هدف بازدید از غار شاپور بخش ۶
دو سه روزی در آبادان میهمان حسن بودیم. حسن گوشه کنار شهر را بما نشآن داد. به جاهایی سر زدیم که من در سفر پیش موفق بدیدن آن نشدهبودم.
مصطفا ریش
هر باری که گذرمان به ایستگاه سواریهای خرمشهر ـ آبادان واقع در خیابانی که منتهی به شطالعرب میشد، افتاد مواجه با جوانی درشت هیکلی شدیم که کلاه افسران نیروی دریائی را بسر داشت و ریش انبوهی صورتش را پوشانیده بود. طرف انگاری مامور انتظامات نیروی دریایی بود. او با تبختری در مسیری مشخص در وسط همان خیابان به رفت و برگشت مشغول بود. هر از گاه کسی میآمد و سکهی پولی توی مشت او میگذاشت. طرف پول را بدون آن نگاهی به دهندهاش کند، میگرفت، سری تکان میداد و پول را داخل جیباش میگذاشت. داستان را از حسن جویا شدیم. حسن گفت:
این آقا از بزن بهادرای آبادانه. اسمش مصطفا ریشه و زندهگیش با باجی که ا شوفورای این سواریا میگیره، میگذره. هر سواری در هر باری که ازینجا به خرمشهر حرکت کنه باید پنج ریال به او باج بده وللا جلوی کارشو میگیره.
دیدن این شکل باجستانی آشکار برای من و پرویز شگفتآور بود. در همدان این چنین باجگیری آشکار رایج نبود. روی این اصل هم بود که پرویز برآشفته گفت:
اگه من بودم امکان نداشت چیزی باو بدم.
حسن گفت:
فکر میکنی اون شوفرا با میل و رغبت ای پولو به او میدن؟ نه جانم. اما اگه ندن، دار و دسهی مصطفا روزگارشونه سیا موکنن. شهربانی هم عهدهدارش نیس.
صحبتهای حسن از باج و باجگیری مرا به دورترها برد. بچهی دبستانی بودم. در محلهی ما، نبش کوچهای که راه به خانهی نراقیها میبرد مغازهی دو دهنهی گچفروشی بود که روزها دو سه نفر کارگر گچکوب، با وسیلهای که ما همدانیها آنرا «تخماق» میگویم مشغول کوبیدن گچ بودند. یکی از آنها را «دابرایم» که همان داد ابراهیم باشد صدا میکردیم. نمیدانم چند سالش بود. پسری داشت وردست او کار میکرد. پسرک نوجوانی ورزیده بود. تخماق انگار برای او وزنی نداشت. به سادهگی آنرا بالا میبرد و در پائین آوردناش کلوخههای گچ در زیر فشار آن خرد میشدند. گاهی که کاری نداشت یا خسته شدهبود پیش ما میآمد. یادم نیست گاهی در بازیهای شرکت کرده باشد. اسماش را هم فراموش کردهام. اما بیاد دارم که یکباره غیباش زد. سراغ او را از پدرش گرفتیم. گفت:
زمسانه و اینجا کاری نیس. رفت آبادان شاید کاری گیرش بیادك
ما هم او را فراموش کردیم. دابرایم چندی بعد رفت و کاگرانی دیگری جای پدر و پسر را گرفتند. مدتی گذشت. یادم نیست چند سال. میگفتند در آبادان کاروبارش گرفته، قهوهخانهای دارد و دار و دستهای درست کرده. تا اینکه یکروز صاحب گچکوبی خبر مرگ او را آورد. سراغ او را از حسن گرفتم.
گفت:
خودش که مرد، به هنگام آبتنی کوسه زدش. اما قهوهخانهاش برقرار است. صاحب تازهی قهوهخانه هنوز عکس او را از بالای سرش برنداشته است. همشهریمان خرش خیلی میرفت و دار دسهی مفصلی داشت.
هنگام نوشتن سطور بالا یاد رضا ستار دشتی، دوست آبادانیام افتادم که ساکن سوئد است. داستان همشهریام و مصطفی ریش را با او درمیان گذاشتم. رضا یادداشت زیر را برایم فرستاد.
با سلام.
از اتفاق روزگار خوب می شناسمش. دائی پدرم در کوچهی «دوغه» ساکن بود و هرگاه با پدرم به دیدارش میرفتیم از جلو قهوهخانهاش رد میشدیم. آدمی که هر روز یک بطر عرق «خللار» را سر میکشید، تمام ماه رمضان و محرم توبه میکرد و قهوه خانهاش سیاه پوش میشد. دستهی سینه و زنجیرزنان همدانی را او هدایت میکرد. عاشورائی یادم میآید که دستهاش سر چارراه امیری با زنجیرزنان اصفهانی درگیر شدند و کار به تیراندازی هوائی کشید. وقتی هم در اثر مستی مفرط در بهمنشیر غرق شد، همدانیها برای بالا آوردن جنازهاش چندین روز سازنقره میزدند. همه را گفتم جز اصل را (که نامش باشد) «محمد همدانی» که آبادانیها او را به «ممّد همدونی» میشناختند.
«مصطفا سراندیب» پدرش اهل سیوند است که با دیگر برادرش معروفترین پارچهفروشی را داشتند و پارچههای کمیاب انگلیسی را مستقیم وارد میکردند. پدرم بعد از بازنشستگی پاتوقش مغازهی پدر مصطفا بود وهمانجا یکی دو بار دیداری داشتم و گذرا، سلامی بود و والسلام. پدرش برای رفع بیکاری والواطی او سه چهارتا مرسدس بنز خط خرمشهر خرید و او با قد و قامت و ریشش ظاهرا ناظم خط (باج بگیر) شد. هر سواری شبی دو تومن میداد. تنها امتیازی که بر دیگر «جاهل»ان داشت نجابت خانوادگیش بود که از آزار دیگران پرهیز میکرد. از هواداران تیم ما (شاهین آبادان) بود و برای بچههای تیم احترامی قائل بود.
فکر کردیم بد نیست دیداری هم با مهندس منصور اردلان داشته باشیم که سال پیش میزبان من و حسین، برادر کوچکاش بود. بخصوص که پرویز هم در سفری که منصور به همدان داشت، آشنا شدهبود. بعد از قرار تلفنی با حسن و پرویز به خانهی او رفتیم. منصور و همسرش به گرمی از ما استقبال کردند. زمانی که حسن را معرفی نمودم و اضافه کردم که ساکن آبادان است و شاغل در نیروی دریائی، مهندس پرسید:
پس حتمن شما پسر عموی منو میشناسید؟ ایشان هم افسر نیروی دریائی است.
حسن پرسید:
اسم شریفشان؟
منصور گفت:
تیمسار دریادار اردلان.
حسن با شنیدن نام تیمسار، بیاختیار از جای خودش بلند شد و احترام نظامی محکمی گذاشت. من و پرویز زدیم زیر خنده. حسن که متوجه سهکردن خودش شده بود از خجالت صورتاش مانند لبو سرخ شد. آرام سر جایاش نشست و تا لحظهی خداحافظی، لب از لب باز نکرد. اما همینکه از در خانهی مهندس دور شدیم، زباناش باز شد.
لا مصبا! آخه منه درجهدار ژاندارمه وا خانهی مهندس شرکت نفتی چهکار؟ دیدینان چه گلی کاشتم؟ عجب خیطی کردما! آبروم پاک رفت. نکنه ای آقای مهندسه ره بیارین خانهی منا! بابا ایولله،دمتان گرم! خیلیام گرم!
کمی دلداریاش دادیم و گفتیم که هم منهدس و هم همسرش خاکیاند. نگران مباش!
مصطفا ریش
هر باری که گذرمان به ایستگاه سواریهای خرمشهر ـ آبادان واقع در خیابانی که منتهی به شطالعرب میشد، افتاد مواجه با جوانی درشت هیکلی شدیم که کلاه افسران نیروی دریائی را بسر داشت و ریش انبوهی صورتش را پوشانیده بود. طرف انگاری مامور انتظامات نیروی دریایی بود. او با تبختری در مسیری مشخص در وسط همان خیابان به رفت و برگشت مشغول بود. هر از گاه کسی میآمد و سکهی پولی توی مشت او میگذاشت. طرف پول را بدون آن نگاهی به دهندهاش کند، میگرفت، سری تکان میداد و پول را داخل جیباش میگذاشت. داستان را از حسن جویا شدیم. حسن گفت:
مصطفی ریش. عکس از من نیست. |
این آقا از بزن بهادرای آبادانه. اسمش مصطفا ریشه و زندهگیش با باجی که ا شوفورای این سواریا میگیره، میگذره. هر سواری در هر باری که ازینجا به خرمشهر حرکت کنه باید پنج ریال به او باج بده وللا جلوی کارشو میگیره.
دیدن این شکل باجستانی آشکار برای من و پرویز شگفتآور بود. در همدان این چنین باجگیری آشکار رایج نبود. روی این اصل هم بود که پرویز برآشفته گفت:
اگه من بودم امکان نداشت چیزی باو بدم.
حسن گفت:
فکر میکنی اون شوفرا با میل و رغبت ای پولو به او میدن؟ نه جانم. اما اگه ندن، دار و دسهی مصطفا روزگارشونه سیا موکنن. شهربانی هم عهدهدارش نیس.
صحبتهای حسن از باج و باجگیری مرا به دورترها برد. بچهی دبستانی بودم. در محلهی ما، نبش کوچهای که راه به خانهی نراقیها میبرد مغازهی دو دهنهی گچفروشی بود که روزها دو سه نفر کارگر گچکوب، با وسیلهای که ما همدانیها آنرا «تخماق» میگویم مشغول کوبیدن گچ بودند. یکی از آنها را «دابرایم» که همان داد ابراهیم باشد صدا میکردیم. نمیدانم چند سالش بود. پسری داشت وردست او کار میکرد. پسرک نوجوانی ورزیده بود. تخماق انگار برای او وزنی نداشت. به سادهگی آنرا بالا میبرد و در پائین آوردناش کلوخههای گچ در زیر فشار آن خرد میشدند. گاهی که کاری نداشت یا خسته شدهبود پیش ما میآمد. یادم نیست گاهی در بازیهای شرکت کرده باشد. اسماش را هم فراموش کردهام. اما بیاد دارم که یکباره غیباش زد. سراغ او را از پدرش گرفتیم. گفت:
زمسانه و اینجا کاری نیس. رفت آبادان شاید کاری گیرش بیادك
ما هم او را فراموش کردیم. دابرایم چندی بعد رفت و کاگرانی دیگری جای پدر و پسر را گرفتند. مدتی گذشت. یادم نیست چند سال. میگفتند در آبادان کاروبارش گرفته، قهوهخانهای دارد و دار و دستهای درست کرده. تا اینکه یکروز صاحب گچکوبی خبر مرگ او را آورد. سراغ او را از حسن گرفتم.
گفت:
خودش که مرد، به هنگام آبتنی کوسه زدش. اما قهوهخانهاش برقرار است. صاحب تازهی قهوهخانه هنوز عکس او را از بالای سرش برنداشته است. همشهریمان خرش خیلی میرفت و دار دسهی مفصلی داشت.
هنگام نوشتن سطور بالا یاد رضا ستار دشتی، دوست آبادانیام افتادم که ساکن سوئد است. داستان همشهریام و مصطفی ریش را با او درمیان گذاشتم. رضا یادداشت زیر را برایم فرستاد.
با سلام.
از اتفاق روزگار خوب می شناسمش. دائی پدرم در کوچهی «دوغه» ساکن بود و هرگاه با پدرم به دیدارش میرفتیم از جلو قهوهخانهاش رد میشدیم. آدمی که هر روز یک بطر عرق «خللار» را سر میکشید، تمام ماه رمضان و محرم توبه میکرد و قهوه خانهاش سیاه پوش میشد. دستهی سینه و زنجیرزنان همدانی را او هدایت میکرد. عاشورائی یادم میآید که دستهاش سر چارراه امیری با زنجیرزنان اصفهانی درگیر شدند و کار به تیراندازی هوائی کشید. وقتی هم در اثر مستی مفرط در بهمنشیر غرق شد، همدانیها برای بالا آوردن جنازهاش چندین روز سازنقره میزدند. همه را گفتم جز اصل را (که نامش باشد) «محمد همدانی» که آبادانیها او را به «ممّد همدونی» میشناختند.
«مصطفا سراندیب» پدرش اهل سیوند است که با دیگر برادرش معروفترین پارچهفروشی را داشتند و پارچههای کمیاب انگلیسی را مستقیم وارد میکردند. پدرم بعد از بازنشستگی پاتوقش مغازهی پدر مصطفا بود وهمانجا یکی دو بار دیداری داشتم و گذرا، سلامی بود و والسلام. پدرش برای رفع بیکاری والواطی او سه چهارتا مرسدس بنز خط خرمشهر خرید و او با قد و قامت و ریشش ظاهرا ناظم خط (باج بگیر) شد. هر سواری شبی دو تومن میداد. تنها امتیازی که بر دیگر «جاهل»ان داشت نجابت خانوادگیش بود که از آزار دیگران پرهیز میکرد. از هواداران تیم ما (شاهین آبادان) بود و برای بچههای تیم احترامی قائل بود.
فکر کردیم بد نیست دیداری هم با مهندس منصور اردلان داشته باشیم که سال پیش میزبان من و حسین، برادر کوچکاش بود. بخصوص که پرویز هم در سفری که منصور به همدان داشت، آشنا شدهبود. بعد از قرار تلفنی با حسن و پرویز به خانهی او رفتیم. منصور و همسرش به گرمی از ما استقبال کردند. زمانی که حسن را معرفی نمودم و اضافه کردم که ساکن آبادان است و شاغل در نیروی دریائی، مهندس پرسید:
پس حتمن شما پسر عموی منو میشناسید؟ ایشان هم افسر نیروی دریائی است.
حسن پرسید:
اسم شریفشان؟
منصور گفت:
تیمسار دریادار اردلان.
حسن با شنیدن نام تیمسار، بیاختیار از جای خودش بلند شد و احترام نظامی محکمی گذاشت. من و پرویز زدیم زیر خنده. حسن که متوجه سهکردن خودش شده بود از خجالت صورتاش مانند لبو سرخ شد. آرام سر جایاش نشست و تا لحظهی خداحافظی، لب از لب باز نکرد. اما همینکه از در خانهی مهندس دور شدیم، زباناش باز شد.
لا مصبا! آخه منه درجهدار ژاندارمه وا خانهی مهندس شرکت نفتی چهکار؟ دیدینان چه گلی کاشتم؟ عجب خیطی کردما! آبروم پاک رفت. نکنه ای آقای مهندسه ره بیارین خانهی منا! بابا ایولله،دمتان گرم! خیلیام گرم!
کمی دلداریاش دادیم و گفتیم که هم منهدس و هم همسرش خاکیاند. نگران مباش!
0 نظرات:
ارسال یک نظر