قلب من برای آنجا میتپد/ بخش یکم
مقدمه
نیمهی اول اکتبر ۲۰۱۱ خزر فاطمی ما را با خود بسرزمینی برد که «دلش برای آنجا میتپد». او کودکیاش را در کابل گذرانیدهاست.البته نه اینکه افغان است. بلکه پدر و مادرش از بد روزگار و ناخواسته سر از آنجا درآورده بودند. پیش ازین که خزر راهی کابل شود، بمن گفت که روزانه شرح ماجرای سفرش را که در وبلاگاش خواهد نوشت و من باو قول دادم که نوشتههایاش بفارسی برگردانم تا دوستان و نزدیکاناش که با سوئدی آشنائی ندارند هم در جریان سفرش قرار گیرند.
این کار را هم کردم و گزارش سفرش در بلاگ نیوز منتشر کردم. گزارش مورد توجه بسیاری از خویشان و آشنایان او قرار گرفت و خوانندهگان بلاگنیوز نیز واکنشهای مثبتی نسبت به آن نشان دادند. اما آن نوشتهها اشتباهن توسط یکی از همکاران حذف شد. بلاگنیوز نیز با آمدن توئیتر، فیسبوک و ... از رونق افتاد. فیلم را که دیدم فکر کردم حیف است ترجمهی گزارش سفر او در دسترس همهگان نباشد. ترجمهها را از نو بازخوانی کردم و تغییراتی در شیوهی نگارش دادم تا در اینجا دوباره منتشرش کنم. البته ترجمه، ترجمهای آزاد است و من آن را بشکلی ساده و گفتمانی بفارسی برگرداندهام تا بیشتر به زبان نوشتاری خزر نزدیک باشد.
عمو اروند
خزر و همکارانش در جلوی صحنه |
نوشتهی خزر فاطمی
برگردان مجمد افراسیابی
بدون شک میتوانم بگویم که «از کجا آمدهای» معمولیترین سوالی است که من مرتب با آن مواجه میشوم. البته من هرگز واکنشی در مقابل این سوال نشان ندادهام. اما چرائی سوال همیشه بر من سنگینی کردهاست. راستی هم من از کجا آمده و کجایی هستم؟
در ایران پا بر این گیتی نهادهام اما چیزی از دیار بیاد ندارم چرا که چند ماهی بیش از تولدم نگذشته بود که ایران را ترک کردیم. فارسی را خوب صحبت میکنم. پس از چند ماهی در به دری از افغانستان سر در آوردیم. جایی که مبدل به سرزمین کودکی من شد.
راستی من کجاییام؟
زمانی که به سوئد آمدیم و اجازه اقامت گرفتیم، تازه دریافتم که پدر و مادر من، کرد هستند و از آن رو است که من نیز کرد به حساب میآیم. کمی دیرتر این شانس را یافتم که با اسم واقعی آشنا شوم. حالا دیگر ما در خانه فقط به کردی با هم صحبت میکنیم.
راستی من کجاییایم؟
بیش از نیمی از عمرم را در سوئد گذرانیدهام و احساس وطن نسبت به آنجا دارم.
بسیاری میپرسند که چرا من اینقدر بخودم سخت میگیرم. برای من مسئلهی هویت اهمیت بسزایی یافته است. روی این اصل است که میخواهم راه باز آمده از کابل را دو باره طی کنم. بروم کابل. یک هویت بهم ریخته، شخصیتی درهمریخته را سبب میشود.
من همینانم که هستم با پسزمینههای زندگیام، از آنجا که پسزمینههای زندهگیام را درک میکنم پس، هم خودم قبول دارم و هم خودم را درک میکنم. افغانستان بخشی از زندگی گذشتهی من است. من بر آنم که خودم را در مکانی صحیح قرار دهم.
نه روز به آغاز سفر/ با هم و در کنار هم
امروز برای دیدار پدر و مادرم به یوله آمدهام. سفر این بارم دیگرگونه و عجیب مینماید. دلیلاش شاید این باشد که این دیدار، آخرین دیدار پیش از آغاز سفرم است.
ناگهان در مییابم که تمام روز پدر را دنبال میکنم، از این اتاق به آن اتاق ناخواسته در پی او روانم . دوست دارم این چند روزی را که در یوله هستم با او و در کنار او باشم.
در کنارش نشستهام. او به Andrea Bocceli نگاه میکند و من محو تماشای او هستم. بغض در گلویم پیچیده است. با وجودی که در کنار بابا نشستهام، بیش از هرگاه کمبوداش را احساس میکنم.
هشت روز به آغاز سفر / واقعیت
بعد از واکنشهای دایه، تلاشم براین است که از بازگو کردن نقشههایی که برای سفر به افغانستان دارم از او پرهیز نمایم. قبلن تلفنی جویای سلامتی من شده بود. اما حالا تلفنی از چگونهگی پیشرفت کارهایم را جویا میشود. مرا زیر رگبار پرسشهای خودش قرار میدهد.
هفته پیش، آخر مجبور شدم روز و ساعت پرواز هواپیما را باو بگویم. او با شنیدن اینخبر، دچار سکوتی مطلق شد. پس از مدتی پرسید:
دیدار بعدی ما کی خواهد بود؟
امروز بدون اینکه به عاقبت کار بیانیدیشم به او گفتم که با سفارت افغانستان تماس گرفتم. ویزایم صادر شده است.
حالا، برای اولین بار، میتوانم واقعیت را در چشمان او بهبینم. همان واقعیتی که بارها در رویاهایم آنرا مجسم کرده و نقشههایی برای اجرای آنها کشیده بودم. آخر مگر نه خود این دایه بود که سبب پیدایش این چنین نگرشی در من شده بود؟
هفت روز به آغاز سفر / اسمارتیز
هفتهی دیگر در چنین زمانی در کابل خواهم بود. از فرودگاه کابل که در سالهای دههی ۸۰ میلادی، ترکش کردم، چیزی در یادم نمانده است. اما آنگاه که دایه، من و بابا را در کابل گذاشت و خود بسوی مسکو پرواز کرد، بروشنی بیاد میآورم.
پنج یا شش سالم بود. من و بابا تنها مانده بودیم. یادم نیست دلتنگ دایه بودم یا نه. با رفتن دایه، رابطهی من و بابا بهتر و تنگتر شده بود.
او در دفتر یکی از روزنامههای کابل کار میکرد. از همینرو صبح زود در حالیکه من در خواب بودم، خانه را ترک میکرد. بابا همیشه مقداری اسمارتیز را جایی در اتاق قایم میکرد. البته قایم قایم هم نه. همیشه آنها را جائی میگذاشت که من براحتی بتوانم آنها را پیدا کنم. من هم تا بیدار میشدم اتاقمان را برای یافتن اسمارتیز، زیر و رو میکردم. همین شوق پیدا کردن اسمارتیز مانع احساس تنهاییام میشد و از گریه زاری راه نمیانداختم.
چهار سال پیش، زمانی که من تازه با دوست پسر امروزیام آشنا شده بودم، برای خرید به فروشگاه پمپ بنزینی رفته بودیم. این بار اوضاع کمی با دفعات پیشین فرق میکرد. طولی نکشید که دوست پسرم متوجه گریهی من شد. جلو آمد. من جلوی قفسهی "قاقا لیلیها" یک بستهی اسمارتیزی را توی مشتم میفشردم و گریه میکردم.
او که از چرایی گریهی من خبری نداشت با لحن شوخی و جدی گفت:
هههههه! واسهی اسمارت بینز گریه میکنه!
او اینطور فکر میکرد که من هوس خوردن اسمارتیز کردهام اما چون رژیم غذایی دارم و نباید به اینگونه شیرینیجات لب بزنم، دلم برای خودم سوخته و از آنرو مثل بچهها زدهام زیر گریه.
طفلک! آخر این اولین باری هم نبود که چنین مرا دلداری میداد. دلداری در موردی چیزی که از علت واقعی آن ناآگاه بود.
0 نظرات:
ارسال یک نظر