چنان بودیم که چنین شد
جوان بودیم و رفتهبودیم بدیار یار، برای دیدار. سری به سد اکباتان زدیم که راهش سد بود. با پیکان خدابیامزر مدل ۴۸ تا زیر چوب قراولی راندم و سفت و سخت پشت فرمان نشستم که انگار "آدم مهمی" هستم. قراولچی که همان نگهبان باشد، داشوار با چماقی در دست جلو آمد و پرسید:
شما؟
الکی گفتم:
سد اکباتان در همدان. عکاس دوستی فیسبوکیام Moha Mmad |
الکی گفتم:
افراسیابی فرماندار میناب که میدانستم داریوش افراسیابی نامی فرماندار آنجاست. قراولچی با شنیدن نام فرماندار، راه بر ما گشود. با پیکان خدابیامرز تا بالای سد راندیم که سواره رفتن برای مردم عامی نمیدانم چرا ممنوع بود. کلی آقای فرماندارگویان احترامچپانمان کردند. مسول نگهبانی همه جا در شرف رکباب ما بود. در کنارهی دریاچهی سد، نگهبانی انگشت دستاش را میفشرد و از درد به خود میپیچید. قلاب ماهیگیریاش ویلان کناری افتاده بود و از ماهی هم خبری نبود. پرسیدم چه شده؟
دستاش را نشانم داد. قلاب ماهیگیری تا فیها خالدون انگشت سبابهاش فرو رفته بود.
گفتم:
پاشو تا ترا به بهداری ببرم.
گفت:
نه آقای فرماندار!رئیس بفهمه کارم خراب میشه.
پرسیدم چرا؟
گفت:
آخه اینجا ماهیگیری غدغنه. منم سرِ پُست هسّم. اگر بفمن بوآمه در میارن!
همسرم پرسید:
جعبهی کمکهای اولیه دارید.
گفتند:
بله خانم فرماندار.
دستهجمعی بداخل اتاق نگهبانی رفتیم. در جعبهی کذایی جز چند باند زخمبندی و مقداری الکل و شیشهای محتوی دوا قرمز، چیز بدرد خوره دیگری نبود.
همسر گفت:
اگر وسیلهی جراحی داشتین من میتونستم با یک جراحی کوچیکی قلابو بیرون بیارم.
طرف التماسکنان خواهش کرد:
تونه خدا خانم هرکاری اُ دِستان میا کوتاهی نکنینان وللا بچچام گسنه میمانن!
همسرم پرسید آیا تیغ صورتتراشی تازه و سوزن نخ در دستگاتون پیدا میشه؟
سرنگهبان رفت و با جعبهی سوزن نخ و چندتایی تیغ ژیلت تازه، باخودش آورد. من و سرنگهبان دست مرد مجروح را محکم گرفتیم همسرم با یک تیغ ژیلت، شکافی نسبتن عمیق به انگشت نگهبان داد و قلاب را بیرون کشید. آه از نهاد من بدرآمد که تحمل دیدن خون را ندارم. اما نگهبان که از درد بخود میپیچید گفت:
قربان دِسِت خانم دکتر! حالا دیه سفرهم بی نّن نیمیمانه. بچچامه نجات دادین.
همسرم زخم انگشت پارهپورهی نگهبان را با همان نخ و سوزن معمولی که البته با الکل تطهیرش کرده بود، بهم دوخت و آنرا پانسمان کرد.
از این مرحله ببعد آقای فرماندار رفت پشت خشت. انگار نه انگار که اصلن آقای فرمانداری در میان بودهاست.
سر نگهبان افتاد جلو آمد و گفت:
خانم دکتر بفرماین یی استکان چای واهم بُخوریم تا خستهگیتان در بره. اُوخت میورمتان موتورخانه و توربین و دستگای تصفیهی آبِ نشانتان میدم. بفرماین بفرماین دِسِ کم افتخار خوردن یی استکان چای تلخه که بما میدینان!
خلاصه استکانی چایی با هم خوردیم. بعد تمام سوراخ سمبههای سد را از توربینها تا تابلوی تقسیم برق و ... را بما نشان دادند. یکریز هم از خانم دکتر تشکر میکردند.
سوار ماشین که شدیم همسرم گفت:
خب دیدی! تو خودته الکی فرماندار جازدی که با ماشین تا بالای سد بری ولی کاردانی من بیشتر بدرد خورد!
گفتم:
آره واللا! خوب قورتمه«ُقوْرتدادن به لهجهی همدان معادل پزدادن است» خاباندی!
پینوشت
داریوش افراسیابی دو سه روز بعد پبروزی انقلابیون به اتهام همکاری با ساواک در یکی از دادگاههای کذایی انقلاب محکوم بمرگ شد.
دستاش را نشانم داد. قلاب ماهیگیری تا فیها خالدون انگشت سبابهاش فرو رفته بود.
گفتم:
پاشو تا ترا به بهداری ببرم.
گفت:
نه آقای فرماندار!رئیس بفهمه کارم خراب میشه.
پرسیدم چرا؟
گفت:
آخه اینجا ماهیگیری غدغنه. منم سرِ پُست هسّم. اگر بفمن بوآمه در میارن!
همسرم پرسید:
جعبهی کمکهای اولیه دارید.
گفتند:
بله خانم فرماندار.
دستهجمعی بداخل اتاق نگهبانی رفتیم. در جعبهی کذایی جز چند باند زخمبندی و مقداری الکل و شیشهای محتوی دوا قرمز، چیز بدرد خوره دیگری نبود.
همسر گفت:
اگر وسیلهی جراحی داشتین من میتونستم با یک جراحی کوچیکی قلابو بیرون بیارم.
طرف التماسکنان خواهش کرد:
تونه خدا خانم هرکاری اُ دِستان میا کوتاهی نکنینان وللا بچچام گسنه میمانن!
همسرم پرسید آیا تیغ صورتتراشی تازه و سوزن نخ در دستگاتون پیدا میشه؟
سرنگهبان رفت و با جعبهی سوزن نخ و چندتایی تیغ ژیلت تازه، باخودش آورد. من و سرنگهبان دست مرد مجروح را محکم گرفتیم همسرم با یک تیغ ژیلت، شکافی نسبتن عمیق به انگشت نگهبان داد و قلاب را بیرون کشید. آه از نهاد من بدرآمد که تحمل دیدن خون را ندارم. اما نگهبان که از درد بخود میپیچید گفت:
قربان دِسِت خانم دکتر! حالا دیه سفرهم بی نّن نیمیمانه. بچچامه نجات دادین.
همسرم زخم انگشت پارهپورهی نگهبان را با همان نخ و سوزن معمولی که البته با الکل تطهیرش کرده بود، بهم دوخت و آنرا پانسمان کرد.
از این مرحله ببعد آقای فرماندار رفت پشت خشت. انگار نه انگار که اصلن آقای فرمانداری در میان بودهاست.
سر نگهبان افتاد جلو آمد و گفت:
خانم دکتر بفرماین یی استکان چای واهم بُخوریم تا خستهگیتان در بره. اُوخت میورمتان موتورخانه و توربین و دستگای تصفیهی آبِ نشانتان میدم. بفرماین بفرماین دِسِ کم افتخار خوردن یی استکان چای تلخه که بما میدینان!
خلاصه استکانی چایی با هم خوردیم. بعد تمام سوراخ سمبههای سد را از توربینها تا تابلوی تقسیم برق و ... را بما نشان دادند. یکریز هم از خانم دکتر تشکر میکردند.
سوار ماشین که شدیم همسرم گفت:
خب دیدی! تو خودته الکی فرماندار جازدی که با ماشین تا بالای سد بری ولی کاردانی من بیشتر بدرد خورد!
گفتم:
آره واللا! خوب قورتمه«ُقوْرتدادن به لهجهی همدان معادل پزدادن است» خاباندی!
پینوشت
داریوش افراسیابی دو سه روز بعد پبروزی انقلابیون به اتهام همکاری با ساواک در یکی از دادگاههای کذایی انقلاب محکوم بمرگ شد.
3 نظرات:
بسیار بسیار زیبا و شیرین بود جناب افراسیابی ، خیلی از نوستالژی های دوران کودکیم زنده شد.
خیلی قشنگ بود و قشنگتر زبان محاوره ای است که خیلی زیبا و شیرین داستان را دلنشین کرده است. محمود دهقانی
dehgani.persianblog.ir
در اول اونجا بودمٰحالا اینجام!!
خیلی وبلاگ خوبی داری عمو جان..تبریک میگم
محمد:عکاس افتخاری سد اکباتان
ارسال یک نظر