قلب من برای آنجا میتپد/ بخش دههم
خیانت
مزار شریف را در حالی ترک میکنیم که من زیر بار این احساسات خرد شدهام. توقف ما در آنجا بیش از دو روز بدرازا نکشید. اما مسافرت چه طولانی مینماید. البته دیدنی هم بسیار بود. علاوه بر پروژههای دیداری موجود در برنامه ما موفق به بازدی از دو محل تاریخی نیز شدیم، عجب تاریخی!
امروز امکان این را یافتم تا با یکی از زنان مربی کودکان معلول جنگی ملاقاتی داشته باشم. حرفهای او برایم بسیار جالب بود و شنیدنی. براستی نادیده انگاشتن انسانهای معلول جنگ، چه خیانتی به انسانیت است! خیانت به جامعهی افغانی است! آخر مگر آنها افغانی نیستند؟
آنها هم حق دارند از مزایای زندهگی استفاده کنند!
او تعریف میکرد که حتا به خود او و حرفهاش که کار با به کودکان معلول است، بچشم تحقیر نگاه میکنند.
کاش میشد کمی از هوای کابل توی یک قوطی با خودم میبردم
توجیه احساسی که دارم زیاد آسان نیست. هوای اینجا نوع بخصوصی است. در آن بالا بویی بمشام تو میخورد که آنرا دوست داری. دوستداری آنجا به ایستی، نفس عمیقی بکشی و ریههایت را پر از آن بوی خوش و هوای تازه کنی. مخصوصن امشب، که آسمان صافِ صاف است. در پاکیزه نبودن هوا، شکی نیست. از هر کس هم چیزی در این مورد بپرسی، مسلمن خواهد گفت که هوا بوی آلودهگی میدهد. اما من این چنین احساسی ندارم، دست کم الان.
آنهایی که مرا از نزدیک میشناسند، میدانند که من چقدر بوی کبریت تازه خاموش شده را دوست دارم. هوای اینجا همان بو را میدهد. کاش میشد کمی از بوی کابل را داخل یک قوطی میکردم و آن را با خودم به خانه میبردم. انتقال این احساس به شما کار آسانی نیست. در این لحظات من احساس تنهایی میکنم. مسایل بسیاری هست و دوست دارم آن مسائل را با شما در میان بگزارم. اما تا حالا خودم هم موفق به درک درست آنها نشدهام. تا یک از آنها در ذهنم جایی برای خودش پیدا میکند، مسئلهی دیگر ظاهر میشود. نمیدانم از کجا شروع و به کجا ختم کنم. هدف من از سفر به اینجا، یافتن جوابی برای این سوالها بود. ولی شور بختانه چنین مینمایدکه نه تنها جواب سوالهایم را نیافتهام بلکه سوالهائی بر سوالهای پیشینام نیز افزودهام و باید ترک کنم.
آه! باز هم اینها! این پرندهها. بدیاش این است که هرچه پرواز آنها در ارتفاع کمتری ناخوشایندی بیشتری بمن دست میدهد! هرچه یا هرکه میخواهند باشند. علت پرواز آنها را این چنین پائین درک نمیکنم. چه صداهای ناهنجاری هم از خود بیرون میدهند. هنگامی که از بالای سرم عبور میکنند،بیاختیار سرم را پایین میآورم تا مبادا به آنها برخوردی داشته باشم.
یک آدمربائی دیگر
امروز صبح یک مددکار اجتماعی فرانسوی ربوده شد. اتفاق در کنارهی شهر کابل رخ داد. اینگونه آدمربایاها که افراد خارجیها میدزدند بیشترشان دزدان و جنایتکارانی هستند که بطمع گرفتن باج دست به آدمربائی میزنند. بعد ربودهشدهها را در مقابل دریافت مبلغی به طالبانها میفروشند. اینجاست که مسئله جنبهی سیاسی پیدا میکند. در این مورد نمیدانم کار بکجا خواهدکشید.
قرار بود امروز به همراه یکی از کارمندان ASK که در مکرویان زندگی میکند، راهی آنجا شوم. با این اتفاق مسافرت من هم منتفی شد. بدلیل این آدمربایی خروج ما را از ساختمان ادارهی مرکزی که تازه وارد آن شدهایم، ممنوع کردند.
رفت و آمد زیاد است. حوصلهام دارد سر میرود. میفهمم که تمام این بیشک این محدودیتها و سختگیریها بخاطر سلامت ما است. من هم مخالفتی با این محدویتها ندارم. اماخود را آماده مقابله با حوادث کردن هم سخت است. تو فکرهایت را میکنی، برنامهات میریزی، حساب ضرروزیان کاری که میخواهی انجام دهی محاسبه میکنی و همینکه آمادهی اجرای تصمیمات میشوی، یکباره بدلیل حادثهای تازه، تمام آنچه بافتهای تبدیل به پنبه میشود. ایناست که تو تمرکزت را از دست میدهی و دیگر نمیتوانی از نو نیروهایت را برای کاری تازه متمرکز کنی. تحملات تمام میشود و حال و حوصلهی سر و کلهزدن با مسایل احساسی و پایبندی به تذکرات و تاکیدهایی که بتو شدهاست را از دست میدهی. روحات بمانند بادکنکی که ناگهان سوزنی به آن زدهشود، سوراخ میشود،تمام نیروی ذخیره شدهیِ درونیات، پفّی بیرون میزند.
0 نظرات:
ارسال یک نظر