زنده یاد حاجآقا حسن
برای اولین بار کلمهی " اسلام عزیز" از زبان او شنیدم. از کودکی میشناختماش، هم خودش را و هم برادر بزرگترش را که هردو مشتری مغازهی پدر بودند. شایع بود که از فرقهی دراویشاند و مرید یکی از معمین شهر بنام حاجی سید مصطفی که پیشنماز مسجد میرزاتقی بود. پدر عقیدهی دراویش قبول نداشت. حرفهائی میزد که من از آنها چیزی سرم نمیشد بدلیل کودکی. بعدها خواهرم را به زنی او داد و حاجی داماد خانوادهی ما شد. پدر شاید نظرش نسبت باو برگشته بود. او انسان بیغل و غشی بود و سخت متدین. همین تدین او بود که پدر را مجاب کرده بود به پذیرش او به عنوان دامادش، یک نوع "خودی" بودن. غیر خودیها اگر بد نباشند، حتمن مناسب دامادی نیستند. کار و بارش خوب بود و رفتارش با دیگران بسیار متواضعانه و مردمی. فکرش این بود که مرا به راه راست هدایت کند. پول گمرک را حلال نمیدانست چون معتقد بود که ما خادمین کفر هستیم و دادن مالیات به دولت را اجحاف به کسبه ارزیابی میکرد. مگر نه اینکه گفتهاند "الکاسب جبیب الله؟ چند باری مستقیم تذکری داده بود و بارها غیر مستقیم پیامی فرستاده که اگر "ممد آقا بخواهد من او را در حجرهی خودم استخدام میکنم. منتش را هم میکشم". پیام و پسغامش را حسب معمول خودم، نادیده گرفتم چون دست کم، خودم را در این مورد خوب میشناختم که اهل بازار و معامله نیستم. از کودکی در مغازهی پدر کار کردهبودم که تجربهی خوبی بود. روزی رهبرشان که آیتالهی بود کلی با من صحبت کرد در مورد خوبی و بدی مشاغل دولتی. او را اعتقاد بر این بود که معلمی بهتر از بخشداری است و بخشدار بودن به مراتب مقبولتر است تا گمرکی بودن. منطقی در فرمایشاتش ندیدم . هدف من خدمت به مردم بود و پرهیز از آلودهگی، تجارت بدور از آلودهگی هم ممکن نبود مگر چون پدر به نان بخور و نمیری راضی میبودی. آخرسر روزی خواهرم با حالتی معترضانه پرسید که چرا دعوت حاج حسن را نمیپذیری؟
پرسیدم:
فکر میکنی حاجی چه مبلغی میخواهد بمن بدهد؟
گفت: ماهی۱۴۰۰۰ تومان.
گفتم:
خواهر جان! گذشته از اینکه حقوق فعلی من از این مبلغ بیشتر است، پست و مقامی دارم و هم خانهی شرکت نفتی با آب و برق و تلفن مجانی. فکر میکنی دیوانهام که بیایم کارم را ول کنم و بروم توی آن کاروانسرا خرابه بشوم منشی حاجی؟
خواهر گفت:
آخر پولی که تو میگیری حلال نیست. اگر بروی با او کار کنی کسب حلال میکنی. پول حلال هم برکت دارد، هم نصیب دکتر و دوا نمیشود.
پرسیدم:
پولی حلالتر از در آمد پدرت سراغ داری؟
گفت:
نه!
پرسیدم خوب اگر پول حلال نصیب دکتر و دوا نمیشود، پس چرا من از دوازده سالهگی اینچنین گرفتار شکم درد شدم و در بیست و شش سالهگی زیر چاقوی جراح رفتم.
من منی کرد و ساکت شد. سالها گذشت. انقلاب شد. پدر دو ماهی پیش از پیروزی انقلاب ما را ترک کرده بود. حال حاجی مرتب از اسلام عزیز حرف میزد و تسری سریع انقلاب اسلامی به سراسر جهان. او در این باور بود که اختلافات حاصله میانهی آیهالله شریعتمداری و آیهالله خمینی ظاهری است و آن دو در نهان یکی هستند چون هر دو مجتهد جامعالشرایطاند و آگاه به مسائل اسلامی و فقه. و استدلال میکرد که تظاهر آنان به مخالفت با یکدیگر برای روشدن دست دشمنان اسلام است. مباحثهی ما به جائی نمیرسید و از آنجائی که هر دو احترام یکدیگر را پاس میداشتیم، موضوع صحبت را عوض میکردیم بویژه که دیدارهای ما گهگاهی بود و کوتاه بدلیل زیستن در دو نقطهی در ایران. فقط یکبار به او تذکر دادم که حاجی آقا دستبردار. من این آقایان را میشناسم که مخالفت آنان با یکدیگر ناشی از نگرششان است به سیاست و ادارهی مملکت. این دو نفر از ابتدا با هم سر مدارا نداشتهاند، بعدها هم نخواهد داشت. تازه اگر چنانکه شما هم میفرمائید باشد، این روش، نوعی دو روئی و ریاکاری است و ریا در اسلام حرام است.
روزها گذشت. اختلافات آیتاللهها شدت گرفت و منجر به گرفتار شدن شریعتمداری شد. پس از مدتها، شریعتمداری که دیگر آیهاللهاش نمینامیدند، با حال نزاری در تلویزیون جمهوری اسلامی ظاهر شد و اظهار ندامت کرد و از آقای خمینی خواست تا دستور دهند این همه مزاحمت برای او ایجاد نکنند.
سالیانی گذشت. حاجیآقا و خواهر آمده بودند تهران بدیدار ما. یکی از روزها قصد دیدار یکی از هم مشربهایش را کرد که در شرق تهران خانه داشت. به آنجا بردمشان. توی میدانی پیاده شد، پارچهی سفیدی از این سوی میدان به آن سوی میدان آویزان بود با این نوشته:
شهادت سردار اسلام برادر... را به "امام زمان و نایب بر حقش امام خمینی، تبریک و تسلیت میگوئیم".
از حاجآقا خواستم که نو شته را بخواند. طبق معمول نگاهی سرسری به نوشته کرد، فاتحهای خواند و لعنتی به صدام فرستاد. گفتم :
نشد حاجی! شعار را درست بخوان! نگاه دیگری کرد. باز گفت خدا رحمتش کند.
گفتم حاجی جان اگر او شهید است پس آمرزیده است و نیازی هم به سفارش تو ندارد که خدا فکر نمیکنم چون شاه و اطرافیانش، سفارش و توصیه قبول کند. این روش به باور من دور از عدل است. حد اقل برای یکبار هم شده جدی باش و فکر نکن من سواد خواندن ندارم. شعار را درست بخوان! نوشته است" نایب بر حق امام زمان" یعنی آقای شما، آقای شریعتمداری، آقای بروجردی و بقیه آیتاللهها که مرجع تفلید بودهاند، همه ناحق بودهاند. درست است؟
سری تکان داد و گفت:
خوب یه کمی اغراقآمیز است.
گفتم:
کسی خواب دید که دستهای از بهشتیان راهی جهنماند و عدهای از جهنمیان راهی بهشت. دلیلش را پرسید. ملائک به او گفتند که در محاسبهی عملکرد آنان اشتباهی رخ داده است. بیرون روندهگان از بهشت پیروان شریعمتداریاند و...
لاالله الالله گویان ترکم کرد ولی خندهای روی لبش بود.چند ماهی نگذشت که مولایشان از ترس قم را ترک کرد و راهی شهری دیگر شد و در آن جا هم بمرد.
0 نظرات:
ارسال یک نظر