قلب من برای آنجا میتپد/ بخش ۱۲
اما هنوز هم در افغانستان میتوان کودکانی را یافت که در عالم کودکی خود غرق شده و کاری با اطرافیان خود نداشته باشند. یکی از آنها همین پسرک است که پاورچین و رقصان به اینسو و آنسو میرفت، در عالم کودکی خودش غرق بود و با حرکات خودش موچبات خندهی جمع ما را فراهم میکرد.
ماشینمان بازهم پنچر شد. علی در حالی عوض کردن چرخ ماشین، برای من نقش بابا را بازی میکرد، داستان میگفت و شوخی میکرد. بیشتر صحبتهای او، دور چگونهگی گذران زندگی مردم افغانستان بود.
جلوی خانهی این مردی که در این عکس دیده میشود پنچر کردیم. او بیرون آمد و ما را به برای نوشیدن چایی به خانهاش دعوت کرد.
در بین راه برای خوردن ناهار توقفی کردیم و غذایی را که با خود آورده بودیم، خوردیم. هوس چای کردیم که نداشتیم. جوانانی که در این عکس میبینید رفتند و از خانهشان برای ما چای آوردند.
ماشینمان بازهم پنچر شد. علی در حالی عوض کردن چرخ ماشین، برای من نقش بابا را بازی میکرد، داستان میگفت و شوخی میکرد. بیشتر صحبتهای او، دور چگونهگی گذران زندگی مردم افغانستان بود.
جلوی خانهی این مردی که در این عکس دیده میشود پنچر کردیم. او بیرون آمد و ما را به برای نوشیدن چایی به خانهاش دعوت کرد.
در بین راه برای خوردن ناهار توقفی کردیم و غذایی را که با خود آورده بودیم، خوردیم. هوس چای کردیم که نداشتیم. جوانانی که در این عکس میبینید رفتند و از خانهشان برای ما چای آوردند.
برای بابا
پنجم نوامبر ۲۰۰۸
رشید دوست در مورد روزنامهی هِیواد خیلی صحبت میکرد. من هم بدلیل حرفهام دوست داشتم اگر فرصتی پیشآید به بازدید یکی از سردبیریهای مهم خبری افغانستان به روم. شانش با من بود و آرزویم زود برآورده شد. قرار است بیست دقیقهی دیگر در چنان محلی باشم. اما بابا، این بازدید، یک دیدار معمولی نیست. من به بازدید سردبیری روزنامهای خواهم رفت که تو بیست سال پیش، خبرنگار آن روزنامه بودی.
بابا! من این بازدید را بجای تو و برای تو انجام میدهم. این موضوع را میدانستم که آدرس سردبیری روزنامهی هیوا، کابل شمارهی ۷ بود. چون هنوز هم ساختمانی را که تو وارد آن میشدی و شمارهی هفت بر پیشانی آن نشستع بود، خوب بیاد دارم.
به ساختمان بلندِی درب و داغانی میرسیم. آثار ضربات ترکش موشک، گلولههای توپ و ترکش خمپاره بر روی بدنهی ساختمان و پنجرههای آن آشکارا بچشم میخورد. عجیب است که ساختمان هنوز روی پای خودش ایستاده است. دفتر هیواد در طبقهی سوم این ساختمان قرار دارد. من تنها نیستم، سیگنه، دیگر روزنامهنگارِ زنِ گروه نیز مرا همراهی میکند. چهل دقیقه وقت دارم تا بفهمم در این سالهای آخر چه برسر هیواد آمده است. باید از فضای موجود فیلمی بگیرم و آنجا را از نو شناسائی کنم.
چه میدانی؟ شاید کسی را پیدا کردم که هنوز کسی را در آنجا پیدا کردم که هم کار کند و هم مرا بشناسد.
پس از ده روز مترجمی، امروز برای اولین بار از این کار طفره میروم و خواهش میکنم بگذارند خودم باشم .آخر بابا گفتم که این کار را فقط برای تو «بابا» انجام میدهم.
برای روبرو شدن با «مکرویان» نیاز به کمی استراحت و ذخیرهی انرژی دارم.
باری! فکر میکنم اصولن مترجمی کار چندان دلچسبی نباشد، من امروز حتا حوصله نداشتم که خانم سیگنه را به دیگران معرفی کنم. نمیتوانستم، شاید باور نکنی که حتا اسم او را هم از یاد بردهبودم.
دفتر سردبیری روزنامه در کریدوری دراز قرارگرفته است که دو طرف آن اتاقهای کوچکی قرار گرفتهاند. ۵۹ سال از عمر این روزنامه میگذرد.
بابا! یادت هست زمانی که تو اینجا کار میکردی تعداد کارمندان به یکصدو بیست نفر میرسید اما امروز تمام کار روزنامه فقط با ۲۹ نفر میچرخد. حتمن تو خودت از اتفاقاتی که در این جا رخداده است، باخبری، مگر نه؟
از همهی اتاقها بازدید کردیم و سپس به چاپخانهی روزنامه سری زدیم. ماشینهای چاپ همان ماشینهائی هستند که بیست سال پیش، اخباری که تو تهیه میکردی، چاپ میکردند، تمام کارمندان کابل ۷ هیواد در کنارهی یکی از آن ماشینها به ردیف ایستادهاند. یکی از آنان، بیش از ۲۵ سال است در اینجا مشغول به کار است. من خودم را به او معرفی میکنم، او از خود بیخود میشود و شادمانه میگوید که ترا «حمید» را بخوبی بیاد دارد. از من میخواهد سلاماش را بتو برسانم.
پیش از ترک ساختمان روزنامه از ماشین چاپ تازه بکار افتادهی روزنامه هم بازدید میکنیم. این ماشین چاب همین هفته کارش را آغاز کردهاست.
ساعتی دیگر به خانهای خواهیم رفت که در آن روزهای دور در آنجا ساکن بودیم. تا آن لحظه باید از فرصت استفاده کرده و خودم را برای روبروئی با حوادث احتمالی آینده آماده سازم.
علارغم تمام این آمادهگیها، تصمیم به بازگشت گرفتهام.
پنجم نوامبر ۲۰۰۸
رشید دوست در مورد روزنامهی هِیواد خیلی صحبت میکرد. من هم بدلیل حرفهام دوست داشتم اگر فرصتی پیشآید به بازدید یکی از سردبیریهای مهم خبری افغانستان به روم. شانش با من بود و آرزویم زود برآورده شد. قرار است بیست دقیقهی دیگر در چنان محلی باشم. اما بابا، این بازدید، یک دیدار معمولی نیست. من به بازدید سردبیری روزنامهای خواهم رفت که تو بیست سال پیش، خبرنگار آن روزنامه بودی.
بابا! من این بازدید را بجای تو و برای تو انجام میدهم. این موضوع را میدانستم که آدرس سردبیری روزنامهی هیوا، کابل شمارهی ۷ بود. چون هنوز هم ساختمانی را که تو وارد آن میشدی و شمارهی هفت بر پیشانی آن نشستع بود، خوب بیاد دارم.
به ساختمان بلندِی درب و داغانی میرسیم. آثار ضربات ترکش موشک، گلولههای توپ و ترکش خمپاره بر روی بدنهی ساختمان و پنجرههای آن آشکارا بچشم میخورد. عجیب است که ساختمان هنوز روی پای خودش ایستاده است. دفتر هیواد در طبقهی سوم این ساختمان قرار دارد. من تنها نیستم، سیگنه، دیگر روزنامهنگارِ زنِ گروه نیز مرا همراهی میکند. چهل دقیقه وقت دارم تا بفهمم در این سالهای آخر چه برسر هیواد آمده است. باید از فضای موجود فیلمی بگیرم و آنجا را از نو شناسائی کنم.
چه میدانی؟ شاید کسی را پیدا کردم که هنوز کسی را در آنجا پیدا کردم که هم کار کند و هم مرا بشناسد.
پس از ده روز مترجمی، امروز برای اولین بار از این کار طفره میروم و خواهش میکنم بگذارند خودم باشم .آخر بابا گفتم که این کار را فقط برای تو «بابا» انجام میدهم.
برای روبرو شدن با «مکرویان» نیاز به کمی استراحت و ذخیرهی انرژی دارم.
باری! فکر میکنم اصولن مترجمی کار چندان دلچسبی نباشد، من امروز حتا حوصله نداشتم که خانم سیگنه را به دیگران معرفی کنم. نمیتوانستم، شاید باور نکنی که حتا اسم او را هم از یاد بردهبودم.
دفتر سردبیری روزنامه در کریدوری دراز قرارگرفته است که دو طرف آن اتاقهای کوچکی قرار گرفتهاند. ۵۹ سال از عمر این روزنامه میگذرد.
بابا! یادت هست زمانی که تو اینجا کار میکردی تعداد کارمندان به یکصدو بیست نفر میرسید اما امروز تمام کار روزنامه فقط با ۲۹ نفر میچرخد. حتمن تو خودت از اتفاقاتی که در این جا رخداده است، باخبری، مگر نه؟
از همهی اتاقها بازدید کردیم و سپس به چاپخانهی روزنامه سری زدیم. ماشینهای چاپ همان ماشینهائی هستند که بیست سال پیش، اخباری که تو تهیه میکردی، چاپ میکردند، تمام کارمندان کابل ۷ هیواد در کنارهی یکی از آن ماشینها به ردیف ایستادهاند. یکی از آنان، بیش از ۲۵ سال است در اینجا مشغول به کار است. من خودم را به او معرفی میکنم، او از خود بیخود میشود و شادمانه میگوید که ترا «حمید» را بخوبی بیاد دارد. از من میخواهد سلاماش را بتو برسانم.
پیش از ترک ساختمان روزنامه از ماشین چاپ تازه بکار افتادهی روزنامه هم بازدید میکنیم. این ماشین چاب همین هفته کارش را آغاز کردهاست.
ساعتی دیگر به خانهای خواهیم رفت که در آن روزهای دور در آنجا ساکن بودیم. تا آن لحظه باید از فرصت استفاده کرده و خودم را برای روبروئی با حوادث احتمالی آینده آماده سازم.
علارغم تمام این آمادهگیها، تصمیم به بازگشت گرفتهام.
0 نظرات:
ارسال یک نظر