هدف بازدید از غار شابور، بخش آخر
شب سیزده بود و فردایاش قرار بود با دوستان حسن به دشتهای اطراف پادگان خسروآباد برویم. راهی خانه بودیم که میانهی میدانی به مردی برخوردیم که «ملخ دریائی» میفروخت. ملخفروش را با بیباوری به پرویز نشان دادم و گفتم:
پرویز بهپّا! آبادانیا هم ملخخورن!
حسن که متوجه موضوع شد، گفت:
بابا اینا میگوئن نه ملخدریائی! نمیدانین چقدم خوشمزهن! جان میدن بری مزهی عرق فردا!
و یک راست رفت و یک کیلوئی میگو خرید و بهبهگویان، بهمان روش جوان مفلوک بهبهانی، شروع بخوردن آنها کرد. من که مطمئن شدم غذای فردای ما میگو خواهد شد، با اکراه یکی از میگوها را برداشتم و پس از پاککردن، آنرا خوردم. مزهی فوقالعاده خوبی داشت. یکی از آنها را به پرویز تعارف کردم. تا رسیدن به خانه پاکت میگو نیمه شد.
سیزده را با جمعی از همکاران حسن در خسروآباد بدر کردیم، سیزدهای یادماندنی شد با افرادی که هرکدام آنها متعلق به نقطهای از سرزمینمان بودند. نقطهی مشترکشان با ما. حسن بود و زبان فارسی. هریک از آنها بشیوه و رسم خود مهربانیهائی بما نمودند، نیتشان خوشی ما بود که بقولی میهمان عزیز است اگر هم کافر باشد.
ساعت خداحافظی رسید و چه تلخ بود اما مسافر رفتنی است و ما هم مسافر بودیم. حسن تا ایستگاه سواریهای آبادانـخرمشهر ما را بدرقه کرد. در خرمشهر سوار قطار شدیم. در نزدیکیهای اهواز، قطار پر شد از افراد قبیلهی بختیاری که در حال کوچ بودند. به کوپهمان که برگشتیم همهی صندلیها اشغال شدهبود و جائی برای ما نبود. در جواب اعتراضمان که چرا جای ما را اشغال کردهاید،فحشهای آبداری نصیبمان شد. شکایتمان به رئیس قطار بیهوده بود و نتیجهاش شنیدن فحشهای بیشتری شد. شکستخورده در همان کوپه روبروی زنی که مرتب متلک نثارمان میکردیم نشستیم و دم برنیاوردیم تا به درود رسیدیم. پیاده شدیم تا بقیهی راه را با اتوبوس ادامه دهیم. هفتم درگدشت آیتالله بروجردی بود و شهر تعطیل و اتوبوسها مردم را به قم بردهبودند. پولمان در شرف اتمام بود. دچار دلشوره و اضطراب شدیم که در این شهر غریب بدون پول چه کار کنیم. دارائیمان برابر کرایهی اتوبوس بود تا همدان و شاید هزینهی ناهار مختصری. راهی دروازه شدیم، خبری از هیچگونه وسیلهی نقلیه نبود. باجبار تا سهراه خرمآباد پیاده رفتیم. در آنجا چند نفری چون ما راهی همدان بودند. پس از مدتی انتظار، کامیونی رسید. تا بروجرد نفری پنج تومان کرایه خواست که مبلغ گزافی بود آنها روی بار. قبول کردیم و یکی پس از دیگر از دیوارهی کامیون بالا کشیدیم. جای مناسب نشستن نبود. نفهمیدم چه کالائی حمل میکرد، سنگ نمک بود و یا سنگ گچ. نشستن روی اذیتکننده بود. به بروجرد که رسیدیم نشیمنگاه همهی ما زجم شده بود و سر تا پا خاک نرمی صورت و لباسمان را پوشانیده بود و درست شبیه گربهای شده بودیم که خود را توی خاکی نرم حمام دادهباشد. با هر تکانی بخودمان میدادیم کلی گردوخاک بهوا بر میخاست. گرسنه هم بودیم که نه شامی خوردهبودیم و نه صبحانهای. به یک کباب فروشی رفتیم. ناهاری خوردیم. خوشبختانه پولمان کفاف هزینه ناهار را داد. همه یک تاکسی دربست تا همدان به مبلغ پنجاه تومان کردیم. تمام پولی که برای من و پرویز باقیمانده بیست تومان بود که سهم کرایهمان شد. از دروازه شهر تا خانه که بیش از سه چهاری کیلومتری میشود، را پیاده پیمودیم که کفگیر به ته دیگ خورده بود و دارائی هردومان کفاف کرایه ی تاکسی را نمیداد.
پینوشت
بعدها عم حسن «حسن ابریشیمی» برایم تعریف کرد که ابوقراضه در میانهی راه خرمشهر- اهواز، گارداناش از هم میپاشد و قطعات آن روی جاده پخش میشود. آنها هم ابوقراضه را به علیآقا میسپرند و خود با وسیلهی عمومی راهی همدان میشوند.
اما علیآقا دست از سر ابوقراضه برنداشت که ممر درآمدش بود. یکیدوسالی بعد برای تعمیر آن را روی جک سوار میکند و محمد برادر کوچک خود را که زمانی هم مدرسهای من بود، برای تعمیر به زیر ابوقراضه میفرستد. محمد با چکش و دیلم به جان ابوقراضه میافتد. جک از زیر ماشین در میرود و ماشین با تمام سنگینیاش وی سر محمد بیچاره آوار میشود و محمد درجا جان میدهد.
علی آقا بعدها نمایندهگی یک از اتومبیلهای وطنی «ژیان» را گرفت و زندگیاش رو براه شد. استحقاقاش را داشت که انسان درستکار و زحمتکشی بود.
علیآقا مشعل . عمحسن سالیانیاست چهره در نقاب خاک کشیدهاند و حسن منطقی هم. اصغر ابریشمی که خلبان نیروی هوائی شاهنشاهی بود، چند سالی پیش از فروپاشی رژیم، ساعات پروازش تکمیل شد، خود را بازنشسته کرد و راهی آن سوی آبها شد و در کانادا رحل اقامت افکند. اکبر برادر بزرگاش هنوز ساکن همدان است. صادق ابریشمی مدتی پیش برای من ایمیلی فرستاد. شنیدهام سید محمد حوائجی دم و دستگاهی بهم زده است. علی اصغر ذکریان، دوست کفاش او را هشت نه سال پیش دیدم. همان زندگی کاسبانهی خود را داشت و دیگر از او خبری ندارم. تقی رئوفی و پرویز اسماعیلزاده، هردو چون من پیر و بازنشسته شدهاند و بواسطه خبری از هم داریم.
7 نظرات:
خیلی جالب بود آیا این خاطرات را اون موقع نوشتید یا حالا که بازنشسته شدید و وقت بیشتری دارید می نویسید بهر حال دست گلتون درد نکنه
هما خانم عزیز جالبه که کامنتهای شما با نام من ثبت شدهاست.
این خاطره را من ده دوازده سال پیش در اولین وبلاگم که در سایت زنده رود بود، منتشر کردم. سایت بدرد بیشتر سایتهای ایرانی دچار شد. از نو نوشته را هم ویرایش کردم و هم پیرایش و حاصل این شد که از نظر مبارکتان میگذرد.
ممنونم. یک دنیا ممنونم. این روزها به صورت جدی خواننده نوشته های پر محتوای شما هستم. این را بگم تا یادم نرفته که توی این روش نوشتن توی ایران کم کار شده. اگر جلو چشم آدم های اهل خواندن قرار بگیره حرف های تاپی داره. آره پل مشیر یا بقول بومی ها (حاج مه ریم) جاح محمد رحیم. باید همسن آب انبار قوام باشه که حالا توی بوشهر لب آب شده رستوران سنتی. بگذار یک بار دیگه بگم و خداحافظی کنم که شیوه توصیف تاریخ و نوستالژیای گذشته نویسی شما خیلی ارزشمند و دل نشین است. تصدقت محمود
dehgani.persianblog.ir
محمود دهقانی
خام؟ !!!
برای آقای فائز احیا:
منظور شما را از کلمهی «خام؟» در کامنتی که برای من گذاشتهاید، درک نکردم. اگر سوال یا انتقادی دارید سپاسگزار خواهم بود اگر واضحتر بیان فرمایئدو
عمواروند جان چه خاطرات قشنگی و چه عکسهایی زیبایی... برای مدتی که خاطرههاتونو میخوندم تموم غمهامو فراموش کرده بودم. مرسی
سلام
عذر می خوام
نوتیف نداشت نفهمیدم فرمایشتون رو
منظورم اینه میگو رو خام خورد؟
ارسال یک نظر