قلب من برای آنجا میتپد/ بخش چهارم
نا آشنا با اصول دموکراسی
۲۶ اکتبر ۲۰۰۸
وشتهی خزر فاطمی
برگردان مجمد افراسیابی
با نشستن هواپیما، با همان برخورد دوستانهای مواجه شدم که بارها از آن با من سخن رفتهبود.
خدای من! بیان آنچه امروز با آن مواجه شدهام را چگونه میتوان قلیم کنم؟ اما فعلن خستهام و نیاز به کمی استراحت دارم. فردا با تعدادی عکس باز خواهم گشت.
هم زلزله و هم تیراندازی
۲۶ اکتبر ۲۰۰۸
بمحض پیاده شدن از هوا پیما، راهی میهمانسرا شدیم. در همین فاصلهی کوتاه به مناظری عجیبی برخوردیم. گرچه احتمال مواجهه با چنان مناظری دور از انتظار نبود اما هرگز بفکرم نرسیده بود که روزی خودم را در میانهی آن چنان حوادثی بیابم. مردان، زنان برقعپوش، بوی آشنای پیچیده در فضا، همه و همه چیز در کنارم بود و خودم را در میانهی کابل و کوههای سر بفلک کشیدهای دور را دور آن، در محاصره یافتم.
کمی بعد وارد میهمانسرا شدیم و تمام روز را به اجبار در همانجا ماندیم. تیرانداریهای صبح موجب ناآرامیهایی در محلههای پائینی شهر شده بود و مرگ کسانی را سبب شده بود. از همین رو بود که مسئولین بما اجازهی خروج از باغ میهمانسرا را ندادند. بعدتر معلوم شد ناآرامیها اصلن ارتباطی به جنگ نداشته است.
«در یک شرکت بازرگانی اختلافاتی داخلی پیشآمده بود. نگهبان شرکت با گشودن آتش ابتدا دو نفر از کارمندان شرکت را میکشد و سپس با شلیک گلولهای دیگر به زندگی خودش خاتمه میدهد».
صبحی زمین لرزهی خفیفی هم رخ داد. در بیست سال پیش که من اینجا زندهگی میکردم، زلزله اتفاق غیر مترقبهای تلقی نمیشد چه رسد به امروز. زیر پایات احساس لرزش خفیفی میکردی و دیگر هیچ. همه چیز فراموش میشد.
چند ساعت از وقت ما صرف گوشکردن به دستورات ایمنی گذشت. مرتب و مکرر، لزوم رعایت مقررات تامینی و حفاظتی بما متذکر شند. با شنیدن این حرفها ترس شدیدی بر من عارض گردید. براستی دلم فرو ریخت. پس از شنیدن این همه تذکر اصلن مخالفتی نداشتم که فردا را هم در میهانسرا بمانیم.
در محلی ما زندگی چند زن افغانی مشغول به کار هستند. من با استفاده از فرصت پیشآمده با آنان به گفتوگو مینشینم. انگلیسی را خوب صحبت نمیکنند اما برای منی که فارسی را خوب حرف میزنم و میفهمم، اشکالی پیش نمیآید. زنانی صمیمی و خوش برخوردند.
یکی از آنان بیوهزنی است که مسئول نظافت محل زندگی ماست. او مادر پنج فرزند است .امروز او بیست دقیقهای روبروی من ایستاده بود. در تمام این مدت هرگز خنده از لبان او دور نشد. ناگفته نماند که حرفهی نظافتکاری از دیدگاه بسیاری از افغانها، حرفهای پست شمرده میشود. همهی کسانیکه تا به امروز موفق به دیدارشان شدهام و فرصت گپوگفتی با آنان یافتهام، بدون استثناء دارای همین نگاه مهربان بودهاند.
اما چه میدانی؟ شاید در روزهای آینده چهرهی دیگری از مردم افغان در برابر من ظاهر شود.
۲۷ اکتبر ۲۰۰۸
اینجا دنیای دیگری است، دنیای فقر، دنیای درد و دنیای غم. اما بیشتر از همهی اینها، دنیایی است که ساکنان آن از همه چیز خستهاند.
همینکه پایم را بدرون ادارهی مرکزی کمیتهی سوئد-افغانستان گذاشتم دچار این احساس شدم. ساعت نه صبح بود که راهی آنجا شدیم. در بین راه با هیچ زنی روبرو نشدیم مگر چند دخترک کوچک تنهای تنها، که پیاده راهی جائی بودند. از رانندهمان پرسیدم:
اوضاع امروز کابل را در مقایسه با چند سال پیش را چهگونه ارزیابی میکنی؟
او از توی آیینه نگاهی بمن انداخت و گفت:
اوضاع بهتر شده. پیشتر، همین جاده و کارگاههای اطراف آن وجود خارجی نداشتند.
مشابه این جواب را من از کسان دیگری نیز شنیدهام. گویا تنها کار موفق آمریکاییان باید ساختن همین جادهها باشد.
از کلیهی بخشهای ادارهی مرکزی کمیتهی سوئد-افغانستان بازدید کردیم. دیدار از آنجا برایم خیلی جالب بود. هر بخشی وظیفهی منحصر بخودش را داشت. تنوع کار بخشها برایم خیلی جالب بود. اما آنچه بیشتر توجه مرا جلب کرد کار آن بخش از کمیته بود که هدفاش آشناسازی زنان افغان با ایدهی «برابری زن و مرد» بود. خانم متصدی بخش، کوشش خودش را روی توجیه مقولهی «جنسیت» متمرکز کرده بود. اما مشکل اصلی همان مفهوم «جنسیت» بود که از نگاه افعانها، پرداختن به آن تابو محسوب میشود. من ترجمهی رسایی برای کلمهی Gender در زبان آنها نیافتم.
کوشش آن خانم این بود تا با توسل به ادلهی موجود در منابع حقوق اسلامی، زنان افغانی را با حقوق مدنی خویش آشنا سازد. براستی هم اگر ما قوانین اسلامی را با دقت بیشتری مورد بررسی قرار دهیم متوجه خواهیم شد که شریعت اسلام هرگز مخالفتی با آموزش زنان نکرده است. در واقع این مردان افغاناند که به سوادآموزی زنان و دختران خویش روی خوش نشان نمیدهند و از فرستان آنان به مدرسه خودداری میکنند. این طرز تفکر و رفتار مردان افغانی اصلن ارتباطی به اسلام ندارد بلکه ناشی از فرهنگ عقبماندهی جامعهی افغانستان سرچشمه میگیرد.
بیشتر زنانی که باین مرکز مراجعه میکردند زنان مسلمانی بودندکه بدلیل بیسوادی، توانائی خواندن قرآن و دیگر منابع حقوق اسلامی را نداشتند. همهی دانش اسلامی آنان شفاهی و محدود به شنیدههای آنان از مراجعی بود که نمیتوان به بیطرفی آنان در شرح و تفسیر قوانین اسلامی اعتماد کرد.
در بازگشت با استفاده از فرصتی که بدست آمد، سر صحبت را با راننده بازکردم. درست بیاد ندارم از کجا آغاز کردم اما راننده گفت:
ما از جنگ خسته شدهایم. ۳۰ سال است که افغانستان درگیر جنگ است.
یعنی او تمام عمر سی سالهاش را در محیطی جنگزده گذرانیده بود. او که بهنگام به قدرت رسیدن طالبان، دانشجوی دانشکدهی مهندسی بود با به قدرت رسیدن طالبان چون چهار میلیون افغانی دیگر، اجبارن راه فرار در پیش گیرد.ابتدا به پاکستان میرود، چندی در آنجا روزگار میگذراند ولی بعد شاید بدنیال کار، راهی ایران میشود. او در همهی عمر سی سالهاش هرگز مزهی صلح و آرامش را نچشیده بود.
آیا تصور این چنین زندهگی برای ما سوئدیهاٰ امکان پذیر است؟ آه و دریغ!
من نمیفهمام این انسانها، چندبار باید خانه و کاشانهی ویران شدهی خود را از نو بسازند، نه! فهم چنین مسئلهای برای من آسان نیست. آخر همین که با آنان به گپی مینشینی، خستهگی آنان را از جنگ و گرفتاریهای ناشی از اوضاع جنگ را در چهرهشان به آسانی میخوانی. اما آنها از این موضوع نه عصبانی هستند و نه برخوردشان با دیگران ناخوشآیند است. درک این موضوع که میشود اینچنین صمیمتی بود نیز برای من آسان نیست. آخر چطور میشود سی سال تمام بدبختیها و نکبت جنگ را تحمل کرد ولی این چنین مهربان و دوستداشتنی باقی ماند؟
در سوئد کافی است هوا کمی سرد شود تا تو تغییر را در قیافه و رفتار مردم به آسانی مشاهد کنی، درست بر عکس افغانستان.
0 نظرات:
ارسال یک نظر