۱۳۹۰ آبان ۲, دوشنبه

معلم خط ما، بخش آخری


بیاد ندارم معلم خط ما برعکس آقای حجازی که اتوریته‌اش به شلاق ماری‌اش بود؛ شخصن کسی را تنبیه کند یا به فردی اهانت نماید. در مدت شش سالی که او معلم خط ما بود، به همان شیوه‌ی روز اول، سر مشقی روی تخته سیاه نوشت و هر سه ماه یکبار، مشق‌های ما را بازدید کرد. اگر چه او در خوش‌نویسی استاد بود اما از شیوه‌ی آموزش بهره‌ای نداشت. کسی به درس و هنر او دل نبست و فکر نکنم از میان ما خوش‌نویسی بیرون آمده‌باشد. علت‌اش شاید باورهای خشک مذهبی او بود هم از ترس نجس شدن لباس‌اش از قلم و دوات بچه‌ها وحشت داشت و هم در این توهم بود که مبادا با استفاده‌ی غیرمجاز از مال کسی (قلم، کاغذ و مرکب ما دانش‌آموزان) ناخواسته مدیون اولیای دانش‌آموزان شود. او نه تنها با دانش‌آموزان در نمی‌آمیخت که با دبیران نیز چنان بود. ساعات زنگ تفریح را تنها در حیاط دبیرستان بقدم زدن می‌پرداخت. روزی علت این کار را از او جویا شدم. گفت:
در فضای باز نه غیبتی می‌شنوم و نه مزاحم کسی می‌شوم. اینجا راحت‌ترم. (نقل بمضمون)
در کلاس نهم او مرا در واحد خط تجدید کرد. زمانی که نمره‌ی صفر او را در کارنامه‌‌ام دیدم، جا خوردم. به نمره‌ای که داده بود اعتراض کردم. در جواب بمن گفت:
تو تنها نیستی که صفر گرفته‌ای. آنها‌ئی که تو ورقه‌ی آنها را نوشته‌ای هم صفر شده‌اند. و درست می‌گفت که هر که ورقه‌اش را بمن داده بود، جواب رد باو نداده‌بودم.
دو سه سالی از این واقعه گذشت. خواهرزاده‌ی او از خواهر من خواستگاری کرد. روز شیرینی‌خوران پس از اتمام چانه‌زنی‌های معمول عروسان و دامادان بر سر مهریه و ... نوبت نوشتن قرارداد رسید. بزرگان باسواد حاضر در جلسه، منشی‌گری و نوشتن متن قرارداد را بهم تعارف می‌کردند. چند نفری خوش‌نویس علاوه بر معلم خط و پدر (دایی یحیا و شوهرخاله‌ام» هم در میان جمع بودند. این یکی می‌گفت ایشان بزرگترند و ارجح و آن دیگری می‌گفت« اختیار دارید! شما با خط زیبایتان ارجح من‌المرجح هستید. خلاصه عاقد که دوست خانواده‌گی ما بود، میانه را گرفت و گفت:
اگر اجازه بفرمایید محمد آقا که از همه کوچکتر هستند قبول زحمت کنند!
همه نفس راحتی کشیدند و به پیش‌نهاد رای موافق دادند.
عاقد مطلب را دیکته کرد و من با قلم ریز آنرا نوشتم. زمانی‌که قرارداد را برای امضا جلوی معلم خطمان بردم، نگاهی به نوشته انداخت و باز هم گوش‌ام را «البته این بار بشوخی» کشید و گفت:
اگر دستورات مرا کامل اجرا می‌کردی امروز یکی از خطاطان خوب شهرمان می‌بودی!
گفتم:
من به همین که هستم، راضی‌ام. نگران نباشید!
همه زدند زیر خنده.

معلم خط ما، غلامحسین همایونى، فرزند محمدطاهر پسر عبدالعلى، معروف به «كاتب همایون» از خوشنویسان عصر قاجار بود. پدر خوش‌نویسی را نزد کاتب‌همایون، پدر او آموخته‌بود و از همان دوران بود که آشنائی‌شان آغاز شده بود اما اگر چه هر دو مسلمان شیعی دو آتشه بودند اما آبشان در یک جوی نمی‌رفت.
کار هنری جالبی که از او بیاد دارم تعمیر و تکمیل نوشته‌ای از پدرش «کاتب همایون» بود. کاتب همایون بسم الله الرحمن الرحیم را با خط نستلیق بسیاری شیوائی نوشته بود و آن را بدخترش که مادر شوهر خواهر من باشد، داده بود. بخشی از این نوشته در اثر چکه‌ی باران از سقف خانه، آسیب دیده و پاک شده‌بود. آقای همایونی با دیدن حال زار نوشته‌ی پدر، نوشته را برمی‌دارد، با مهارت بخش آسیب‌دیده را می‌برد، کاغذ را نم می‌کند تا دو لایه‌ی آن از هم جدا شود. بعد قطعه کاغذ تازه‌ای با همان ضخامت به آن می‌چسباند. پس از خشک شدن کاغذ بخش پاک شده‌ی نوشته را بازسازی می‌کند. زمانی‌که من علت دو رنگ بودن آن کاغذ آن نوشته را جویا شدم، شوهر خواهرم این داستان را برای من تعریف کرد.
اگر کهنه‌گی و رنگ زرد کاغذ اولی توی چشم نمی‌زد کمتر کسی متوجه این مطلب می‌شد که آن قطعه توسط دو نفر نوشته شده است.
نوشته هنوز هم در خانه‌ی خواهر خودنمائی می‌کند اگر چه شوهر خواهر و دائی‌اش سالیانی است در میان ما نیستند.
گنبد علویان
آقای همایونی براستی در کارش استاد بود. او سال‏ها دبیر خط و در استخدام وزارت آموزش‌وپرورش بود. با شیوه‌ی نگارش خطوط نسخ، ثلث، نستعلیق و ... آشنا بود. خودش برای ما تعریف کرد که کتیبه‌ی سردر بنای قدیمی گنبد علویان که به خط کوفی است، او آن را خوانده و ترجمه‌ کرده است.
جائی خواندم که كتاب‏هاى تحفةالرضوى و تحفةالمؤمن بخط او نوشته شده است.
آخرین باری که او را دیدم مجلس ختم پدر بسال ۱۳۵۷ بود. خیلی پیر شده بود. وارد مسجد که شد سلامی کرد و بنماز ایستاد. هنوز در سجده بود که مجلس تمام شد.

معلم خط ما در ۲۹ آذرماه سال ۱۳۶۴هجری خورشیدی چهره در نقاب خاک کشید. اگر همدان می‌بودم حتمن در مراسم خاک‌سپاری‌اش شرکت می‌کردم که پسر بزرگ‌اش محمد همایونی، علاوه بر خویشی، از دوستان کوه‌نورد من بود.

۱۳۹۰ مهر ۲۱, پنجشنبه

معلم خط ما؛ بخش سوم

امروز سری به صفحه‌ی فیس‌بوکی دوستی زدم که روزهای شنبه‌اش را وقف تدریس زبان مادری به نوباوه‌گانی می‌کند که از وطن دور افتاده‌اند. آخر او هم معلم‌زاده است.
به شعر زیر برخوردم. دیدم داستان من‌ است، داستان همه‌ی ماست. مائی که با خشونت بزرگ می‌شویم و چون مورد خشونت قرار می‌گیریم، ناخواسته با همان شیوه‌ نامیمون با  اطرافیانمان برخورد  می‌کنیم تا "آدم" شوند که از کودکی در گوشمان زمزمه کرده‌اند:
تا نباشد چوب ترکار               فرمان نبرد گاو و خر!
اما زمانی بیدار می‌شویم که کار از کار گذشته است. شرمنده‌گی کارهای ناصوابمان عذاب وجدانمان می‌شود. اما وای بحال آنانی که باین درک نمی‌رسند.

شعری از محمدعلی غنی‌پور

به خودم می‌گفتم:
بچه‌ها تنبل و بد اخلاق‌اند
دست کم می‌گیرند
درس و مشق خود را.
باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم.
 و نخندم اصلن
تا بترسند از من
و حسابی ببرند
خط کشی آوردم،
درهوا چرخاندم.
 چشم‌ها در پی چوب، هرطرف می غلتید.
مشق‌ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید!
اولی کامل بود،
دومی بدخط بود.
بر سرش داد زدم.
سومی می لرزید.
خوب، گیر آوردم.
صید در دام افتاد.
و به چنگ آمد زود.
دفتر مشق حسن، گم شده‌بود.
این‌طرف،آن‌طرفِ نیمکتش را می‌گشت.
تو کجایی بچه؟
بله آقا، اینجا.
همچنان می‌لرزید.
"پاک تنبل شده‌ای بچه‌ی بد‍"!
به خدا دفتر من گم شده آقا،
همه شاهد هستند.
"ما نوشتیم آقا!"”
بازکن دستت را!
خط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنم.
او تقلا می‌کرد.
چون نگاهش کردم.
ناله‌ی سختی کرد.
گوشه‌ی صورت او قرمز شد
هق هقی کرد و سپس ساکت شد.
همچنان میگریید.
مثل شخصی آرام، بی‌خروش و ناله
ناگهان حمدالله، درکنارم خم شد
زیر یک میز، کنار دیوار،
دفتری پیدا کرد .

گفت: آقا ایناهاش،
دفتر مشق حسن!
چون نگاهش کردم، عالی و خوش خط بود
غرق در شرم و خجالت گشتم.
جای آن چوب ستم، بردلم آتش زده بود.
سرخی گونه‌ی او، به کبودی گروید.

صبح فردا دیدم
که حسن با پدرش و یکی مرد دگر
سوی من می‌آیند.
خجل و دل نگران،
منتظر ماندم من
تا که حرفی بزنند.
شکوه‌ای یا گله‌ای
یا که دعوا شاید
سخت در اندیشه‌ی آنان بودم
پدرش بعدِ سلام
گفت:
لطفی بکنید!
و حسن را بسپارید به ما!
گفتمش:
چی شده آقا رحمان؟
گفت:
این خنگ خدا
وقتی از مدرسه بر می‌گشته
به زمین افتاده
بچه‌ی سر به هوا،
یا که دعوا کرده
قصه‌ای ساخته است
زیر ابرو و کنارچشم‌اش،
متورم شده است
درد سختی دارد،
می‌بریمش دکتر
با اجازه‌ی آقا .

چشمم افتاد به چشم کودک.
غرق اندوه و تاثر گشتم
منِ شرمنده معلم بودم
لیک آن کودک خرد و کوچک
این چنین درس بزرگی می‌داد.
بی‌کتاب و دفتر.
من چه کوچک بودم.
او چه اندازه بزرگ
به پدر نیز نگفت
آنچه من از سرخشم، به سرش آوردم
عیب کار ازخود من بود و نمی‌دانستم
من از آن روز معلم شده‌ام.
او به من یاد بداد، درس زیبایی را.
که به هنگامه‌ی خشم
نه به دل تصمیمی
نه به لب دستوری
نه کنم تنبیهی
یا چرا اصلن من؟
عصبانی باشم؟
با محبت شاید،
گرهی بگشایم.
با خشونت هرگز!
با خشونت هرگز!
با خشونت هرگز!
 

۱۳۹۰ مهر ۲۰, چهارشنبه

معلم خط ما؛ بخش دوم


هفته‌ی بعد با این امید که در نزد دوست پدر هم خودی نشان بدهم و هم تشویقی بشوم، مشق‌هایی را که پدر، سرخط هر صفحه‌اش را نوشته بود تا با توجه به شِگِردهای او نوشته‌هایم زیباتر شود، آماده برای بازدید معلم روی میزم گذاشتم. اما آقای معلم همچون جلسه‌ی پیش، روی تخته سیاه سرخطی نوشت و همان دستورات را صادر نمود و از ما خواست که نوشتن را در زیر نظارت دقیق او آغاز نمائیم. اما حتا گوشه چشمی به مشق‌های نوشته‌شده‌ی من نیانداخت.
هفته‌های بعد هم بهمین منوال گذشت. من و برخی دیگر از همکلاسی‌ها به این نتیجه رسیدیم که «حالا که معلم مشق‌ها را نگاه نمی‌کند چرا هر شب یک مشق بنویسیم».
اما امتحانات سه ماهه‌ی اول فرا رسید و آقای معلم اعلام کرد که هفته‌ی آینده باید هشتاد و اندی صفحه مشق تحویل او دهیم.
وا چه کنیم‌های من و دیگر دانش‌آموزان تنبل بلند شد. اما آقای معلم توجهی به آه و ناله‌ی ما نکرد. نوشتن آن همه مشق وقت می‌برد. برای زودتر بمقصود رسیدن؛ از سمت چپ دفتر به رج زدن‌ کلمات پرداختم، یعنی مثلن کلمه‌ی «داشت» آخر سرخط را، دنبال هم تا ته صفحه نوشتم و بعد کلمه‌ی «منقار» را شروع کردم. نتیجه این شد که هر چه پائین‌تر ‌رفتم نوشته‌ام زشت و زشت‌تر شد. عجله داشتم و هوای اتاقمان هم سرد بود. نور کم‌سوی چراغ نفت‌سوز، مزید بر علت بود که برق بدلیل مصرف زیاد مردم و ضعف موتور برق، اوایل هر شب می‌رفت. سرمای درون اتاق مانع زود خشک شدن مرکب بود. برای آغاز صفحه‌ی بعدی باید مدتی صبر می‌کردم اما فرصت صبر کردن نبود. دفترم روی لوله‌ی چراغ نفت‌سوز گرفتم تا نوشته خشک شود. کاغذ آتش گرفت و دو صفحه نوشته‌ام از بین رفت. گریه و زاری نه تنها تاثیری نداشت که با سرزنش‌های پدر نیز مواجهم کرد:
نتیجه‌ی تنبلی و کاهلی همین است. اگر روزی یک صفحه مشق‌ات را مثل بچه‌ی آدم نوشته بودی، نه نگرانی امشب‌ات بود و نه این خرچنگ قورباغه‌ها را روی صفحه‌ی کاغذ بجای مشق خط، پشت سر هم شّلال می‌کردی.
مشق‌هایم برای روز امتحان آماده نشد. همه‌ی امیدم این بود که زنگ بخورد و نوبت بمن نرسد. ساعت هم که نداشتیم. سایه‌ی خورشید، ساعت ما بود و اگر سایه به کناره‌ی نرده‌های ایوان جلوی کلاس می‌رسید، زنگ زده می‌شد. از این رو با اضطرابی وصف ناشدنی، سایه‌ی خورشید را تعقیب می‌کردم که صدای افراسیابی بیاید، امیدهایم را بر باد داد.
دفترهایم را برداشتم و با ترس و لرز نزد معلم رفتم. صفحات نوشته‌شده در هفته‌ی اول و دوم با سرخط پدر، سگرمه‌های چهره‌ی معلم که ناشی از نارضائی او از دانش‌آموش‌ پیشین بود، زدود. اما این گشاده‌گی چهره با دیدن برگ سوخته و دیگر برگ‌های زرد شده‌ی دفتر من، بدتر از پیش درهم فرو رفت. بخصوص که زمانی که متوجه شد سطور آخری بعضی از مشق‌ها، نوشته‌ی من نیست. آخر از خواهر بزرگم خواسته بودم که سطرهای آخری را او بنویسد تا بخیال کودکانه‌ی خودم منظور معلم خط برآورده شود.
گوشم را با خشونت کشید و پرسید که این سطر آخری خط کیست؟ انکار من موثر در مقام نشد و نهایت گفت فکر می‌کنی من با این همه سابقه‌ باندازه‌ی تو احمق‌ام که تفاوت خطر تو و دیگری را از هم تشخیص ندهم؟
بگمانم تقلبی که من کرده بودم بیشتر او را آزرد تا ننوشتن تکالیفم. نام من و دیگر دانشآموزان  کاهل را یادداشت کرد تا به آقای حجازی ناظم مدرسه، گزارش کند. هفته‌ی بعد، آقای حجازی با شلاق ماری‌اش، که همیشه دور مچ دست چپ‌اش آویزان بود به وسط حیاط مدرسه آمد. کل بختیار (بابای مدرسه) چون معمول در گوشه‌ی حیاط، آماده‌ی اجرای فرامین حاکم مدرسه، گوش بزنگ ایستاده بود تا در صورت صدور فرمان، تخته فلک را آماده کند. آقای حجازی چون معمول مشغول نطق و خطابه بود که متوجه پائین آمدن آرام معلم خط از پله‌های ایوان روبرو که دفتر مدرسه در آنجا قرار داشت، شدم. شصت‌ام خبردار شد که تشریفات امروزی برای تنبه بدنی ما ترتیب داده‌شده‌است. آقای حجازی کاغذی از جیب‌اش بیرون آورد و نام ما را یکایک بخواند. هفت هشت نفری ‌شدیم. همه‌گی با ترس و لرز به وسط حیاط رفتیم. ابتدا با نثار چند کلمه‌ی بد و بی‌راه، ما را به حضار معرفی کرد و اضافه نمود که ما از فرمان مردی نیکوکار و مسلمانی متقی که جز نیکی ما نمی‌خواهد، سرپیچی کرده‌ایم. برای تایید فرمایشات‌اش مبنی بر لزوم اجرای فرمان معلم، حدیثی هم از معصومی خواند. تکانی بشلاق ماری‌اش داد و مقابل نفر اول صف ایستاد و با تحکم از او خواست تا دستان کودکانه‌اش را برای پذیرائی ضربات شلاق در کناره‌ی بدن‌اش آماده نگهدارد. یادم نیست هر کدام چند شلاق از او دریافت کردیم. معمول چنین بود که اگر کودکی از آماده نگهداشتن دستان‌ش در دو طرف بدن‌اش، سرباز می‌زد، معلم بی‌انصاف آنقدر باین سو و آن‌سوی بدن او می‌کوبید تا بچه‌ سربراه شود و دستان‌اش را آنطور که معلم فرموده بود، آماده نگهدارد. معمولن در این موارد تعداد ضربات شلاق بدلیل سرپیچی افزایش می‌یافت. بعد از تنبه بدنی
، دستور داد کل بختیار کلاه بوقی‌هایی سر ما بگذارد. سپس ما را از مقابل‌‌‍‍ صف کلاس‌های همه‌ی دانش‌آموزان عبور داد و از آنان خواست تا ما را "هو" کنند.
بگذریم که تلخی تحقیری که آن‌روز بما روا شد هنوز در ذهنم باقی‌است. اما تحقیر و تنبیه‌ی نه تنها نتیجه‌ی مثبتی نداشت که بقول معروف لج مرا بدر آورد و تصمیم گرفتم که هرگز دستورهای معلم خط را آن‌طور که او می‌خواست، اجرا نکنم. و این روش در شش سالی که او معلم خط من بود ادامه داشت. اما چون خط نسبتن خوبی داشتم در امتحانات نمره‌ام می‌گرفتم زیرا او را باور بر این بود که اگر نمره‌‌ای که من استحاق‌اش دارم بمن ندهد، عمل خلافی انجام داده است و در مقابل خدا و رسول مسئول خواهد بود.

۱۳۹۰ مهر ۱۸, دوشنبه

در سوئد اگر کسی اشتباه کند داستان را "کش" می‌دهد تا ریشه‌یابی شود


داستان این است که هکان یولت، دبیرتازه‌ی حزب سوسیال دموکرات و نماینده‌ی مجلس سوئد، چهار سال پیش، موقتی به خانه‌‌ی همزی تازه‌ی خویش که ساکن استکهلم است خانه‌کشی می‌کند تا روزهایی را که بدلیل کاری در استکهلم می‌گذراند بجای هتل، نزد او زنده‌گی کند. او حسب قانون مجاز است بهنگام تنظیم اظهارنامه‌ی مالیاتی، اجاره‌‌ایکه بابت اقامت خود در استکهلم (محل اقامت رسمی هوکان یولت شهر دیگری است ) را از مالیات سالانه‌ی خود کم شود.
چهار سال از این واقعه می‌گذرد و هوکان متوجه می‌شود یا کسی باو گوشزد می‌کند که او مجاز به بازدریافت تمام اجاره بهای خانه‌ی همزی خود نیست زیرا علاوه بر خود هوکان، همزی او نیز در آن آپارتمان سکونت دارد.
هوکان مبلغ ۱۶۵۰۰۰ کرونی را که غیر مجاز از مالیات خویش کم کرده بود، به صندوق دولت واریز می‌کند. سپس در یک بیانیه‌ی عمومی که از رادیو تلویزیون پخش شد و در تمام روزنامه‌های سوئد نیز انعکاس یافت، او از مردم با این عنوان که «هیچ انسانی معصوم نیست» به اشتباه خود اقرار و از کرده‌ی خویش اظهار ندامت ‌کرد و در مقابل سوال خبرنگاری که پرسید مگر تو مقررات را نخوانده بودی، گفت:
نه، نخوانده مانند خیلی‌ها امضاء کردم که کاری اشتباه است (نقل به مضمون) اما کاری عمدی نبود. قانون را نیز نخوانده بودم.
کار بالا گرفت. انتقادهای درونی و بیرونی از روش پرداخت مالیات او آغاز شد و کار بقول مقامات جمهوری اسلامی "رسانه‌ای"شد و خبرنگاران او را زیر بار سوالات چرا و چطور و به چه دلیلِ خود غرق کردند.
امروز پرونده‌ی تخلف او از جانب دادستان کل برای تحقیق و تحقق به دادستان استکهلم ارجاع گردید. از صبح رسانه‌ها موضوع تخلف او را زیر ذره‌بین برده‌اند. در برنامه‌ی اخبار ساعت چهار رادیو سوئد، ایستگاه پی ۱ مصاحبه‌ای با افراد هم حزبی او، خبرنگاران، دادستان مامور پرونده، وکیل مدافع او  و ... جریان داشت.
مبلغ ۱۶۵۰۰۰ کرونی که او غیرقانونی از صندوق دولت سوئد برداشت کرده‌است، در مقایسه با مبلغ سه میلیارد تومانی اختلاس اخیر (طلاها و دلارهای پیداشده‌ در ترکیه که دروغ بود و پولهایی که جزایری بمقامات دولتی داده‌بود خمس و زکات حساب شد) ماموران دولتی جمهوری اسلامی، پشیزی بیش نیست و تازه آن مبلغ به صندوق دولت واریز شده و متهم به گناه خویش اعتراف و از کرده‌ی خود اظهار ندامت کرده‌ست.
با همه‌ی این‌ها، پرونده به دادستانی ارجاع شده است و کسی هم از رسانه‌ها نخواسته است که کار را "کش ندهند" که نظام زیر ضربه رود و دشمنان از آن سوء استفاده کنند!
برعکس همه، از مردم گرفته تا احزاب رسمی قضیه را "کشش می‌دهند" تا ریشه‌ی تخلف ردیابی و علن سوءاستفاده‌ی احتمالی پیدا شود.
بی‌شک اگر دادستان در پژوهش‌های خود تخلف هوکان را عامدانه و آگاهانه تشخیص دهد، علاوه بر اینکه هوکان آینده‌ی سیاسی سیاهی پیدا خواهد کرد اعتبار حزب‌اش نیز بیش از پیش زیر سوال خواهد رفت.
چنین شیوه‌ی بر خورد با جرایم و مجرمان است که کشور کوچکی مانند سوئد را در جهان معتبر و صاحب نام می‌سازد و هیچ "دشمنی" جرئت چپ نگاه‌کردن به استقلال و تمامیت ارضی آن را ندارد چرا که می‌داند تمام مردم پشت سر حکومت و سیاست‌مداران کشور خودشان هستند.

۱۳۹۰ مهر ۱۰, یکشنبه

معلم خط ما؛ بخش یکم

دست نوشته ی پدر

معلم وارد کلاس شد. عبای‌اش را برداشت، تا زد و آن را در گوشه‌ی میز معلم جای داد. بعد پالتوی آخوندی دُر و درازش را کند و آن را هم روی عبای‌اش گذاشت. سپس آستین‌هایش را بالا زد. قلم‌تراشی از جیب جلیقه‌اش بیرون کشید و آن‌را روی میز معلم گذاشت. تکه گچی را برداشت، نگاهی دقیق به آن کرد، با عصبانیتی آشکار آن را تو گچ‌دانی کلاس انداخت و تکه‌ی دیگری را برداشت. لمس‌ا‌ش کرد، فشاری به آن داد و سری تکان داد و آنرا در لبه‌ی تخته سیاه گذاشت. انگار آنرا پسندیده بود. بعد قلم‌تراشش را از روی میز برداشت، بازش کرد و با دقتی مخصوص، برشی به تکه گچ داد تا مناسب نوشتن شود. دو سه بار روی تخته‌سیاه امتحان‌اش و آنرا سر جای اولش گذاشت . تکه گچ دیگری را با همان دقت نخستین انتخاب کرد. اما این بار برش اریف‌واری که به آن داد، باریکتر بود. آن را کنار تکه‌ی پیشین گذاشت و تکه‌ی اولی را برداشت و با خطی بسیار شیوا در روی تخته‌سیاه کلاس نوشت:

بلبلی برگ گلی خوشرنگ (شین را کشیده و بدون دندانه نوشت) در منقار داشت.

تکه گچ را عوض کرد و با آنکه نک باریکتری داشت، زیر همان سطر تمام بیت شعر را تکرار کرد.

بلبلی برگ گلی خوش رنگ در منقار داشت/ وندر آن برگ نوا خوش ناله‌های زار داشت.
از نوشتن که فارغ شد به سوی ما دانش‌آموزان کلاس پنجم دبستان علمی همدان برگشت و آمرانه گفت:
شب اول، یک صفحه از مصرع بالا را با قلم درشت، البته یک سطر در میان و شب دوم تمام شعر را با قلم ریز «یک سطر درمیان» بنویسید. در نوشتن دقت کنید که سطر پائینی باید از سطر بالائی خوش‌خط‌تر باشد.
خوب دقت کنید:
هر هفته، هفت صفحه یعنی ماهی ۳۰ صفحه. ماه‌های ۳۱ روزی، سی‌ویک صفحه از شما مشق تحویل خواهم گرفت. متوجه شدید؟
همه گفتیم:
بله آقا!
بعد تکه نخی از جیب‌اش جلیقه‌اش بیرون آورد. قلم نی مرا گرفت. رو به همکلاسی‌ها کرد و گفت:
من با پدر این پسر آشنا هستم. از این‌رو می‌دانم او رضایت دارد من قلم پسرش را بتراشم. اگر این قلم‌ بشکند چون من او را می‌شناسم از او حلالی خواهم خواست.
سپس دور قلم نی را با نخی که در دست داشت، اندازه گرفت. نخ را باز کرد و در مقابل ما گرفت و گفت:
می‌خواهم راه درست تراشیدن قلم را بشما یاد بدهم. یادتان باشد که من هرگز برای کسی قلم نخواهم تراشید.
قلم نی‌ مرا که پدر برایم تراشیده بود، وراندازی کرد، سری تکان داد و نوک آن را رو بما گرفت و گفت:
به این قسمت تراشیده نگاه کنید. این بخش تراشیده شده را «میدان قلم» می‌گویند. بلندای میدان قلم باید برابر اندازه‌ی محیط قائده‌ی قلم باشد. هندسه که خوانده‌اید؟ این قلم‌نی چه شکلی دارد.
همه با هم گفتیم:
استوانه آقا.
آفرین! چه بچه‌های با شعوری! خب! حالا بدست من نگاه کنید!
تیغه‌ی قلم‌تراش را اُریف‌وار روی قلم‌نی نتراشیده‌ای که مال خودش بود گذاشت و محکم فشار داد. تیغه‌ی چاقو تا نیمه‌ی استوانه فرو رفت. مکثی کرد و بعد از میانه‌ی قسمت بریده شده، بخشی به اندازه همان قطعه نخی که بما نشان داده بود، برداشت و تیغه‌ی چاقو را تا انتهای قلم کشید بشکلی که ته قلم شبیه ناودانی شد. کناره‌های بخش تراشیده شده را با دقت تراش داد تا باریک شد و صورت قلم بخود گرفت. نک قلم را روی تیغه‌ی شاخی که از جیب‌اش بیرون آورد گذاشت و آن را "قطع" زد.
قلم مرا پس داد.
شروع به نوشتن کردیم. صدای جیرجیر کشیدن قلم تر برویصفحه‌ی کاغذ کلاس را پر کرد. معلم در فاصله‌ی میانی دو ردیف نیمکت‌ها شروع به قدم زدن کرد. در کناره‌ی بعضی از بچه‌ها ایستاد، ایرادی گرفت یا توصیه‌ای برای بهتر نوشتن کرد. دفتر یکی از بچه‌ها را گرفت تا نوشته‌ی او را تصحیح کند. قلم پسرک مرکب کافی برای نوشتن نداشت. بغل دشتی دوات‌اش را جلوی معلم گرفت. معلم گفت:
نه!. شاید پدر راضی نباشد که من از مرکب تو استفاده کنم. این کار درست نیست و من نمی‌خواهم خودم را مشغل‌الذمه‌ی او کنم.
دفتر مشق پسرک را روی میز گذاشت.
پسرکی که دوات‌اش را جلو آورده بود گفت:
آقا قلم «نیش» هم مال منه. او قلم دوات نداره.
معلم خط با عصبانیتی آشکار قلم را پرت کرد، انگار برق او را گرفته بود. نک قلم آهنی در اثر خوردن به زمین کج شد. پسرک با دلخوری قلم را از دست همکلاسی گرفت و با فشار دادن نک نیش، تلاش کرد تا نیش‌اش «همدانی‌ها نوک قلم آهنی را نیش می‌گویند» را صاف کند. اما سر قلم بکلی شکست و قابلیت استفاده‌اش را از دست داد. با شکسته شدن سرقلم، دلخوری پسرک بیشتر شد و بغض توی گلوی‌اش پیچید.

اما من هرگز، هر شب یک صفحه مشق توصیه شده‌ی معلم را ننوشتم. نمی‌شد بنویسم که هر معلم فرمایشات و تاکیدات خودش را داشت.
خرید نان وظیفه‌ی من بود. هم ظهر و هم عصر و خرید نان در همدان همیشه با مکافات‌ همراه بود بخصوص که خریدار بچه‌ی دو دوازده ساله‌ای مانند من بوده باشد.
بچه، بچه بود. نه کاری داشت نه مسئولیتی. مدرسه رفتن و درس خواندن هم که کار نبود. بچه احترامی هم نداشت. احترام خاص بزرگترها بود. آنانی که اجازه‌ی پشت پارو ایستادنشان بود که دیگر هیچ. اگر از ما بهتران نبودند یا دوستان صاحب نانوائی بودند یا با شاطر و پیش‌کار آشنا. پاسبان، ژاندارم، کاسب سرگذر بغل دستی یا آنی که نان دوآتشه می‌خواست و ... همه خارج از نوبت نان می‌گرفتند. تا نوبت بمن و امثال من می‌رسید، غروب شده بود و عجله‌ی بزرگترها برای ادای نماز ظهر و عصر. بگذریم که گاهی چنان سرگرم بازی می‌شدم که وظیفه‌ام از یاد می‌رفت. و آن وقت بود که باید تمام سنگکی‌های دور و بر را زیر پا بگذارم برای خرید دو کیلو نان سنگک حتا آنهائی را که پدر خرید از آن‌ها را بدلیلی اکیدن منع کرده بود
اما اگر پسر خوبی بودم و نان را بموقع می‌خریدم پاداشی که نصیب‌ام می‌شد حبس در دکان پدری بود تا او نماز ظهر و عصرش را که معمولن دیر وقت می‌خواند، بخواند و بعد هم از با استفاده از وضوی باقی‌مانده‌اش، نماز مغرب و عشای‌اش هم بجا آورد. آخر وضو گرفتن پدر به اندازه‌ی یک دوش گرفتن امروزی من، حتا بیشتر، وقت می‌گرفت. و نماز خواندن‌اش کلی تشریفات داشت. نمازهای مستحب نافله و قافله هم بود که البته پدر گرفتار قافله‌ها بود و دعای بعد از هر نماز. زمانی که او مشغول با خدای خود بود و حال می‌کرد، من غم نداشتن امکان شرکت در بازی بچه‌های آن‌سوی خیابان بودم.
هرگز فلسفه‌ی بودن وجوب حضور خودم را در دکانی که پدر در ته آن نماز می‌خواند و من بدلیل عدم بلوغ، اجازه‌ی فروشی نداشتم، درک نکردم همانطور که پدر نیاز مرا ببازی درک نکرد. آخر گویا خودش هم اجازه‌ی بازی‌کردن نداشته بود.
این بود که حال و حوصله‌ی درس و مشق‌ام نبود و هرگز هرشب یک صفحه مشق ننوشتم به نحوی که استاد فرموده‌بود، سطر دوم‌اش خوش خطتر از سطر اولی باشد.