معلم خط ما؛ بخش یکم
دست نوشته ی پدر |
معلم وارد کلاس شد. عبایاش را برداشت، تا زد و آن را در گوشهی میز معلم جای داد. بعد پالتوی آخوندی دُر و درازش را کند و آن را هم روی عبایاش گذاشت. سپس آستینهایش را بالا زد. قلمتراشی از جیب جلیقهاش بیرون کشید و آنرا روی میز معلم گذاشت. تکه گچی را برداشت، نگاهی دقیق به آن کرد، با عصبانیتی آشکار آن را تو گچدانی کلاس انداخت و تکهی دیگری را برداشت. لمساش کرد، فشاری به آن داد و سری تکان داد و آنرا در لبهی تخته سیاه گذاشت. انگار آنرا پسندیده بود. بعد قلمتراشش را از روی میز برداشت، بازش کرد و با دقتی مخصوص، برشی به تکه گچ داد تا مناسب نوشتن شود. دو سه بار روی تختهسیاه امتحاناش و آنرا سر جای اولش گذاشت . تکه گچ دیگری را با همان دقت نخستین انتخاب کرد. اما این بار برش اریفواری که به آن داد، باریکتر بود. آن را کنار تکهی پیشین گذاشت و تکهی اولی را برداشت و با خطی بسیار شیوا در روی تختهسیاه کلاس نوشت:
بلبلی برگ گلی خوشرنگ (شین را کشیده و بدون دندانه نوشت) در منقار داشت.
تکه گچ را عوض کرد و با آنکه نک باریکتری داشت، زیر همان سطر تمام بیت شعر را تکرار کرد.
بلبلی برگ گلی خوش رنگ در منقار داشت/ وندر آن برگ نوا خوش نالههای زار داشت.
از نوشتن که فارغ شد به سوی ما دانشآموزان کلاس پنجم دبستان علمی همدان برگشت و آمرانه گفت:
شب اول، یک صفحه از مصرع بالا را با قلم درشت، البته یک سطر در میان و شب دوم تمام شعر را با قلم ریز «یک سطر درمیان» بنویسید. در نوشتن دقت کنید که سطر پائینی باید از سطر بالائی خوشخطتر باشد.
خوب دقت کنید:
هر هفته، هفت صفحه یعنی ماهی ۳۰ صفحه. ماههای ۳۱ روزی، سیویک صفحه از شما مشق تحویل خواهم گرفت. متوجه شدید؟
همه گفتیم:
بله آقا!
بعد تکه نخی از جیباش جلیقهاش بیرون آورد. قلم نی مرا گرفت. رو به همکلاسیها کرد و گفت:
من با پدر این پسر آشنا هستم. از اینرو میدانم او رضایت دارد من قلم پسرش را بتراشم. اگر این قلم بشکند چون من او را میشناسم از او حلالی خواهم خواست.
سپس دور قلم نی را با نخی که در دست داشت، اندازه گرفت. نخ را باز کرد و در مقابل ما گرفت و گفت:
میخواهم راه درست تراشیدن قلم را بشما یاد بدهم. یادتان باشد که من هرگز برای کسی قلم نخواهم تراشید.
قلم نی مرا که پدر برایم تراشیده بود، وراندازی کرد، سری تکان داد و نوک آن را رو بما گرفت و گفت:
به این قسمت تراشیده نگاه کنید. این بخش تراشیده شده را «میدان قلم» میگویند. بلندای میدان قلم باید برابر اندازهی محیط قائدهی قلم باشد. هندسه که خواندهاید؟ این قلمنی چه شکلی دارد.
همه با هم گفتیم:
استوانه آقا.
آفرین! چه بچههای با شعوری! خب! حالا بدست من نگاه کنید!
تیغهی قلمتراش را اُریفوار روی قلمنی نتراشیدهای که مال خودش بود گذاشت و محکم فشار داد. تیغهی چاقو تا نیمهی استوانه فرو رفت. مکثی کرد و بعد از میانهی قسمت بریده شده، بخشی به اندازه همان قطعه نخی که بما نشان داده بود، برداشت و تیغهی چاقو را تا انتهای قلم کشید بشکلی که ته قلم شبیه ناودانی شد. کنارههای بخش تراشیده شده را با دقت تراش داد تا باریک شد و صورت قلم بخود گرفت. نک قلم را روی تیغهی شاخی که از جیباش بیرون آورد گذاشت و آن را "قطع" زد.
قلم مرا پس داد.
شروع به نوشتن کردیم. صدای جیرجیر کشیدن قلم تر برویصفحهی کاغذ کلاس را پر کرد. معلم در فاصلهی میانی دو ردیف نیمکتها شروع به قدم زدن کرد. در کنارهی بعضی از بچهها ایستاد، ایرادی گرفت یا توصیهای برای بهتر نوشتن کرد. دفتر یکی از بچهها را گرفت تا نوشتهی او را تصحیح کند. قلم پسرک مرکب کافی برای نوشتن نداشت. بغل دشتی دواتاش را جلوی معلم گرفت. معلم گفت:
نه!. شاید پدر راضی نباشد که من از مرکب تو استفاده کنم. این کار درست نیست و من نمیخواهم خودم را مشغلالذمهی او کنم.
دفتر مشق پسرک را روی میز گذاشت.
دفتر مشق پسرک را روی میز گذاشت.
پسرکی که دواتاش را جلو آورده بود گفت:
آقا قلم «نیش» هم مال منه. او قلم دوات نداره.
معلم خط با عصبانیتی آشکار قلم را پرت کرد، انگار برق او را گرفته بود. نک قلم آهنی در اثر خوردن به زمین کج شد. پسرک با دلخوری قلم را از دست همکلاسی گرفت و با فشار دادن نک نیش، تلاش کرد تا نیشاش «همدانیها نوک قلم آهنی را نیش میگویند» را صاف کند. اما سر قلم بکلی شکست و قابلیت استفادهاش را از دست داد. با شکسته شدن سرقلم، دلخوری پسرک بیشتر شد و بغض توی گلویاش پیچید.
اما من هرگز، هر شب یک صفحه مشق توصیه شدهی معلم را ننوشتم. نمیشد بنویسم که هر معلم فرمایشات و تاکیدات خودش را داشت.
خرید نان وظیفهی من بود. هم ظهر و هم عصر و خرید نان در همدان همیشه با مکافات همراه بود بخصوص که خریدار بچهی دو دوازده سالهای مانند من بوده باشد.
بچه، بچه بود. نه کاری داشت نه مسئولیتی. مدرسه رفتن و درس خواندن هم که کار نبود. بچه احترامی هم نداشت. احترام خاص بزرگترها بود. آنانی که اجازهی پشت پارو ایستادنشان بود که دیگر هیچ. اگر از ما بهتران نبودند یا دوستان صاحب نانوائی بودند یا با شاطر و پیشکار آشنا. پاسبان، ژاندارم، کاسب سرگذر بغل دستی یا آنی که نان دوآتشه میخواست و ... همه خارج از نوبت نان میگرفتند. تا نوبت بمن و امثال من میرسید، غروب شده بود و عجلهی بزرگترها برای ادای نماز ظهر و عصر. بگذریم که گاهی چنان سرگرم بازی میشدم که وظیفهام از یاد میرفت. و آن وقت بود که باید تمام سنگکیهای دور و بر را زیر پا بگذارم برای خرید دو کیلو نان سنگک حتا آنهائی را که پدر خرید از آنها را بدلیلی اکیدن منع کرده بود
اما اگر پسر خوبی بودم و نان را بموقع میخریدم پاداشی که نصیبام میشد حبس در دکان پدری بود تا او نماز ظهر و عصرش را که معمولن دیر وقت میخواند، بخواند و بعد هم از با استفاده از وضوی باقیماندهاش، نماز مغرب و عشایاش هم بجا آورد. آخر وضو گرفتن پدر به اندازهی یک دوش گرفتن امروزی من، حتا بیشتر، وقت میگرفت. و نماز خواندناش کلی تشریفات داشت. نمازهای مستحب نافله و قافله هم بود که البته پدر گرفتار قافلهها بود و دعای بعد از هر نماز. زمانی که او مشغول با خدای خود بود و حال میکرد، من غم نداشتن امکان شرکت در بازی بچههای آنسوی خیابان بودم.
هرگز فلسفهی بودن وجوب حضور خودم را در دکانی که پدر در ته آن نماز میخواند و من بدلیل عدم بلوغ، اجازهی فروشی نداشتم، درک نکردم همانطور که پدر نیاز مرا ببازی درک نکرد. آخر گویا خودش هم اجازهی بازیکردن نداشته بود.
این بود که حال و حوصلهی درس و مشقام نبود و هرگز هرشب یک صفحه مشق ننوشتم به نحوی که استاد فرمودهبود، سطر دوماش خوش خطتر از سطر اولی باشد.
2 نظرات:
درود..
خاطره زیبای کلاس های شلوغ و سادگی و بساطت دوران تحصیل ...و این نان خریدن های عذاب آور ...
من هم خطاطی میکنم
ارسال یک نظر