۱۳۹۰ دی ۱۰, شنبه

قلب من برای آنجا می‌تپد/ بخش ۱۲

پسرک رقاص
اما هنوز هم در افغانستان می‌توان کودکانی را یافت که در عالم کودکی خود غرق شده و کاری با اطرافیان خود نداشته باشند. یکی از آنها همین پسرک است که پاورچین و رقصان به این‌سو و آن‌سو می‌رفت، در عالم کودکی خودش غرق بود و با حرکات خودش موچبات خنده‌ی جمع ما را فراهم می‌کرد.
ماشینمان بازهم پنچر شد. علی در حالی‌ عوض کردن چرخ ماشین، برای من نقش بابا را بازی می‌کرد، داستان می‌گفت و شوخی می‌کرد. بیشتر صحبت‌‌های او، دور چگونه‌گی گذران زندگی مردم افغانستان بود.
جلوی خانه‌ی این مردی که در این عکس دیده می‌شود پنچر کردیم. او بیرون آمد و ما را به برای نوشیدن چایی به خانه‌اش دعوت کرد.
در بین راه برای خوردن ناهار توقفی کردیم و غذایی را که با خود آورده بودیم، خوردیم. هوس چای کردیم که نداشتیم. جوانانی که در این عکس می‌بینید رفتند و از خانه‌شان  برای ما چای آوردند.
برای بابا
پنجم نوامبر ۲۰۰۸
رشید دوست در مورد روزنامه‌ی هِیواد خیلی صحبت می‌کرد. من هم بدلیل حرفه‌ام دوست داشتم اگر فرصتی پیش‌آید به بازدید یکی از سردبیری‌های مهم خبری افغانستان به روم. شانش با من بود و آرزویم زود برآورده شد. قرار است بیست دقیقه‌ی دیگر در چنان محلی باشم. اما بابا، این بازدید، یک دیدار معمولی نیست. من به بازدید سردبیری روزنامه‌ای خواهم رفت که تو بیست سال پیش، خبرنگار آن روزنامه بودی.
بابا! من این بازدید را بجای تو و برای تو انجام می‌دهم. این موضوع را می‌دانستم که آدرس سردبیری روزنامه‌ی هیوا، کابل شماره‌ی ۷ بود. چون هنوز هم ساختمانی را که تو وارد آن می‌شدی و شماره‌ی هفت بر پیشانی‌ آن نشستع بود، خوب بیاد دارم.
به ساختمان بلندِی درب و داغانی می‌رسیم. آثار ضربات ترکش موشک‌، گلوله‌‌های توپ و ترکش خمپاره‌ بر روی بدنه‌ی ساختمان و پنجره‌های آن آشکارا بچشم می‌خورد. عجیب است که ساختمان هنوز روی پای خودش ایستاده است. دفتر هیواد در طبقه‌ی سوم این ساختمان قرار دارد. من تنها نیستم، سی‌گنه، دیگر روزنامه‌نگارِ زنِ گروه نیز مرا همراهی می‌کند. چهل دقیقه وقت دارم تا بفهمم در این سال‌های آخر چه برسر هیواد آمده است. باید از فضای موجود فیلمی بگیرم و آن‌جا را از نو شناسائی کنم.
چه می‌دانی؟ شاید کسی را پیدا کردم که هنوز کسی را در آن‌جا پیدا کردم که هم کار ‌کند و هم مرا بشناسد.
پس از ده روز مترجمی، امروز برای اولین بار از این کار طفره می‌روم و خواهش می‌کنم بگذارند خودم باشم .آخر بابا گفتم که این کار را فقط برای تو «بابا» انجام می‌دهم.
برای روبرو شدن با «مکرویان» نیاز به کمی استراحت و ذخیره‌ی انرژی دارم.
باری! فکر می‌کنم اصولن مترجمی کار چندان دل‌چسبی نباشد، من امروز حتا حوصله نداشتم که خانم سی‌گنه را به دیگران معرفی کنم. نمی‌توانستم، شاید باور نکنی که حتا اسم او را هم از یاد برده‌بودم.
دفتر سردبیری روزنامه در کریدوری دراز قرارگرفته است که دو طرف آن اتاق‌های کوچکی قرار گرفته‌اند. ۵۹ سال از عمر این روزنامه می‌گذرد.
بابا! یادت هست زمانی‌ که تو این‌جا کار می‌کردی تعداد کارمندان به یکصدو بیست نفر می‌رسید اما امروز تمام کار روزنامه فقط با ۲۹ نفر می‌چرخد. حتمن تو خودت از اتفاقاتی که در این جا رخ‌داده است، باخبری، مگر نه؟
از همه‌ی اتاق‌ها بازدید کردیم و سپس به چاپخانه‌ی روزنامه سری زدیم.  ماشین‌های چاپ همان‌ ماشین‌هائی هستند که بیست سال پیش، اخباری که تو تهیه می‌کردی، چاپ می‌کردند، تمام کارمندان کابل ۷ هیواد در کناره‌ی یکی از آن ماشین‌ها به ردیف ایستاده‌اند. یکی از آنان، بیش از ۲۵ سال است در این‌جا مشغول به کار است. من خودم را به او معرفی می‌کنم، او از خود بی‌خود می‌شود و شادمانه می‌گوید که ترا «حمید»  را بخوبی بیاد دارد. از من می‌خواهد سلام‌اش را بتو برسانم.
پیش از ترک ساختمان روزنامه از ماشین ‌چاپ تازه‌ بکار افتاده‌ی روزنامه هم بازدید می‌کنیم. این ماشین چاب همین هفته کارش را آغاز کرده‌است.
ساعتی دیگر به خانه‌ای خواهیم رفت که در آن روزهای دور در آنجا ساکن بودیم. تا آن لحظه باید از فرصت استفاده کرده و خودم را برای روبروئی با حوادث احتمالی آینده آماده سازم.
علا‌رغم تمام این آماده‌‌گی‌ها، تصمیم به بازگشت گرفته‌ام.

۱۳۹۰ دی ۵, دوشنبه

قلب من برای آنجا می‌تپد/ بخش یازدههم

بی‌فایده‌گی دوره‌های آموزشی
چهارم نوامبر ۲۰۰۸


کلاهی که برای خودم خریدم
هزینه‌ی زیادی صرف تربیت افراد لایق و کاردان و جذب آنها در بازار کار می‌شود. در بازدید امروزمان از سفارت سوئد. مقامات سوئدی به مطالب جالبی از افغانستان اشاره ‌کردند. توضیحات آنها سبب شد تا من از کارهایی انجام‌شده  توسط کمیته‌ی افغانستان ‌‌ـ ‌‌سوئد درک بهتری پیدا کنم. یکی از مشکلاتی که مقامات اداری افغانستان با آن روبرو هستند، تلاش شرکت‌ها و موسسات رقیب است برای شکار کارمندان آموزش‌دیده‌ای که هزینه‌ای برای آموزش آن‌ها نپرداخته‌اند. مثلن اگر دریافتی کارمندی که صاحب‌کار او هزینه‌ی آموزش او را پرداخته است، در ماه ۶۰ دلار باشد، شرکت رقیب با پیشنهاد حقوق ماهانه‌ی ۴۰۰۰ دلاری کارمند را از چنگ صاحب‌کاری که کلی هزینه‌، صرف آموزش کارمند خود کرده‌‌است، می‌رباید. از این منظر، وضع سازمان‌های کمک‌رسانی غیردولتی از همه بدتر است. مثلن اگر موسسه‌ی «الف» کارمندش را به یک دوره آموزش تکمیلی بفرستد، موسسات رقیب حاضرند آن کارمند را با هر حقوقی که شخص آموزش‌دیده را راضی کند، او به استخدام خود درآورند. در میان این افراد دختران بسیاری هستند که بخاطر یافتن شوهر به دوره‌های آموزشی می‌روند. اما بمحض استخدام، خواستگارانی پیدا کرده و نهایت ازدواج نموده و بدنبال شوهر خود، راهی محل زندگی شوهرشان می‌شوند. برای مقابله با این مشکل کمیته‌ی افغانستان ‌ـ‌ سوئد آموزش زنان شوهردار را بر دختران مجرد ترجیح می‌دهد. دلیل‌اش این‌است که زنان شوهردار فقط زمانی شهر یا دیار خود را ترک می‌کنندکه تمام اعضای خانواده‌ی او، دسته‌چمعی تصمیم به نقل مکان بگیرند. روی همیین اصل کمیته افغانستان ‌ـ سوئد تصمیم گرفته‌است فقط زنان شوهردار را جهت مامائی تربیت کند.

 
تلقن زنگ می‌زند
کتاب‌فروش
شب گذشته دچار بدخوابی شدم و تا نیمه‌ی شب به خودم می‌‌پیچیدم. حالا دلیلش را می‌فهمم. برای آمدن به افغانستان من هیچگونه نگرانی نداشتم. این مکرویان است که اضطراب در من ایجاد می‌کند. مکرویان، بارها بخواب‌ من آمده است و من داستان همه‌ی آن خواب‌ها را خوب به یاد دارم. مثلن روزی بهمراه بابا به محل کار او رفته‌بودیم، هوا تاریک بود. ما عجله داشتیم که همه‌ی مدارک مهمی را که لازم داشتیم، برداشته و با خودمان ببریم. ما می‌خواستیم از آنجا فرار کنیم. اما بکجا و چرائی‌اش را من نمی‌دانستم. با هم به نجوا صحبت می‌کردیم تا کسی متوجه قصد ما نشود. مرتب تکرار می‌کردیم:
نمی‌شه! نمی‌شه! نه، ما نمی‌تونیم این همه‌ چیزو با خودمان ببریم!
شانش با من بود. شش صبح زمین‌لرزه‌ی سبکی روی‌داد و مرا بیدار کرد. دیگر خوابم نبرد، کاری که معمولن در مواقع عادی براحتی اتفاق می‌افتد. ناچار بلندشدم تا خودم را آماده سازم. پیش از ظهر همه‌ی افراد گروه با هم خواهیم بود اما بعد از ظهر من و دکتر کامله با علی راننده به مکرویان خواهیم رفت.بعد از خوردن صبحانه همه‌گی سواره، به فروشگاهی رفتیم که پارچه‌های  زردوزی شده می‌فروخت. بیشتر کالاهای آن فروشگاه را کارهای دستی زنان افغانی تشکیل می‌‌داد که در کمپ‌های پناهنده‌گی پاکستان زنده‌گی می‌کنند. حدود چهار میلیون افغانی پس از تسلط طالبان بر افغانستان، کشور را ترک کرده‌اند. بیشتر این فراریان به پاکستان پناه برده‌اند. اما عده‌ی زیادی هم به ایران و دیگر کشورهای جهان مهاجرت کرده‌اند.
مهاجرانی که من با آن‌ها صحبتی داشته‌ام، ظرف ۲۰ سال گذشته افغانستان را ترک کرده‌بودند. یک در صد حاصل‌فروش کالاهایی که در این فروشگاه بفروش رود، صرف امور مربوط به زنان افغان می‌شود. در این فروشگاه همه نوع کالایی وجود داشت، از فرش گرفته تا تابلوهای نقاشی، ظروف سرامیک، جواهرات، لباس‌های بسیار شیک مردانه و زنانه. من یک کلاه قشنگ برای خودم خریدم.
 خب! حالا می‌شود گفت که افغانستان تمام مغز مرا احاطه کرده‌است! هه‌هه‌هه!

کتابفروشی
محل بازدید بعدی ما کتاب فروشی معروف شهر بود. کارل بیلد[1] هم هفته‌ی پیش از آنجا دیدن کرده بود.
دوست دارم مردم تماشا کنم و حرکت اتومبیل‌ها را زیر نظر بگیرم. اتومبیل‌ها همه‌جا هستند و گریز از آن‌ها امکان ندارد. اما زنگ تلفن همراهم بصدا در می‌آید.
این کتاب‌فروشی در حال حاضر توسط پسران صاحب آن اداره می‌شود. برابر گفته‌ی آن‌ها، پدرشان بهمراه همسرش به کانادا سفر کرده‌است و الان در کانادا مشغول بازی «رولت» است.
کتاب‌فروشی، مغازه‌ی کوچکی است با انبوهی از کتاب در مورد افغانستان. ولی من که در این‌جا همه‌ی مسایل و اتفاقات را زنده و در برابر چشمان‌ام می‌بینم، چه نیازی بکتاب دارم. مثل همین انسان‌های کوچک و کنجکاوی که در بیرون مغازه با چسبانیدن صورتشان به شیشه‌ی کتابفروشی، می‌خواهند سر از کار ما دربیآورند، نه، من حال و حوصله‌ی زیر و رو کردن این همه کتاب‌ را ندارم.
اینجا بر عکس کابل ما می‌توانیم بمیان مردم رفته و کمی با آنها باشیم. رشید مسئول تنظیم برنامه‌‌های ما است.
یکی از مناظر رنج‌آوری که هر روزه در افغانستان با آن مواجه هستیم دیدن انسان‌های فقیری است که در پشت دیوار خانه‌های لوکس کابل، روی زمین نشسته‌‌اند.

برف
از سرما بخودم می‌لرزم. هوس بیرون رفتن کرده‌ام و نمی‌توانم با این هوس مبارزه کنم. عجب منظره‌ی قشنگی است! بیرون می‌روم. اما گرمای داخل ماشین خیلی زود مرا بداخل می‌خواند.
دیدن این همه کودک گدا واقعن رنج‌آور است. نمی‌شود هم چیزی به آن‌ها داد. مسئله‌‌ی پول نیست، نه! اگر به یکی از آن‌ها سکه‌ای بدهم، همه‌ی گداهای مجل دوره‌ام می‌کنند. بعد اطرافیان متوجه من حضور من می‌شوند، خارجی هم که هستم پس اشکال چند برابر می‌شود و خطر جان همه‌ی ما را تهدید خواهد کرد.
بهترین وقت برای دادن پول به این کودکان فقیر و مستمند زمانی است که اتومبیل آماده‌ی حرکت است. پول را که دادی باید پای‌ات را روی پدال بگذاری و بسرعت از محیط دور شوی.
خوب به دختران عکس زیر نگاه کنید! آنها کاری نداشتند حز اینکه ما و اشیاء درون ماشین ما را دید بزنند. بعضی‌ از آنها می‌خواستند با زور وارد ماشین ما بشوند. برای دورکردن آن‌ها راهی جز بکار بردن زور نداشتیم و ما هم با زور آن‌ها را بیرون کردیم.
 

[1]وزیر امور خارجه‌ی فعلی و نخست وزیر اسبق سوئد

۱۳۹۰ آذر ۲۹, سه‌شنبه

قلب من برای آنجا می‌تپد/ بخش دههم

 خیانت
مزار شریف را در حالی ترک می‌کنیم که من زیر بار این احساسات خرد شده‌ام. توقف ما در آنجا بیش از دو روز بدرازا نکشید. اما مسافرت چه طولانی مینماید. البته دیدنی هم بسیار بود. علاوه بر پروژه‌های دیداری موجود در برنامه ما موفق به بازدی از دو محل تاریخی نیز شدیم، عجب تاریخی!
امروز امکان این را یافتم تا با یکی از زنان مربی کودکان معلول جنگی ملاقاتی داشته باشم. حرف‌های او برایم بسیار جالب بود و شنیدنی. براستی نادیده انگاشتن انسان‌های معلول جنگ، چه خیانتی به انسانیت است! خیانت به جامعه‌ی افغانی است! آخر مگر آن‌ها افغانی نیستند؟
 آن‌ها هم حق دارند از مزایای زنده‌گی استفاده کنند!
او تعریف می‌کرد که حتا به خود او و حرفه‌اش که کار با به کودکان معلول است، بچشم تحقیر نگاه می‌کنند.

کاش می‌شد کمی از هوای کابل توی یک قوطی با خودم می‌بردم
توجیه احساسی که دارم زیاد آسان نیست. هوای اینجا نوع بخصوصی است. در آن بالا بویی بمشام تو می‌خورد که آن‌را دوست داری. دوست‌داری آنجا به ایستی، نفس عمیقی بکشی و ریه‌هایت را  پر از آن بوی خوش و هوای تازه  کنی. مخصوصن امشب، که آسمان صافِ صاف است. در پاکیزه نبودن هوا، شکی نیست. از هر کس هم چیزی در این مورد بپرسی، مسلمن خواهد گفت که هوا بوی آلوده‌گی می‌دهد. اما من این چنین احساسی ندارم، دست ‌کم الان.
آن‌هایی که مرا از نزدیک می‌شناسند، می‌دانند که من چقدر بوی کبریت تازه خاموش شده را دوست ‌دارم. هوای این‌جا همان بو را می‌دهد. کاش می‌شد کمی از بوی کابل را داخل یک قوطی می‌کردم و آن را با خودم به خانه می‌بردم. انتقال این  احساس به شما کار آسانی نیست. در این لحظات من احساس تنهایی می‌کنم. مسایل بسیاری هست و دوست دارم آن مسائل را با شما در میان بگزارم. اما تا حالا خودم هم موفق به درک درست آنها نشده‌ام. تا یک از آن‌ها در ذهنم جایی برای خودش پیدا می‌کند، مسئله‌ی دیگر ظاهر می‌شود. نمی‌دانم از کجا شروع و به کجا ختم کنم. هدف من از سفر به اینجا، یافتن جوابی برای این سوال‌ها بود. ولی شور بختانه چنین می‌نمایدکه نه تنها جواب سوالهایم را نیافته‌ام بلکه سوال‌هائی بر سوال‌های پیشین‌ام نیز افزوده‌ام و باید ترک کنم.

آه! باز هم این‌ها! این پرنده‌ها. بدی‌اش این است که هرچه پرواز آنها در ارتفاع کمتری ناخوشایندی بیشتری بمن دست می‌دهد! هرچه یا هرکه می‌خواهند باشند. علت پرواز آنها را این چنین پائین درک نمی‌کنم. چه صداهای ناهنجاری هم از خود بیرون می‌دهند. هنگامی که از بالای سرم عبور می‌کنند،بی‌اختیار سرم را پایین می‌آورم تا مبادا به آن‌ها برخوردی داشته باشم.

یک آدم‌ربائی دیگر
امروز صبح یک مددکار  اجتماعی فرانسوی ربوده شد. اتفاق در کناره‌ی شهر کابل رخ داد. اینگونه آدم‌ربایاها که افراد خارجی‌ها می‌دزدند بیشترشان دزدان و جنایتکارانی هستند که بطمع گرفتن باج دست به آدم‌ربائی می‌زنند. بعد ربوده‌شده‌ها را در مقابل دریافت مبلغی به طالبان‌ها می‌فروشند. اینجاست که مسئله جنبه‌ی سیاسی پیدا می‌کند. در این مورد نمی‌دانم کار بکجا خواهد‌کشید.
قرار بود امروز به همراه یکی از کارمندان ASK که در مکرویان زندگی می‌کند، راهی آن‌جا شوم. با این اتفاق مسافرت من هم منتفی شد. بدلیل این آدم‌ربایی  خروج ما را از ساختمان اداره‌ی مرکزی که تازه  وارد آن شده‌ایم، ممنوع کردند.
رفت و آمد زیاد است. حوصله‌ام دارد سر می‌رود. می‌فهمم که تمام این بی‌شک این محدودیت‌ها و سخت‌گیری‌‌ها بخاطر سلامت ما است. من هم مخالفتی با این محدویت‌ها ندارم. اماخود را آماده مقابله با حوادث کردن هم سخت است. تو فکرهایت را می‌کنی، برنامه‌ات می‌ریزی، حساب ضرروزیان کاری که می‌خواهی انجام دهی محاسبه می‌کنی و همین‌که آماده‌ی اجرای تصمیم‌ات می‌شوی، یکباره بدلیل حادثه‌ای تازه، تمام آن‌چه بافته‌ای تبدیل به پنبه می‌شود. این‌است که تو تمرکزت را از دست می‌دهی و دیگر نمی‌توانی از نو نیروهایت را برای کاری تازه متمرکز کنی. تحمل‌ات تمام می‌شود و حال و حوصله‌ی سر و کله‌زدن با مسایل احساسی و پای‌بندی به تذکرات و تاکیدهایی که بتو شده‌است را از دست می‌دهی. روح‌ات بمانند بادکنکی که ناگهان سوزنی به آن زده‌شود، سوراخ می‌شود،تمام نیروی ذخیره‌ شده‌یِ درونی‌ات، پفّی بیرون می‌زند.

۱۳۹۰ آذر ۲۶, شنبه

قلب من برای آنجا می‌تپد/ بخش نهم

نامه‌ی دایه به خزر

به کابل خوشآمدی
قلب من سلام!
خیلی دلم برایت تنگ شده است. دلتنگی‌ای به درازای ([1]Laxgången) لگس‌گونگن تا ماکرویان. چقدر آخرین دیداری که با هم داشتیم دور بنطر می‌آید شاید یک سال. دیروز تلویزیون سوئد کلیپ نسبتن بلندی از قندهار را نشان داد. گویا اوضاع آن‌جا زیاد خوب نباشد. من روزها، ساعت‌ها و لحظه‌ها را می‌شمارم. زمان ایستاده است! هنوز هم یک هفته‌ا‌ی تا برگشت تو باقی‌ است! آرزو دارم آن لحظه‌، هرچه زود فرا رسد و من ترا در اینجا، در آغوشم به گیرم. یادت باشد که تو دیگر اجازه‌ی نخواهی داشت تنها و بدون من بمسافرت بروی! من از اینکه چرا با تو همراه نشده‌ام از خودم سخت عصبانی هستم. اما چکنم که تو می‌خواستی تنها باشی. من هم به خواسته‌ی تو احترام گذاشتم و تو تنها راهی سفر شدی. آرزوی بازگشت هرچه زودترت را دارم، تا تو بیایی و چند روزی استراحت کنی. آن‌وقت با هم به گفت‌وگو بنشینم و مسایل را از نزدیک و روـدرـ‌رو، بررسی کنیم.
دیروز از ایران تلفن داشتم. داستان سفر ترا به افغانستان در بلاگ‌نیوز زیر عنوان "خزر به کابل برمی‌گردد" خوانده‌بودند.
من هم یا عمو اروند صحبت کردم. او گزارش روز به روز وبلاگ ترا بفارسی ترجمه‌ و آن را در «بلاگ‌نیوز» منتشر می‌کند. دوستان ما نیز ترجمه‌ی فارسی اولین گزارشی را که تو در وبلاگ‌ات نوشته‌بودی، خوانده بودند. گزارش زیبایی بود. حالا دوستان و آشنایان ما در ایران، از داستان برگشت تو به افغانستان خبردار شده‌اند. خبر بازگشت تو به افغانستان به گوش هزاران ایرانی رسیده است. برخی از آنان ترا می‌شناسند.

امروز با[2] Emil هم تلفنی صحبت کردم. او تلفن کرد. حال ترا می‌پرسید. به او گفتم که تو، به تلفن و اینترنت دسترسی نداری. و اضافه کردم که تو در با بازگشت به کابل حتمن با او تماس خواهی گرفت.
بامید دیدار ستاره‌ی درخشان من.
برگ‌ها یادت نرود!
در آغوشم می‌فشارمت
دایه

پ‌ن
این هم کامنتی است که من برای خزر گداشته‌ام
دایه دایه دایه!
من، روی قولی که داده‌ام ایستاده‌ام. اگر عمری باشد تا به آخر گزارش سفرت را ترجمه و منتشر خواهم کرد. اما این روزها حالم زیاد خوب نیست. آنفولوآنزا ول کم نیست.
خزر جان!
رنگ سیاه زمینه‌ی  وبلاگ‌ات چشم آزار است بخصوص برای پیران. دوستی از من خواست که این مطلب را از تو بخواهم تا او هم بتواند نوشته‌هایت را بخواند. لطفن رنگ پس زمینه را سفید کن و با فونت‌ سیاه بنویس.
با دوستی و مهر
عمو اروند


ازدواج کرده‌ای؟
اول نوامبر ۲۰۰۸

در سوئد معمولی‌ترین سوالی که از من می‌شود این است که (کجایی هستم) اما در این‌جا همه می‌خواهند بدانند که آیا من عروسی کرده‌ام یا نه. گویا این نوع اطلاع‌گیری در این‌جا بسیار معمول است بخصوص اگر زن هم باشی.
با علی و دیگر راننده‌ها بحث خوبی را شروع کرده بودم. بمن تذکر داده‌اند از بحث پیرامون مسائل مذهبی پرهیز کنم. هر کسی هم سوالی در این زمینه از من بکند در جواب او می‌گویم که من خداباور هستم. اگر چه بیشتر سوال کننده‌گان مخالفتی با این پاسخ من نشان نمی‌دهند و حرف مرا می‌پذیرند اما بیشترشان دوست ‌دارند، چیزهای بیشتری از من بدانند. با اینکه من فوری موضوع بحث عوض می‌کنم اما آنها ول کن معامله نیستند و با اصرار تلاش دارند اطلاعات بیشتری از من، نگاهم بجهان و باورهایم بدست‌ آورند.
همه‌ی تلاش آن‌ها این است که بمن بقبولانند که دین اسلام تنها دینی است که از حقوق زنان دفاع می‌کند و بهمین دلیل هم اسلام مناسب‌ترین دین برای زنان است.
حالا موضوع بحث عوض شده و ما در مورد ازدواج صحبت می‌کنیم. برای آنان درک این‌ مسئله که چگونه زنی در سن و سال من (که به باور آنها سن و سالی از من گذشته است) می‌تواند مجرد و بدون فرزند باشد، مشکل است. نمی‌دانم چگونه می‌شود این قضیه را برای آنان توجیه کرد؟
کار توام با تحصیل از نظر من بهترین توجیه مجرد ماندن من است. من وقت اضافی برای زندگی مشترک ندارم. این نوع توجیه و استدلال در سوئد خریدار دارد اما در افغانستان نه. از این‌رو جوابی برای آنان ندارم و نمی‌دانم به آنها چه باید گفت. پس خودم را به «کوچه‌ی علی‌چپ» می‌زنم و موضوع بحث عوض می‌کنم.
در سوئد ازوداج نکردن مسئله‌ا‌ی غیر عادی تلقی نمی‌شود.

سوم نوامبر ۲۰۰۸
با حامد، پسری هم سن و سال خودم و مرد دیگری که سن و سال بیشتری از ما دارد به گفت‌وگو نشسته‌ام. در سیمای آن‌دو نشانه‌ی ناامیدی به آینده را بخوبی می‌شود دید. هر دوی آنان برای افغانستانی بهتر کار می‌کنند. اما امیدشان را بکلی از دست داده‌اند. جوان مسن‌تر مرتب تکرار می‌کند:
هرگز این‌جا آرام نخواهدشد. بزودی شاهد آغاز جنگ دیگری خواهیم بود.
از این جوان که در تمام دوران زندگی خویش، موفق به چشیدن مزه‌ی صلح و آرامش نشده است، چه انتظار دیگری می‌توان داشت؟ و منی که بزودی عازم زندگی مرفه و صلح بی‌چون و چرای سوئد خواهم شد چه جوابی برای او می‌توانم داشته باشم.
پس سکوت می‌کنم. چایی‌مان را نیز در زیر سایه‌ی سکوت عمیق می‌نوشیم.
در طول مسافرت بارها و بارها به تانک‌های کهنه‌ی منهدم شده‌ی متروک در کناره‌ی جاده، بر می‌خوریم. ‌آن‌ها یادآور واقعیات تلخی هستند که انسان‌های ساکن این دیار با آن‌ها دست‌وپنجه نرم کرده‌اند.
از کناره‌ی قبرستان بسیار بزرگ تانک‌ها رد می‌شویم. این فکر بسرم می‌زند که آیا می‌شود آماری از انسان‌های کشته‌شده‌ توسط این تانک‌ها را تهیه کرد؟
دیدن این مناظر جان‌خراش در من احساس نفرت و انزجار ایجاد می‌کند.


[1] .لگس‌گن‌گن نام کوچه‌ای ما است. من«مترجم» و مادر خزر. ما علاوه بر اینکه همکار بوده‌ایم، امروز همسایه هم هستیم
[2]   امیل دوست پسر خزر استEmil

۱۳۹۰ آذر ۲۴, پنجشنبه

قلب من برای آنجا می‌تپد/ بخش هشتم


همه چیز = هیچ‌چیز


امروز طالوقان را به قصد دیدار مزار شریف ترک کردیم. مزار شریف بدلیل اسقرار نیروهای[۳] ISAF در آن‌جا، برای مردم سوئد نامی آ‌شناست. در مسیر راه موفق به بازدید از یک بیمارستان شدیم. برای مایی که به نُرم بیمارستان‌های سوئد عادت کرده‌ایم، دیدن آن‌چنان مکانی،با آن بوی تند و چندش‌آور کلورِ آمیخته با بوی ادار، مدفوع و داروهای بی‌هوشی، مناسبتی با بیمارستان نداشت. اما چنین می‌نمود که چنان بیمارستانی با آن وضعیت بد، نرم استاندارد و قابل قبول مردم آن سرزمین است.البته مقایسه‌ی افغانستان با سوئد کار نادرستی‌ است.
بیمارستان گنجایش پذیرایی ۲۵۰ بیمار را داشت. صد تخت آن اشغال بود. بیشتر بیمارانی را که ما از آنها دیدار کردیم کودک بودند و بدترین بخش بیمارستان نیز به نظر من بخش کودکان بود. کودکان بستری‌شده از بدی تغذیه رنج می‌بردند. پزشک بخش، وضع بد جسمانی کودکان را به کوتاه بودن فاصله‌ی زایمان و دوباره حامله‌شدن مادر آن‌ها نسبت می‌داد. در همآن بخش، کودکی هیجده ماهه بستری بود که چهره‌اش ‌مانند جهره‌ی پیرزنان پر از چین و چروک  بود. به قول معروف «از بس لاغر بود می‌شد دنده‌ها‌ی او را شمرد».
همان کودک روی تخت‌اش نشسته بود، صورتش را به یکی از دستانش تکیه داده بود و با صدای وحشناکی جیغ می‌کشید. من نفهمیدم آن همه صدا را او از کجا می‌آورد.
چند مجروح جنگی هم در آن‌جا بستری بودند. اما بشتر بیماران، مجروحان حوادث راننده‌گی بودند.
راننده‌گی در چنان جاده‌های تنگ و خرابی با آن‌چنان رانند‌ه‌گانی که نه بی‌پروای سلامتی خودشان را دارند نه ارزشی برای زنده‌گی دیگران قائل‌اند،انتظاری بیشتری نمی‌شود داشت. بیشتر آنها با قواعد راننده‌گی نه تنها ناآشنا هستند که اصولن اجرای چنان قواعدی را به تمسخر می‌گیرند.
ما در همان روز اول ورودمان به کابل متوجه این موضوع شدیم. اگر واقعن در افغانستان موردی برای نگرانی وجود داشته باشد به باور من همان شرایط بد راننده‌گی است.
بیمارستان مترجم نداشت. این بار هم من از روی اجبار وظیفه‌ی مترجمی را به عهده گرفتم. اما این‌بار در ترجمه با مشکل جدی مواجه شدم. جرا که:
یک ـ زبان آنها مخلوطی بود از زبان‌های دری، ازبکی و فارسی.
دو ـ ترجمه‌ی اصطلاحات پزشکی، برای منی که در زبان سوئدی با آن‌ها مشکل دارم، کار آسانی نبود.
سه‌ـ از همه‌ی این‌ها بدتر، اجبار به تحمل بوی گند بیمارستان بود. تازه برای رضایت وجدان‌ام فیلم‌برداری هم باید می‌کردم.
با ورود بداخل اتومبیل و نشستن روی صندلی، یکدفعه وا رفتم. احساس خالی بودن ‌کردم. نه حوصله‌ی حرف‌زدن داشتم و نه حال ترجمه کردن.

مزار شریف
با ورود به مزار شریف این احساس بمن دست داد که روحیه‌ی مثبتی بر شهر حاکم است. تمام همراهانم نیز در این احساس با من شریک بودند.

مثل اینکه غذا آماده است. فکر کنم چلوکباب داشته باشیم.

پی‌نوشت
کم‌کمک دلم تنگ شده و هوای خانه را می‌کند.

 
بالاخره آن لحظه رسید
همن الان خبر دادند که فردا به همراه دکتر کامله سه‌یار، راهی مک‌رویان خواهیم شد. یکی از دلایل اداره‌ی مرکزی جهت صدور اجازه‌ی خروج و سفر به ماکرویان این است که تمام همراهان من افغانی هستند، یعنی سفر ما موجب جلب توجه دیگران نمی‌شود. برای منِ غیر افغانی هم این امکان وجود دارد تا خودم را در میانه‌ی آن‌ها قایم کنم. من از این اتفاف خوش‌حالم.  یکی از آرزوهایم دارد برآورده می‌شود.
اما باید اقرار کنم که ترس بر من مستولی ‌شده است. می‌ترسم، زیرا که با هیچ‌یک از همراهانم آشنایی قبلی ندارم. کنجکاو هم هستم. چون دوست دارم علا‌رغم آن‌چه بر سر این کشور فلک‌زده آمده است، همه‌ جای آن را بینم. این تصور که ممکن است هر لحظه حادثه‌ی غیر مترقبه‌ای رخ دهد، بر اضطراب من می‌افزاید.
علیِ، راننده‌ی ما می‌گوید مردم کابل به دلیل فقر مفرطی که به آن گرفتار شده‌اند، برای بدست آوردن پول، بهر کار خلافی دست می‌زنند. می‌کوشم تا آنجا که امکان دارد خودم را همرنگ همراهانم سازم تا شناخته نشوم. 

بخودم تلقین می‌کنم و می‌گویم:
توئی که توانسته‌ای خودت را به افغانستان (وطن ‌اول‌ات) برسانی مطئمن باش که بدون هیچ مشکلی به سوئد «وطن دوم‌ات» باز خواهی‌گشت.
شما هم خاطرتان جمع باشد که به این راحتی نمی‌توانید از شر من رها شوید.

اما با گذشت هر ثانیه بر نگرانی‌های من افزوده می‌شود. هر چه بیشتر به این موضوع می‌اندیشم که به زودی خودم در همان محله‌ای خواهم یافت که سالیانی پیش در آن‌جا زندگی می‌‌کرده‌ام،بر نگرانی‌ام افزوده می‌شود.
همین الان که اینجا نشسته‌ام، هم ‌گریه می‌کنم و هم می‌خندم. ولی باید فیلم‌برداری هم بکنم. اگر توی جلد حرفه‌ی خبرنگاری‌ام بروم شاید بتوانم بر احساساتم، غلبه کنم. ولی بشما این قول می‌توانم بدهم که شما بهنگام تماشای فیلمی که می‌گیرم، متوجه لرزش دستانم نخواهید شد.
سه‌پایه‌ی دوربین‌ام را نشد همراهم بیاورم چون آن‌را که داخل جلدش می‌گذاشتم شبیه تفنگ می‌شد. این شباهت ممکن است سوءظن ایجاد کند و جان ما را بخطر اندازد. 

دایه و بابا
من شاید چندتائی نان از همان نانوایی که کمی بالاتر از خانه‌ی ما قرار داشت بتوانم برای شما تهیه کنم و با خودم به سوئد بیاورم.
دایه! بتو هم قول می‌دهم حتمن چندتائی از برگ‌ همان درختانی که در محله‌مان بود جمع‌ کرده و با خودم به سوئد بیاورم. آخر من چطور می‌توانم آن‌را فراموش ‌کنم؟ این تنها چیزی است که تو از من خواسته‌‌ای.
 آه... امشب شب سیاه و تاریکی خواهیم داشت.

مادر خزر کامنت زیر را برای او گذاشته بود:


حالا می‌فهمم چه کسی را در شکمم داشته‌ام. تو در آنجا هم آرامشی نداشتیی. در تمام مدت نه ماه، لگد می‌زدی و با خود جدالی داشتی. شکم من برای تو خیلی کوچک بود و اکنون نیز انگار جهان برای تو کوچک است. تو به یک جهان دیگری هم نیاز داری، جهانی بدون جنگ و نکبت. من و تو با هم تلاشی برای ساختن چنان دنیائی خواهیم کرد. دخترکم آرزو دارم که در آغوشم بودی.

[۳]- ternational Security Assistance Force

 


۱۳۹۰ آذر ۲۱, دوشنبه

قلب من برای آنجا می‌تپد/ بخش هفتم

 سفر شمال
۲۹ اکتبر ۲۰۰۸
مسافرت بشمال بخیر گذشت. همه‌ کسانی که مرا می‌شناسند می‌دانند که با حرکت ماشین، منهم به خواب می‌روم. اما در سفر شمال، در تمام طول راه، شاید ده دقیقه خواب بچشمان من راه نیافت. جاده آن‌قدر زیبا و دیدنی بود که حیف‌ام می‌آمد بخوابم و  آن همه زییابی را نه بینم. اصلن نمی‌توانستم بخوابم. لحظه‌ای توی کویر بودیم و لحظه‌ی بعد خودمان را در ارتفاع ۴۰۰۰ متری سطح دریا می‌یافتیم. برف همه جا را پوشانیده بود. دیری نمی‌گذشت که متوجه می‌شدی مزارع سبز ترا محاصره کرده است. چند لحظه بعد قطار شترها از مقابل چشمان تو، سلانه سلانه بسوی مقصدی نامعلم راه می‌سپردند.
بدلایل مسایل امنیتی، ما تا رسیدن بمقصد بیش از یک بار اجازه‌‌ی پیاده‌شدن از ماشین را نداشتیم. اما این‌بار هم شانس با ما یار بود و اتومبیلمان پنچر شد. ما هم از فزصت پیش‌آمده سوءاستفاده کرده و پیاده‌شدیم. من و سینگه بدیدار کودکان و بزرگ‌سالانی که در آن حوالی پرسه می‌زدند رفتیم  و با آنها به گفت‌وگو نشستیم.
علی، راننده‌مان در تمام طول راه از تاریخ افغانستان صحبت می‌کرد. بمقصد که رسیدیم خانه سرد سرد بود. برق از چند ساعت پیش قطع شده‌بود.
چند نفر خارجی به قصد کمک و پرستاری از زخمیان به آن‌جا آمده‌‌بودند. با آنها وارد صحبت شدیم. همه‌ی آنها‌ مرد بودند و مرد بودنشان، مشکل بزرگی شده بود برای اجرای ماموریتی که به آنجا آمده بودند.
داستان از  این قرار بود که طبق سنت افغآنها، مردان نامحرم نه اجازه‌ی دیدن صورت زنان برقع‌پوش را دارند و نه اجازه‌ی لمس اعضای بدن آنها را.
بله، مشکل اصبلی آنها همین بود.

عاقبت
۳۰ اکتبر ۲۰۰۸
شب سردی را بصبح رسانیدیم. برق از ساعت ۲۲ رفت و دیگر نیامد. ما هم باجبار با همان حرارت هفت درجه‌ بالای صفر داخل اتاق ساختیم. کار امروز را با بازدید از یک کارگاه اورتوپدی که برای آسیب‌دیدگان، دست‌وپای مصنوعی می‌ساخت. آغاز نمودیم. اگر چه دیدن آن همه کودک خردسال آسیب‌دیده‌ی بی‌دست یا پا، آزارد دهنده بود اما دیدن افرادی که بکمک آنان آمده‌اند، سبب دلگرمی ماشد. ما با طرز سوارکردن لوازم پروتزی بر روی بدن آسیب‌دیده‌کان اشنا شدیم.
شوربختانه نود درصد این آسیب‌دیده‌گان، کودکان خردسالی بودند که بهنگام بازی در بیرون از خانه با مین‌های زمینی برخوردکرده‌بودند. با دیدن آنها بیاد ضرب‌المثل فارسی افتادم که می‌گوید:
هر جا سنگه/ پای آدم بدبخت لنگه.
بعد از بازدید گارگاه اورتوپدی به بازدید مدرسه‌ای رفتیم. آن‌جا تنها جائی بود که موفق شدیم بچه‌ها را در حال بازی مشاهده کنیم. دانش‌آموزان، از میز و صندلی خبری نبود. کودکان فقیر بدون جوراب، روی کف کلاس نشسته بودند. مدرسه نه آب لوله‌کشی داشت و نه برق. اما خب، باز آن کودکان دست کم این شانس را آورده بودندکه مدرسه برای آن‌ها جا داشت زیرا  در بیرون، پشت دروازه‌ی همان مدرسه، کودکانی ایستاده بودند که مدرسه بدلیل نبود امکانات از ثبت‌نام آنها خودداری کرده بود. کودکان بسیار دیگری هم بودند که بدلیل مخالفت پدرانشان از رفتن بمدرسه محروم بودند. شوربختانه شمار بیشتر اینگونه محرومان را دختران افغانی تشکیل می‌دادند.
تکلم بزبان فارسی بمن این امکان را می‌داد تا بی واسطه با زنان افغانی به گفت‌وگو بنشینم و در هر مسئله‌ای با آنها وارد بحث شوم. اجبار به داشتن برقع درد مشترک بیشتر زنان افغانی بود. بسیاری از آن‌ها از اجبار به داشتن برقع در رنج بودند.
خیلی از آن‌ها بمن گفتند که داشتن برقع «واجب قرآنی» نیست. آنها معتقد بودند که قرآن زنان را مجبور به پوشانیدن صورت و دستان خویش نکرده است.
زنانی که من با آن‌ها تماس داشتم آشکارا می‌گفتند که جّو موجود و فشار مردان آنها را  مجبور به زدن برقع کرده‌است و اگر آنها روزی به کابل کوچ کننند بهیچ‌وجه زیر بار زدن برقع نخواهند رفت.
به باور من زندگی در دنیایی بدون مرد،باید زندگی راحت‌تری باشد.

۱۳۹۰ آذر ۱۸, جمعه

قلب من برای آنجا می‌تپد/ بخش ششم

چنان شد که همه چیز در درون من منفجر شد
۲۸ اکتبر ۲۰۰۸
نوشته‌ی خزر فاطمی
برگردان: محمد افراسیابی

امروز اتفاقات زیادی رخ داد. صبح که پا از خانه بیرون گذاشتیم چند نگهبانی که حفاظت از سلامتی ما را بعهده داشتند ما را در محاصره‌ی خود گرفتند. برای بیرون رفتن از کابل نیاز به اجازه‌ مخصوص داشتیم و اجازه‌نامه باید عکس‌دار می‌بود. با نگهبانان به یک مغازه‌ی عکاسی که مورد تایید مقامات امنیتی بود، مراجعه کردیم، چندتایی عکس انداخته و راهی وزارت امور خارجه که مرجع صدور اجازه‌نامه‌ها است، شدیم. چون لباس‌هایمان مناسبتی با محیط نداشت به بازار لباس‌فروش‌ها رفتیم اما از خیابان مرغ‌‌ها "محله‌ی ممنوعه" سر در آوردیم. این اتفاق مرا کلی خوشحال کرد. اگر این اتفاق روی نمی‌داد و می‌خواستیم بازدیدی از این محل داشته باشیم علاوه بر اینکه با اسکورت باید به آنجا می‌رفتیم، اجازه‌ی خرید از هر فروشگاهی را هم نداشتیم. خب من هم موفق بدیدن خیابان مرغ‌ها نمی‌شدم.
در گفت‌وگوهایی که با برت ترنر Bert Terner در گذشته داشتم او بارها از این محل سخن بمیان آورده‌بود. ورود به این محله ترس و اضطرابی در من ایجاد نکرد اما همراهان‌ام سخت دچار اضطراب شده بودند.
در این سفر، شریفه، زن افغانی که پیش‌ترها هم از او صحبت کرده‌ام ما را همراهی می‌کزد. علاوه بر او، دو نگهبان و یک راهنما هم ما را همراهی می‌کردند. ما علی‌رغم ممنوعیت از حضور در آن منطقه، تمام احتیاجات خود را از مغازه‌های همان محل تهیه کردیم.
خب چه فرقی می‌کرد؟ ما که ناخواسته سر از آنجا درآورده بودیم. کسی هم که از این مسئله خبری نداشت. پس چه بهتر که مایحتاجمان را از همان‌جا تهیه کنیم.
خریدهایمان که تمام شد در این موضوع به اتفاق نظر رسیدیم که هیچ‌گاه در انتخاب و خرید لباس، آن چنان سرعت و عجله‌ای نشان نداده‌بودیم.

دایه!
یک شال هم برای تو خریده‌ام. اما در مورد برگی که آرزو کرده‌بودی برایت بیاورم، هرگاه گذرم به مکرویانه[1] افتد، مطمئن باش آنرا هم برایت تهیه خواهم کرد.

مکرویانه را عبوری دیدم. عکس‌هایی که قبلن از آن‌جا دیده بودم مطابق با اصل‌ بود. و این همان مسئله‌ای ا‌ست که مرا اقناع می‌کند. از این جهت نیز اصلن ناراحت نشدم. گرچه احساس ‌کردم اوضاع کمی عجیب به نظر می‌آید. راستی هم چرا دیدن آن مناظر سبب پدیدار شدن احساس بخصوصی در من نشد؟
شاید دلیل‌اش آن باشد که من سال‌ها آن تصاویر را در درون‌ام داشته‌ام و حالا که خودم را در آنجا می‌یابم آن تصویرها دیگر برایم تازه‌‌گی ندارند.
امروز اتفاق جالبی افتاد و آن دیدن دکان نانوایی محله‌ما بود. اگر چه اتومبیل حامل ما با سرعت تقریبن زیادی در حرکت بود اما من توانستم همه‌جا را بخوبی به بینم، خانه‌‌ها، جاده و بازار. همه چیز سر جای خودش بود، درست مانند دوران کودکی من.
برای این‌که هیچ چیز از دید من مخفی نماند گاهی به عقب بر می‌گشتم، زمانی دست راست و بعد دست جپ را تماشا می‌کردم و مرتب می‌خندیدم و فریاد می‌زدم:
آها! اینجا بود! درست همین اینجا بود! به سوئدی، به دری و به فارسی. زبان‌هایی را که می‌دانستم با هم قاطی کرده‌بودم. زمانی‌که از آن محل دور شدیم، نتواستم درست سرجای‌ام بنشینم، قرار نداشتم. نفس‌ام بند آمد. به یکباره همه چیز خرد و خراب شد. انگار انفجاری رخ داده بود.
آخر توی محله‌ی خودمان بودم، همآن‌جایی که در آن بزرگ شده بودم.
سینگه جای‌اش عوض کرد و در کنار من نشست. مرا سخت در آغوش خود گرفت و فشرد.
 اما نفهمیدم چرا هیچ‌یک از افغان‌های حاضر در اتومبیل با آنکه از بزرگ شدن من در آن‌ محل خبر داشتند هیچ‌ واکنشی از خود نشان ندادند.
شاید دلیل‌اش رسیدن من به واقعیت بود. اگر چه اصلن احساس دلتنگی نمی‌کردم اما دایه، راست‌اش را بخواهی، با خودم گفتم که ای کاش تو هم اینجا و در کنار من ‌بودی!
بله بله. می‌دانم که الان خواهی گفت:
من که می‌خواستم بیایم، خودت نخواستی و این شانس را بمن ندادی!
خب دایه! مگر نه اینکه این سفر من است؟ پس باید خودم بتنهائی آن‌را انجام می‌دادم.
زمانی که به خانه رسیدیم علی[2]گفت:
من برای هر قطره‌ی اشکی که تو ریختی، ارزش خاصی قائل‌ام. آن اشک‌های  نشانه‌ی عشق و علاقه‌ای است که تو به افغانستان داری.


[1]محله‌ای که من در آن‌جا بزرگ شده‌ام
[2] راننده‌‌ای که در مورد او بعدن بیشتر سخن خواهم گفت

۱۳۹۰ آذر ۱۵, سه‌شنبه

مراسم محرم در مدرسه‌ی ما


مدرسه‌ی ما شعبه‌ئی بود از جامعه‌ی تعلیمات اسلامی با مدیریت حاج شیخ علی زنجانی که مردی روحانی بود. آقای ساویس دوسالی ناظم مدرسه بود اما گروهبانی نیروی دریائی را بر نظامت دبستان ترجیح داد و آقای سیدصادق حجازی جای او را گرفت.
دو ماه محرم و صفر مدرسه‌ی ما، عملن عزادار بود. بچه‌ها موظف بودند دست کم بازو‌بندی سیاه با نقش کلمه‌ی «یاحسین» روی بازویشان نصب کنند.
محرم که نزدیک می‌شد مادر، بقچه‌ی خرت‌و پرت‌هایش می‌آورد، تکه پارچه‌ی سیاهی از توی آن بیرون می‌کشید و بمن می‌داد. پارچه را به پدر می‌دادم تا با گچ «یاحسین» زیبائی روی آن بنویسد. حالا نوبت به یکی از خواهر‌ها می‌رسید تا نوشته‌ی گچی را با نخی سفید برودری دوزی کند.
روز اول محرم بازوبند را روی بازوی چپم می‌بستم، تکه پارچه‌ی سیاهی به گردنم می‌آویختم و سرشار از غرور، راهی مدرسه می‌شدم.
در میانه‌ی ‌راه یک چشمم به بازوبند بود و دیگر چشمم، به مردمی که از برابرشان می‌گذشتم. دوست داشتم تمامی مردم فه‌مند که من عزادار امام حسین هستم.
توی مدرسه، با شوقی فراوان بازو بند‌هایمان را به یک‌دیگر نشان می‌دادیم و داستان‌ چگونه‌گی تهیه‌اش را با آب‌وتاب برای همدیگر تعریف می‌کردیم.
محمود که وارد معرکه می‌شد من غلاف می‌کردم.
او می‌گفت:
بی‌وین!‌ای خطه حاج مسین‌نه، بوآی ممد می‌گما. آخه خط حاجی أ خطه بوآی مه خیلی بهتره. می‌دانی یاحسین مَ، بری شی انقد قشنگ‌تر شده؟ آحه پارچه‌ی مَ تازه‌ی‌یِ تازه‌س. جنس‌شم اعلاس. ننِه یی قواره پارچه‌ی سیا بِری پیرن خودش خریده بود.‌ای تیکه‌هِه ره دادش به مَه.
علی که خود بازوبندی نداشت، حرف‌های محمود را تایید می‌کرد چون می‌‌دانست اگر دَمِ محمود را نه‌بیند، زنگ تفریح از نان قندی «قاق» خبری نخواهد بود.
اما خود علی «آق‌بانوئی» داشت که برادرش از کربلا برایش آورده بود. آقابانو «چپیّه» کلاس دیگری داشت و متعلق بود به داش‌ها «جاهلا»، همان‌هائی‌که زیر علامت می‌رفتند. آنهم علامت ۲۱ تیغه با آن همه وزن و زیلینگ و زولونگش که حاملش به اخترام دوست تکانی جانانه به آن می‌داد تا تیغه‌هایش چندباری عقب رود و جلو بیاید و صدای زنگوله‌هایش علامت «سلام داملا، چاکریم» توی محل به پیچید.
یا نادوست را متوحش کند از نیروئی که زیر چنان باری خفته است.
 بعضی از بچه‌‌ها پیراهن سینی‌زنی به تن داشتند و برخی دیگر پیراهن زنجیرزنی. این دو گروه کلاسشان خیلی بالا بود. شب‌ها در مسجد محل، پس از اتمام روضه‌خوانی، سینه یا زنجیر می‌زدند.
بازگوئی داستان‌های عجیب‌وغریب حمل علامت، طوغ یا بیل، خیلی هیجان انگیز بود. بیشتر ما «حیدری» بودیم. «نعمتی‌ها «ساکنین آنسوی نهر میانه‌ی شهر، را جرئت جیک‌زدن نبود.
طوغ علامت ما» حیدری‌ها «بود و ‌بیل» نشانه‌ی نعمتی‌ها.
طوغ و بیل در غیر ایام عزاداری در خانه‌ی سردم‌دار محل نگهداری می‌شد. طوغ، یک‌سال در محله‌ی ورمزیار بود و سال بعد در محله‌ی جولان،
عزاداری که آغاز می‌گردید طوغ و بیل با سلام و صلوات، هرکدام توسط هواخواهانش، به محل اصلی عزازداری محل برده می‌شد.
مرا اجازه‌ی رفتن به این اماکن نبود که پدر سخت مخالف این مراسم بود. او سینه‌زنی، زنجیرزنی و قمه‌زنی خودآزاری می‌دانست و در این باور بود که خودآزاری در اسلام حرام است.
اصولن با جَوّ و فضای حاکم بر هیات‌ها میانه‌ئی نداشت. ولی با رفتن من به مسجد محل و شرکت در دسته‌ی عزاداری مدرسه مخالفتی نداشت.
روز تاسوعا، روز عزاداری مدرسه‌ی ما بود. اگر چه مدرسه تعطیل بود اما همه‌ برای شرکت در عزاداری راهی مدرسه می‌شدیم. حدود ساعت ده صبح، دسته‌ی ما که نوشته‌ی «عزاداران حسنی دبستان علمی» را دو نفر از بچه‌ها در پیشاپیش حمل می‌کردندد، مدرسه به سوی مسجد محل «پیغمبر» ترک می‌کرد. آموزگاران جوان‌تر نقش مراقب را داشتند و مسنتر‌ها در پشت پرچم مدرسه طلایه‌دار دسته‌ی عزادار بودند.
وارد مسجد پیغمبر که می‌شدیم، خطیب مجلس، در روی منبر، سکوت می‌کرد. ما نوحه‌خوانان توی مسجد دوری می‌زدیم تا به جای از قبل تعیین شده می‌رسیدیم و ساکت می‌ایستادیم. یکی از بچه‌ها «زواری» که صدای خوشی داشت، روی پله ‌ی منبر، ایستاده نوحه‌ای می‌خواند، از منیر پائین می‌آمد و بما می‌پیوست.
ما نوحه خوانان از مسجد خارج شده و با عبور از راسته‌ی گونی‌بافان، میدان کوچکه و بازار نخودبریز‌ها به سوی مسجد جامع حرکت می‌کردیم. توی صحن مسجد دوری می‌زدیم، وارد مسجد چهل ستون می‌شدیم. به‌مان ترتیب مسجد پیغمبر نوحه خوانی می‌کردیم.
در این‌جا بود که مادر‌ها بدیدار ما می‌آمدند. حالا دیگر غرور من به اوج خود رسیده بود و زمانی‌که مادر سکه‌ی دو ریالی را، آفرین‌گویان، توی مشتم می‌گذاشت، احساس می‌کردم بهره‌ی عزاداری خودم را در همین دنیای خاکی گرفته‌ام. آخر دو ریال معادل پول جیبی چهار روز من می‌شد.
حال باید از مسیری نسبتن طولانی بمقصد کارخانه‌ی کبریت‌سازی متعلق به کوچمشکی تمام راسته بازار را زیر پا گذاریم تا بدانجا رسیم.
حوالی دو بعد از ظهر، خسته‌وکوفته ولی خوشحال، مرخص می‌شدیم.
اما پیش از رفتن بخانه باید تکلیف پول‌های اهدائی مادر‌هایمان را معین می‌کردیم.

۱۳۹۰ آذر ۱۲, شنبه

قلب من برای آنجا می‌تپد/ بخش پنجم

بالاخره رسیدیم
۲۶ اکتبر ۲۰۰۸

نوشته‌ی خزر فاطمی
برگردان: مجمد افراسیابی

با نشستن هواپیما، با همان برخورد دوستانه‌ای مواجه شدم که بارها از آن با من سخن گفته بودند.
خدای من! آن‌چه را که امروز با آن مواجه شده‌ام چگونه می‌توانم بیان کنم؟. اما فعلن نیاز به کمی استراحت دارم. فردا با تعدادی عکس باز خواهم گشت.
هم زلزله و  هم تیراندازی
۲۶ اکتبر ۲۰۰۸
بمحض پیاده شدن از هوا پیما، راهی میهمان‌سرا شدیم. در همین فاصله‌ی کوتاه با مناظری عجیبی مواجه گردیدیم. اگرچه تصور مواجهه با ‌چنان مناظری دور از انتظار نبود اما تصور این‌که خودم هم در میان آن‌ها باشم بعید بنظر می‌رسید. مردم، زنان برقع‌پوش، بوی پیچیده در فضا، همه و همه چیز در کنارم بود و در میانه‌ی کابل که کو های بلندی محاصره‌اش کرده بود.
لحظه‌ای بعد وارد میهمان‌سرا شدیم و تا آخر روز در همان‌جا باقی ماندیم. بدلیل تیراندازی‌های سحرگاهی در محله‌های پائینی شهر که موجب مرگ کسانی نیز شده بود بما اجازه‌ی خروج از باغ میهمان‌سرا داده نشد.
بعدن معلوم شد که آن‌چه اتفاق افتاده، ارتباطی به جنگ نداشته است. تیراندازی ناشی از بروز مشکلات داخلی در یک شرکت بازرگانی بوده است. نگهبان یکی از شرکت‌ها، با گشودن آتش ابتدا دو نفر از کارمندان شرکت را می‌کشد و سپس با گلوله‌ای به زندگی خویش خاتمه می‌دهد.
امروز صبح زمین لرزه‌ی خفیفی رخ داد. حتا  بیست سال پیش هم، زلزله در افعانستان اتفاق‌ غیر معمولی تلقی نمی‌شد چه رسد به امروز. تو در زیر پایت احساس لرزش خفیفی می‌کردی و دیگر هیچ.
چند ساعتی وقت ما صرف گوش‌کردن به دستورات ایمنی و لزوم رعایت مقررات حفاظتی شد. با شنیدن این حرف‌ها ترس شدیدی بر من عارض گردید. دلم فرو ریخت. حالا دیگر مخالفتی با این‌ نداشتم که فردا را هم در مهان‌سرا بمانیم.
در محلی زندگی ما چند زن افغانی مشغول به کار هستند. من از فرصت استفاده کرده و با آنان به گفت‌وگو می‌نشینم. انگلیسی خوبی بلد نیستند اما برای من که فارسی را خوب صحبت می‌کنم، اشکالی پیش نمی‌آید. زنان صمیمی و خوش‌برخوردند.
 امروز بیوه‌ زنی که مسئول نظافت‌ محل زندگی ماست و مادر پنج فرزند، بیست دقیقه‌ای روبروی من ایستاده بود. در این مدت هرگز خنده از لبان او دور نشد. این نکته قابل ذکر است که حرفه‌ی نظافتکاری از دیدگاه بسیاری از افغان‌ها، حرفه‌ای پست شمرده می‌شود.
همه‌ی آنانی را که تا به امروز موفق به دیدارشان‌ شده‌ام و فرصت گپ‌وگفتی با آنان یافته‌ام، بدون استثناء دارای همین نگاه‌ مهربان بوده‌اند.
اما چه میدانی؟ شاید در روزهای آینده چهره‌ی دیگری از مردم افغان در برابر من ظاهر شود.

اگر به موقع حرکت کرده بودیم!
۲۸ اکتبر ۲۰۰۸

علاوه بر بازدید از موزه‌ی هنری شهر کابل که بی‌نهایت هم جالب بود، برای  کسب اطلاعات بیشتر از شیوه‌ی کار  و فعالیت‌های KAS «آموزش‌وپرورش کودکان» و RAD «کار با معلولین» راهی اداره‌ی مرکزی می‌شویم. این دیدار نیز بسیار جالب بود. فردا در سفری که به شمال خواهیم داشت این امکان را خواهیم یافت تا از مناطق مشابه دیگری نیز بازدید کنیم.
این را هم خوب است اضافه کنم که امشب بمبی در مسیری که ما فردا راهی آن‌جا‌ خواهیم شد، منفجر گردید و جان هفت انسان را گرفت. همه‌ی کشته شده‌گان سرباز بودند، سه نفر افغانی و بقیه تابعیت کشورهای دیگری را داشتند.
بما دستور داده شده‌است که از نزدیک شدن به نظامیان پرهیز کنیم.
در راه بازگشت، یکی از سرنشینان اتومبیل پرسید آیا ساختمانی که ما از جلوی آن رد شدیم، دادگاه نبود؟
علی راننده‌ی ما جواب داد:
این مکان شایشته‌گی نام دادگاه ندارد. حکمی که" آن‌ها" صادر می‌کنند ارتباطی به محق بودن دادخواه ندارد بلکه بستگی‌ به مقدار رشوه‌ای است که از یکی از جانبان دعوا گرفته‌اند. و سپس اضافه کرد که «یکی از مسائلی که طالبان تا اندازه‌ی خوبی از عهده‌ی انجام آن بر ‌آمده بودند، همین مسئله‌ی قضاوت بود. احکامی که توسط دادگاه‌های طالبان صادر می‌گردید تا حدودی از روی حق و حقیقت بود. اما حالا تو می‌توانی با پرداخت مبلغی نه تنها آزادی خودت را بخری بلکه دادخواه «مدعی» را محکوم و روانه‌ی زندان کنی.»
زنگ تلفن‌های همراه علی و لارش به صدا در می‌آیند. ما نیز از جاده‌ی اصلی منحرف می‌شویم. بعد اطلاع می‌یابیم که در مسیر همان جاده انفجاری رخ داده است. همه بهم نگاه می‌کنیم. یکی از همراهان می‌گوید:
چه می‌دانی؟ شاید اگر ما هم سر ساعت حرکت کرده بودیم الان در میان آن‌ها بودیم!
این حادثه باعث شد که گذر ما به اماکنی بیفتد که بواقع نباید از آن مکان‌ها عبور می‌کردیم. اما حالا آن راه مطمئن‌ شده بود. ما هم موفق بدیدن کودکان بیشتری، مغازه‌های زیادتری و . . . شدیم که در صورت عدم وقوع انفجار از دیدن آن‌ها محروم می‌ماندیم.
پس از رسیدن به مقصد متوجه می‌شویم که همراهان ما که سوار بر اتومبیل دیگری بودند اصلن خبری از حادثه دریافت نکرده‌اند.آن‌ها را باور بر این بود که موفق به دیدن اماکن جالب‌تری شده‌اند.
آخر شب معلوم شد که بمبی در کار نبوده‌ و سروصدا ناشی از بروز انفجار در موتور یک اتومبیل بوده است.
ولی اوضاع افغانستان بقدری بحرانی است و آن‌قدر اتفاقات غیر مترقبه رخ می‌دهدکه هیچ‌کس دوست ندارد به استقبال خطر برود.