۱۳۸۷ مهر ۷, یکشنبه

درس علم‌الاشیاء


می‌دانی؟ نامه‌ام قبل از سرازیر شدن به جعبه‌ی پست الکترونیکی تو، از عرش اعلا گذشت و ملائک موظف ابر، آن را خواندند و گزارش کردند گلایه‌ام را از نبود آفتاب به ذات متبارکش و او مقرر فرمود تا ملایک ابرها را به سوی شرق روان سازند.
کریستر وارد اتاقم شد و مژده‌ی صاف شدن آسمان را داد.
رولف به هنگام صرف قهوه با شعفی باور نکردنی گفت:
به بین! خورشید خودش را نشان داده است.
و آفتاب بر آمد آن چنان که من آرزو کرده بودم.
جز پیروی از باور سعدی که هر نعمتی را شکری است، چه می‌توانستم بکنم در این سرزمین همیشه ابری؟
پی‌نوشت
در کودلی درس علم‌الاشیاء را برای پدر می‌خواندم که فردا شرمنده‌ی آموزگارم نباشم. موضوع نحوه‌ی تشکیل ابرها بود. پدر با اعتراض گفت:
از حضرت صادق علیه‌السلام پرسیدند:
ماهیت ابر چیست؟
فرمودند:
ابر موجودی آنی الخلقه‌است و به محض اراده‌ی خداوندی خلق می‌شود.
من نه علت اعتراض را فهیدم و نه تعارض موضوع درس علم‌الاشیاء را با دیدگاه پدر.
زمستان ۲۰۰۳

۱۳۸۷ مهر ۵, جمعه

کار سیاسی


صبح زود شازند را به سوی تهران ترک گفتم. میانه‌ی راه در کناره‌ی شهر قم، در جلوی یکی از باجه‌های جگرکی توققی کردم که هم چیزی بخورم و هم خستگی راه در کنم. مشغول خوردن غذا بودم که تو جوان قمی وارد شدند. یکی از آنان با لهجه‌ی خالص قمی و داش‌وار بعد سلام علیکی گفت:
دوازدا سیخ جیگر و دو تا پپسی!
نفر دومی با اعتراضی شدید گفت:
نه! یکی‌ش سون آپ!
و بعد رو به همراهش گفت:
من عرق می‌خورم، پپسی نمی‌خورم.
نه هه! واسه‌ی چی؟ چه فرقی دارن؟ پپسی سیاس و اون یکی زرده یا مث آب بی‌رنگه.
نه خیر! آقای بروجردی فرمودن من پپسی نمی‌خورم.
خوب! بگن. اولندش آقا سال‌هاس مرده بعدشم من که مقلد اوشون نیسم. چه فرقی داره؟
نه جانم! مسئله‌ی رنگ که نیس. مسئله سیاسیه. سود پپسی میره واسه‌ی تبلیغات بهایی‌یا. می‌فمی؟
خودم را انداختم داخل میدان و پرسیدم:
به بخشید داداش! حرف قرآن بالاتره یا حرف آقای بروجردی؟
خوب ملومه که قرآن!
مگه تو قرآن نیمده که خوردن مسکرات حرامه؟ این آیه قرآن باید به گوشت خورده باشه:
یاایها الذین امنوا انما الخمر والمیسر والانصاب والازلام رجس من عمل الشیطان فاجتنبوه لعلکم تفلحون. انما یرید الشیطان ان یوقع بینکم العداوه والبغضاء فی الخمر ...
چرا؟
پس داستان چیه؟ تو مرتکب فعل حرامی می‌شی که در قرآن به صراحت به حرمت اون اشاره شده ولی از فعل مکروه روی برمی‌گردانی؟
آقاجان شما متوجه موضوع نیسی. این یه کار سیاسیه. فتوا سیاسیه.
یعنی شما فکر می‌کنین که حضرت محمد کار سیاسی سرش نمی‌شد؟
معلومه که می‌شد. شما از مرحله پرتین. سود پپسی می‌ره واسه‌ی تبلیغات ضد اسلام.
پول عرق چی؟ نکنه صرف ساختن مسجد می‌شه؟ بابا جان! ظاهر ول کن. تو عرق می‌خوری که خدا حرامش کرده ولی پپسی نمی‌خوری و ادعای سیاسی کاری می‌کنی؟
آقاجان اولن شما از کجا می‌دونین که من عرق می‌خورم. این تهمته که شما بمن می‌زنین. دومن تو پپسی‌ت بخور با این کارا ام کارت نباشه.
این کوکاکولاس نه پپسی! راسی کوکاکولا که حرام نیس؟
بکش بیرون بابا.
پول غذا را دادم و در رفتم.
فکر کنم همین ها بودند که امام را توی ماه دیدند و بزرگانشان نیز زبان در کام کشیدند و دم بر نیاوردند که معجزه مختص پیامبران است.
این هم یک کار سیاسی بود. گویا سیاسیون همه سیاه‌کارند.
تابستان ۱۳۵۲

۱۳۸۷ مهر ۳, چهارشنبه

عین‌القضات همدانی


کلاس هشتم دبیری داشتیم بنام آقای حسینی که خراسانی بود، احتمالن مشهدی و بما عربی و فقه درس‌می‌داد و ادبیات فارسی. آقای حسینی با دیگر دبیران ما فرقی فاحش داشت. خوش‌صحبت بود و با سواد. اما قیافه‌ی جذابی نداشت. در تمام کله‌اش تار ‌ِموئی به‌زحمت می‌شد ‌یافت. مقیاس ما بچه‌ها هم خوشگلی و خوش‌تیپی بود.البته الان هم هست. مگر نه این‌که تا گوینده‌ای روی صفحه‌ی تلویزیون ظاهر ‌شود، به به یا أه أه‌مان بلند می‌شود؟ یکی از بدی لباسش حرف می‌زند و دیگری از نوع آرایش‌ش که اگر این نکرده بود بهتر بود یا برعکس. و خلاصه برنامه تمام می‌شود و ما از مطلب چیزی عایدمان نمی‌شود. و این عادت مختص ما مردم عادی نیست که خطیب نماز جمعه نیز وزیر امورخارجه‌ی آمریکا را زن بد چهره‌ی فلان و بهمان خطاب می‌کند.
ما بچه‌ها هم دست‌پروده‌ی همین فرهنگ بودیم و جدای از این قاعده نمی‌توانستیم بوده باشیم.
آقای حسینی نه بی‌ادب بود و نه بد دهن. هرگز نشنیدم به‌کسی بد بگوید برعکس بسیاری از دبیران خوش‌تیپِ خوش‌پوش که کمترین توهینشان گفتن کره‌خر بود. او کسی را هم از کلاس بیرون نکرد. ما نیز نهایت سوء استفاده را از این حسن اخلاق را می‌کردیم و کلاس را سر خودمان می‌گرفتیم.
آقای حسینی، تحصیل‌کرده‌ی حوزه‌یِ علمیه بود و دانشش در حد اجتهاد. به تبعید راهی همدان‌اش کرده‌بودند. دل خونی داشت از رضاشاه و از پسرش. علاقه‌ای هم به زندگی در همدان نداشت که خانواده‌اش در خراسان مانده بودند.
او داستان‌های زیادی از عقاید و رفتار عین‌القضات برای ما می‌گفت. البته ما نه بحرف او گوش می‌کردیم و نه چیزی از مطالبش می‌فهمیدیم. درک بعضی از حرفهای او برایمان مشکل بود. خیلی با حرارت و بلند حرف می‌زد، درست مثل آخوندها. با قد کوتاهش جلو تخته می‌ایستاد و با حرکات سریع دستانش، هیجان خودش را نشان می‌داد. می‌گفت:
همین فقههایِ قشری بودند که فتوا به کفر عین‌القضات دادند و سرش را در همین شهر شما، در گودالی که بعدها «چالِ عین‌القضات» نام گرفت، بریدند. بله آقاجان چال عین‌القضات بنام او ماند و ثبت تاریخ شدو ننگی برای قاتلین عین‌القضات. اما آیا از قاتلین او نامی مانده‌است؟ همه‌‌ی دنیا عین‌القضات را می‌شناسند، حتا آنانی که قشریون کفارشان می‌خوانند. ولی چه کسی برای این آدم‌کشان ارزشی قایل است جز یک عده قشری مثل خودشان.
چال عین‌القضات مانند لکه‌ی ننگی بر قشری‌گرایی در تاریخ ثبت شده و ماندگار خواهد بود. عین‌القضات ستاره‌ی درخشان ادب فارسی است. خودتان برید اونجا، نزدیکی گورستان است همان‌جا که به اقل قبور مشهور است.
اما زمانی که جلاد وظیفه‌ی شرعی خویش انجام داد سر او آن بزرگ مرد تاریخ را برید و از کارش فارغ شد، مردم همیشه حاضر و ناظر این چنین صحنه‌ها‌ی فجیع دیدند که مرده برخاست، سر بریده‌اش را برداشت و از وسط جمعیت راه خویش ‌گشود و ناپدید ‌شد.
خود آقای حســینی نیز زود ناپدید شــد. شبی به مغازه‌ی پدر آمد «او در خیابان ما زندگی می‌کرد و مشتری پدر بود» برای خداحافظی و گفت که کارش درسـت شــده است و رفت که رفت.
پدر می‌گفت که او از دراویش است و پدر مخالف بینش آنان بود و دراویش را منحرف می‌دانست. و مدعی بود که عین‌القضات ادعای «اناالحقی» کرده‌است و این معادل کفر است.
آقای حسینی به احتمال قریب به یقین امروز دیگر در میان ما نیست که به بیند همان قشریون، حاکم بر سرنوشت ما شده‌اند.
یادش گرامی باد!
 پی‌نوشت
 ابو معالی عبدالله بن محمدبن علی میانجی همدانی، از بزرگان مشایخ صوفیه و دانشمندان ربع اول قرن ششم هجری قمری است. او درسال ۴۲۹ در همدان متولد و در سال ۴۹۲ در همانجا به قتل رسید. وی شافعی مذهب یود و در طریقت از شاگردان احمد غزالی* به‌شمار می‌رفت. او به‌تحصیل حکمت، عرفان، کلام و ادب عربی پرداخت و نظر به مطـالعه‌ی آثار امام محمد‌غزالی*، مع‌الواسطه شاگرد او نیز محسوب می‌شود.
احمد غزالی با آن همه عظمت مقام در نوشته‌های خویش او را «قرّة‌العین» خطاب می‌کرده ‌است. عین‌القضات بیشتر اطلاعات خود را از راه تحقیق و تتبُّعِ شخصی فراهم کرده‌ا‌ست.
منبع: فرهنگ فارسی دکترمعین

۱۳۸۷ مهر ۱, دوشنبه

راه‌کارهای زندگی

دالای لاما رهبر تبعیدی مردم تَبَّت
برگردان: محمد افراسیابی
۱- در نظر داشته باش كه عشق فراوان است و پیروزیهای بزرگ خطرات بزرگی در پیش‌رو
دارند.
۲- اگرچیزی را از دست دادی، تجربه‌اش را از دست مده!
۳ - به سه چیز توجه كن!
  • احترام به خویشتن.
  • احترام به دیگران.
  • احترام به پذیرش مسئولیت عملی كه انجام داده‌ای.
۴ - به خاطر داشته باش كه شاید مصلحت و خوشبختیای در عدم دستیابی آن چه تو در
    پیاش هستی باشد.
۵ – اگر می‌خواهی برای نقض قانون یا قوانینی بپا خیزی، یادت باشد که اول باید آن‌ قانون و
     یا آن قوانین را خوب یادگرفته و بلد باشی.
۶- هنگامی که درک کردی عمل اشتباهی انجام داده‌ای فورن در صدد تصحیح آن برآ!
۷ – هرگز اجازه مده خراش كوچكی موجبات خراب شدن رابطهای دیرینه شود.
۸ – در روز حداقل ساعتی را به خودت اختصاص بده و با خود تنها باش!
۹- تغییرات را با آغوش باز بپذیرا اما هرگز ارزشهای خودت را زیرپا مگذار!
۱۰- به یاد داشته باش كه سكوت گاهی بهترین پاسخ است!
۱۱- خوب و شرافتمندانه زندگی كن تا در پیری زمانی كه به گذشتهات اندیشیدی، حظ 
     دوباره‌ای از آن نصیبت شود.
۱۲ - جَوّ صیمانهی موجود در خانهات، سنگ زیرین بنای زندگی توست.
۱۳- در زمان عدم توافق با عزیزانت، فقط موضوعات حال را مطرح كن و از طرح مسائل گذشته
     به پرهیز!
۱۴ - دیگران را در آموختههایت شریك كن تا بر تباهی پیروز شوی!
۱۵- با زمین مهربان باش!
۱۶- حداقل سالی یك بار به محلی برو كه هرگز آن جا را ندیدهای!
۱۷ – بیاد داشته باش كه بهترین پیوند آن است كه موجب تشدید دو جانبه‌ی عشق میان
    شما باشد.
۱۸- موفقیت خودت را با در نظرگرفتن آن چه در راه بدست آوردنش صرف كردهای به سنج.
۱۹ – هم در عشق و هم آشپزی احتیاط را فراموش مكن!

۱۳۸۷ شهریور ۳۰, شنبه

یادواره

مرغ سحر ناله سر کن!
داغ مرا تازه‌تر کن!
ز آه شرربار اين قفس را
بَر شکن و زيروزبَر کن!
بلبل پر بسته ز کنج قفس درآ
نغمه آزادی نوع بشر سرا!

نمی‌دانم این شعر را که گفته‌است و یا این‌که من آن را از کجا یافته‌ام و از آن نسخه ای برداشته‌ام. در تاریک‌خانه‌ی ذهنم خاطره‌‌ای است و یادی از ترانه‌ای با صدایی آشنا از دورهای بسیار دور. کسی، جائی، زمانی این ترانه را خوانده است و احتمالن من با شنیدن‌اش حالی‌به‌حالی شده‌ام و اشکم در آرزوی وصول به آزادی درآمده ‌است.
اما می‌دانم چرا با خواندن نامه‌ی رضا فانی یزدی به یاد آن روز، روزی در اواخر اسفند ماه ۱۳۶۲ خورشیدی افتادم که دسته جمعی رفته بودیم جلوی پادگان حشمتیه‌ی تهران برای ملاقات یکی از بسته‌گان که سالیانی پشت درهای بسته،‌ زندانی بود و بدلیل نزدیکی نوروز به همسر و فرزندانش وعده‌ی ملاقات داده بودند. ساعت شش بامداد همان روز صدای آمریکا خبر تیرباران شدن ۱۳ نفر از ۱۶ نفری را که قرار بود خانواده‌هایشان به دیدارشان روند، پخش کرده بود. چه روز بدی بود! بیشتر ما از جریان اعدام‌ها آگاه بودیم. اما بارقه‌ی امیدی بود که یکی از آن سه نفر جان در برده‌ها، عزیز ما باشد. اضطراب و دلهره‌ی ما وصف کردنی نیست. ملاقات کننده‌گان از نقاط مختلفی آمده بودند، مشهد، شیراز، خرم‌آباد و...
خبر رسید که ملاقات لغو شده است. کسی جواب‌گوی چرایی آن نبود. قیامتی بود. رفتار خشن متصدیان بی‌مسئولیت پادگان و اشک و گریه‌ی مادران، همسران و کودکان خانواده‌ها‌ی زندانی‌ها. و نمی‌دانی چه حالی شدم وقتی مادر حسن آذرفر،، هم کلاسی سابقم، از من پرسید:
تو هم به دیدار دوستت آمده‌‌ای؟
اما من به آرزوی دیدار دوست دیگری رفته بودم که نمی‌دانستم زنده است یا از جمله‌ی همان سیزده نفری که دیشب تیربارانشان کرده بودند. اصلن نه از گرفتاری حسن خبری داشتم و نه می‌دانستم که او هم به ارتش پیوسته است. آشنای مشترکی با حسن بود که مرا به نزد مادر او راهنما شد. شک هم داشتم که او و یا اوی دیگر که من و ما انتظار دیدارشان را داشتیم هنوز در بین ما باشند. چند روز بعد در مجلس ختم‌ حسن شرکت کردم. مجلس ختمی که از ترس نگهبانان دروازه‌ی بهشت، در کمال پنهان‌کاری برگزار شده بود.
آه! یادم آمد. این ترانه را کسی جایی به مناسبت حال اکبر گنجی نوشته بود و نگرانی همسر و فرزندان و دوستان‌اش. آخر وکیل او هم متهم به افشای اسرار اتمی شده بود و اسیر. به همان‌سان که ناصر زرافشان وکیل مقتولین قتل‌های زنجیره‌‌ای را متهم و محکوم به نگهداری اسلحه و مشروبات الکلی در دفتر کارش کرده بودند. واعجبا!
وز نفسی عرصه‌ی اين خاک توده را پر شرر کن، پر شرر کن
ظلم ظالم، جور صياد آشيانم داده بر باد
ای خدا، ای فلک، ای طبيعت!
شام تاريک ما را سحر کن!
ای خدا، ای فلک، ای طبيعت شام تاريک ما را سحر کن
نو بهار است، گل به بار است
ابر چشمم ژاله بار است
اين قفس چون دلم تنگ و تار است
شعله فکن در قفس ای آه آتشين
دست طبيعت گل عمر مرا مچين
جانب عاشق نگه ای تازه گل از اين
بيشتر کن، بيشتر کن، بيشتر کن!
مرغ بی دل، شرح هجران
دریادار بهرام افضلی و ۹ افسر دیگر توده‌‌ای به همراه سه غیرنظامی که در ارديبهشت سال ۱۳۶۲ دستگير شده بودند، در اسفند سال همان به حکم دادگاهی به ریاست آیت‌الله ری‌شهری اعدام شدند.

۱۳۸۷ شهریور ۲۷, چهارشنبه

روحانیون ایران بایستی راه‌های تازه‌ای انتخاب کنند

من این مقاله‌ را در زمان ریاست جمهوری سید محمد خاتمی در وبلاگی که در پرشین‌بلاگ داشتم، منتشر کرده بودم. امروز در یک باز نگری تصادفی متوجه شدم که پیش‌بینی‌های آن موسسه از اوضاع ایران چقدر درست بوده است. فکر کردم بد نباشد دوباره منتشرش کنم بخصوص که در آن موقع وبلاگ من جوان بود و ناشناس. مقاله‌ای از موسسه‌ی معاملات بین‌المللی سوئد The Swedish Institute of International Affairs برگردان: محمد افراسیابی پس از بدست آوردن اکثریت مجلس ایران توسط گروهی که اصطلاحا واپس‌گرا نامیده‌می‌شوند فصل تازه‌ای در تاریخ بیست و پنج ساله‌ی جمهوری اسلامی گشوده شده‌است. رئیس‌جمهور محمد خاتمی که از سال ۱۹۹۷ بارزترین چهره‌ی تلاش برای تغییر رژیم از درون است و کمتر از یکسال به پایان ریاست‌اش نمانده است، مدت‌هاست که در عمل نیروی تحلیل رفته‌ای بشمار می‌آید. حالا نیز چون گذشته دیگری است که تصمیم می‌گیرد. پیش‌نمایش انتخابات آشکارا نشان داد که بنیادهای مردمی و دموکراسی فقط اجازه حیات در همان چهارچوب و محدوده‌ای را دارا هستند که قدرتمداران معمم مطرح می‌کنند. در نظام دیکتاتوری ملائی، بالاترین مرجع دینی، آیت‌الله علی خامنه‌ای و دیگر حقوقدانان شورای نگهبان‌اند* که با تفسیرات تضییقی خویش از شریعت که مافوق سیاست، اقتصاد، فرهنگ و دیگر مسائل اجتماعی است، ایرانیان را مجبور به پذیرش آن می‌کنند. بنا بر ادعای مقامات دولتی بیش از نیمی «در تهران یک نفر از سه نفر» از مردم در انتخابات شرکت کردند. اما برای مردم باور به این ادعا مشکل است. در دوران تسلط ملایان، زندگی مردم بهتر نشده است. بر اساس محاسبه‌ی اقتصاددانان ایرانی،۴۰ % مردم در زیر خط فقر زندگی می‌کنند. نیمی از جعیت ایران در سن زیر ۲۰ سال بوده و اگر چه بسیاری از آنان موفق به گذراندن تحصیلات عالی می‌گردند معذالک بسیاری از این تحصیل‌کرده‌گان موفق به یافتن شغلی برای خود نمی‌گردند. درصد رسمی بی‌کاران حسب گزارشات رسمی ۱۶% اعلام شده است. اما واقعیت این است که در صد بی‌کاران بسیار بیشتر از رقم رسمی اعلام شده است. تقلیل استاندارد سطح زندگی، نبود تغییرات و وجود مقررات دست و پاگیر و دخالت مدام در زندگی اجتماعی مردم سبب ایجاد نارضائی شدید در میان توده‌ی مردم شده است. سوال این است که چرا اوضاع به این اندازه خراب شده است؟ ایران صاحب هفت در‌صد کل منابع نفت جهان و پس از روسیه، صاحب بزرگترین ذخایر زیر زمینی گاز طبیعی است. با توجه به بهای بالای نفت در بازار جهانی در چند ساله‌ی اخیر، وضع اقتصادی کشور سالانه ۶ تا ۷ درصد افزایش داشته است. رهبران کشور شاید تقصیر وجود کمبودها و عدم سرمایه‌گزاری‌های خارجی را متوجه تضییقات ایجاد شده از جانب دولت ایالات متحده‌ی آمریکا، عنوان کنند. ولی دلایل دیگری نیز می‌تواند موجب این ناکامی‌ها باشد. رئیس جمهور خاتمی کوشید تا با مدرن‌سازی اقتصاد کشور، موانع موجود در تجارت خارجی و سرمایه‌ی گذاری بیگانگان را از بین ببرد. ولی این امر با مخالفت و راهبندی شورای نگهبان مواجه شد. ایران توسط شرکت‌های ناکارآمد دولتی با مدیریت ناسالم اداره می‌شود در حالی‌که حوزه‌ی فعالیت بخش خصوصی غالبا محدود است به بخش تجارت و خدمات عمومی. بیشتر قدرت اقتصادی در دست روحانیون واپس‌گرا قرار دارد که اداره‌ی شرکت‌های مرفهی چون "بنیاد" ها رابه عهده دارند. بیشتر این بنیادها مبدل به کنسرن‌های بزرگی شده‌اند و یکی از آن‌ها بنیاد مستضعفان است که بخشی قابل ملاحظه‌ای از کشاورزی کشور را تحت کنترل مستقیم خود دارد. این شگفت انگیز نیست که چرا جنبش فعال دانشجوئی دیگر علاقه‌ا‌ی به حمایت از خاتمی و دیگر اصلاح‌طلبان نشان نمی‌هد. آن‌ها، دیگر تمایلی ندارند که به خاطر تغییرات رژیم از درون، در خیابان‌ها یا زندان‌ها مورد آزار و اذیت واقع شوند. بیشتر جوانان بدیگرگونه اعتراض خویش را ابراز می‌کنند. آنان مرزهای مجاز تعیین شده از جانب ملایان را با رفتار و نحوه‌ی پوشش خویش و در رابطه با جنس مخالف، عقب زده و در بسیاری از موارد با روی‌آوری به مصرف الکل یا مواد مخدر و حتی حمایت آشکار از غرب و بویژه ایالات متحده، مخالفت خویش را با ملایان حاکم نشان می‌دهند. با بکارگیری غیرقانونی آنتن‌های ماهواره‌ای و اینترنت نگاه دیگر به جهان اطراف خویش دارند. محافظه کاران یا اصلاح‌طلبان؟ تقسیم معمولی فقها و سیاسیون سکولار به "موافقین اصلاحات" و "واپس‌اگرا" ساده‌نگری ‌است. پس از انتخابات اخیر محتمل به نظر می‌رسد که سه گروه بیشتر و بیشتر متبلور شوند. بسیاری از اصلاح‌طلبان که از شرکت در انتخابات ممنوع شده‌اند، آماده‌ی ترک سیاست بوده و به همراه دانشجویان و سازمان‌های حقوق بشری در فکر بازسازی اساسی آنچه "جامعه‌ی مدنی" نامیده می‌شود، خواهند رفت. چنانچه این گروه را اصلاح‌طلبان دست چپ اطلاق کنیم، خاتمی و یارانش را که خود را پیروان واقعی خط امام می‌دانند، می‌توان اصلاح‌طلبان واقع‌گرا «مودرات »نامید. اینان در واقع داری همان بینشی هستند که در سال‌های اول انقلاب ابراز می‌شد. اکنون که محافظه‌کاران بر مخالفین سیاسی خویش در انتخابات مجلس، فائق شده اند و احتمالن نیز پست ریاست جمهوری را در سال دیگر، از آن خویش خواهند کرد، علی‌الاصول باید آنان به منتخبین خویش، برتری خود را بر اصلاح‌طلبان در نحوه‌ی توسعه‌ی کشور نشان دهند. آنان در گذشته نیز قدرت را در دستان خویش داشته‌اند ولی در آن‌زمان مخالفین آنها این چنین چشم‌گیر و جامع نبودند. در مقابله با جریانات تغییرات ضروری، فاصله‌ی بین محافظه کاران واقع‌گرا و محافظه‌کاران سختگیر، بیشتر و بیشتر آشکار می‌شود. مسائل بنیادی مشتملند بر دین، اقتصاد و رابطه با جهان خارج. حتی در میان خود روحانیون نیز بحثی بر این مبنا که آیا دین باید کاملا سیاست را هدایت کند و یا اینکه ملایان باید سیاست رها کرده و به مساجد بازگردند، آغاز شده است. در این زمینه نظر دیگران از جمله شعیان عراق، حداقل آیت الله العظمی علی سیستانی، تاثیر گذار خواهدبود. محافظه کاران راست و سختگیر و بازاریان متنفذ با اصلاحات اقتصادیِ بیشتر مخالفند در حالی که میانه‌روها و روحانیون واقع‌گرا، کشور چین را الگو و نمونه‌ی خوبی برای ادامه‌ی کنترل سیاسی بر کشور، ضمن پیشرفت اقتصادی لیبرال و توسعه‌ی آزادی شخصی ارزیابی می‌کنند. واقع‌گرایان از جمله در صدد شکستن محدودیت‌های بین‌الملی به منظور تحکیم پایه‌های رژیم، در فکر رسیدن به نوعی تفاهم در بعضی از زمینه‌ها با دنیای غرب من‌جمله با شیطان بزرگ آمریکا هستند. از هم اکنون نام شخصی در میان گروه واقع‌گرا برای ریاست جمهوری بعدی به چشم می‌خورد. این شخص حسن روحانی، رئیس مجمع عالی امنیت ملی است. او یکی از نزدیکان هاشمی رفسنجانی، رئیس جمهور سال های۱۹۹۷-۱۹۸۹ است که هنوز هم از نفوذ فوق‌العاده‌ای برخوردار است.

۱۳۸۷ شهریور ۲۲, جمعه

هورا! بلاگ ‌نیوز وارد چهارمین سال انتشار خود می‌شود

سیزدهم سپتامبر بلاگ نیوز وارد چهارمین سال فعالیت خویش می‌گردد. در این سه سال گذشته بلاگ نیوز جای خود را در میان کاربران ایرانی اینترنت بازکرده است. هم هواخواهانی پیدا کرده است و هم بدخواهانی، بدخواهانی که با گذاشتن فیلتر، راه رسیدن ما را به هواخواهانمان سد کرده‌اند.
اما در میان هواخواهان ما، منتقدان بسیاری نیز وجود دارند که بودنشان نه تنها لازم، که واجب است. نظرات این منتقدان همیشه برای من محترم و ارزشمند بوده و خواهد بود اگر چه متاسفانه بدلیل وجود کمبودهایی نتوانسته‌ایم پاسخ‌گوی خواسته‌های آنان باشیم.
در این میانه من خودم را مقصر می‌دانم و مطئمن هستم بسیاری از اعضای شورای سردبیری بلاگ‌نیوز نیز اگر با نظر من، موافق صد در صدی نباشند، با درصدی بالا اقرار مرا در کوتاهی در این مورد، تایید خواهند کرد. از این جمله است اسدالله علی‌محمدی، دوست خوبم و بانی و سردبیر بلاگ نیوز.
این جاافتادن بلاگ نیوز در میان خواننده‌گان، نمی‌تواند حاصل کار شورای سردبیری به تنهایی باشد بل مدیون کار صمیمانه و داوطلبانه‌ی یکایک کاربران بلاگ نیوز است که بخشی از وقت آزاد خویش را صرف پربارکردن نشریه‌ی خودشان کرده‌اند.
مشکل اساسی ما در بلاگ نیوز، کار داوطلبانه بوده و هست. ما در این میان نه تنها سودی مادی نداشته‌ایم (به استثناء جزیی درآمد ناشی از نشر چند فقره آگهی بازرگانی) که هزینه‌هایی هم شده و می‌شود و بار تمام این هزینه‌ها به دوش اسدالله علی‌محمدی و سعید خاتمی، مدیر فنی ما است.
ما همدانی‌ها ضرب‌المثلی داریم که می‌گوید:
خمیر بی‌مایه فطیر است.
این ضرب‌المثل می‌تواند شامل کار بی‌مزد نیز بشود.
از میان ۲۳۸ کاربر فعلی بلاگ نیوز، از سردبیر گرفته تا خبرنگار، همه داوطلبانه بخشی از وقت آزاد خود را صادقانه صرف سرپا نگهداشتن این نشریه کرده‌اند و به احتمال زیاد در آینده نیز خواهند کرد. درست است که این میانه کسانی، از جمله خود من خسته شده و بلاگ نیوز را موقتن و یا برای همیشه ترک گفته‌اند. اما همیشه نیروهای تازه‌کار جای آنان را پر کرده‌ و نگذاشته « آب از آسیاب» بلاگ‌نیوز بیفتد.
نمونه‌ی زنده‌ی این مدعا حمید میداف و فرهاد حیرانی هستند که با تمام مشکلاتی که دارند و من از آن مشکلات بخوبی آگاهم، جای خالی اسد و مرا پر کرده‌اند.
تا آنجا که بیاد می‌آوردم، پیش از این، کاربران ما بیش از ششصد نفر بوده‌اند که گویا بدلیل کم‌کاری، کاربری آنان باید مسدود شده باشد.
من خودم را مرهون کار صادقانه‌ی یکایک آنان می‌دانم، حتا آنانی که ثبت‌نام کردند ولی هرگز لینکی ندادند. چرا که قصد اقدام به اطلاع‌رسانی آنان برای من سخت ارجمند است. که از تشنه‌گی جامعه‌ی دربسته‌ی خودمان بخوبی آگاهم.
گفتم خمیر بی‌مایه فطیر است و کار بی‌مزد خسته‌گی‌آور. اما این کار زمانی خسته‌کننده‌تر می‌شود اگر دست‌اندرکاران موسسه‌ای به نظرها و پیشنهادهای کاربران دواطلب خود نیز توجهی مبذول ننمایند.
اصلن خود من یکی از آن منتقدان هستم و روی همین اصل هم تنفس گرفته‌ام. اگر چه دلم در گروی عاقبت کار بلاگ نیوز است. اسد هم می‌دانم که شدیدن نگران کاری است که با هزاران آرزو آن را آغاز کرده است.
کار من در بلاگ نیوز بتاریخ دوشنبه هقتم آذر ماه ۱۳۸۴ با عنوان خبرنگار آغاز شد. طولی نکشید که علی‌محمدی از من خواست تا مدیریت بخش سوئدی بلاگ نیوز را قبول کنم و به این ترتیب با وجود داشتن عنوان خبرنگاری در بخش فارسی به عضویت شورای سردبیری بلاگ نیوز پذیرفته شدم.
مشکل اصلی ما در بلاگ نیوز، نادیده گرفتن مفاد اساسنامه‌ی ما توسط گروه قابل توجهی از کاربران ما بوده و هست. من به عنوان یک هوادار جامعه‌ی مدنی باور عمیقی به قانون‌سالاری دارم و در این باورم که دلیل اصلی نابسامانی میهن ما از ازل، ارج ننهادن به قانون بوده است هم از جانب موضع قانون، مجری و ضابط آن و هم مردم.
چه خوب است دندان روی جگر بگذاریم، حرمت رعایت قانون را بر نفع آنی خویش ترجیح دهیم. ما می‌توانیم در این جمع چندصد نفریِ کار داوطلبانه خویش، مفاد اساسنامه‌ای را که در حکمِ قانون ماست و امضای خود را زیر آن گذاشته‌ایم، محترم بشماریم. پای‌بندی به قانون را آزمایش کنیم و سنگ بنای جامعه‌ی قانون‌مند را پایه بگذاریم. 
جامعه‌ی قانون‌مند، جامعه‌ای‌ست که افرادش خود را مطیع قانون بدانند. هیچ فردی از افراد آن به میل و ارداه‌ی خویش قانون را لگدمال نکند و در صورت مخالفت با قانون بدلیل نارسایی آن نیز، هرگز از تلاش خویش برای لغو یا اصلاح آن از راه‌های قانونی از پای نه نشیند.
به نظر من نمی‌شود خود را دموکرات خواند و قانون‌مند ولی تلاشی برای اصلاح قانون بدنوشته شده بعمل نیاورد.
روی این اصل هم من بارها چون دیگر منتقدان اساسنامه‌ی بلاگ‌نیوز، تقاضا تغییر اساسنامه را کرده‌ام.
اما هر بار تقاضای من موکول به بکار اندازی سایت جدید بلاگ نیوز شده‌است، سایتی که نمونه‌اش هم طرح‌ریزی شده و جهت اظهار نظر در اختیار اعضای شورای‌ سردبیری گذاشته شده بود.
متاسفانه من از کار فنی آی تی بی‌بهره‌ام. سعید حاتمی، مدیر فنی ما هم که بخش اصلی برپاماندن سایت به عهده‌ی اوست، یک سر دارد و هزار سامان که فکر می‌کنم اگر هم بخواهد، نمی‌تواند جواب خواسته‌های ما را بدهد. و لذا هر روز کار را به فردا حوالت داده است.
اما از انصاف بدور است اگر من بخواهم همه‌ی کمبودهای کارمان را به گردن او بگزارم چرا که خوب می‌دانم اگر تلاش‌های صمیمانه و دانسته‌های فنی او نبود، بلاگ‌نیوزی هم وجود نداشت.
باری، بلاگ‌نیوز خوش‌بختانه به پیش می‌تازد.
من، بنوبه‌ی خود به عنوان یک کاربر قدیمی بلاگ‌نیوز، سال‌روز پیدایش آن را به همه‌ی دوستان، هم‌راهان و بخصوص به یکایک اعضای شورای سرپرستی و تمامی کاربران گرامی بلاگ‌نیوز که در هر قدم با ما بوده‌اند، تبریک و تهنیت می‌گویم.
پیروز باشید

۱۳۸۷ شهریور ۱۹, سه‌شنبه

فریدون منو، آخرین بازمانده‌ی ۵۳ نفر


پس از سال‌ها بی‌خبری، به خانه‌اش تلفنی می‌كنم. خانمی گوشی را برمی‌دارد. خودم را معرفی می‌كنم. خانم مرا می‌شناسد و سراغ همسرم و بچه‌ها را می‌گیرد و می‌پرسد از كجا زنگ می‌زنم. با تعجب می‌پرسم:
شما پروین‌خانم هستید؟
جوابش مثبت است. خشک‌ام می‌زند. همسرم گفته بود كه از او از میان ما رخت بربسته است. گیج شده‌ام. قدرت حرف‌زدن ندارم. انگار زبانم را بسته‌اند. نه ‌توان ابراز شادی دارم و نه سر دادن گریه. گریه از بی‌خبری، گریه از جدائی. صدای آن طرف خط به خود می‌آوردم.
آقای افراسیابی! خانم چطورند؟ از كجا تلفن می‌كنید؟
اینجا هستم. تهران.
و طرف می‌پرسد:
پیش ما نمی‌آیید؟ خانم هم هستند؟
می‌گویم:
بله، حتمن که می‌آییم! غرض از زنگ زدنم هم، همینه كه خدمت برسیم. شوهرش گوشی را می‌گیرد.
تو‌یی پسرم؟ خوبی؟ سالمی؟
و پیرمرد می‌زند زیر گریه. زبان من دوباره بند می‌رود و اشك‌هایم جاری می‌شود. تا به خود مسلط ‌شوم. همسرم میپرسد:
چه ته؟ چرا گریه می‌کنی؟
آقای منو است. او هم گریه میكند!
روی دهنی تلفن را می‌گیرم تا صدایم به آن‌طرف خط نرسد و اضافه می‌كنم:
خانم‌اش بود كه گوشی را برداشت. زنده هستند.
برق شادی درچشمان همسرم می‌درخشد واضافه می‌كند:
چه خوب!
آقای منو به خود آمده است.
ممد جان كی به بینمت؟ من از خانه كمتر بیرون میروم. آخر خیلی پیر شده ام و ...
نه نه! حرفش را قطع می‌كنم.
ما خدمت می‌رسیم. كی و چه وقتی برای شما مناسب است؟
او هنوز هم چون آن‌روزهای دور، چهارشنبه‌ی اول هر ماه پذیرای دوستان خویش است. او وكیل دادگستری است. مشاورِ حقوقی گمرک ایران بود. یك‌دوجین حقوق‌دان جوان بودیم كه كارهای روزمّره را انجام می‌دادیم. در مواردی استثنائی كه دادگاه به دلیلی، حضور وكیل رسمی را لازم می‌دانست، او وكالت پرونده را به عهده می‌گرفت. اما كارهای عملی پرونده‌ها با ما بود.
از همان ماه‌های اولِ ورودم به اداره‌ی حقوقی و قضایی گمرک ایران، بین من و او رابطه‌ای حسنه برقرار شد. او به من اطمینان كرد. همكاری‌مان به دوستی تبدیل شد. دوستی‌ بین دو نسل، رابطه‌ای دو جانبه، رابطه‌ی پدر و پسر.
چند نفری بودیم كه مورد علاقه‌اش بودیم و هم آنان بودند كه با تعریف و تمجید، مرا پیش او لانسه كردند. هر از چندی كه پر و پولی گیرش می‌آمد، كه انتظارش را نداشت، به شکلی سهمی از آن پول را خرج ما می‌كرد.
گاه می‌شد كه سركی به من می‌زد و می‌پرسید:
ممدجان اوضاع كاری‌ات چطوره؟ خیلی گرفتاری؟
من می‌فهمیدم كه انتظار كمكی دارد. می‌گفتم درخدمتم آقای منو.
دست می‌کرد توی كیفش و پرونده‌ای بیرون می کشید و می‌گفت:
نگاهی به آن كن و لایحه‌ی دفاعی‌اش را بنویس! من امضایش می‌كنم. و گاهی هم نشد كه متن نوشته شدهی مرا به خواند.
هر گاه با هم به دادگستری می‌رفتیم قضات زیرپای‌اش بلند می‌شدند و احترامش می‌کردند. او در را باز می‌کرد. سلامی می‌داد. مرا به اسم كوچكم معرفی می‌كرد و می‌گفت:
ممد نماینده‌ی من است. و غیب‌اش می‌زد. بعدها می‌آمد و خبر می‌داد كه ما دعوا را برده‌ایم.
سالانه دو سه باری راهی فرانسه می‌شد برای دیدن بچه‌های‌اش كه به دلیل فعالیت‌شان در كنفدراسیون دانشجوئی. وقتی از سفربر می‌گشت، سوغاتی ما حتمی بود و فرقی نمی‌كرد كه به دیدنش برویم یا نرویم. خانمش آن‌ها را برای ما نگه می‌داشت تا روز دیدار فرا رسد.
از تهران که منتقل شدم هر گاه سری به تهران می‌زدم حتمن دسته‌جمعی با بچه‌هامان به دیدنش می‌رفتیم. زمان خدا حافظی می‌گفت:
پروین سوغاتی‌های ممد و اکرم بیار!
سه چهار پیراهن و كراوات سهمیه‌ی من بود، حاصل چند بار سفر او به فرنگ. كراوات‌ها را هنوز هم دارم.
پیرمرد در جلو آپارتمان‌اش انتظار ما را می‌كشد. به محض دیدار بغلم میكند و می‌گوید:
سلام! خدا را شكر كه دوباره دیدم‌ات! نه! به حمدالله سالمی! همسرم را نیز در آغوش می‌گیرد، میبوسد و سفارش می‌كند كه مواظب هم باشیم. او از علاقه‌ی ما بهم خبر دارد. و خودش نیز در هشتاد وپنج ساله‌گی طوری ازشریك زندگی‌اش حرف می‌زند كه فقط باید باشی و بشنوی تا درك كنی صداقت‌اش را.
بالا می‌رویم. تنی چند از وكلای قدیمی، هم‌كاران قبلی من جمع‌اند. همه مرا می‌شناسند و می‌گویند كه من هم پیر شده‌ام.
خب! این امری است طبیعی که همه پیر می‌شویم.
قیافه‌ها آشناست اما یاد آوری نام‌هایشان به زمان نیاز دارد. آنان در نبودن من ذهن خویش را سنگ زده‌اند. طولی نمی‌كشد. نام یک یک ‌آنان در ذهنم زنده می‌گردد. ولی آن‌ها فوری می‌روند تا من با دوستم تنها بمانم. آخر گفتنی بسیار است.
مدتی به پای صحبتش نشستم.
پی‌نوشت ۱
آخرین دیدار از وطن ترافیك لعنتی تهران زیارت دیدار او را ازمن گرفت. و چقدر دلتنگ شد خواهر زنم كه راه را گم كرد و به جای خیابان گاندی از میدان توحید سر در آورد. تلفنی به او جریان راه گم کردنمان را گفتم و پوزش خواستم از معطل گذاشتن‌اش.
او، فریدون منو، آخرین بازمانده‌ی ۵۳ نفری که رضا شاه به اتهام دارا بودن عقاید کمونیستی به زندانش کشیده بود.اتهامی نه واقعیت داشت و نه به او نمی‌چسبید. و بیاد می‌آورم شبی را که در فرودگاه مهرآباد به استقبالش رفته بودم. از من خواست که طوری با دوستان جلوی‌اش به ایستیم تا از چشم دکتر باهری، توده‌ای سابق و وزیر دادگستری وقت پنهان بماند تا مجبور به سلام و علیکی با او نشود.
پی‌نوشت ۲
از همسرم که در ایران است خواهش کرده بودم که حتمن سری به آقای فریدون منو بزند. تلاش‌های مکرر او برای برقراری ارتباط تلفنی به جایی نرسیده بود. 

همسرم امشب خبر داد که آخرین بازمانده‌ی پنجاه‌وسه‌نفر نیز چند ماه پیش برای همیشه رخت سفر بربسته و به مهاجرتی ابدی رفته است.
یادش گرامی‌باد!
خاطره‌ی بهمن کشاورز را از آن مرد بزرگ در مراسم یادبودش در این‌جا بخوانید!