ابر آمد و گرفت سر کلبهی مرا بر من گریست زار که فصل شتا رسید
این نوشته را میخواندم که خاطرهی زیر در ذهنم جان گرفت.
جمعه شبی، شبی از شبهای سرد سال ۱۳۵۳ شمسی. پیش از بخواب رفتن برف شروع بباریدن کرده بود. بخاری نفتی کوچکی که اتاق کوچکمان را گرم میکرد، روی حداقل گذاشتم که اگر لحاف از روی بچهها کنار رفت، سردشان نشود. نیما هنوز یکسالش پر نشدهبود و زیبا حدود سه سالش بود. ساختمان بخشداری شازند آخرین ساختمان شهر بود و دور برش باز. نیمههای شب بود بوی تند نفت و صدای باز و بسته شدن در بخاری بیدارم کرد. همسرم با بخاری خاموش شده ور میرفت. مشعل افروخته به محض داخل شدن در کورهی بخاری خاموش میشد. حدس زدم باید راه دودکش بخاری به جهتی بسته شده باشد. از پنجره نگاهی به بیرون انداختم. برفی سنگین روی زمین نشسته بود. برای بازدید لولهی بخاری بیرون رفتم. ارتفاع برف روی شیروانی آنقدر بود که دودکش بخاری دیده نمیشد. کاری نمیشد کرد. با روشن کردن علاءالدین شب را به صبح رسانیدیم. فردایش روزی آفتابی بود. برای باز کردن لوله روی سقف شیروانی رفتم و خودم را به دودکشی رسانیدم. گرمای آفتاب شیروانی آهنی را داغ کرده بود. برفهای روی شیروانی به حرکت درآمدند و مرا به خود به پائین بردند. شانس با من بود که به شاخ و برگ درختان چنار جلو بخشداری صدمهای بمن نزد و روی کومههای پرف موجود در روی زمین، به آرامی فرود آمدم. همسایههای روبرو که شاهد سقوط من از روی پشتبام بودند برای کمک به بخشداری شتافتند ولی مرا سر و مر و گنده یافتند.
بیش از نیم متری برف باریده بود. برف راه منطقهی کوهستانی سربند را بکلی بست و ارتباط روستاهای سربند را با شهر قطع کرد. بخش شازند در آن زمان شامل حدود سیصد ده بود و بشتر این دهات در مناطق کوهستانی قرار داشتند. در مواقع معمولی رفتن به بسیاری از روستاهای آنجاا نیاز به جیپ داشت تا چه رسد به زمستان و آن هم با آن برف سنگینی که باریده بود. برای رفتن به بعضی از روستاهای واقع در سربند، مانند گوشه که دهکدهی بسیار زیبا و خوش آب و هوایی بود، باید دوری قمری میزدی و از راه بروجرود به آنجا میرسیدی.
کلیهی راههای سربند برای مدتی بسته شد، چند هفته؟ یادم نیست. وزرات راه، امکانات لازم جهت بازکردن راههای مسدود شدهی کوهستانی را نداشت. شکایات مردم، کتبی و شفاهی به بخشداری سرازیر شد. بخشداری شکایات را به فرمانداری منعکس میکر و فرمانداری به استانداری. مدتی اوضاع به کاعذ بازی گذشت. شکایاتی هم به دربار رفت. از دربار شکایات گردشی باژگونه گرفت و سیر معکوس طی کرد. یعنی شکایتی که برای شاه رفته بود، با چند جملهی کلیشهای، از وزارت دربار به وزارت کشور ارجاع شد. وزارت کشور آن را به استانداری مرکزی فرستاد. استانداری به فرمانداری اراک و نهایت شکایت به من بخشداری میرسید که در مورد صحت یا سقم مطلب رسیدگی کنم.
خوب این واقعیت را همهی روزنامهها نوشته بودند، رادیو و تلویزیون هم گزارشی داده بودند. بخشدار بینوا هم بارها مطلب را به مقامات بالا گزارش کرده بود.
نمیفهمیدم تکلیف من یک چیپ و دو کارمند که یکی از آنها هم معتاد بود و گرفتار، چه کاری میتوانستم انجام دهم. عملن کاری از دستم ساخته نبود جز تایید شکایات.
اوضاع بهمین منوال گذشت. یادم نیست چند روزی یا چند هفتهای شد. یکروز آقائی وارد اتاق کارم شد و خودش مهندس نمیدانم چی معرفی کرد و گفت که از شرکت نفت آمده است برای باز کردن جادههای بسته شدهی دهستان سربند. نامهای هم از استانداری یا فرمانداری در دست داشت که از بخشدار خواسته بود
" همکاریهای لازم را معمول دارد".
از خواندن نامه خندهام گرفت چرا که برفهای کومه شدهی جلوی بخشداری را که راهِ بیرونرفت را بر پیکانِ صل علایِ خودم و جیپ بخشداری بسته بود، به او نشان دادم و اضافه کردم " فکر میکنی از منی امکان پاک کردن راه عبور و مرور خودروی خودم را ندارم چه کمکی میتوانم به شما کنم؟"
مهندس لبخندی زد و گفت اتوموبیل حاضر است، بفرمائید! البته اگر دوست دارید همراه ما باشید. چون بنا به گفتهی فرماندار و معاونش هم اهالی محل شما را میشناسند و هم شما به منطقه آشنا هستید.
خط لولهی نفت و گاز رسانی که از خوزستان به تهران میرفت، از مسیر سربند میگذشت و بخش عظیمی از منطقه را میپوشانید. در موازی خط لوله نفت و گاز، جادهای بود شوسهای برای رفت و آمد خودروهای ماموران فنی و نگهبانان لولهها. در همان مسیر خطوط تلفن مخصوص شرکت نفت نیز کشیده شده بود.
در مذاکرات میان مقامات وزارت کشور، وزارت راه و شرکت نفت قرار بر این شده بود که نیروهای برفروب اعزامی شرکت به منطقهی شازند،، راههای بستهشدهی سربند را نیز باز کنند.
به ده آستانه ( امروز باید شهر شده باشد) که رسیدیم چندتائی گریدر مشغول باز کردن راه بودند. مردم روستاها نیز بکمک آمده بودند. با دیدن من دستهایشان به آسمان بلند شد. یکی سلامتی شاهنشاه را خواستار بود و دیگری از شهبانوی مهربان تشکر میکرد و سه دیگر ولیعهد جوان را دعا کرد. انگار رانندهگان زحمتکش گریدرها در این میانه کشک بودند.
چند ساعتی در میان کوهها بودیم که تلفنی خبر دادند که کلیهی راههای اصلی باز شده است. مهندس همراه شمارهای را گرفت و تلفن را بمن داد و خواست که مراتب بازگشائی راهها را به فرماندار اراک گزارش کنم.
من هاج و واج به دستگاه تلفن نگاهیکردم در این اندیشه که چطور میشود از وسط کوهها شمارهی فرماندار را مستقیمن گرفت و با او صحبت کرد. میدانستم با تلفنهای بیسیم بسیار پیشرفتهی آن روز ژاندارمری، میشد از هر پاسگاهی غیرمستقیم با تلفن شهری تماس گرفت. اما اینکه از میانهی کوههای بشود شمارهی مستقیم فرماندار گرفت، برایم چیز تازهای بود. فرماندار پس از شیندن گزارش پرسید:
الان کجائی؟
گفتم :
توی کوهها سربند و با تلفن بیسیم شرکت نفت صحبت میکنم.
او هم چون من از شنیدن موضوع گیج شد.
بعد مهندس توضیح داد که در کنارهی خطوط تلفنی شرکت نفت تا شعاع ۶۰ کیلومتری، امکان برقراری رابطهی تلفنی مستقیم که بصورت امواج افام پخش میشود وجود دارد.
بله، شرکت نفت برای خودش همه چیز داشت، نفت مال مثلن مال همهی مردم بود ولی استفاده از امکاناتش منحصر به عدهی بخصوصی بود. امروز که این طور نیست، هست؟
ژاندارمری هم بیسیم مجهزی داشت تا بتواند کوچکترین خبرهایی که مبادا علیه سلطنت انجام شود، به بالاترین مقامات امنیتی خبر دهد.
اما برای باز کردن جادهی روستاها وزارت راه وسیلهی لازم را نداشت. بخشداری و فرمانداری که مصداق کامل ضربالمثل معروف" آفتاب لگن هفت دست، شام و ناهار هیچی" خودمان بود. در قانون همه کاره بودند ولی در عمل هیچ کاره.
در این نوشته یکی از خوانندهگانم به من سخت ایراد گرفته بود که ایران آباد شده است و کشور امام زمان است. اما برفی آمد و سرمائی شد و نیمی از کشور از کار افتاد. رئیس دولت گفت که مخالفان سیاسی او از ازبکستان خواستهاند که برای ضعیف کردن دولت او، گاز را قطع کند( نقل به مضون).
عجب مخالفان سیاسی با نفوذی! در وطن خویش " کلاهشان پشم ندارد و در خارج حرفشان اینقدر خریدار دارد!