۱۳۹۰ آبان ۲۸, شنبه

قلب من برای آنجا می‌تپد/ بخش سوم

دو روز به آغاز سفر/ هم‌چون موج
نوشته‌ی خزر فاطمی
برگردان مجمد افراسیابی

آه! چقدر امروز با جوش‌های صورت‌ام ور رفته‌ام. ماه سختی را پشت سر گذاشتم. هر باری که زیاد بخودم فشار می‌آورم، به خودم می‌گویم، اشکالی ندارد. در عوض ماه بعد، ترم بعد و یا سال آینده کار کمتری خواهم داشت.
اما نه، این‌چنین نیست. با گذشت زمان امواج بلند و بلندتر می‌شود. ماه گذشته، زمانی‌که در موسسه‌‌ی مردمی بیرکا گُرد (Birkagårdensfolkhögskola) جهت آموزش تهیه‌ی فیلم‌های مستند پذیرفته شدم، نمی‌دانم چرا در ابتدا فکر می‌کردم تا از شرکت در کلاس‌های درس آن منصرف شوم. خب، درست است که شرکت در کلاس‌ها کلی هزینه داشت اما می‌ارزید. کلی چیز یادگرفت‌ام و تجربه کسب کردم که امروز برایم ارزش بسیاری دارد. کار تمام وقت در موسسه‌یAbc-News أ، شرکت در کلاس‌های درس شبانه‌ که بلافاصله پس از اتمام کار روزانه‌ام آغاز می‌گشت کلی نیرو از من می‌گرفت. تازه زمانی که به خانه برمی‌گشتم باید فیلم‌هایی را که در روزهای تعطیل گرفته بودم، ویرایش می‌کردم. علاوه بر این‌ها کار تدریس دانش‌آموزان کلاس رقص‌ام هم بود که در روزهای یکشنبه انجام می‌شد.
علاوه بر همه‌ی اینها باید تدارکات سفرم را هم فراهم می‌کردم. برنامه‌ی پیشنهادی باید نوشته می‌شد، مانوس کار تهیه می‌گردید و هزینه‌های احتمالی فیلم‌برداری محاسبه و آماده می‌گردید.
راست‌اش را بخواهید خودم هم نمی‌دانم چگونه از عهده‌ی این همه کار برآمده‌ام. کاری دیوانه کننده بود. بی‌چاره دور و بری‌های من. تشکر از آن‌ها بماند تا از سفر برگردم.
من این ماه را ماهِ کابوس خوانده‌ام. اما اکنون که بر فراز موج‌ها ایستاده‌ام، احساس می‌کنم رسیدن به این بلندی ارزش آن همه زحمت را داشته است. علی‌رغم آنکه بارها نزدیک بود در زیر آوار امواج غرق شوم. ولی الان خوشحالم که توانسته‌ام خودم را به ساحل نجات برسانم. حالا دیگر امواج سرکش در حال فروکش هستنند. بی‌تردید دوران لذت و خوشی فرا خواهد رسید.

۲۵ اکتبر ۲۰۰۸
یک روز بیشتر به آغاز سفرم نمانده است. چقدر زود گذشت! اما امروز طولانی‌ترین روز سال من بود. حتا درازای آن از روز ماقبل شب کریسمس هم، درازتر و خسته کننده‌تر بود.
خزر در حال بستن چمدان‌ها
امروز با استفاده از فرصت پیش‌آمده به دیدار یک جوان افغانی رفتم که در کابل با هم بزرگ شده‌ایم. در کمپ پناهنده‌گی شهر سوندس‌وال سوئد، ) نیز باهم بودیم. از دیدار او احساس خوبی بمن دست داد. من نمی‌تواستم از اینکه دوباره امکان بازگشت‌ به کابل را یافته‌ام بخودم نبال‌ام چرا که معلوم نیست چنین امکانی در آینده‌ی نزدیک دوباره فراهم شود. اوضاع افغانستان روز بروز بدتر می‌شود.
امروز یکی از همکاران مرد من می‌گفت که به نظر او، کاری که من انجام می‌دهم، کاری شجاعانه‌‌ا‌ست. گرچه صحبت‌های او خوشایند و دل‌گرم کننده بود ولی من متوجه منظور او نشدم. زیرا بازگشت به اصل، انتخابی نیست. کاری است طبیعی که باید انجام شود. بهمین دلیل هم هست که من نه اضطرابی دارم و نه ترسی.
بله البته همان‌طور که تا کنون با مشکلات و موانعی روبرو شده‌ام بی‌تردید در حین سفر نیز دچار سختی‌ها و مشکلاتی خواهم شد. مانند مواجهه و برخورد با استانداردهای اجتماعی که مرا با آن نرم‌ها آشنایی نیست و یا دچار صحنه‌های احساسی شدن که درک و فهم آنها برای‌ام مشکل باشد. اما مگر همین مسایل ناشناخته نیست که مرا بدنبال خود می‌کشند. بله من در جستجوی کشف زندگی پیشین خودم هستم.  پس این مسافرتی اختیاری نیست. سفری است که باید انجام شود.

بیست و پنجم اکتبر ۲۰۰۸
زمان حرکت فرا رسید
خب! همه‌ی کارهایی که باید انجام می‌دادم تمام شد. بزودی آپارتمان‌ام را ترک خواهم کرد. اما دلم شور می‌زند. می‌دانم که دلم برای خانواده‌ام «منظور دوست پسرش است که با هم زنده‌گی می‌کنند» تنگ خواهد شد.
دیگر حرفی ندارم تا در اینجا برای شما بنویسم. کارم بپایان رسید. خبر بعدی از کابل.

۲۵ اکتبر ۲۰۰۸
دوبی‌ـ‌ هیچ غروری در من نیست
در فرودگاه دوبی، جائی‌که باید هواپیمایمان را با هواپیمائی که قرار است ما را به کابل ببرد، عوض کنیم، چند ساعتی معطل شدیم. فرودگاه دوبی فرودگاهی بزرگ، شیک و پاکیزه و پر از مغازه‌های بزرگ طلافروشی بود. نمایشگاه‌های اتومبیل، پر بود از اتومبیل‌های پورشه و دیگر خودروهای گران‌قیمت. اما آن‌چه بیشتر توجه مرا جلب کرد رفتار زنان آنجا بود. اشتباه نکنید منظورم زنان کارمند فرودگاه نیست بلکه زنان مسافری است که در سالن فرودگاه با آن شال‌های زیبای رنگارنگ و لباس‌های فاخری که به تن داشتند، از این فروشگاه به آن فروشگاه می‌رفتند. تفاخر و اتکاء به نفس عجیبی در چهره‌ی آنان نقش بسته‌بود. شیوه‌ی راه رفتن‌اشان با آن قدم‌های ثابت و گردنهای افراشته تماشایی بود.
من فکر نمی‌کنم، چنین اتکاء بنفسی ارتباطی به وضع مالی خوب و امکانات اقتصادی آنان داشته‌باشد که امکان رفتن به چنین مسافرت‌هایی را برای آنان فراهم کرده است. نه، اگر چنین می‌بود پس من باید این اتکاء به نفس را در رفتار زنان ساکن اُوستر مالم Östermalm  سوئد نیز مشاهده می‌کردم. آن‌چه در مورد مردان می‌توانم بگویم این است که آن‌ها بسیار حقیر بنظر می‌آمدند.
دایه با مهربانی در انتظار پایان یافتن کارهای نشسته است
باری، نگاهی بخودم انداختم. رنگ‌ام پریده بود و کسی بمن توجهی نداشت. امکان اندیشیدن بیشترم نبود. آن‌چه بیشتر در مخیله‌ی خود داشتم این بود که در کابل چه خواهد شد.

ره گم کرده ولی نه تنها
۲۵ اکتیر ۲۰۰۸
گروه ما در این سفر شامل شش نفر است. پنج نفر ما عضو کمیته‌ی سوئد/‌افغانستان‌ است. اما نفر ششم؛ لارش  Lars  راهنمای ماست. قصد ما از این مسافرت آشنایی بیشتر با کشوری است که همه‌گی‌ شیفته‌ی آن هستیم و می‌خواهیم چیزهای بیشتری در باره‌ی آن بیاموزیم. هر یک از ما، ماموریت خاص خود را دارد. گروه ما، گروه کوچک جالبی است. عضویت در این گروه کوچک به من آرامش بخصوصی می‌دهد. آگاهی از این که من تنها «ره‌ گم‌کرده‌ی» این گروه نیستم، احساس مطلوبی بمن دست می‌دهد. گرچه هم اکنون هم احساس "ره‌گم‌کرده‌گی" دارم. درجه‌ی اضطراب‌ام شدیدن بالا رفته‌است و با تمام وجودم احساس «ره گم ‌کرده‌گی» می‌کنم. لحظاتی می‌رسد که به واقع از ترس نفس‌ام بند میآید.
چند لحظه‌ای دیگر داخل هواپیما شده و راهی کابل خواهیم شد.
هــــــوراا

میهمان اما زندانی
زمان بازرسی و «چک‌این» در فرودگاه کابل پس از سال‌ها دو باره صدای آشنای زبان «دری» در گوشهایم طنین می‌اندازد. دچار دل‌هُره شد‌ه‌ام. با زحمتی فراوان کفش‌هایم را که از بخش امنیتی تحویل گرفته‌ام، یه پا می‌کنم. بیست سالی می‌شود که این چنین نزدیک به کابل نبوده‌ام.

با ورود به سالن انتظار ناگهان با موجی از مردها مواجه می‌شویم. دیواری از مردان. این برداشت من است. بیشتر آن‌ها کفتار بر تن «لباسی شبیه آن‌چه در شب کریسمس، بابا نوئل می‌پوشد»، عمامه‌ی سفیدی بر سر دارند و صورت همه‌گی آنها در زیرریشی انبوده گم شده است.
از دیدن این منظره خوش نیامد. منی که در دیدارهای روزانه‌ام «در سوئد» بندرت دو یا سه مرد را در یک زمان و با هم می‌بینم، دیدن این همه مرد در یکجا، برایم تحمل نا‌پذیر بود. شاید بیش از پنجاه نفر بودند. نمی‌دانستم به کدام جهت نگاه کنم. برایم آشکار بود که سمت نگاه‌ام نباید بسوی آن‌ها باشد. اما پس به کجا؟ شاید این سوال احمقانه‌ای بنظر آید. با آن‌همه  اضطرابی که داشتم حالا این دل‌هُره‌ هم به آن‌ها اضافه شده بود. اما می‌دانستم که همراهان‌ام هم مانند من دچار چنان حالتی شده‌بودند.

پانزده دقیقه بعد لارش، راهنمای ما، جلو آمد و از ما دختران ‌خواست تا روسر‌ی‌هایمان را بسر کنیم. مسئله خنده آوری بود. اینطور بنظر می‌رسید که ما دخترها برای زودتر پوشانیدن موهایمان با هم مسابقه گذاشته بودیم. زمانی که موهایمان در زیر شال‌ها پنهان شد احساس آرامش بیشتری بما دست داد و نگاه دیوار مردها به جهت دیگری برگشت و ما را راحت گذاشتند. راستی هم چه احساس خوش‌آیندی بمن دست داد. نفس راحتی کشیدم. آخر دچار چنان ترس و وحشتی شده بودم که هرگز آن را در زنده‌گی‌ام تجربه نکرده بودم.
هر وقت به این مسئله، حجاب اجباری می‌اندیشیم از خودم عصبانی می‌شوم. اما چه می‌شد کرد؟ باید احترام دیگران را هم حفظ کرد. مگر نه اینکه ما میهمان آنان هستیم. اگرچه از همین لحظه زیر این روسری که آنرا به اجبار روی سرم انداخته‌ام، احساس زندانی بودن می‌کنم.