشی بود و سخت متدین. همین تدین او بود که پدر را مجاب کرده بود به پذیرش او به عنوان دامادش، یک نوع "خودی" بودن. غیر خودی‌ها اگر بد نباشند، حتمن مناسب دامادی نیستند. کار و بارش خوب بود و رفتارش با دیگران بسیار متواضعانه و مردمی. فکرش این بود که مرا به راه راست هدایت کند. پول گمرک را حلال نمی‌دانست چون معتقد بود که ما خادمین کفر هستیم و دادن مالیات به دولت را اجحاف به کسبه ارزیابی می‌کرد. مگر نه این‌که گفته‌اند "الکاسب جبیب الله؟ چند باری مستقیم تذکری داده بود و بارها غیر مستقیم پیامی فرستاده که اگر "ممد آقا بخواهد من او را در حجره‌ی خودم استخدام می‌کنم. منتش را هم می‌کشم".  پیام و پس‌غامش را حسب معمول خودم، نادیده ‌گرفتم چون دست کم، خودم را در این مورد خوب می‌شناختم که اهل بازار و معامله نیستم. از کودکی در مغازه‌ی پدر کار کرده‌بودم که تجربه‌ی خوبی بود. روزی رهبرشان که آیت‌الهی بود کلی با من صحبت کرد در مورد خوبی و بدی مشاغل دولتی. او را اعتقاد بر این بود که معلمی بهتر از بخشداری است و بخشدار بودن به مراتب مقبول‌تر است تا گمرکی بودن. منطقی در فرمایشاتش ندیدم . هدف من خدمت به مردم بود و پرهیز از آلوده‌گی، تجارت بدور از آلوده‌گی هم ممکن نبود مگر چون پدر به نان بخور و نمیری راضی می‌بودی. آخرسر روزی خواهرم با حالتی معترضانه پرسید که چرا دعوت حاج حسن را نمی‌پذیری؟
پرسیدم:
فکر می‌کنی حاجی چه مبلغی می‌خواهد بمن بدهد؟
گفت: ماهی۱۴۰۰۰ تومان.
گفتم:
خواهر جان! گذشته از اینکه حقوق فعلی من از این مبلغ بیشتر است، پست و مقامی دارم و هم خانه‌ی شرکت نفتی با آب و برق و تلفن مجانی. فکر می‌کنی دیوانه‌ام که بیایم کارم را ول کنم و بروم توی آن کاروان‌سرا خرابه بشوم منشی حاجی؟
خواهر گفت:
آخر پولی که تو می‌گیری حلال نیست. اگر بروی با او کار کنی کسب حلال می‌کنی. پول حلال هم برکت دارد، هم نصیب دکتر و دوا نمی‌شود.
پرسیدم:
پولی حلال‌تر از در آمد پدرت سراغ داری؟
 گفت:
نه!
پرسیدم خوب اگر پول حلال نصیب دکتر و دوا نمی‌شود، پس چرا من از دوازده ساله‌گی این‌چنین گرفتار شکم درد شدم و در بیست و شش ساله‌گی زیر چاقوی جراح رفتم.
من منی کرد و ساکت شد. سال‌ها گذشت. انقلاب شد. پدر دو ماهی پیش از پیروزی انقلاب ما را ترک کرده بود. حال حاجی مرتب از اسلام عزیز حرف می‌زد و تسری سریع انقلاب اسلامی به سراسر جهان. او در این باور بود که اختلافات حاصله میانه‌ی آیه‌الله شریعتمداری و آیه‌الله خمینی ظاهری است و آن دو در نهان یکی هستند چون هر دو مجتهد جامع‌الشرایط‌‌اند و آگاه به مسائل اسلامی و فقه. و استدلال می‌کرد که تظاهر آنان به مخالفت با یکدیگر برای روشدن دست دشمنان اسلام است. مباحثه‌ی ما به جائی نمی‌رسید و از آن‌جائی که هر دو احترام یکدیگر را پاس می‌داشتیم، موضوع صحبت را عوض می‌کردیم بویژه که دیدارهای ما گه‌گاهی بود و کوتاه بدلیل زیستن در دو نقطه‌ی در ایران. فقط یکبار به او تذکر دادم که حاجی آقا دست‌بردار. من این آقایان را می‌شناسم که مخالفت آنان با یکدیگر ناشی از نگرششان است به سیاست و اداره‌ی مملکت. این دو نفر از ابتدا با هم سر مدارا نداشته‌اند، بعدها هم نخواهد داشت. تازه اگر چنانکه شما هم می‌فرمائید باشد، این روش، نوعی دو روئی و ریاکاری است و ریا در اسلام حرام است. 
روزها گذشت. اختلافات آیت‌الله‌ها شدت گرفت و منجر به گرفتار شدن شریعتمداری شد. پس از مدت‌ها، شریعت‌مداری که دیگر آیه‌الله‌اش نمی‌نامیدند، با حال نزاری در تلویزیون جمهوری اسلامی ظاهر شد و اظهار ندامت کرد و از آقای خمینی خواست تا دستور دهند این همه مزاحمت برای او ایجاد نکنند.
سالیانی گذشت. حاجی‌‌آقا و خواهر آمده بودند تهران بدیدار ما. یکی از روزها قصد دیدار یکی از هم مشرب‌هایش را کرد که در شرق تهران خانه داشت. به آن‌جا بردمشان. توی میدانی پیاده‌ شد، پارچه‌ی سفیدی از این سوی میدان به آن سوی میدان آویزان بود با این نوشته:
شهادت سردار اسلام برادر... را به "امام زمان و نایب بر حقش امام خمینی، تبریک و تسلیت می‌گوئیم".
از حاج‌آقا خواستم که نو شته را بخواند. طبق معمول نگاهی سرسری به نوشته کرد، فاتحه‌ای خواند و لعنتی به صدام فرستاد. گفتم :
نشد حاجی! شعار را درست بخوان! نگاه دیگری کرد. باز گفت خدا رحمتش کند.
گفتم حاجی جان اگر او شهید است پس آمرزیده است و نیازی هم به سفارش تو ندارد که خدا فکر نمی‌کنم چون شاه و اطرافیانش، سفارش و توصیه قبول کند. این روش به باور من دور از عدل است. حد اقل برای یکبار هم شده جدی باش و فکر نکن من سواد خواندن ندارم. شعار را درست بخوان! نوشته‌ است" نایب بر حق امام زمان" یعنی آقای شما، آقای شریعتمداری، آقای بروجردی و بقیه آیت‌الله‌ها که مرجع تفلید بود‌ه‌اند، همه ناحق بوده‌‌اند. درست است؟
سری تکان داد و گفت:
خوب یه کمی اغراق‌آمیز است.
گفتم:
کسی خواب دید که دسته‌ای از بهشتیان راهی جهنم‌اند و عده‌ای از جهنمیان راهی بهشت. دلیلش را پرسید. ملائک به او گفتند که در محاسبه‌‌ی عمل‌کرد آنان اشتباهی رخ داده است. بیرون رونده‌گان از بهشت پیروان شریعمتداری‌اند و...
لاالله الالله گویان ترکم کرد ولی خنده‌ای روی لبش بود.چند ماهی نگذشت که مولایشان از ترس قم را ترک کرد و راهی شهری دیگر شد و در آن جا هم بمرد.

۱۳۸۶ بهمن ۸, دوشنبه

امام‌زاده تازه‌هه

دانش‌آموز دبستانی بودم. در زادگاهم همدان، شایع شد امام‌زاده‌ای، کوری را بینا کرده‌است و شلی را توانائی راه رفتن بخشیده است. روزها بچه‌ها ازشنیده‌های‌شان درمدرسه می‌گفتند و بعضی از دیده‌های‌شان. برخی از هم‌کلاسی‌ها شخصن به زیارت امامزاده رفته‌بودند و عده‌ای به همراه والدین‌شان.
هیجان ماجرا درین بود که زیارت‌کرده‌ها و زیارت نکرده‌ها همه‌گی براین امر متفق بودند که کور یا شل شفایافته را یکی از نزدیکانشان می‌شناخته است. جالب‌تر این‌که، کور بینائی بازیافته، مسیحی بود. روزی از مدرسه به خانه می‌رفتیم که درمیدان پهلوی، با جمعیتی مواجه شدیم که تمام پیاده رو ضلع مابین خیابان باباطاهر(لاالله‌الاالله) وخیابان عباس‌آباد را که امروز شریعتی می‌نامندش، اشغال کرده‌بود. صدای هل‌هله و داد و فریادشان گوش را کر می‌کرد. هر دم به جمعیت حاضر افزوده می‌شد و جائی برای ما کوچک‌ترها نبود. آن‌ها که جلوتر بودند برای دیگران شرح ماجرا می‌گفتند و ما بچه‌ها، هیجان‌زده ازاین‌طرف به آنطرف می‌دویدیم تا شاید خود شاهد عین ماجرا شویم. یک‌باره فریاد مردم بلند شد و فشار آن‌قدر زیاد گردید که چیزی نمانده بود من و دوستم زیر دست و پا، له شویم. بزرگترها نه تنها درفکر ما بچه‌ها نه‌بودند که مرتب بد و بی‌راه هم به‌ما می‌گفتند که:
بچه برو کنار! ترا به اینجا چه کار!
بعد صدای ضجه و ناله‌ی زنی به‌گوش رسید که کسی را نفرین می‌کرد که او را از فیض دیدار شفا یافته‌ی امامزاده، محروم کرده‌است. عده‌ای با مشت و لگد به درخانه‌ای‌که خانواده‌ای آشوری درآن ساکن بودند می‌کوبیدند و معترضانه فریاد می کشیدند که چرا مردم را از فیض دیدار اعجاز امام‌زاده‌شان محروم می‌کنند. جمعی که جلوتر ازما بودند، با قطع یقین می‌گفتند که دختر کور موسیو را خودشان دیده‌اند که ازپله‌ها به بالا، دوان دوان، بالا رفته‌است.
من و دوستم چقدر متأسف بودیم که چرا شخصن ناظر این واقعه نبوده‌ایم. جمعیت کم کم متفرق شد. ماهم دست از پا درازتر، هیچ ندیده راهی خانه شدیم. کلی از وقت ناهار گذشته بود و بعد ازظهر هم باید به مدرسه بازمی‌گشتیم. تا خانه همه‌اش حرف از معجزه بود و بدی آن " بد ارمنی" که حاضر به نشان دادن خود نشده بود.
به خانه که رسیدم، پدر، علت دیرآمدنم را پرسید. ماجرا را شرح دادم. خوب به حرف‌هایم گوش کرد. حرفم که تمام شد گفت:
همه‌ی این‌ها که می‌گویند چرند است. خدا می‌داند که این امامزاده را چه کسی علم کرده است. و مرا مطمئن کرد که همه‌ی داستان کلک و دروغ است، نه شلی راه‌رو شده است و نه کوری بینا.
پدر بر این باور بود که هر امام‌زاده‌ای باید صاحب شناسنامه باشد و این امامزاده که ملقب شده بود به " امامزاده تازه‌هه" فاقد چنین شناسنامه‌ای است.
روزی جمعه به اصرار من، بهمراه پدر راهی امامزاده تازه شدیم. امام‌زاده تازهه در آن سوی شهربود، پای مصلا.
من به تنهائی مجاز به رفتن آن‌جا نبودم. زمستان بود و سرد و برفی تازه هم به زمین نشسته بود. صحن امام‌زاده گل و شل بود. جمعیتی بسیار به امید شفای بیماران‌شان در آنجا گرد آمده بودند. بیشتر بیماران روستائیانی بودند که از راهی دور بدان‌جا آمده‌ بودند و فقر و بی‌نوائی از سر و رویشان می‌بارید. داخل ساختمان امام‌زاده برای همه‌ی طالبان شفا، جای کافی نبود. مردم پلاس خویش را دربیرون پهن کرده بودند. بیماران بسیاری که نیاز به دوا و درمان و جای گرم و غذای مکفی داشتند، در هوای سرد زمستانی، در صحن امام‌زاده با بچه‌های‌شان شب را به روز می‌آوردند. وضع اسفناکی بود. خانواده‌ی من ثروتمند نبود اما نسبت به آن بی‌نوایان، ما کاخ نشین بودیم. داخل حرم نه‌شدیم که نه راه بود و نه جا.
در برگشت از پدر پرسیدم که آیا این بیماران بی‌چاره خوب خواهند شد؟پدر قاطعانه در جوابم گفت:
حتمن!
خوشحالانه پرسیدم، پس حضرت امام‌زاده آن‌ها را شفا خواهند داد؟
زنده‌یاد پدر با خون‌سردی همیشه‌گی‌اش پاسخ داد:
آره! حتمن ازین زندگی نکبت‌بار نجات خواهند یافت. مطمئن باش که اگر دو سه شبی دیگر در این کثافت‌کده به‌مانند، همه‌گی خواهند مرد. 

۱۳۸۶ بهمن ۳, چهارشنبه

ابر آمد و گرفت سر کلبه‌ی مرا بر من گریست زار که فصل شتا رسید

این نوشته را می‌خواندم که خاطره‌ی زیر در ذهنم جان گرفت. جمعه شبی، شبی از شب‌های سرد سال ۱۳۵۳ شمسی. پیش از بخواب رفتن برف شروع بباریدن کرده بود. بخاری نفتی کوچکی که اتاق کوچکمان را گرم می‌کرد، روی حداقل گذاشتم که اگر لحاف از روی بچه‌ها کنار رفت، سردشان نشود. نیما هنوز یکسالش پر نشده‌بود و زیبا حدود سه سالش بود. ساختمان بخشداری شازند آخرین ساختمان شهر بود و دور برش باز. نیمه‌های شب بود بوی تند نفت و صدای باز و بسته شدن در بخاری بیدارم کرد. همسرم با بخاری خاموش شده ور می‌رفت. مشعل افروخته به محض داخل شدن در کوره‌ی بخاری خاموش می‌شد. حدس زدم باید راه دودکش بخاری به جهتی بسته شده باشد. از پنجره نگاهی به بیرون انداختم. برفی سنگین روی زمین نشسته بود. برای بازدید لوله‌ی بخاری بیرون رفتم. ارتفاع برف روی شیروانی آن‌قدر بود که دودکش بخاری دیده نمی‌شد. کاری نمی‌شد کرد. با روشن کردن علاء‌الدین شب را به صبح رسانیدیم. فردایش روزی آفتابی بود. برای باز کردن لوله روی سقف شیروانی رفتم و خودم را به دودکشی رسانیدم. گرمای آفتاب شیروانی آهنی را داغ کرده بود. برف‌های روی شیروانی به حرکت درآمدند و مرا به خود به پائین بردند. شانس با من بود که به شاخ و برگ درختان چنار جلو بخشداری صدمه‌ای بمن نزد و روی کومه‌های پرف موجود در روی زمین، به آرامی فرود آمدم. همسایه‌های روبرو که شاهد سقوط من از روی پشت‌بام بودند برای کمک به بخشداری شتافتند ولی مرا سر و مر و گنده یافتند. بیش از نیم متری برف باریده بود. برف راه منطقه‌ی کوهستانی سربند را بکلی بست و ارتباط روستاهای سربند را با شهر قطع کرد. بخش شازند در آن زمان شامل حدود سیصد ده بود و بشتر این دهات در مناطق کوهستانی قرار داشتند. در مواقع معمولی رفتن به بسیاری از روستاهای آن‌جاا نیاز به جیپ داشت تا چه رسد به زمستان و آن هم با آن برف سنگینی که باریده بود. برای رفتن به بعضی از روستاهای واقع در سربند، مانند گوشه که دهکده‌ی بسیار زیبا و خوش آب و هوایی بود، باید دوری قمری می‌زدی و از راه بروجرود به آن‌جا می‌رسیدی. کلیه‌ی راه‌های سربند برای مدتی بسته شد، چند هفته؟ یادم نیست. وزرات راه، امکانات لازم جهت بازکردن راه‌های مسدود شده‌ی کوهستانی را نداشت. شکایات مردم، کتبی و شفاهی به بخشداری سرازیر شد. بخشداری شکایات را به فرمانداری منعکس می‌کر و فرمانداری به استانداری. مدتی اوضاع به کاعذ بازی گذشت. شکایاتی هم به دربار رفت. از دربار شکایات گردشی باژگونه گرفت و سیر معکوس طی کرد. یعنی شکایتی که برای شاه رفته بود، با چند جمله‌ی کلیشه‌ای، از وزارت دربار به وزارت کشور ارجاع ‌شد. وزارت کشور آن را به استانداری مرکزی ‌فرستاد. استانداری به فرمانداری اراک و نهایت شکایت به من بخشداری می‌رسید که در مورد صحت یا سقم مطلب رسیدگی کنم. خوب این واقعیت را همه‌ی روزنامه‌ها نوشته بودند، رادیو و تلویزیون هم گزارشی داده بودند. بخشدار بی‌نوا هم بارها مطلب را به مقامات بالا گزارش کرده بود. نمی‌فهمیدم تکلیف من یک چیپ و دو کارمند که یکی از آن‌ها هم معتاد بود و گرفتار، چه کاری می‌توانستم انجام دهم. عملن کاری از دستم ساخته نبود جز تایید شکایات. اوضاع بهمین منوال گذشت. یادم نیست چند روزی یا چند هفته‌ای شد. یکروز آقائی وارد اتاق کارم شد و خودش مهندس نمی‌دانم چی معرفی کرد و گفت که از شرکت نفت آمده است برای باز کردن جاده‌های بسته شده‌ی دهستان سربند. نامه‌ای هم از استانداری یا فرمانداری در دست داشت که از بخشدار خواسته بود " همکاری‌های لازم را معمول دارد". از خواندن نامه خنده‌ام گرفت چرا که برف‌های کومه شده‌ی جلوی بخشداری را که راهِ بیرون‌رفت را بر پیکانِ صل علایِ خودم و جیپ بخشداری بسته بود، به او نشان دادم و اضافه کردم " فکر می‌کنی از منی امکان پاک کردن راه عبور و مرور خودروی خودم را ندارم چه کمکی می‌توانم به شما کنم؟" مهندس لبخندی زد و گفت اتوموبیل حاضر است، بفرمائید! البته اگر دوست دارید همراه ما باشید. چون بنا به گفته‌ی فرماندار و معاونش هم اهالی محل شما را می‌شناسند و هم شما به منطقه آشنا هستید. خط لوله‌ی نفت و گاز رسانی که از خوزستان به تهران می‌رفت، از مسیر سربند می‌گذشت و بخش عظیمی از منطقه را می‌پوشانید. در موازی خط لوله نفت و گاز، جاده‌ای بود شوسه‌ای برای رفت و آمد خودروهای ماموران فنی و نگهبانان لوله‌ها. در همان مسیر خطوط تلفن مخصوص شرکت نفت نیز کشیده شده بود. در مذاکرات میان مقامات وزارت کشور، وزارت راه و شرکت نفت قرار بر این شده بود که نیروهای برف‌روب اعزامی شرکت به منطقه‌ی شازند،، راه‌های بسته‌شده‌ی سربند را نیز باز کنند. به ده آستانه ( امروز باید شهر شده باشد) که رسیدیم چندتائی گریدر مشغول باز کردن راه بودند. مردم روستاها نیز بکمک آمده بودند. با دیدن من دست‌هایشان به آسمان بلند شد. یکی سلامتی شاهنشاه را خواستار بود و دیگری از شهبانوی مهربان تشکر می‌کرد و سه دیگر ولی‌عهد جوان را دعا کرد. انگار راننده‌گان زحمتکش گریدرها در این میانه کشک بودند. چند ساعتی در میان کوه‌ها بودیم که تلفنی خبر دادند که کلیه‌ی راه‌های اصلی باز شده است. مهندس همراه شماره‌ای را گرفت و تلفن را بمن داد و خواست که مراتب بازگشائی راه‌ها را به فرماندار اراک گزارش کنم. من هاج و واج به دستگاه تلفن نگاهی‌کردم در این اندیشه که چطور می‌شود از وسط کوه‌ها شماره‌ی فرماندار را مستقیمن گرفت و با او صحبت کرد. می‌دانستم با تلفن‌های بی‌سیم بسیار پیشرفته‌ی آن روز ژاندارمری، می‌شد از هر پاسگاهی غیرمستقیم با تلفن شهری تماس گرفت. اما این‌که از میانه‌ی کوه‌های بشود شماره‌ی مستقیم فرماندار گرفت، برایم چیز تازه‌ای بود. فرماندار پس از شیندن گزارش پرسید: الان کجائی؟ گفتم : توی کوه‌ها سربند و با تلفن بی‌سیم شرکت نفت صحبت می‌کنم. او هم چون من از شنیدن موضوع گیج شد. بعد مهندس توضیح داد که در کناره‌ی خطوط تلفنی شرکت نفت تا شعاع ۶۰ کیلومتری، امکان برقراری رابطه‌ی تلفنی مستقیم که بصورت امواج اف‌ام پخش می‌شود وجود دارد. بله، شرکت نفت برای خودش همه چیز داشت، نفت مال مثلن مال همه‌ی مردم بود ولی استفاده از امکاناتش منحصر به عده‌ی بخصوصی بود. امروز که این طور نیست، هست؟ ژاندارمری هم بی‌سیم مجهزی داشت تا بتواند کوچکترین خبرهایی که مبادا علیه سلطنت انجام شود، به بالاترین مقامات امنیتی خبر دهد. اما برای باز کردن جاده‌‌ی روستاها وزارت راه وسیله‌ی لازم را نداشت. بخشداری و فرمانداری که مصداق کامل ضرب‌المثل معروف" آفتاب لگن هفت دست، شام و ناهار هیچی" خودمان بود. در قانون همه کاره بودند ولی در عمل هیچ کاره. در این نوشته یکی از خواننده‌گانم به من سخت ایراد گرفته بود که ایران آباد شده است و کشور امام زمان است. اما برفی آمد و سرمائی شد و نیمی از کشور از کار افتاد. رئیس دولت گفت که مخالفان سیاسی او از ازبکستان خواسته‌اند که برای ضعیف کردن دولت او، گاز را قطع کند( نقل به مضون). عجب مخالفان سیاسی با نفوذی! در وطن خویش " کلاهشان پشم ندارد و در خارج حرفشان این‌قدر خریدار دارد!

۱۳۸۶ دی ۲۳, یکشنبه

چه شبی بود ۲

پاریس را پیش از این دو بار دیده بودم. بار اولش بسال ۱۹۹۸ بود و بار دوم بسال ۲۰۰۰ میلادی.اولین بار محل اقامتمان هتلی بود در مرکز پاریس،Quartier Latin . نقطه‌ی ضعفمان ندانستن زبان فرانسه بود گر چه در دوره‌ی دانشکده که زیان فرانسه برای ما اجباری بود مثلن فرانسه خوانده بودم. ولی خوب سالیانی از آن زمان گذشته بود و زبان هم که فرار است. بارها شنیده بودم که فرانسوی‌ها در مقابل گردشگری که با آنان به زبان انگلیسی صحبت کند، واکنشی ناخوشایند نشان داده و از جوابگوئی به زبانی غیر از فرانسوی خوداری می‌کنند. یکی از همکارانم سالیانی پیش که در ایران بودم و شاغل، زمانی‌که مراجعی از یک شرکت فرانسوی داشتم بمن گفت: باین فرانسوی‌ها که انگلیسی صحبت می‌کنند خدائی‌اش را بخواهی نباید جواب داد. پرسیدم چرا؟ جواب داد: در پاریس که بودم، نشانی ورودی نمایشگاهی را از کسی به زبان انگلیسی گرفتم. طرف آدرسی عوضی بمن داد که دقیقن مخالف جهتی بود که من دنبالش بودم. جریان را با مراجع فرانسوی در میان نهادم که تاییدش کرد. علتش را پرسیدم گفت: در فرانسه باید فرانسوی صحبت کرد نه انگلیسی و از این جور چیزها. به مراجع فرانسوی‌ام گفتم پس با این ایده‌ای که تو داری ما نیز نباید کار ترا انجام دهیم، چون تو به انگلیسی با ما صحبت می‌کنی. جواب داد: خوب مجبورم چون شما فرانسه بلد نیستید. ای‌کاش شما هم فرانسه می‌دانستید! گفتم: یادت نرود که تو در ایران هستی و زبان ما هم فارسی است و تو نیز مراجع ما هستی و بما نیازمند. اگر ما هم مانند همان روش را بکار بریم نه کار تو انجام می‌شود و نه کار ما و هر دو کلی خندیدیم. قطاری که ما را از فرودگاه به مرکز شهر می‌برد، هم‌سفری که از استکهلم با هم آشنا شده بودیم و او در جوانی‌اش مدتی در پاریس زندگی کرده بود، از روی نقشه‌ محل ایستگا‌هی را که باید پیاده می‌شدیم را بما نشان می‌داد که دختر جوانی از میانه‌ی جمعیت به زبان سوئدی فصیحی پرسید که اگر نیازی بکمک دارید من می‌توانم کمکتان کنم. بنا به ضرب‌المثل معروف "کور از خدا چه خواهد جز دو چشم بینا". ما نیز با کمال میل از پیشنهادش استقبال کردیم. او ضمن راهنمائی به ما اطمینان داد که بازار مشترک اوضاع را عوض کرده است و فرانسوی‌ها دیگر آن‌چنان نسبت به زبان انگلیسی واکنش نشان نمی‌دهند و مطمئن شدیم که با همان انگلیسی دست و پا شکسته می‌توانیم گره از کار خود بگشائیم. حدود ده شب بود که به Quartier Latin رسیدیم. نمی‌دانم سینما بود یا تاتر که تعطیل شده بود و جمعیتی جوان محل نمایش را ترک می‌کردند. از خانم و آقای جوانی به فرانسه آدرس هتل را پرسیدم. مرد جوان نگاهی به برگه‌ی حاوی نشانی انداخت و شروع کرد به بلغور کردن به فرانسه که من متوجه بیش از نیمی از فرموده‌هایش نشدم. از او خواستم که اگر ممکن است به انگلیسی توضیح دهد که هر با هم گفتند " او کی" و ما را تا در هتل راهنمائی کردند. از فردایش با دلی گرم ابتدا به دیدار موزه‌‌ی لور رفتیم و سه چهار ساعتی آثار مربوط به ایران را و خاور میانه را تماشا کردیم. گرچه همه‌ی توضیحات بزبان فرانسه بود ولی خوب شناخت آثار ایران باستان برای ما ناآشنا نبود. در آن سفر پاریس اصلی را پیاده پیمودیم. خوب ده سالی هم جوان‌تر بودیم. بهر جا که سر زدیم کلی اسلاید گرفتم، اسلایدهائی که هنوز هم نگاهشان نکرده‌ام. اما بار دوم با اتومبیل راهی فرانسه شدیم و شیوا و پویا هم همراه ما بودند. مقصود دیدار خانواده‌گی بود و بچه‌ها بدیدار خاله و دختر خاله‌هایشان می‌رفتند که ۱۴ سالی بود یکدیگر را ندیده بودند. دنیائی بود دیدار دو دخترخاله که زمانی روز و شب با هم بودند و هم‌کلاس و هم‌بازی. فردای روزی که ما تهران را برای همیشه ترک گفته بودیم، مریم از مادرش پرسیده بود که " مامان حالا که شیوا رفته است پس ما من زنگ‌های تفریح خوراکی‌هایم را با چه کسی تقسیم کنم؟" زیبا هم بعد بما پیوست و جمعمان جمع شد. این‌بار بیشتر صرف فرانسه گردی شد تا پاریس. اما این بار که نه وسیله‌ی نقلیه‌ای داشتیم و نه در مرکز شهر ساکن بودیم. برای رسیدن به مناطق دیدنی باید از وسیله‌ی عمومی استفاده می‌کردیم و مترو بهترین آن‌ها بود. متروی فرانسه از قدیمی‌ترین و بزرگترین متروهای اروپا است. بنای آن در سال ۱۹۰۰ میلادی آغاز گردیده‌است. بخش عظیمی از قسمت جدید مترو، پیش از آغاز جنگ جهانی دوم ساخته شده است. هر روزه حدود ۹ میلیون نفر مسافر را جا بجا می‌کند. دارای ۳۵۰۰ واگون مسافربری است. ۱۴ خط مختلف دارد با ۳۶۸ ایستگاه برای سوار و پیاده شدن مسافران. درازای مترو ۲۰۰ کیلومتر است. خط ۱۴ آن که بسال ۱۹۹۸ افتتاح شد مدرنترین خط آن است و لکوموتیوهای آن بدون راننده است و با سیستم هوشمند اداره می‌شود. در شرکتRATP که مالک متروی پاریس،۱۵۰۰۰ نفر کارمند مشغول بکارند. جالب این که بدلیل سستی خاک پاریس بیشتر خطوط مترو از زیر خیابان‌های شهر می‌گذرد تا از ورود فشار اضافی به ساختمان مترو پرهیز شود. شاید به دلیل همین دیرینه بودن بنای مترو است که ایستگاه‌های مترو فاقد امکانات رفاهی برای افراد معلول و سالمند. نقیصه‌ای که در مقایسه با ساختمان متروی استکهلم سخت توی چشم می‌خورد.

۱۳۸۶ دی ۱۹, چهارشنبه

چه شبی بود!

در تمام عمرم این همه از پله، بالا و پائین نرفته بودم، آن هم با چمدانی سنگین در دست. سال‌ها بود که این همه آدم هم ندیده بودم.
در فرودگاه شارل دوگل، باجناقم و همسرش، انتظار ورودمان را می‌کشیدند، علی‌رغم همه‌ خواهش‌های ما مبنی بر عدم نیازی به آمدنشان که ما راه را از چاه باز می‌شناسیم. تصمیم بر این بود که با اتومبیل بیآیند ولی سنگینی بار ترافیک شب سال نو، این امکان را از آنان ربوده بود. قرارشان بر این شده بود که ما تا ایستگاه استاسیون Nation را با قطار "اغ اُ اغ" rer به پیمائیم. در آنجا بارهایمان را داخل اتوموبیل دوستی بگذاریم، با هم و با مترو راهی شانزه لیزه شویم، برای تماشای گذار سال کهنه به سال نو در پای برج اتوال. نرسیده به ایستگاه ناسیون، تلفنی خبر رسید که ملاقات بی ملاقات. جاده‌ها بسته است. خودتان را با قطار به محل برپائی جشن برسانید.
از قطار که پیاده شدیم محشری بود از جمعیت و صدا. منتظران قطار، همه جوان بودند و بیشتر نیمه هوشیار و در شتاب برای رسیدن به محل برگزاری جشن تا با گشودن بطری‌ای شامپاین، بدرودی گویند به سال ۲۰۰۷ و سلامی به آغاز سال ۲۰۰۸.
سوار شدن به قطار مترو مجانی شده بود. قطار که می‌رسید، پیاده شونده کم بود و سوار شونده بسیار. جمعیت مانند سیل هجوم می‌‌آورد، بیشترشان هم جوان بودند و خارجی تبار. از فرانسوی‌ها خبری نبود. وضعیت ما مسافران چمدان بدست نیز با جو موجود بیگانه می‌نمود.
این همه پلیس مجهز و مسلح را هم مدت‌ها بود ندیده بودیم. ولی آنان را کاری با کسی نبود. بیشتر ناظر نظم بودند و بر خلاف پلیس وطنی مخالفتی با برگزاری جشن نداشتند که مواظب بودند تا در برگزاری جشن اخلالی نشود. همین‌که حرکتی مخالف نظم مشاهد می‌شد، دسته جمعی و با نظمی خاص به سوی نقطه‌ی نا آرام حرکت می‌کردند، نه ضربی بود و نه شتمی و حضور پلیس سبب آرامش می‌شد. اگر هم متخلفی بود، فقط به دستگیری او یا آنان اقدام می‌شد و دیگران مورد ضرب و شتم قرار نمی‌گرفتند.
هجوم جمعیتِ جوانِ بدون بار نیمه هوشیار و راه بلد، اجازه‌ی سوار شدن بما سالمندان بیگانه را نمی‌داد. قطارها با تاخیر می‌رسیدند، پُر بودند و پُرتر می‌شدند. ساعت به ۲۴.۰۰ نزدیک می‌شد. جمعیتِ نگران از نرسیدن به محل جشن، با آمدن قطار غوغائی بپا می‌کردند که اغلب با سوتی از جانب راننده‌ی لکوموتیو جواب داده‌ می‌شد. جا مانده‌ها بسوئی دیگر هجوم می‌بردند و ما هم در پی‌شان با زحمتی پله‌ها را بالا می‌رفتیم و یا پائین می‌آمدیم. پله برقی‌ها بیشتر خاموش بودند گرچه در متروی قدیم پاریس تقریبن خبری از آسانسور و پله برقی نبود. گویا در فرانسه معلولین و سالمندان بکلی فراموش کرده‌اند.
جمعیت راکد مانده بود و راه عبوری نبود. نیم ساعتی کشید تا به پای پله‌ای رسیدیم. پلیس راه بر ما بست. گروه راهی جهتی دیگر شد و ما نیز. چند زوج هم سن و سال ما نیز منتظر قطار بودند و رنگ و رخسارشان گواهی از فرانسوی بودنشان می‌داد. آنان نیز چونان ما، با احتیاط حرکت می‌کردند با این تفاوت که هم راه بلد بودند و هم فارغ از کشیدن چمدانی بدنبال خویش.
ساعت به دوازده رسید. سال نو شد. جمعیت گیلاس‌های مملو از شراب را بالا برده و فریاد بُن اَنِهBon Anne فضای زیر زمینی راهروی مترو را پر کرد.
ما هنوز در انتظار ورود قطار بودیم.
قطاری رسید و ما را بسر زمین موعود رسانید. روی زمین شلوغ‌تر از زیر زمین بود. شیشه‌های خرد شده‌ی بطری‌های شراب، لیوان‌ها یک‌بار مصرف و قوطی‌های آبجو، اجازه‌ی بدنبال کشیدن چمدان‌ها را بما نمی‌داد. پلیس ضد شورشِ مجهز به سپر، ماسک ضدِ گاز و باطوم بلند چون عقابی منتظر طعمه در جا جای میدان به چشم می‌خورد. بوی باروت آتش بازی، مشام را قلقلک می‌داد که بوی گاز اشک آور نیز بر آن اضافه شد. جمعیت به سرعت عقب نشست. من از همراهان جدا ماندم و نگران پویا.
پلیس ضد شورش با تاکتیکی ویژه، با سپرهای خویش، بسوی نقطه‌ی نا آرام، راه باز کرد. من از دور شاهد پویا بودم که نگران بدنبال من می‌گشت. پلیسی به کمکش آمد، دستش را گرفت، او را از میانه‌ی شلوغی بیرون برد و به مادرش که بسوی آنان در حرکت بود، سپرد.
به آن سوی میدان رسیدم. گاز اشک‌آور یکی از همراهان که آسم شدیدی دارد آزار می‌داد. از معرکه دور شدیم. تازه فرصتی شد که دوربینم بیرون بیاورم و چند عکسی بگیرم.
کف شانزه لیزه‌ی زیبا پر بود از آشغال و شیشه خورده. مردم بتدریج متفرق می‌شدند. شور سال نو فروکش کرده‌بود. راهی خانه شدیم. تمام ماهیچه‌های پاهایم درد گرفته بود.
باز پله؟ جوانی که نمی‌دانم به چه علتی پاهایش صدمه دیده‌بود، با کمک چوب‌هایی در زیر بغل، به زحمت از پله‌های مترو پائین می‌رفت. بیاد سوئد افتادم و امکاناتی که برای ناتوانان فراهم کرده است.
ساعت دو و نیم از نیمه شب می‌گذشت که بخانه رسیدیم، خسته و خراب و یکسال پیرتر.

۱۳۸۶ دی ۱۶, یکشنبه

شایعه‌ی اعدام

از جلوی سینما الوند همدان که گذشتم، قیافه‌ی آشنایی که عرض خیابان بوعلی را می‌پیمود و بسوی من می‌آمد، توجه‌ام را به خودش جلب کرد. علی بیداریان بود و سال‌ها بود که او را ندیده بودم. او چون همیشه توی افکارش غرق بود و توجهی به اطرافیانش نداشت. سلامش کردم. برسم معمول معلمان که جواب سلام دانش‌آموزان خود را  از سر بی‌حوصله‌گی می‌دهند، جواب سلامم را داد و از کنارم گذشت. 
با خودم گفتم که مرا نشناخت. خوب حق هم داشت. پس از گذشت این همه سال‌ها دوری نباید انتظار زیادی از مردم داشت. به روزگار گذشته می‌اندیشیدم و آغاز آشنائی‌مان که از دانشسرا شروع شده بود که صدائی از پشت‌ِ سر، آواز داد
ـ آقای افراسیابی!
برگشتم. خودش بود. با دستانی باز و عذرخواهان به استقبالم می‌آمد که:
ـ به بخششید نشناختم. توی افکار خودم بودم.
همدیگر در آغوش گرفتیم و پس از لحظه‌ای گفت:
ممد! می‌بخشی! راستش را بخواهی باورم نمی‌شد که تو باشی. می‌گفتند تو اعدام شده‌ای. داستان ازین قرار بود که شبی خانه‌ی دوستی جمع بودیم، یادم نیست چه شد که نام تو بمیان آمد و علی منصور گفت” متاسفانه ممد همان روزهای اول پیروزی انقلاب، به اتهام همکاری با رژیم ّّّشاهنشاهی اعدام شد”.
از من اصرار که ممد سال‌ها پیش از وزارت کشور رفته بود و اگر چنین بود، پسر عمویم افزون براین‌که  از بسته‌گان اوست، دوست کوهنوردی او هم هست، باید این خبر را بمن می‌داد.
اما علی منصور گفت:
مادر من هم با مادر ممد خویشاوندی دادر و شنیدن این خبر او را سخت کسل کرد‌ه‌بود.
من با شنیدن این حرف دیگر جائی برای اصرار نداشتم و قانع شدم.
اما نمی‌دانی چفدر خوشحالم که ترا سُر و مُر و گنده می‌بینم. پیش از اینکه از هم جدا شویم، علی اصرار کرد که حتمن سری به مغازه‌ی علی منصور بزن و خودت را باو نشان بده. شک ندارم که او هم خوشحال خواهدشد.
همین‌کار را هم کردم. علی منصور مرا نشناخت یا شاید هم شناخت و واکنشی نشان نداد. به او گفتم که راوی خبر اعدام من و همکاری‌ام با ساواک اشتباه محض است. اما در او نشانی از تعجب یا خوشحالی ندیدم.
داستان از این قرار بود که شخصی بنام داریوش افراسیابی، در همان روزهای اول انقلاب فرماندار میناب بود. انقلابیون او را به اتهام همکاری با ساواک، تیرباران کردند. من داریوش را از دور می‌شناختم. میان من و او نه رابطه‌ی خویشی بود نه دوستی. از از اهالی شیراز بود و من همدانی.  در زمانی که من در استانداری بندر عباس، دوران خدمت آزمایشی‌ام را می‌گذراندم،  داریوش بخشدار جزیره‌ی قشم بود. بعدها فرماندار بندرلنگه شد. از تیزهوشی و کارآمدی او سخن بسیار می‌رفت و مورد مهر و محبت پیروز، استاندار (جزایر و بنادر خلیج فارس و دریای عمان) بود. این استان بعدها به دو استان بوشهر و بندرعباس تقسیم گردید. در روزهای قیام مردم، داریوش  فرماندار میناب بود و در همان‌جا هم بود که متهم به همکاری با ساواک شد و اعدامش کردند. من هیچگونه داوری در مورد او و رفتارش نمی‌توانم داشته باشم.
دلیل انتشار شایعه‌ی اعدام من، همان تشابه نام خانوادگی من و داریوش بود و محل خدمتمان و صد البته ول‌ انگاری بخش بزرگی از ما ایرانیان در پخش اخبار بدون اینکه تحیقیقی در مورد درستی و نادرستی خبر کرده‌باشیم.