۱۳۸۶ دی ۱۹, چهارشنبه

چه شبی بود!

در تمام عمرم این همه از پله، بالا و پائین نرفته بودم، آن هم با چمدانی سنگین در دست. سال‌ها بود که این همه آدم هم ندیده بودم.
در فرودگاه شارل دوگل، باجناقم و همسرش، انتظار ورودمان را می‌کشیدند، علی‌رغم همه‌ خواهش‌های ما مبنی بر عدم نیازی به آمدنشان که ما راه را از چاه باز می‌شناسیم. تصمیم بر این بود که با اتومبیل بیآیند ولی سنگینی بار ترافیک شب سال نو، این امکان را از آنان ربوده بود. قرارشان بر این شده بود که ما تا ایستگاه استاسیون Nation را با قطار "اغ اُ اغ" rer به پیمائیم. در آنجا بارهایمان را داخل اتوموبیل دوستی بگذاریم، با هم و با مترو راهی شانزه لیزه شویم، برای تماشای گذار سال کهنه به سال نو در پای برج اتوال. نرسیده به ایستگاه ناسیون، تلفنی خبر رسید که ملاقات بی ملاقات. جاده‌ها بسته است. خودتان را با قطار به محل برپائی جشن برسانید.
از قطار که پیاده شدیم محشری بود از جمعیت و صدا. منتظران قطار، همه جوان بودند و بیشتر نیمه هوشیار و در شتاب برای رسیدن به محل برگزاری جشن تا با گشودن بطری‌ای شامپاین، بدرودی گویند به سال ۲۰۰۷ و سلامی به آغاز سال ۲۰۰۸.
سوار شدن به قطار مترو مجانی شده بود. قطار که می‌رسید، پیاده شونده کم بود و سوار شونده بسیار. جمعیت مانند سیل هجوم می‌‌آورد، بیشترشان هم جوان بودند و خارجی تبار. از فرانسوی‌ها خبری نبود. وضعیت ما مسافران چمدان بدست نیز با جو موجود بیگانه می‌نمود.
این همه پلیس مجهز و مسلح را هم مدت‌ها بود ندیده بودیم. ولی آنان را کاری با کسی نبود. بیشتر ناظر نظم بودند و بر خلاف پلیس وطنی مخالفتی با برگزاری جشن نداشتند که مواظب بودند تا در برگزاری جشن اخلالی نشود. همین‌که حرکتی مخالف نظم مشاهد می‌شد، دسته جمعی و با نظمی خاص به سوی نقطه‌ی نا آرام حرکت می‌کردند، نه ضربی بود و نه شتمی و حضور پلیس سبب آرامش می‌شد. اگر هم متخلفی بود، فقط به دستگیری او یا آنان اقدام می‌شد و دیگران مورد ضرب و شتم قرار نمی‌گرفتند.
هجوم جمعیتِ جوانِ بدون بار نیمه هوشیار و راه بلد، اجازه‌ی سوار شدن بما سالمندان بیگانه را نمی‌داد. قطارها با تاخیر می‌رسیدند، پُر بودند و پُرتر می‌شدند. ساعت به ۲۴.۰۰ نزدیک می‌شد. جمعیتِ نگران از نرسیدن به محل جشن، با آمدن قطار غوغائی بپا می‌کردند که اغلب با سوتی از جانب راننده‌ی لکوموتیو جواب داده‌ می‌شد. جا مانده‌ها بسوئی دیگر هجوم می‌بردند و ما هم در پی‌شان با زحمتی پله‌ها را بالا می‌رفتیم و یا پائین می‌آمدیم. پله برقی‌ها بیشتر خاموش بودند گرچه در متروی قدیم پاریس تقریبن خبری از آسانسور و پله برقی نبود. گویا در فرانسه معلولین و سالمندان بکلی فراموش کرده‌اند.
جمعیت راکد مانده بود و راه عبوری نبود. نیم ساعتی کشید تا به پای پله‌ای رسیدیم. پلیس راه بر ما بست. گروه راهی جهتی دیگر شد و ما نیز. چند زوج هم سن و سال ما نیز منتظر قطار بودند و رنگ و رخسارشان گواهی از فرانسوی بودنشان می‌داد. آنان نیز چونان ما، با احتیاط حرکت می‌کردند با این تفاوت که هم راه بلد بودند و هم فارغ از کشیدن چمدانی بدنبال خویش.
ساعت به دوازده رسید. سال نو شد. جمعیت گیلاس‌های مملو از شراب را بالا برده و فریاد بُن اَنِهBon Anne فضای زیر زمینی راهروی مترو را پر کرد.
ما هنوز در انتظار ورود قطار بودیم.
قطاری رسید و ما را بسر زمین موعود رسانید. روی زمین شلوغ‌تر از زیر زمین بود. شیشه‌های خرد شده‌ی بطری‌های شراب، لیوان‌ها یک‌بار مصرف و قوطی‌های آبجو، اجازه‌ی بدنبال کشیدن چمدان‌ها را بما نمی‌داد. پلیس ضد شورشِ مجهز به سپر، ماسک ضدِ گاز و باطوم بلند چون عقابی منتظر طعمه در جا جای میدان به چشم می‌خورد. بوی باروت آتش بازی، مشام را قلقلک می‌داد که بوی گاز اشک آور نیز بر آن اضافه شد. جمعیت به سرعت عقب نشست. من از همراهان جدا ماندم و نگران پویا.
پلیس ضد شورش با تاکتیکی ویژه، با سپرهای خویش، بسوی نقطه‌ی نا آرام، راه باز کرد. من از دور شاهد پویا بودم که نگران بدنبال من می‌گشت. پلیسی به کمکش آمد، دستش را گرفت، او را از میانه‌ی شلوغی بیرون برد و به مادرش که بسوی آنان در حرکت بود، سپرد.
به آن سوی میدان رسیدم. گاز اشک‌آور یکی از همراهان که آسم شدیدی دارد آزار می‌داد. از معرکه دور شدیم. تازه فرصتی شد که دوربینم بیرون بیاورم و چند عکسی بگیرم.
کف شانزه لیزه‌ی زیبا پر بود از آشغال و شیشه خورده. مردم بتدریج متفرق می‌شدند. شور سال نو فروکش کرده‌بود. راهی خانه شدیم. تمام ماهیچه‌های پاهایم درد گرفته بود.
باز پله؟ جوانی که نمی‌دانم به چه علتی پاهایش صدمه دیده‌بود، با کمک چوب‌هایی در زیر بغل، به زحمت از پله‌های مترو پائین می‌رفت. بیاد سوئد افتادم و امکاناتی که برای ناتوانان فراهم کرده است.
ساعت دو و نیم از نیمه شب می‌گذشت که بخانه رسیدیم، خسته و خراب و یکسال پیرتر.