۱۳۹۰ آبان ۲۴, سه‌شنبه

قلب من برای آنجا می‌تپد/ بخش دوم


۲۰ اکتبر ۲۰۰۸ / پنج روز به آغاز سفر

نوشته‌ی خزر فاطمی
برگردان مجمد افراسیابی
دیشب اولین کابوس مسافرت به سراغم آمده بود، کابوسی نه چندان وحشتناک اما خسته‌کننده. کابوس سه بخش جداگانه داشت و هر بخشی خسته‌کننده‌تر از بخش پیشین‌اش بود.
بخش یکم . در فرودگاه آرلاندا، استکهلم بودیم. بار و بنه خودمان را هم تحویل داده‌بودیم. اما انگار من لوازم مورد نیازم را برنداشته‌بودم. برنامه‌های کاری‌ام اشتباهی تنظیم شده بود. همه چیز اشتباه بود. هواپیمایی که قرار بود بود ما را به مقصد برساید بیشتر شبیه یک اسباب‌بازی بود تا یک هواپیمای واقعی. گنجایش بیش از ده نفر مسافر را نداشت. اگر چه این حادثه مرا غمگین کرده بود  ولی ترسی در دل نداشتم. به این ور و آن‌ور می‌دویدم و از این و آن سراغ قرص ضد استفراغ می‌گرفتم.
راستی شما چه فکری می‌کنید؟ آیا این حالت نتیجه‌ی اضطراب من نیست؟
خزر با پدر و مادرش
بخش دوم کابوس مربوط به همسفرانم می‌شد. یکی از دخترها سرش را از ته تراشیده بود و دیگری تمامی صورتش را با سیخ‌‌ و میخPiercing  تزیین کرده‌بود.  خودم هم.که در آن میانه ایستاده‌‌بودم، موهای بلوندم را رنگ قهوه‌ای زده‌بودم تا هم‌خوانی بیشتری با محیط داشته‌باشم. چیزی‌که موجب عصبانیت بیشتر من می‌شد. داوطلبی بود که می‌خواست با ما بیاید اما مقامات درخواست او را رد کرده‌بودن. حالا او هم اجازه‌ی همراهی با ما را گرفته بود.
داستان از این قرار بود که دو ماهی و اندی پیش، او دو ماه و اندی پیش ملاقاتی با گروه ما داشت. دلیلی که برای همراهی‌اش‌ با ما ارائه کرد، چنین بود:
افغانستان یکی از پر خطرترین مناطق جهان است.
من دقیقن به یاد می‌آورم که با شنیدن این حرف، وا رفتم و خودم را روی صندلی‌ای که نشسته بودم؛ ول کردم. آرزو کردم که حرف او را درست نشنیده باشم. آخر او خیلی جوان بود. تازه دیپلم‌اش را گرفته بود و من دوست نداشتم با کسی هم‌سفر باشم که تنها انگیزه‌‌ی سفرش، «سفر به خطرناک‌ترین جهان باشد».
من از این چنین انسان‌ها که خود را به خطر می‌اندازند وحشت دارم.
بخش سوم ـ اما از بیان این بخش معذورم چرا که هم چرند است و هم شخصی. هه‌هه‌هه!

۲۱ اکتبر ۲۰۰۸ چهار روز به آغاز سفر
 من از دوستان و دور و بری‌های‌ام هرگز چیزی بدی در مورد افغان‌ها نشنیده‌ام. منظورم از آن نوع پیش‌داوری‌هائی است که شوربختانه در مورد اقوام دیگر بزیاد سر زبان‌ها جاری است. تجربه‌ی من و پدر و مادرم از افغان‌ها نوع دیگری است. برای مثال حادثه‌ی ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱.
آن‌روز، من دانش‌آموز دبیرستان بودم. برخی از همکلاسی‌هایم می‌دانستند که من در افغانستان بزرگ شده‌ام. از آنجایی‌که جمعیت طالبان مسئولیت انفجار و قتل آن همه انسان را بگردن گرفته‌بود، بعضی از  هم‌کلاسی‌های من، در میانه‌ی راهروی دبیرستان، به هنگام برخورد با من همه با هم فریاد ‌‌زدند:
خزر به بین! عمو زاده‌های تو چه بر سر ما آورده‌اند! افغانستان برابر است با طالبان. طالبان یعنی تروریست‌. تروریست‌ یعنی آدم‌کش.
شیوه‌ی برخورد آنها به مسئله برای من دور از ذهن نبود. واکنش پدر و مادرم در اینگونه موارد و اینگونه پیش‌داوری‌ها، بیشتر لبخند تلخی بود که بر لبان آنان می‌نشست. و آن لبخند تلخ، نشان از  غم و درد خفته‌ای بود که آنرا در سینه‌هایشان از دیگران پنهان نگاه می‌داشتند.
زمانی‌که از افغانها سخنی گفته می‌شد، له یا علیه، تفسیر واقعه برای من مشکل بود. اما طولی نکشید که این مشکل رفع شد. داستان رفتار افغانها برایم روشن و روشن‌تر گردید.
چند روز بعد از ماجرای یازده سپتامبر، بابا تلفنی با سفیر افغانستان در اوسلو (نروژ) در گفت‌وگو بود. من هم حاضر بودم. پیش از اینکه بابا گوشی را بگذارد احساس کردم که لحن صحبت‌کردن او دگرگون شد.
بابا به زنی که در آن‌سوی خط تلفن بود، گفت که «او آرزو دارد کسی را نیازی به تجربه‌ی آن‌چه بر مردم افغان گذشته است، نباشد».
من به سختی آن زن را می‌شناختم. اما بعدها او مطلبی را بیان داشت که من نیز، امروز احساس چنان مسئولیتی می‌نمایم.
بابا به آن زن ‌گغت:
علی‌رغم آنکه شما خود غذای کافی در سفره‌تان نبود، با این وجود هر‌ آنچه داشتید سال‌ها آنرا با با ما دستبازانه تقسیم کردید.
شنیدن این موضوع، راز آن «لبخند تلخی که بهنگام شنیدن پیش‌داوری‌های مردم بر لبان والدینم نقش می‌بست» را بر من آشکار کرد.

سه روز به آغاز سفر مانده است/ صدا افشا می‌کند
امروز روز خوبی داشتم. دلیل رضایت‌‌ام شاید این باشد که توان پرداختن به مسایل سفر را ندارم. اما راستش را بخواهید به دلیل کابوس دیشب، سری به داروخانه زدم و چندتایی قرض ضد استفراغ خریدم.
دلیل دیگر احساس رضایت‌ام از امروز، می‌تواند «همراه بودن با خانواده‌ام» باشد و امکان گفت‌گو با دوستان‌ام.. امروز تعطیل هم بودم. برعکس روزهای دیگر، دوست داشتم مکالمات تلفنی‌ام را  زود بپایان برسانم. نمی‌خواستم احساس ترس و نگرانی دوستان‌ام بمن منتقل شود. اگر چه من دلیل ترس و دلهره‌ی آنان را خوب درک می‌کنم اما خب، من که نباید از احساسات آنها منفعل شوم. تا بحال همه‌ی کوشش‌ا‌م، این بوده است که به چنین احساساتی دچار نشوم. اگر هم گاهی دچار شده‌ام فوری خودم را از شر آن‌ها رها کرده‌ام.
چیزی که امروز عملن از آن پرهیز کردم مراجعه به جعبه‌ی ای‌میل‌ام بود. خوبی کار این بود که تا بیدار شدیم، او «هم‌زی من» راهی کارش شد. و الا تا آخر روز مرا تنها نمی‌گذاشت و همه‌جا دنبال من می‌آمد. اگر دو سه ماه پیش این چنین موقعیتی دست می‌داد حتمن نهایت استفاده را از آن می‌کردم. اما حالا نه. واقعیت در شرف نزدیک شدن است و من نمی‌توانم آن را تحمل کنم. من نمی‌خواهم افغانستان برای من فقط سرزمین کودکی‌ام باشد. بلکه آنجا کشوری جنگزده‌ایست و من راهی آن‌جا هستم.