۱۳۹۰ آذر ۳, پنجشنبه

قلب من برای آنجا می‌تپد/ بخش چهارم


نا آشنا با اصول دموکراسی
۲۶ اکتبر ۲۰۰۸
وشته‌ی خزر فاطمی
برگردان مجمد افراسیابی

با نشستن هواپیما، با همان برخورد دوستانه‌ای مواجه شدم که بارها از آن با من سخن رفته‌بود.
خدای من! بیان آن‌چه امروز با آن مواجه شده‌ام را چگونه می‌توان قلیم کنم؟ اما فعلن خسته‌ام و نیاز به کمی استراحت دارم. فردا با تعدادی عکس باز خواهم گشت.

هم زلزله و  هم تیراندازی
۲۶ اکتبر ۲۰۰۸
بمحض پیاده شدن از هوا پیما، راهی میهمان‌سرا شدیم. در همین فاصله‌ی کوتاه به مناظری عجیبی برخوردیم. گرچه احتمال مواجهه با ‌چنان مناظری دور از انتظار نبود اما هرگز بفکرم نرسیده بود ‌که روزی خودم را در میانه‌ی آن چنان حوادثی بیابم. مردان، زنان برقع‌پوش، بوی آشنای پیچیده در فضا، همه و همه چیز در کنارم بود و خودم را در میانه‌ی کابل و کوه‌های سر بفلک کشیده‌ای دور را دور آن، در محاصره یافتم.
کمی بعد وارد میهمان‌سرا شدیم و تمام روز را به اجبار در همان‌جا ماندیم. تیرانداری‌های صبح موجب ناآرامی‌هایی در محله‌های پائینی شهر شده بود و مرگ کسانی را سبب شده بود. از همین رو بود که مسئولین بما اجازه‌ی خروج از باغ میهمان‌سرا را ندادند. بعدتر معلوم شد ناآرامی‌ها اصلن ارتباطی به جنگ نداشته است.
«در یک شرکت بازرگانی اختلافاتی داخلی پیش‌آمده بود. نگهبان شرکت‌ با گشودن آتش ابتدا دو نفر از کارمندان شرکت را ‌می‌کشد و سپس با شلیک گلوله‌ای دیگر به زندگی خودش خاتمه می‌دهد».
صبحی زمین لرزه‌ی خفیفی هم رخ داد. در بیست سال پیش که من اینجا زنده‌گی می‌کردم، زلزله اتفاق‌ غیر مترقبه‌ای تلقی نمی‌شد چه رسد به امروز. زیر پای‌ات احساس لرزش خفیفی می‌کردی و دیگر هیچ. همه چیز فراموش می‌شد.
چند ساعت از وقت ما صرف گوش‌کردن به دستورات ایمنی گذشت. مرتب و مکرر، لزوم رعایت مقررات  تامینی و حفاظتی بما متذکر شند. با شنیدن این حرف‌ها ترس شدیدی بر من عارض گردید. براستی دلم فرو ریخت. پس از شنیدن این همه تذکر اصلن مخالفتی‌ نداشتم که فردا را هم در میهان‌سرا بمانیم.
در محلی ما زندگی چند زن افغانی مشغول به کار هستند. من با استفاده از فرصت پیش‌آمده با آنان به گفت‌وگو می‌نشینم. انگلیسی را خوب صحبت نمی‌کنند اما برای منی که فارسی را خوب حرف‌ می‌زنم و می‌فهمم، اشکالی پیش نمی‌آید. زنانی صمیمی و خوش ‌برخوردند.
 یکی از آنان بیوه‌‌زنی است که مسئول نظافت‌ محل زندگی ماست. او مادر پنج فرزند است .امروز او بیست دقیقه‌ای روبروی من ایستاده بود. در تمام این مدت هرگز خنده از لبان او دور نشد. ناگفته نماند که حرفه‌ی نظافتکاری از دیدگاه بسیاری از افغان‌ها، حرفه‌ای پست شمرده می‌شود. همه‌ی کسانی‌که تا به امروز موفق به دیدارشان‌ شده‌ام و فرصت گپ‌وگفتی با آنان یافته‌ام، بدون استثناء دارای همین نگاه‌ مهربان بوده‌اند.
اما چه میدانی؟ شاید در روزهای آینده چهره‌ی دیگری از مردم افغان در برابر من ظاهر شود.

۲۷ اکتبر ۲۰۰۸
اینجا دنیای دیگری است، دنیای فقر، دنیای درد و دنیای غم. اما بیشتر از همه‌ی این‌ها، دنیایی است که ساکنان آن از همه چیز خسته‌اند.
همین‌که پایم را بدرون ادار‌ه‌ی مرکزی کمیته‌ی سوئد‌-‌‌افغانستان گذاشتم دچار این احساس شدم. ساعت نه صبح بود که راهی آن‌جا شدیم. در بین راه با هیچ زنی روبرو نشدیم مگر چند دخترک کوچک تنهای تنها، که پیاده راهی جائی بودند. از راننده‌مان پرسیدم:
اوضاع امروز کابل را در مقایسه با چند سال پیش را چه‌گونه ارزیابی می‌کنی؟
او از توی آیینه‌‌ نگاهی بمن انداخت و گفت:
اوضاع بهتر شده. پیشتر، همین جاده و کارگاه‌های اطراف آن وجود خارجی نداشتند.
مشابه این جواب را  من از کسان دیگری نیز شنیده‌ام. گویا تنها کار موفق آمریکاییان باید ساختن همین جاده‌ها باشد.
از کلیه‌ی بخش‌های اداره‌ی مرکزی کمیته‌ی سوئد‌-‌افغانستان بازدید کردیم. دیدار از آن‌جا برایم خیلی جالب بود. هر بخشی وظیفه‌ی منحصر بخودش را داشت. تنوع کار بخش‌ها برایم خیلی جالب بود. اما آن‌چه بیشتر توجه مرا جلب کرد کار آن بخش از کمیته بود که هدف‌اش آشناسازی زنان افغان با ایده‌ی «برابری زن و مرد» بود. خانم متصدی بخش، کوشش خودش را روی توجیه مقوله‌ی «جنسیت» متمرکز کرده بود. اما مشکل اصلی همان مفهوم «جنسیت» بود که از نگاه افعان‌ها، پرداختن به آن تابو محسوب می‌شود. من ترجمه‌ی رسایی برای کلمه‌ی Gender در زبان آن‌ها نیافتم.
کوشش آن خانم این بود تا با توسل به ادله‌ی موجود در منابع حقوق اسلامی، زنان افغانی را با حقوق مدنی خویش آشنا سازد. براستی هم اگر ما قوانین اسلامی را با دقت بیشتری مورد بررسی قرار دهیم متوجه خواهیم شد که شریعت اسلام هرگز مخالفتی با آموزش زنان نکرده است. در واقع این مردان افغان‌اند که به سوادآموزی زنان و دختران خویش روی خوش نشان نمی‌دهند و از فرستان آنان به مدرسه خودداری می‌کنند. این طرز تفکر و رفتار مردان افغانی اصلن ارتباطی به اسلام ندارد بلکه ناشی از فرهنگ عقب‌مانده‌ی جامعه‌ی افغانستان سرچشمه می‌گیرد.
بیشتر زنانی که باین مرکز مراجعه می‌کردند زنان مسلمانی بودندکه بدلیل بی‌سوادی، توانائی خواندن قرآن و دیگر منابع حقوق اسلامی را نداشتند. همه‌ی دانش اسلامی آنان شفاهی و محدود به شنیده‌های آنان از مراجعی بود که نمی‌توان به بی‌طرفی آنان در شرح و تفسیر قوانین اسلامی اعتماد کرد.
در بازگشت با استفاده از فرصتی که بدست آمد، سر صحبت را با راننده بازکردم. درست بیاد ندارم از کجا آغاز کردم اما راننده ‌گفت:
ما از جنگ خسته شده‌ایم. ۳۰ سال است که افغانستان درگیر جنگ است.
یعنی او تمام عمر سی ساله‌اش را در محیطی جنگزده گذرانیده بود. او که بهنگام به قدرت رسیدن طالبان، دانشجوی دانشکده‌ی مهندسی بود با به قدرت رسیدن طالبان چون چهار میلیون افغانی دیگر، اجبارن راه فرار در پیش گیرد.ابتدا به پاکستان می‌رود، چندی در آن‌جا روزگار می‌گذراند ولی بعد شاید بدنیال کار، راهی ایران می‌شود. او در همه‌ی عمر سی ساله‌‌اش هرگز مزه‌ی صلح و آرامش را نچشیده بود‌.
آیا تصور این چنین زنده‌گی برای ما سوئدی‌هاٰ امکان پذیر است؟ آه و دریغ!
من نمی‌‌فهم‌ام این انسان‌ها، چندبار باید خانه‌ و کاشانه‌ی ویران شده‌‌ی خود را از نو بسازند، نه! فهم چنین مسئله‌ای برای من آسان نیست. آخر همین که با آنان به گپی می‌نشینی، خسته‌گی آنان را از جنگ و گرفتاری‌های ناشی از  اوضاع جنگ را در چهره‌شان به آسانی می‌خوانی. اما آن‌ها از این موضوع نه عصبانی هستند و نه برخوردشان با دیگران ناخوش‌آیند است. درک این موضوع که می‌شود این‌چنین صمیمتی بود نیز برای من آسان نیست. آخر چطور می‌شود سی سال تمام بدبختی‌ها و نکبت جنگ را تحمل کرد ولی این چنین مهربان و دوستداشتنی باقی ماند؟
در سوئد کافی است هوا کمی سرد شود تا تو تغییر را در قیافه و رفتار مردم به آسانی مشاهد کنی، درست بر عکس افغانستان.

۱۳۹۰ آبان ۲۸, شنبه

قلب من برای آنجا می‌تپد/ بخش سوم

دو روز به آغاز سفر/ هم‌چون موج
نوشته‌ی خزر فاطمی
برگردان مجمد افراسیابی

آه! چقدر امروز با جوش‌های صورت‌ام ور رفته‌ام. ماه سختی را پشت سر گذاشتم. هر باری که زیاد بخودم فشار می‌آورم، به خودم می‌گویم، اشکالی ندارد. در عوض ماه بعد، ترم بعد و یا سال آینده کار کمتری خواهم داشت.
اما نه، این‌چنین نیست. با گذشت زمان امواج بلند و بلندتر می‌شود. ماه گذشته، زمانی‌که در موسسه‌‌ی مردمی بیرکا گُرد (Birkagårdensfolkhögskola) جهت آموزش تهیه‌ی فیلم‌های مستند پذیرفته شدم، نمی‌دانم چرا در ابتدا فکر می‌کردم تا از شرکت در کلاس‌های درس آن منصرف شوم. خب، درست است که شرکت در کلاس‌ها کلی هزینه داشت اما می‌ارزید. کلی چیز یادگرفت‌ام و تجربه کسب کردم که امروز برایم ارزش بسیاری دارد. کار تمام وقت در موسسه‌یAbc-News أ، شرکت در کلاس‌های درس شبانه‌ که بلافاصله پس از اتمام کار روزانه‌ام آغاز می‌گشت کلی نیرو از من می‌گرفت. تازه زمانی که به خانه برمی‌گشتم باید فیلم‌هایی را که در روزهای تعطیل گرفته بودم، ویرایش می‌کردم. علاوه بر این‌ها کار تدریس دانش‌آموزان کلاس رقص‌ام هم بود که در روزهای یکشنبه انجام می‌شد.
علاوه بر همه‌ی اینها باید تدارکات سفرم را هم فراهم می‌کردم. برنامه‌ی پیشنهادی باید نوشته می‌شد، مانوس کار تهیه می‌گردید و هزینه‌های احتمالی فیلم‌برداری محاسبه و آماده می‌گردید.
راست‌اش را بخواهید خودم هم نمی‌دانم چگونه از عهده‌ی این همه کار برآمده‌ام. کاری دیوانه کننده بود. بی‌چاره دور و بری‌های من. تشکر از آن‌ها بماند تا از سفر برگردم.
من این ماه را ماهِ کابوس خوانده‌ام. اما اکنون که بر فراز موج‌ها ایستاده‌ام، احساس می‌کنم رسیدن به این بلندی ارزش آن همه زحمت را داشته است. علی‌رغم آنکه بارها نزدیک بود در زیر آوار امواج غرق شوم. ولی الان خوشحالم که توانسته‌ام خودم را به ساحل نجات برسانم. حالا دیگر امواج سرکش در حال فروکش هستنند. بی‌تردید دوران لذت و خوشی فرا خواهد رسید.

۲۵ اکتبر ۲۰۰۸
یک روز بیشتر به آغاز سفرم نمانده است. چقدر زود گذشت! اما امروز طولانی‌ترین روز سال من بود. حتا درازای آن از روز ماقبل شب کریسمس هم، درازتر و خسته کننده‌تر بود.
خزر در حال بستن چمدان‌ها
امروز با استفاده از فرصت پیش‌آمده به دیدار یک جوان افغانی رفتم که در کابل با هم بزرگ شده‌ایم. در کمپ پناهنده‌گی شهر سوندس‌وال سوئد، ) نیز باهم بودیم. از دیدار او احساس خوبی بمن دست داد. من نمی‌تواستم از اینکه دوباره امکان بازگشت‌ به کابل را یافته‌ام بخودم نبال‌ام چرا که معلوم نیست چنین امکانی در آینده‌ی نزدیک دوباره فراهم شود. اوضاع افغانستان روز بروز بدتر می‌شود.
امروز یکی از همکاران مرد من می‌گفت که به نظر او، کاری که من انجام می‌دهم، کاری شجاعانه‌‌ا‌ست. گرچه صحبت‌های او خوشایند و دل‌گرم کننده بود ولی من متوجه منظور او نشدم. زیرا بازگشت به اصل، انتخابی نیست. کاری است طبیعی که باید انجام شود. بهمین دلیل هم هست که من نه اضطرابی دارم و نه ترسی.
بله البته همان‌طور که تا کنون با مشکلات و موانعی روبرو شده‌ام بی‌تردید در حین سفر نیز دچار سختی‌ها و مشکلاتی خواهم شد. مانند مواجهه و برخورد با استانداردهای اجتماعی که مرا با آن نرم‌ها آشنایی نیست و یا دچار صحنه‌های احساسی شدن که درک و فهم آنها برای‌ام مشکل باشد. اما مگر همین مسایل ناشناخته نیست که مرا بدنبال خود می‌کشند. بله من در جستجوی کشف زندگی پیشین خودم هستم.  پس این مسافرتی اختیاری نیست. سفری است که باید انجام شود.

بیست و پنجم اکتبر ۲۰۰۸
زمان حرکت فرا رسید
خب! همه‌ی کارهایی که باید انجام می‌دادم تمام شد. بزودی آپارتمان‌ام را ترک خواهم کرد. اما دلم شور می‌زند. می‌دانم که دلم برای خانواده‌ام «منظور دوست پسرش است که با هم زنده‌گی می‌کنند» تنگ خواهد شد.
دیگر حرفی ندارم تا در اینجا برای شما بنویسم. کارم بپایان رسید. خبر بعدی از کابل.

۲۵ اکتبر ۲۰۰۸
دوبی‌ـ‌ هیچ غروری در من نیست
در فرودگاه دوبی، جائی‌که باید هواپیمایمان را با هواپیمائی که قرار است ما را به کابل ببرد، عوض کنیم، چند ساعتی معطل شدیم. فرودگاه دوبی فرودگاهی بزرگ، شیک و پاکیزه و پر از مغازه‌های بزرگ طلافروشی بود. نمایشگاه‌های اتومبیل، پر بود از اتومبیل‌های پورشه و دیگر خودروهای گران‌قیمت. اما آن‌چه بیشتر توجه مرا جلب کرد رفتار زنان آنجا بود. اشتباه نکنید منظورم زنان کارمند فرودگاه نیست بلکه زنان مسافری است که در سالن فرودگاه با آن شال‌های زیبای رنگارنگ و لباس‌های فاخری که به تن داشتند، از این فروشگاه به آن فروشگاه می‌رفتند. تفاخر و اتکاء به نفس عجیبی در چهره‌ی آنان نقش بسته‌بود. شیوه‌ی راه رفتن‌اشان با آن قدم‌های ثابت و گردنهای افراشته تماشایی بود.
من فکر نمی‌کنم، چنین اتکاء بنفسی ارتباطی به وضع مالی خوب و امکانات اقتصادی آنان داشته‌باشد که امکان رفتن به چنین مسافرت‌هایی را برای آنان فراهم کرده است. نه، اگر چنین می‌بود پس من باید این اتکاء به نفس را در رفتار زنان ساکن اُوستر مالم Östermalm  سوئد نیز مشاهده می‌کردم. آن‌چه در مورد مردان می‌توانم بگویم این است که آن‌ها بسیار حقیر بنظر می‌آمدند.
دایه با مهربانی در انتظار پایان یافتن کارهای نشسته است
باری، نگاهی بخودم انداختم. رنگ‌ام پریده بود و کسی بمن توجهی نداشت. امکان اندیشیدن بیشترم نبود. آن‌چه بیشتر در مخیله‌ی خود داشتم این بود که در کابل چه خواهد شد.

ره گم کرده ولی نه تنها
۲۵ اکتیر ۲۰۰۸
گروه ما در این سفر شامل شش نفر است. پنج نفر ما عضو کمیته‌ی سوئد/‌افغانستان‌ است. اما نفر ششم؛ لارش  Lars  راهنمای ماست. قصد ما از این مسافرت آشنایی بیشتر با کشوری است که همه‌گی‌ شیفته‌ی آن هستیم و می‌خواهیم چیزهای بیشتری در باره‌ی آن بیاموزیم. هر یک از ما، ماموریت خاص خود را دارد. گروه ما، گروه کوچک جالبی است. عضویت در این گروه کوچک به من آرامش بخصوصی می‌دهد. آگاهی از این که من تنها «ره‌ گم‌کرده‌ی» این گروه نیستم، احساس مطلوبی بمن دست می‌دهد. گرچه هم اکنون هم احساس "ره‌گم‌کرده‌گی" دارم. درجه‌ی اضطراب‌ام شدیدن بالا رفته‌است و با تمام وجودم احساس «ره گم ‌کرده‌گی» می‌کنم. لحظاتی می‌رسد که به واقع از ترس نفس‌ام بند میآید.
چند لحظه‌ای دیگر داخل هواپیما شده و راهی کابل خواهیم شد.
هــــــوراا

میهمان اما زندانی
زمان بازرسی و «چک‌این» در فرودگاه کابل پس از سال‌ها دو باره صدای آشنای زبان «دری» در گوشهایم طنین می‌اندازد. دچار دل‌هُره شد‌ه‌ام. با زحمتی فراوان کفش‌هایم را که از بخش امنیتی تحویل گرفته‌ام، یه پا می‌کنم. بیست سالی می‌شود که این چنین نزدیک به کابل نبوده‌ام.

با ورود به سالن انتظار ناگهان با موجی از مردها مواجه می‌شویم. دیواری از مردان. این برداشت من است. بیشتر آن‌ها کفتار بر تن «لباسی شبیه آن‌چه در شب کریسمس، بابا نوئل می‌پوشد»، عمامه‌ی سفیدی بر سر دارند و صورت همه‌گی آنها در زیرریشی انبوده گم شده است.
از دیدن این منظره خوش نیامد. منی که در دیدارهای روزانه‌ام «در سوئد» بندرت دو یا سه مرد را در یک زمان و با هم می‌بینم، دیدن این همه مرد در یکجا، برایم تحمل نا‌پذیر بود. شاید بیش از پنجاه نفر بودند. نمی‌دانستم به کدام جهت نگاه کنم. برایم آشکار بود که سمت نگاه‌ام نباید بسوی آن‌ها باشد. اما پس به کجا؟ شاید این سوال احمقانه‌ای بنظر آید. با آن‌همه  اضطرابی که داشتم حالا این دل‌هُره‌ هم به آن‌ها اضافه شده بود. اما می‌دانستم که همراهان‌ام هم مانند من دچار چنان حالتی شده‌بودند.

پانزده دقیقه بعد لارش، راهنمای ما، جلو آمد و از ما دختران ‌خواست تا روسر‌ی‌هایمان را بسر کنیم. مسئله خنده آوری بود. اینطور بنظر می‌رسید که ما دخترها برای زودتر پوشانیدن موهایمان با هم مسابقه گذاشته بودیم. زمانی که موهایمان در زیر شال‌ها پنهان شد احساس آرامش بیشتری بما دست داد و نگاه دیوار مردها به جهت دیگری برگشت و ما را راحت گذاشتند. راستی هم چه احساس خوش‌آیندی بمن دست داد. نفس راحتی کشیدم. آخر دچار چنان ترس و وحشتی شده بودم که هرگز آن را در زنده‌گی‌ام تجربه نکرده بودم.
هر وقت به این مسئله، حجاب اجباری می‌اندیشیم از خودم عصبانی می‌شوم. اما چه می‌شد کرد؟ باید احترام دیگران را هم حفظ کرد. مگر نه اینکه ما میهمان آنان هستیم. اگرچه از همین لحظه زیر این روسری که آنرا به اجبار روی سرم انداخته‌ام، احساس زندانی بودن می‌کنم.


۱۳۹۰ آبان ۲۴, سه‌شنبه

قلب من برای آنجا می‌تپد/ بخش دوم


۲۰ اکتبر ۲۰۰۸ / پنج روز به آغاز سفر

نوشته‌ی خزر فاطمی
برگردان مجمد افراسیابی
دیشب اولین کابوس مسافرت به سراغم آمده بود، کابوسی نه چندان وحشتناک اما خسته‌کننده. کابوس سه بخش جداگانه داشت و هر بخشی خسته‌کننده‌تر از بخش پیشین‌اش بود.
بخش یکم . در فرودگاه آرلاندا، استکهلم بودیم. بار و بنه خودمان را هم تحویل داده‌بودیم. اما انگار من لوازم مورد نیازم را برنداشته‌بودم. برنامه‌های کاری‌ام اشتباهی تنظیم شده بود. همه چیز اشتباه بود. هواپیمایی که قرار بود بود ما را به مقصد برساید بیشتر شبیه یک اسباب‌بازی بود تا یک هواپیمای واقعی. گنجایش بیش از ده نفر مسافر را نداشت. اگر چه این حادثه مرا غمگین کرده بود  ولی ترسی در دل نداشتم. به این ور و آن‌ور می‌دویدم و از این و آن سراغ قرص ضد استفراغ می‌گرفتم.
راستی شما چه فکری می‌کنید؟ آیا این حالت نتیجه‌ی اضطراب من نیست؟
خزر با پدر و مادرش
بخش دوم کابوس مربوط به همسفرانم می‌شد. یکی از دخترها سرش را از ته تراشیده بود و دیگری تمامی صورتش را با سیخ‌‌ و میخPiercing  تزیین کرده‌بود.  خودم هم.که در آن میانه ایستاده‌‌بودم، موهای بلوندم را رنگ قهوه‌ای زده‌بودم تا هم‌خوانی بیشتری با محیط داشته‌باشم. چیزی‌که موجب عصبانیت بیشتر من می‌شد. داوطلبی بود که می‌خواست با ما بیاید اما مقامات درخواست او را رد کرده‌بودن. حالا او هم اجازه‌ی همراهی با ما را گرفته بود.
داستان از این قرار بود که دو ماهی و اندی پیش، او دو ماه و اندی پیش ملاقاتی با گروه ما داشت. دلیلی که برای همراهی‌اش‌ با ما ارائه کرد، چنین بود:
افغانستان یکی از پر خطرترین مناطق جهان است.
من دقیقن به یاد می‌آورم که با شنیدن این حرف، وا رفتم و خودم را روی صندلی‌ای که نشسته بودم؛ ول کردم. آرزو کردم که حرف او را درست نشنیده باشم. آخر او خیلی جوان بود. تازه دیپلم‌اش را گرفته بود و من دوست نداشتم با کسی هم‌سفر باشم که تنها انگیزه‌‌ی سفرش، «سفر به خطرناک‌ترین جهان باشد».
من از این چنین انسان‌ها که خود را به خطر می‌اندازند وحشت دارم.
بخش سوم ـ اما از بیان این بخش معذورم چرا که هم چرند است و هم شخصی. هه‌هه‌هه!

۲۱ اکتبر ۲۰۰۸ چهار روز به آغاز سفر
 من از دوستان و دور و بری‌های‌ام هرگز چیزی بدی در مورد افغان‌ها نشنیده‌ام. منظورم از آن نوع پیش‌داوری‌هائی است که شوربختانه در مورد اقوام دیگر بزیاد سر زبان‌ها جاری است. تجربه‌ی من و پدر و مادرم از افغان‌ها نوع دیگری است. برای مثال حادثه‌ی ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱.
آن‌روز، من دانش‌آموز دبیرستان بودم. برخی از همکلاسی‌هایم می‌دانستند که من در افغانستان بزرگ شده‌ام. از آنجایی‌که جمعیت طالبان مسئولیت انفجار و قتل آن همه انسان را بگردن گرفته‌بود، بعضی از  هم‌کلاسی‌های من، در میانه‌ی راهروی دبیرستان، به هنگام برخورد با من همه با هم فریاد ‌‌زدند:
خزر به بین! عمو زاده‌های تو چه بر سر ما آورده‌اند! افغانستان برابر است با طالبان. طالبان یعنی تروریست‌. تروریست‌ یعنی آدم‌کش.
شیوه‌ی برخورد آنها به مسئله برای من دور از ذهن نبود. واکنش پدر و مادرم در اینگونه موارد و اینگونه پیش‌داوری‌ها، بیشتر لبخند تلخی بود که بر لبان آنان می‌نشست. و آن لبخند تلخ، نشان از  غم و درد خفته‌ای بود که آنرا در سینه‌هایشان از دیگران پنهان نگاه می‌داشتند.
زمانی‌که از افغانها سخنی گفته می‌شد، له یا علیه، تفسیر واقعه برای من مشکل بود. اما طولی نکشید که این مشکل رفع شد. داستان رفتار افغانها برایم روشن و روشن‌تر گردید.
چند روز بعد از ماجرای یازده سپتامبر، بابا تلفنی با سفیر افغانستان در اوسلو (نروژ) در گفت‌وگو بود. من هم حاضر بودم. پیش از اینکه بابا گوشی را بگذارد احساس کردم که لحن صحبت‌کردن او دگرگون شد.
بابا به زنی که در آن‌سوی خط تلفن بود، گفت که «او آرزو دارد کسی را نیازی به تجربه‌ی آن‌چه بر مردم افغان گذشته است، نباشد».
من به سختی آن زن را می‌شناختم. اما بعدها او مطلبی را بیان داشت که من نیز، امروز احساس چنان مسئولیتی می‌نمایم.
بابا به آن زن ‌گغت:
علی‌رغم آنکه شما خود غذای کافی در سفره‌تان نبود، با این وجود هر‌ آنچه داشتید سال‌ها آنرا با با ما دستبازانه تقسیم کردید.
شنیدن این موضوع، راز آن «لبخند تلخی که بهنگام شنیدن پیش‌داوری‌های مردم بر لبان والدینم نقش می‌بست» را بر من آشکار کرد.

سه روز به آغاز سفر مانده است/ صدا افشا می‌کند
امروز روز خوبی داشتم. دلیل رضایت‌‌ام شاید این باشد که توان پرداختن به مسایل سفر را ندارم. اما راستش را بخواهید به دلیل کابوس دیشب، سری به داروخانه زدم و چندتایی قرض ضد استفراغ خریدم.
دلیل دیگر احساس رضایت‌ام از امروز، می‌تواند «همراه بودن با خانواده‌ام» باشد و امکان گفت‌گو با دوستان‌ام.. امروز تعطیل هم بودم. برعکس روزهای دیگر، دوست داشتم مکالمات تلفنی‌ام را  زود بپایان برسانم. نمی‌خواستم احساس ترس و نگرانی دوستان‌ام بمن منتقل شود. اگر چه من دلیل ترس و دلهره‌ی آنان را خوب درک می‌کنم اما خب، من که نباید از احساسات آنها منفعل شوم. تا بحال همه‌ی کوشش‌ا‌م، این بوده است که به چنین احساساتی دچار نشوم. اگر هم گاهی دچار شده‌ام فوری خودم را از شر آن‌ها رها کرده‌ام.
چیزی که امروز عملن از آن پرهیز کردم مراجعه به جعبه‌ی ای‌میل‌ام بود. خوبی کار این بود که تا بیدار شدیم، او «هم‌زی من» راهی کارش شد. و الا تا آخر روز مرا تنها نمی‌گذاشت و همه‌جا دنبال من می‌آمد. اگر دو سه ماه پیش این چنین موقعیتی دست می‌داد حتمن نهایت استفاده را از آن می‌کردم. اما حالا نه. واقعیت در شرف نزدیک شدن است و من نمی‌توانم آن را تحمل کنم. من نمی‌خواهم افغانستان برای من فقط سرزمین کودکی‌ام باشد. بلکه آنجا کشوری جنگزده‌ایست و من راهی آن‌جا هستم.

۱۳۹۰ آبان ۲۱, شنبه

سخنرانی در انجمن ایرانیان مقیم یوله


بتاریخ 11 سپتامبر 2011 انجمن ایرانیان مقیم یوله با همیاری کتابخانه‌ی شهر ما و انجمن      Studiofrämjande نشستی برگزار کرده بود زیر عنوان « نگاهی کوتاه به ایران».
پیش از آغاز جلسه، انجمن یک سری اسلاید همراه با موزیک از مناظر طبیعی و بناهای قدیمی و تازه‌ی ایران را بنمایش گذاشت. اگر کیفیت نه چندان خوب اسلایدها را نادیده بگیریم کل موضوع جالب بود و توجه دور و بری‌های مرا جلب کرد. بی‌شک اگر اسلایدها از کیفیت بهتری برخوردار می‌بود و رنگ و جلای کاشی‌کاری‌‌های بناهای اصفهان و مدرسه سپهسالار تهران و... را بهمان‌سان که هستند نشان می‌داد موجب تحسین بیشتر بینده‌گان می‌شد.
فخرالدین فانی
سخنران جلسه، آقای فخرالدین فانی بود و سخنرانی به زبان سوئدی. جمع حاضرین با مقیاس سوئدی‌ها که میلیونی نیستید، خوب بود و اکثریت هم با سوئدی‌ها بود. زمان سخنرانی چهل دقیقه تعیین شده بود با احتساب بخشی از این زمان برای پاسخ‌گوئی به پرسش‌های احتمالی شنونده‌‌گان.
فخرالدین فانی برای یوله‌ای‌ها چهره‌ای شناخته شده‌ایست. فخرالدین در سال‌های اول انقلاب بعنوان دانشجوی میهمان به سوئد آمد و در اینجا ماندگار شد. او سال‌ها کارمند کمون یوله «اداره‌ی مرکزی مهاجرین» بود. فخرالدین علاوه بر کارمندی کمون و تماس نزدیک با پناهند‌ه‌گان  (وظیفه‌ی شغلی او کمک در تسهیل انطباق پناهنده‌گانی بود که کمون یوله پذیرائی آنان به عهده می‌گرفت) یکی از فعالان سیاسی شهر یوله است. او زمانی جانشین رئیس انجمن شهر یوله بود و سالها در کمیته‌ی فرهنگ و هنر این شهر فعالیت داشته است. فخزالدین انسان پر مطالعه‌ایست در شاعری دستی دارد و نقاشی هم میکند. او به ایران و سوئد عشق می‌ورزد.
موضوع سخنرانی وسیع بود و مدت زمان آن بسیار کوتاه. با چهل دقیقه فرصت نمی‌شود از کوروش گرفت و به خامنه‌ای ختم کرد. گرچه او نگاهی عمیق اگرچه سریع و گذزا، به دوره‌های تاریخی ایران انداخت، دلیل فراز و نشیب دولت‌های ایرانی و انقراض سلسله‌های سلطنتی، دلیل هجوم بیگانه‌گان به سرزمین ما را به درستی شکافت و باز گفت اما هنوز بحث هجوم اعراب بسرزمین ما و اسلامی شدن ایران به نیمه نرسیده بود که چهل دقیقه فرصت او سپری شد. چند نفری جلسه را ترک کردند ولی بیشتر حضار باقی ماندند تا مابقی گفته‌ نشده‌های فانی را بشنوند. فانی از بسیاری مطالب نوشته‌شده‌اش فاکتور گرفت تا بتاریخ معاصر و دلیل پیروزی انقلاب اسلامی رسید.
در پایان جلسه یک جوان هموطن که خود را متولد بعد از انقلاب معرفی کرد و براین باور بود که او مانند ما پیرتر نمی‌اندیشد و تفسیری دیگرگونه از حکومت شاهان پهلوی دارد به بحث فانی که شیوه‌ی حکومتی شاهان پهلوی دیکتاتورانه توصیف کرده بود شدیدن اعتراض کرد.
برداشت آن جوان این بود که ساواک از شاه فرمانبرداری نداشت و از اینرو با آیت‌الله خمینی و یارانش علیه دسیه شاه کردند و موجبات سقوط او و پیروزی آخوندها شدند او آنانی را که در خیابانها علیه حکومت شاه به خیابانها ریخته و به تظاهر علیه حکومت شاه پرداخته و نتیجتن موجباب سقوط سلسله‌ی پهلوی را فراهم کردند، عرب تبار می‌دانست (نقل بمضمون).
گرچه تمام مطالبی که فانی بیان داشت برای جمع حاضر جالب ‌آمد اما به باور من بهتر این می‌بود که آقای فانی با شناختی از سوئدیها دارد یکی از مقاطع تاریخی ایران را که بنظرش مهمتر است، انتخاب می‌کرد تا بتواند در ان فرصت بسیار کوتاه از عهده‌ی شرح آن برآید. چرا که همانطور که در آغاز اشاره کردم در چهل دقیقه امکان تفسیر وقایع تاریخی اجتماعی چهارهزار ساله میسر نیست.

پی‌نوشت

دو نشست مشابه دیگر نیر انجمن ایرانیان مقیم یوله در سال جاری ترتیب داده بود:
۱. آقای عثمان ایلخانی نظری گذرا به تاریخ اجتماعی ـ سیاسی انداخت و شمائی کلی از شیوه‌ و روش شاهان ایران را برای ما به تصویر کشید کاری که بباور من قابل تقدیر است.
۲. در نشست دوم  که در واقع دنباله‌ی نشست اول بود آقای ولی‌یار ایده‌ی فردوسی را در اقدام به تدوین شاهنامه، اوضاع سیاسی‌ـ‌تاریخی ایران بهنگام حکومت سامانیان و دیدگاه‌های فردوسی نسبت به صاحبان قدرت و ارزش علمی‌ـ‌تاریخی شاهنامه مورد را تشریح کرد.جلسه واقع شد و از این رو از ای

انجمن ایرانیان مقیم یوله یکی از قدیمی‌ترین انجمن‌های خارجی‌تبار سوئد است که در طول قریب به سی سال فعالیت‌اش با تمام اوج و حضیض‌هایش نه تنها خدمات شایانی به ایرانیان شهر ما کرده است که در شناخت ایران و فرهنگ ایرانی به سوئدی‌ها نیز نقش شایانی داشته است.


۱۳۹۰ آبان ۱۹, پنجشنبه

قلب من برای آنجا می‌تپد/ بخش یکم

مقدمه
نیمه‌ی اول اکتبر ۲۰۱۱ خزر فاطمی ما را با خود بسرزمینی برد که «دلش برای آنجا می‌تپد». او کودکی‌اش را در کابل گذرانیده‌است.البته نه اینکه افغان است. بلکه پدر و مادرش از بد روزگار و ناخواسته سر از آنجا درآورده بودند. پیش ازین که خزر راهی کابل شود، بمن گفت که روزانه شرح ماجرا‌ی سفرش را که در وبلاگ‌اش خواهد نوشت و من باو قول دادم که نوشته‌های‌اش بفارسی برگردانم تا دوستان و نزدیکان‌اش که با سوئدی آشنائی ندارند هم در جریان سفرش قرار گیرند.
این کار را هم کردم و گزارش سفرش در بلاگ نیوز منتشر کردم. گزارش مورد توجه بسیاری از خویشان و آشنایان او قرار گرفت و خواننده‌گان بلاگ‌نیوز نیز واکنش‌های مثبتی نسبت به آن نشان دادند. اما آن نوشته‌ها اشتباهن توسط یکی از هم‌کاران حذف شد. بلاگ‌نیوز نیز با آمدن توئیتر، فیس‌بوک و ... از رونق افتاد. فیلم را که دیدم فکر کردم حیف‌ است ترجمه‌ی گزارش سفر او در دسترس همه‌گان نباشد. ترجمه‌ها را از نو بازخوانی کردم و تغییراتی در شیوه‌ی نگارش دادم تا در اینجا دوباره منتشرش کنم. البته ترجمه، ترجمه‌ای آزاد است و من آن را بشکلی ساده و گفتمانی بفارسی برگردانده‌ام تا بیشتر به زبان نوشتاری خزر نزدیک باشد.
عمو اروند

خزر و همکارانش در جلوی صحنه
خزر فاطمی اولین برگ وبلاگش را این چنین آغاز می‌کند. 


نوشته‌ی خزر فاطمی
برگردان مجمد افراسیابی

بدون شک می‌توانم بگویم که «از کجا آمده‌ای» معمولی‌ترین سوالی است که من مرتب با آن مواجه می‌شوم. البته من هرگز واکنشی در مقابل این سوال نشان نداده‌ام. اما چرائی سوال همیشه بر من سنگینی کرده‌است. راستی هم من از کجا آمده و کجایی هستم؟
در ایران پا بر این گیتی نهاده‌ام اما چیزی از دیار بیاد ندارم چرا که چند ماهی بیش از تولدم نگذشته بود که ایران را ترک کردیم. فارسی را خوب صحبت می‌کنم. پس از چند ماهی در به دری از افغانستان سر در آوردیم. جایی که مبدل به سرزمین کودکی من شد.
راستی من کجایی‌ام؟
زمانی که به سوئد آمدیم و اجازه اقامت گرفتیم، تازه دریافتم که پدر و مادر من، کرد هستند و از آن رو است که من نیز کرد به حساب می‌آیم. کمی دیرتر این شانس را یافتم که با اسم واقعی آشنا شوم. حالا دیگر ما در خانه فقط به کردی با هم صحبت می‌کنیم.
راستی من کجایی‌ایم؟
بیش از نیمی از عمرم را در سوئد گذرانیده‌ام و احساس وطن نسبت به آنجا دارم.
بسیاری می‌پرسند که چرا من اینقدر بخودم سخت می‌گیرم. برای من مسئله‌ی هویت اهمیت بسزایی یافته است. روی این اصل است که می‌خواهم راه باز آمده از کابل را دو باره طی کنم. بروم کابل. یک هویت بهم ریخته، شخصیتی درهم‌ریخته را سبب می‌شود.
من همین‌انم که هستم با پس‌زمینه‌های زندگی‌ام، از آن‌جا که پس‌زمینه‌های زنده‌گی‌ام را درک می‌کنم پس، هم خودم قبول دارم و هم خودم را درک می‌کنم. افغانستان بخشی از زندگی گذشته‌ی من است. من بر آنم که خودم را در مکانی صحیح قرار دهم.


نه روز به آغاز سفر/ با هم و در کنار هم
امروز برای دیدار پدر و مادرم به یوله آمده‌ام. سفر این بارم دیگرگونه و عجیب می‌نماید. دلیل‌اش شاید این باشد که این دیدار، آخرین دیدار پیش از آغاز سفرم است.
ناگهان در می‌یابم که تمام روز پدر را دنبال می‌کنم، از این اتاق به آن اتاق ناخواسته در پی او روانم . دوست دارم این چند روزی را که در یوله هستم با او و در کنار او باشم.
در کنارش نشسته‌ام. او به Andrea Bocceli نگاه می‌کند و من محو تماشای او هستم. بغض در گلویم پیچیده است. با وجودی که در کنار بابا نشسته‌ام، بیش از هرگاه کمبود‌اش را احساس می‌کنم.

هشت روز به آغاز سفر / واقعیت
بعد از واکنش‌های دایه، تلاشم براین است که از بازگو کردن نقشه‌‌هایی که برای  سفر به افغانستان دارم از او پرهیز نمایم. قبلن تلفنی جویای سلامتی من شده بود. اما حالا تلفنی از چگونه‌گی پیشرفت کارهایم را جویا می‌شود. مرا زیر رگبار پرسش‌های خودش قرار می‌دهد.
هفته پیش، آخر مجبور شدم روز و  ساعت پرواز هواپیما را باو بگویم. او با شنیدن اینخبر، دچار سکوتی مطلق شد. پس از مدتی پرسید:
دیدار بعدی ما کی خواهد بود؟
امروز بدون اینکه به عاقبت کار بیانیدیشم به او گفتم که با سفارت افغانستان تماس گرفتم. ویزایم صادر شده است.
حالا، برای اولین بار، می‌توانم واقعیت را در چشمان او به‌بینم. همان واقعیتی که بارها در رویاهایم آنرا مجسم کرده و نقشه‌هایی برای اجرای آن‌ها کشیده بودم. آخر مگر نه خود این دایه بود که سبب پیدایش این چنین نگرشی در من شده بود؟

هفت روز به آغاز سفر /  اسمارتیز
هفته‌ی دیگر در چنین زمانی در کابل خواهم بود. از فرودگاه کابل که در سال‌های دهه‌ی ۸۰ میلادی، ترکش کردم، چیزی در یادم نمانده است. اما آن‌گاه که دایه، من و بابا را در کابل گذاشت و خود بسوی مسکو پرواز کرد، بروشنی بیاد می‌آورم.
 پنج یا شش سالم بود. من و بابا تنها مانده بودیم. یادم نیست دلتنگ دایه بودم یا نه. با رفتن دایه، رابطه‌ی من و بابا بهتر و تنگ‌تر شده بود.
او در دفتر یکی از روزنامه‌های کابل کار می‌کرد. از همین‌رو صبح‌ زود در حالیکه من در خواب بودم، خانه را ترک می‌کرد. بابا همیشه مقداری اسمارتیز را جایی در اتاق قایم می‌کرد. البته قایم قایم هم نه. همیشه آن‌ها را جائی می‌گذاشت که من براحتی بتوانم آنها را پیدا کنم. من هم تا بیدار می‌شدم اتاقمان را برای یافتن اسمارتیز، زیر و رو می‌کردم. همین شوق پیدا کردن اسمارتیز مانع احساس تنهایی‌ام می‌شد و از گریه زاری راه نمی‌انداختم.
چهار سال پیش، زمانی که من تازه با دوست پسر امروزی‌ام آشنا شده بودم، برای خرید به فروشگاه پمپ بنزینی رفته بودیم. این بار اوضاع کمی با دفعات پیشین فرق می‌کرد. طولی نکشید که دوست پسرم متوجه گریه‌ی من شد. جلو آمد. من جلوی قفسه‌ی "قاقا لی‌لی‌ها" یک بسته‌ی اسمارتیزی را توی مشتم می‌فشردم و گریه می‌کردم.
او که از چرایی گریه‌ی من خبری نداشت با لحن شوخی و جدی گفت:
هه‌هه‌هه! واسه‌ی اسمارت بینز گریه می‌کنه!
او این‌طور فکر می‌کرد که من هوس خوردن اسمارتیز کرده‌ام اما چون رژیم غذایی دارم و نباید به این‌گونه شیرینی‌جات لب بزنم، دلم برای خودم سوخته و از آنرو مثل بچه‌ها زده‌ام زیر گریه.
طفلک! آخر این اولین باری هم نبود که چنین مرا دل‌داری می‌داد. دلداری در موردی چیزی که از علت واقعی آن نا‌آگاه بود.