قلب من برای آنجا میتپد/ بخش هفتم
سفر شمال
۲۹ اکتبر ۲۰۰۸
مسافرت بشمال بخیر گذشت. همه کسانی که مرا میشناسند میدانند که با حرکت ماشین، منهم به خواب میروم. اما در سفر شمال، در تمام طول راه، شاید ده دقیقه خواب بچشمان من راه نیافت. جاده آنقدر زیبا و دیدنی بود که حیفام میآمد بخوابم و آن همه زییابی را نه بینم. اصلن نمیتوانستم بخوابم. لحظهای توی کویر بودیم و لحظهی بعد خودمان را در ارتفاع ۴۰۰۰ متری سطح دریا مییافتیم. برف همه جا را پوشانیده بود. دیری نمیگذشت که متوجه میشدی مزارع سبز ترا محاصره کرده است. چند لحظه بعد قطار شترها از مقابل چشمان تو، سلانه سلانه بسوی مقصدی نامعلم راه میسپردند.
بدلایل مسایل امنیتی، ما تا رسیدن بمقصد بیش از یک بار اجازهی پیادهشدن از ماشین را نداشتیم. اما اینبار هم شانس با ما یار بود و اتومبیلمان پنچر شد. ما هم از فزصت پیشآمده سوءاستفاده کرده و پیادهشدیم. من و سینگه بدیدار کودکان و بزرگسالانی که در آن حوالی پرسه میزدند رفتیم و با آنها به گفتوگو نشستیم.
علی، رانندهمان در تمام طول راه از تاریخ افغانستان صحبت میکرد. بمقصد که رسیدیم خانه سرد سرد بود. برق از چند ساعت پیش قطع شدهبود.
چند نفر خارجی به قصد کمک و پرستاری از زخمیان به آنجا آمدهبودند. با آنها وارد صحبت شدیم. همهی آنها مرد بودند و مرد بودنشان، مشکل بزرگی شده بود برای اجرای ماموریتی که به آنجا آمده بودند.
داستان از این قرار بود که طبق سنت افغآنها، مردان نامحرم نه اجازهی دیدن صورت زنان برقعپوش را دارند و نه اجازهی لمس اعضای بدن آنها را.
بله، مشکل اصبلی آنها همین بود.
۳۰ اکتبر ۲۰۰۸
شب سردی را بصبح رسانیدیم. برق از ساعت ۲۲ رفت و دیگر نیامد. ما هم باجبار با همان حرارت هفت درجه بالای صفر داخل اتاق ساختیم. کار امروز را با بازدید از یک کارگاه اورتوپدی که برای آسیبدیدگان، دستوپای مصنوعی میساخت. آغاز نمودیم. اگر چه دیدن آن همه کودک خردسال آسیبدیدهی بیدست یا پا، آزارد دهنده بود اما دیدن افرادی که بکمک آنان آمدهاند، سبب دلگرمی ماشد. ما با طرز سوارکردن لوازم پروتزی بر روی بدن آسیبدیدهکان اشنا شدیم.
شوربختانه نود درصد این آسیبدیدهگان، کودکان خردسالی بودند که بهنگام بازی در بیرون از خانه با مینهای زمینی برخوردکردهبودند. با دیدن آنها بیاد ضربالمثل فارسی افتادم که میگوید:
هر جا سنگه/ پای آدم بدبخت لنگه.
بعد از بازدید گارگاه اورتوپدی به بازدید مدرسهای رفتیم. آنجا تنها جائی بود که موفق شدیم بچهها را در حال بازی مشاهده کنیم. دانشآموزان، از میز و صندلی خبری نبود. کودکان فقیر بدون جوراب، روی کف کلاس نشسته بودند. مدرسه نه آب لولهکشی داشت و نه برق. اما خب، باز آن کودکان دست کم این شانس را آورده بودندکه مدرسه برای آنها جا داشت زیرا در بیرون، پشت دروازهی همان مدرسه، کودکانی ایستاده بودند که مدرسه بدلیل نبود امکانات از ثبتنام آنها خودداری کرده بود. کودکان بسیار دیگری هم بودند که بدلیل مخالفت پدرانشان از رفتن بمدرسه محروم بودند. شوربختانه شمار بیشتر اینگونه محرومان را دختران افغانی تشکیل میدادند.
تکلم بزبان فارسی بمن این امکان را میداد تا بی واسطه با زنان افغانی به گفتوگو بنشینم و در هر مسئلهای با آنها وارد بحث شوم. اجبار به داشتن برقع درد مشترک بیشتر زنان افغانی بود. بسیاری از آنها از اجبار به داشتن برقع در رنج بودند.
خیلی از آنها بمن گفتند که داشتن برقع «واجب قرآنی» نیست. آنها معتقد بودند که قرآن زنان را مجبور به پوشانیدن صورت و دستان خویش نکرده است.
زنانی که من با آنها تماس داشتم آشکارا میگفتند که جّو موجود و فشار مردان آنها را مجبور به زدن برقع کردهاست و اگر آنها روزی به کابل کوچ کننند بهیچوجه زیر بار زدن برقع نخواهند رفت.
به باور من زندگی در دنیایی بدون مرد،باید زندگی راحتتری باشد.
0 نظرات:
ارسال یک نظر