۱۳۸۶ بهمن ۸, دوشنبه

امام‌زاده تازه‌هه

دانش‌آموز دبستانی بودم. در زادگاهم همدان، شایع شد امام‌زاده‌ای، کوری را بینا کرده‌است و شلی را توانائی راه رفتن بخشیده است. روزها بچه‌ها ازشنیده‌های‌شان درمدرسه می‌گفتند و بعضی از دیده‌های‌شان. برخی از هم‌کلاسی‌ها شخصن به زیارت امامزاده رفته‌بودند و عده‌ای به همراه والدین‌شان.
هیجان ماجرا درین بود که زیارت‌کرده‌ها و زیارت نکرده‌ها همه‌گی براین امر متفق بودند که کور یا شل شفایافته را یکی از نزدیکانشان می‌شناخته است. جالب‌تر این‌که، کور بینائی بازیافته، مسیحی بود. روزی از مدرسه به خانه می‌رفتیم که درمیدان پهلوی، با جمعیتی مواجه شدیم که تمام پیاده رو ضلع مابین خیابان باباطاهر(لاالله‌الاالله) وخیابان عباس‌آباد را که امروز شریعتی می‌نامندش، اشغال کرده‌بود. صدای هل‌هله و داد و فریادشان گوش را کر می‌کرد. هر دم به جمعیت حاضر افزوده می‌شد و جائی برای ما کوچک‌ترها نبود. آن‌ها که جلوتر بودند برای دیگران شرح ماجرا می‌گفتند و ما بچه‌ها، هیجان‌زده ازاین‌طرف به آنطرف می‌دویدیم تا شاید خود شاهد عین ماجرا شویم. یک‌باره فریاد مردم بلند شد و فشار آن‌قدر زیاد گردید که چیزی نمانده بود من و دوستم زیر دست و پا، له شویم. بزرگترها نه تنها درفکر ما بچه‌ها نه‌بودند که مرتب بد و بی‌راه هم به‌ما می‌گفتند که:
بچه برو کنار! ترا به اینجا چه کار!
بعد صدای ضجه و ناله‌ی زنی به‌گوش رسید که کسی را نفرین می‌کرد که او را از فیض دیدار شفا یافته‌ی امامزاده، محروم کرده‌است. عده‌ای با مشت و لگد به درخانه‌ای‌که خانواده‌ای آشوری درآن ساکن بودند می‌کوبیدند و معترضانه فریاد می کشیدند که چرا مردم را از فیض دیدار اعجاز امام‌زاده‌شان محروم می‌کنند. جمعی که جلوتر ازما بودند، با قطع یقین می‌گفتند که دختر کور موسیو را خودشان دیده‌اند که ازپله‌ها به بالا، دوان دوان، بالا رفته‌است.
من و دوستم چقدر متأسف بودیم که چرا شخصن ناظر این واقعه نبوده‌ایم. جمعیت کم کم متفرق شد. ماهم دست از پا درازتر، هیچ ندیده راهی خانه شدیم. کلی از وقت ناهار گذشته بود و بعد ازظهر هم باید به مدرسه بازمی‌گشتیم. تا خانه همه‌اش حرف از معجزه بود و بدی آن " بد ارمنی" که حاضر به نشان دادن خود نشده بود.
به خانه که رسیدم، پدر، علت دیرآمدنم را پرسید. ماجرا را شرح دادم. خوب به حرف‌هایم گوش کرد. حرفم که تمام شد گفت:
همه‌ی این‌ها که می‌گویند چرند است. خدا می‌داند که این امامزاده را چه کسی علم کرده است. و مرا مطمئن کرد که همه‌ی داستان کلک و دروغ است، نه شلی راه‌رو شده است و نه کوری بینا.
پدر بر این باور بود که هر امام‌زاده‌ای باید صاحب شناسنامه باشد و این امامزاده که ملقب شده بود به " امامزاده تازه‌هه" فاقد چنین شناسنامه‌ای است.
روزی جمعه به اصرار من، بهمراه پدر راهی امامزاده تازه شدیم. امام‌زاده تازهه در آن سوی شهربود، پای مصلا.
من به تنهائی مجاز به رفتن آن‌جا نبودم. زمستان بود و سرد و برفی تازه هم به زمین نشسته بود. صحن امام‌زاده گل و شل بود. جمعیتی بسیار به امید شفای بیماران‌شان در آنجا گرد آمده بودند. بیشتر بیماران روستائیانی بودند که از راهی دور بدان‌جا آمده‌ بودند و فقر و بی‌نوائی از سر و رویشان می‌بارید. داخل ساختمان امام‌زاده برای همه‌ی طالبان شفا، جای کافی نبود. مردم پلاس خویش را دربیرون پهن کرده بودند. بیماران بسیاری که نیاز به دوا و درمان و جای گرم و غذای مکفی داشتند، در هوای سرد زمستانی، در صحن امام‌زاده با بچه‌های‌شان شب را به روز می‌آوردند. وضع اسفناکی بود. خانواده‌ی من ثروتمند نبود اما نسبت به آن بی‌نوایان، ما کاخ نشین بودیم. داخل حرم نه‌شدیم که نه راه بود و نه جا.
در برگشت از پدر پرسیدم که آیا این بیماران بی‌چاره خوب خواهند شد؟پدر قاطعانه در جوابم گفت:
حتمن!
خوشحالانه پرسیدم، پس حضرت امام‌زاده آن‌ها را شفا خواهند داد؟
زنده‌یاد پدر با خون‌سردی همیشه‌گی‌اش پاسخ داد:
آره! حتمن ازین زندگی نکبت‌بار نجات خواهند یافت. مطمئن باش که اگر دو سه شبی دیگر در این کثافت‌کده به‌مانند، همه‌گی خواهند مرد.