۱۳۹۰ آذر ۲۴, پنجشنبه

قلب من برای آنجا می‌تپد/ بخش هشتم


همه چیز = هیچ‌چیز


امروز طالوقان را به قصد دیدار مزار شریف ترک کردیم. مزار شریف بدلیل اسقرار نیروهای[۳] ISAF در آن‌جا، برای مردم سوئد نامی آ‌شناست. در مسیر راه موفق به بازدید از یک بیمارستان شدیم. برای مایی که به نُرم بیمارستان‌های سوئد عادت کرده‌ایم، دیدن آن‌چنان مکانی،با آن بوی تند و چندش‌آور کلورِ آمیخته با بوی ادار، مدفوع و داروهای بی‌هوشی، مناسبتی با بیمارستان نداشت. اما چنین می‌نمود که چنان بیمارستانی با آن وضعیت بد، نرم استاندارد و قابل قبول مردم آن سرزمین است.البته مقایسه‌ی افغانستان با سوئد کار نادرستی‌ است.
بیمارستان گنجایش پذیرایی ۲۵۰ بیمار را داشت. صد تخت آن اشغال بود. بیشتر بیمارانی را که ما از آنها دیدار کردیم کودک بودند و بدترین بخش بیمارستان نیز به نظر من بخش کودکان بود. کودکان بستری‌شده از بدی تغذیه رنج می‌بردند. پزشک بخش، وضع بد جسمانی کودکان را به کوتاه بودن فاصله‌ی زایمان و دوباره حامله‌شدن مادر آن‌ها نسبت می‌داد. در همآن بخش، کودکی هیجده ماهه بستری بود که چهره‌اش ‌مانند جهره‌ی پیرزنان پر از چین و چروک  بود. به قول معروف «از بس لاغر بود می‌شد دنده‌ها‌ی او را شمرد».
همان کودک روی تخت‌اش نشسته بود، صورتش را به یکی از دستانش تکیه داده بود و با صدای وحشناکی جیغ می‌کشید. من نفهمیدم آن همه صدا را او از کجا می‌آورد.
چند مجروح جنگی هم در آن‌جا بستری بودند. اما بشتر بیماران، مجروحان حوادث راننده‌گی بودند.
راننده‌گی در چنان جاده‌های تنگ و خرابی با آن‌چنان رانند‌ه‌گانی که نه بی‌پروای سلامتی خودشان را دارند نه ارزشی برای زنده‌گی دیگران قائل‌اند،انتظاری بیشتری نمی‌شود داشت. بیشتر آنها با قواعد راننده‌گی نه تنها ناآشنا هستند که اصولن اجرای چنان قواعدی را به تمسخر می‌گیرند.
ما در همان روز اول ورودمان به کابل متوجه این موضوع شدیم. اگر واقعن در افغانستان موردی برای نگرانی وجود داشته باشد به باور من همان شرایط بد راننده‌گی است.
بیمارستان مترجم نداشت. این بار هم من از روی اجبار وظیفه‌ی مترجمی را به عهده گرفتم. اما این‌بار در ترجمه با مشکل جدی مواجه شدم. جرا که:
یک ـ زبان آنها مخلوطی بود از زبان‌های دری، ازبکی و فارسی.
دو ـ ترجمه‌ی اصطلاحات پزشکی، برای منی که در زبان سوئدی با آن‌ها مشکل دارم، کار آسانی نبود.
سه‌ـ از همه‌ی این‌ها بدتر، اجبار به تحمل بوی گند بیمارستان بود. تازه برای رضایت وجدان‌ام فیلم‌برداری هم باید می‌کردم.
با ورود بداخل اتومبیل و نشستن روی صندلی، یکدفعه وا رفتم. احساس خالی بودن ‌کردم. نه حوصله‌ی حرف‌زدن داشتم و نه حال ترجمه کردن.

مزار شریف
با ورود به مزار شریف این احساس بمن دست داد که روحیه‌ی مثبتی بر شهر حاکم است. تمام همراهانم نیز در این احساس با من شریک بودند.

مثل اینکه غذا آماده است. فکر کنم چلوکباب داشته باشیم.

پی‌نوشت
کم‌کمک دلم تنگ شده و هوای خانه را می‌کند.

 
بالاخره آن لحظه رسید
همن الان خبر دادند که فردا به همراه دکتر کامله سه‌یار، راهی مک‌رویان خواهیم شد. یکی از دلایل اداره‌ی مرکزی جهت صدور اجازه‌ی خروج و سفر به ماکرویان این است که تمام همراهان من افغانی هستند، یعنی سفر ما موجب جلب توجه دیگران نمی‌شود. برای منِ غیر افغانی هم این امکان وجود دارد تا خودم را در میانه‌ی آن‌ها قایم کنم. من از این اتفاف خوش‌حالم.  یکی از آرزوهایم دارد برآورده می‌شود.
اما باید اقرار کنم که ترس بر من مستولی ‌شده است. می‌ترسم، زیرا که با هیچ‌یک از همراهانم آشنایی قبلی ندارم. کنجکاو هم هستم. چون دوست دارم علا‌رغم آن‌چه بر سر این کشور فلک‌زده آمده است، همه‌ جای آن را بینم. این تصور که ممکن است هر لحظه حادثه‌ی غیر مترقبه‌ای رخ دهد، بر اضطراب من می‌افزاید.
علیِ، راننده‌ی ما می‌گوید مردم کابل به دلیل فقر مفرطی که به آن گرفتار شده‌اند، برای بدست آوردن پول، بهر کار خلافی دست می‌زنند. می‌کوشم تا آنجا که امکان دارد خودم را همرنگ همراهانم سازم تا شناخته نشوم. 

بخودم تلقین می‌کنم و می‌گویم:
توئی که توانسته‌ای خودت را به افغانستان (وطن ‌اول‌ات) برسانی مطئمن باش که بدون هیچ مشکلی به سوئد «وطن دوم‌ات» باز خواهی‌گشت.
شما هم خاطرتان جمع باشد که به این راحتی نمی‌توانید از شر من رها شوید.

اما با گذشت هر ثانیه بر نگرانی‌های من افزوده می‌شود. هر چه بیشتر به این موضوع می‌اندیشم که به زودی خودم در همان محله‌ای خواهم یافت که سالیانی پیش در آن‌جا زندگی می‌‌کرده‌ام،بر نگرانی‌ام افزوده می‌شود.
همین الان که اینجا نشسته‌ام، هم ‌گریه می‌کنم و هم می‌خندم. ولی باید فیلم‌برداری هم بکنم. اگر توی جلد حرفه‌ی خبرنگاری‌ام بروم شاید بتوانم بر احساساتم، غلبه کنم. ولی بشما این قول می‌توانم بدهم که شما بهنگام تماشای فیلمی که می‌گیرم، متوجه لرزش دستانم نخواهید شد.
سه‌پایه‌ی دوربین‌ام را نشد همراهم بیاورم چون آن‌را که داخل جلدش می‌گذاشتم شبیه تفنگ می‌شد. این شباهت ممکن است سوءظن ایجاد کند و جان ما را بخطر اندازد. 

دایه و بابا
من شاید چندتائی نان از همان نانوایی که کمی بالاتر از خانه‌ی ما قرار داشت بتوانم برای شما تهیه کنم و با خودم به سوئد بیاورم.
دایه! بتو هم قول می‌دهم حتمن چندتائی از برگ‌ همان درختانی که در محله‌مان بود جمع‌ کرده و با خودم به سوئد بیاورم. آخر من چطور می‌توانم آن‌را فراموش ‌کنم؟ این تنها چیزی است که تو از من خواسته‌‌ای.
 آه... امشب شب سیاه و تاریکی خواهیم داشت.

مادر خزر کامنت زیر را برای او گذاشته بود:


حالا می‌فهمم چه کسی را در شکمم داشته‌ام. تو در آنجا هم آرامشی نداشتیی. در تمام مدت نه ماه، لگد می‌زدی و با خود جدالی داشتی. شکم من برای تو خیلی کوچک بود و اکنون نیز انگار جهان برای تو کوچک است. تو به یک جهان دیگری هم نیاز داری، جهانی بدون جنگ و نکبت. من و تو با هم تلاشی برای ساختن چنان دنیائی خواهیم کرد. دخترکم آرزو دارم که در آغوشم بودی.

[۳]- ternational Security Assistance Force